داستانهای کوتاه و آموزنده
چراساکتی؟ +حرفی ندارم ابرویی بالاانداختم و گفتم _ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟ +نه...مهم نیس پوزخندی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت26
یاسر
دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین روبه مهسوگفتم
_بازی شروع شد.جلوی فامیل حواستوجمع کن.من و تو یه زوج فوق العاده عاشقیم.
سرش رو به معنای تاییدتکون داد بالبخند از ماشین پیاده شدم و به طرف درب سمت مهسورفتم...
بالبخنددرروبازکردم و دسته گل رو به دستش دادم.دسته گل رو گرفت و دستموبه سمتش درازکردم.آروم دستش رو توی دستم گذاشت و پیاده شد.مهیارجلو اومد و سوییچ رو ازم گرفت تاماشین رو ببره یه جای درست و حسابی پارک کنه.باهم واردمحضر شدیم .به محض ورود امیرحسین وطنازرودیدم که ازمازودتررسیده بودن.سلام کردیم و بعدازدادن شناسنامه هاومدارک به سردفتر منتظرشدیم.
****
بعدازدادن زیرلفظی توسط بنده که یه پلاک طلای الله بود که نستعلیق نوشته شده بود آقای عاقدفرمودن:
+دوشیزه خانوم مهسوامیدیان برای بارچهارم وآخرین بار میپرسم آیا به بنده وکالت میدهید بامهریه ی تعیین شده شمارا به عقد دائم آقای سیدیاسرموسوی درآورم؟؟؟
سکوت مهسو کمی طولانی شد...ولی:
+ماییم و نوای بی نوایی ،بسم الله اگرحریف مایی...بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله..
همه مشغول دست زدن شدن ولی من غرق تفکر شدم به معنی جمله ای که مهسو بهش اقتداکرد...
این دخترداره توکل رودرک میکنه..
بعدازبله گرفتن ازمن و خوندن خطبه عقد توسط آقای عاقد نوبت حلقه ها رسید...
مهسو
واردساختمون شدیم...تاچشمم به آسانسورافتاد فشارخونم بالاپایین شد...
کلاه شنلم رو که کمی جلوی دیدم رو گرفته بود عقب تردادم...گرمای دستای یاسرروحس کردم...
+بازکهیخزدی!!!!نترس مهسو..#تامنهستمازهیچینترس
توی چشماش نگاهی کردم و گفتم
_یادم میمونه...
واردآسانسورشدیم...چشمام خودبه خود و غیرارادی بسته شد..بازهم یاسر من رو جلوقراردادوخودش پشت سرم ایستاد...اینبارکف دستاش رو روی کمرم نگه داشته بود...
روبه رومون آیینه بود...سرم رو بالاآوردم و متوجه شدم یاسرداره ازآینه به من نگاه میکنه...ناخودآگاه توجهم به چشماش جلب شد..
اون هم خیره به چشمام بود...
+شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟
من دقیقا به همین حال دچارم امشب
همون لحظه آسانسور ایستاد و یاسر سریعا دستش رو ازروی کمرم برداشت و ازآسانسور خارج شد...ذهنم درگیر یه بیت شعری شد که خونده...بااین حال
پشت سرش از آسانسورخارج شدم
درب خونه رو که میخواست بازکنه متوجه کلافگیش شدم...تمرکزی برای این کارنداشت...دوسه بارکلیدازدستش افتاد...
دستمو گذاشتم روی شونه اش وگفتم
_یاسر،بده من بازمیکنم...
کلیدروازش گرفتم و دررو بازکردم...
واردخونه شدم و یاسر هم پشت سرم اومد...صدای قفل کردن درروشنیدم..
برگشتم و نگاهش کردم که مشغول درآوردن کتش بود
_چرادرروقفل کردی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت
+خب مسلمه...برای امنیتمون..
شونه ای بالاانداخت و به طرف اتاقش رفت...
لحظه آخر گفت
+راستی یادم رفت بگم...خوشگلترشدی...
لبخندوچشمکی زد و ادامه داد
+درضمن،کاری داشتی یامشکلی بود هرموقع شب بیدارم کن.فعلاشب بخیر
باهمون لباسا و سرووضع وسط هال نشستم و به دیوارزل زدم....وشروع کردم به فکرکردن...
💠 @dastan9