eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت نامه •| احمد مشلب |• مواظب خود باشيد كه اين مهم‌ترين چيز است☝️ در اجتماع ما كسى به فكر و نيست! ولی شما به فكر باشيد و برخورد كنيد👌 سه چهارم دختران حال حاضر حجابشان حجاب نيسـت! و چيزهايى كه می پوشند واقعا حجاب نيست❌ ممكن است چادر بپوشند ولی چادرشان داراى مد و زرق و بـرق است!! داریم به سراغ بدعت‌ها می‌رویم...💥 حجاب مى‌پوشند ولـی ! حجاب بر سر دارند ولی با مدل‌های جدید و صورت کرده!! اینها از کجا می‌آید⁉️ احترام چادری را كه بر سر دارید نگه دارید☝️ 👈ما بايد از فاطمه زهرا "سلام الله علیها" بگيريم✨ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
✍خـواهــــرم ✦خواهرم ملاکت برای ازدواج و باشه نه ثـــروت و ظاهــــر 🔸 با کسی کن که نمـــازش رو با پایبندی بخونه ... 🔸کسی که حجابـــت رو دوست داشته باشه و تو افتخارش باشه 🔸همسری انتخاب کن که قبل از ازدواج بدون هیچ تو رو پسندیده باشه 🔸با کسی ازدواج کن که قیام لیل (نماز تهجد) رو دوست داشته باشه . 🔸کسی که غم خوار باشه یعنی هم باشه و هم داشته باشه.... ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت هشتادوپنجم پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت هشتادوششم فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد. _پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. زندگی شون شبیه هم بود ولی شون با هم خیلی فرق داشت.چهار سال پیش وقتی افشین برای اولین بار مزاحم من شد،پویان مانعش شد.حتی باهم دست به یقه شدن.برعکس افشین، پویان همیشه با احترام با من و مریم رفتار میکرد.حدود هفت ماه بعد بهم گفت برای همیشه میخواد از ایران بره.بهم هشدار داد که وقتی بره،مزاحمت های افشین شروع میشه.اون چند ماه هم به اصرار پویان کاری به من نداشت..منم بخاطر هشدار پویان آمادگی شو داشتم و تونستم دربرابر نقشه های افشین مقاومت کنم...چند ماه پیش برگشت ایران.قبل از رفتنش هم تغییر کرده بود ولی وقتی برگشت یه آدم دیگه ای بود.. اومد سراغ من که ازم بپرسه مریم ازدواج کرده یا نه.منم وقتی مطمئن شدم واقعا تغییر کرده و پدر و مادرشو از دست داده، تصمیم گرفتم لطف بزرگی که به من کرده بود جبران کنم..با مریم و حاج عمو صحبت کردم و قانع شون کردم که بیشتر بشناسنش.اونا هم وقتی شناختنش و متوجه شدن الان واقعا پسر خوبیه راضی شدن. حاج محمود گفت: _خاستگاری پویان،افشین هم بود؟ -نه،فقط من و پویان بودیم. -بعدش چی؟ -برای بله برون،افشین بود که من نرفتم. -عقد چی؟ -اون موقع دیگه نمیشد نرم.ولی فقط سلام و خداحافظ گفتیم،فقط. -امشب چی؟ -امشب که اصلا ندیدمش.سلام و خداحافظ هم نبود. حاج محمود نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت. امیررضا بالبخند گفت: _کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره؟!! فاطمه به امیررضا نگاهی کرد،بعد به پدر و مادرش.بلند شد و گفت: -شب بخیر. به اتاقش رفت.همه متوجه ناراحتیش شدن. روز بعد حاج محمود میرفت تو مغازه که افشین با احترام سلام کرد.نگاهی بهش انداخت؛سرش پایین بود و به حاج محمود نگاه هم نمیکرد.ولی معلوم بود شب قبل اصلا نخوابیده.جواب سلام شو داد و تو مغازه رفت. افشین بیشتر از روزهای قبل... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟