eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ چند داستان ترسناک واقعی! ۱.خواهر ۱۸ساله‌ باردارم را زدند.خودش و طفلش کشته شدند! ۲.مادر بزرگم مقاومت کرد.با مشت به سرش زدند و نابینا شد! ۳.وقتی مقاومت زن همسایه را دیدند،چادر را روی سرش آتش زدند! اگر غیرت و ناموس میفهمی، قبل از "رضاشاه روحت شاد" گفتن به این‌ها فکر کن! ❤️🦋 @dastan9 🦋❤️
گل حجاب،عطر عفاف شهید مطهری: کسی که زیبایی اندیشه دارد زیبایی ظاهر خود را به نمایش نمی گذارد یکتا صدف عصمت و عفاف فاطمه کوثر است و جوشش این کوثر تا دامنه قیامت همواره جاری است ، فاطمه گوهر یکتا در صدف عصمت و عفاف است . سلام بر تو ای کوثر رسول ، درود خدا بر تو ای گنجینه عفاف و ای آینه شرف .  شخصیت فاطمه زهرا (س) ( سیده نساء العالمین ) اسوه و الگویی تام و تمام برای تمام زنان عاشق عفت و فضیلت است . حضرت زهرا (س) هم در سخن ، معلم حجاب بود ، هم در رفتار ، اسوه ی عفاف . اهمیت حجاب در نظر فاطمه زهرا (س) 1-حضرت موسی بن جعفر علیه السلام از پدران گرامیش از حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نقل فرمود که: در ادامه مطلب داستان هایی از سیره ی حضرت زهرا(س) الگوی عفاف را بخوانید. روزی شخص نابینایی اجازه ورود خواست. فاطمه علیهاسلام برخاست و چادر به سر کرد. رسول خدا فرمود:« چرا از او رو می‌گیری، او که تو را نمی‌بیند؟» فاطمه عرض کرد:« او مرا نمی‌بیند، اما من که او را می بینم. و او اگر چه مرا نمی‌بیند ولی بوی مرا که حس می‌کند.» رسول خدا فرمود:« شهادت می دهم که تو پاره تن منی.» 2-روزی رسول خدا از اصحاب خود پرسید:« نزدیکترین حالات زن به پروردگارش کدام است؟» اصحاب نتوانستند جواب بدهند. این سؤال به گوش فاطمه علیهاسلام رسید. فاطمه فرمود:« نزدیکترین حالات زن به پروردگارش وقتی است که در خانه اش بنشیند (و خود را در کوچه و بازار، جلو چشم نا محرمان قرار ندهد.)» وقتی رسول خدا این سخن را شنید، فرمود:« فاطمه پاره تن من است.» 3-امیرالمؤمنین علیه السلام می‌فرماید: روزی رسول خدا از ما پرسید:« بهترین کار برای زنان چیست؟» فاطمه علیهاسلام پاسخ داد:« بهترین کار برای زنان این است که مردان را نبینند و مردان نیز آنها را نبینند » رسول خدا فرمود:« فاطمه پاره تن من است » 5-رسول خدا بعد از ازدواج فاطمه علیهاسلام کارها را بین او و علی علیه السلام تقسیم کرد و فرمود کارهای منزل با فاطمه و کارهای خارج از منزل با علی. فاطمه علیها سلام می‌فرماید:« هیچ کس نمی‌‌داند من چقدر خوشحال شدم که رسول خدا مرا از ظاهر شدن در پیش چشم مردان معاف کرد.» 6-روزی فاطمه زهرا سلام الله علیها به اسماء فرمود:« چه بد است این تخته‌هایی که بدن مرده را برای تشییع جنازه روی آن می‌گذارند! زیرا وقتی زنی را روی آن قرار می دهند و پارچه ای بر بدنش می کشند، حجم بدن او معلوم است.» اسماء گفت:« من که در حبشه بودم، می‌دیدم مردم آنجا تابوتی از چوب درست می‌کردند و مرده را داخل آن می‌گذاشتند.» سپس اسماء با چوب خرما تابوتی لبه‌دار درست کرد و به فاطمه علیهاسلام نشان داد. حضرت فاطمه بسیار خوشحال شد و فرمود:« این خیلی خوب است. وقتی مرده را داخل آن قرار دهند و پارچه‌ای روی آن بکشند، دیگر معلوم نمی‌شود مرده مرد است یا زن.» و فرمود:« پس از مرگم، مرا در همین تابوت بگذارید. ❤️🦋 @dastan9 ❤️🦋
قبول دارم ولي سخت است چادر پوشيدن !!! گفتم حالا شما يکبار امتحان کنيد يکبار که ضرر ندارد تا بعد از آن که مي خواهيد وارد حرم امام رضا بشويد و چادر الزامي است حداقل ياد گرفته باشيد که چگونه چادر سر کنيد. بالاخره با بي ميلي تمام چادر بر سر کرد و گروه ? نفره اراذل اوباش که ? نفر آنها شايد اولين بارشان بود چادر بر سر مي کردند مثل بچه هاي خوب و مثبت همراه من به راه افتادند. اگر کسي اولين بار آنها را مي ديد مي گفت گروه امر به معروف خواهران هستند! اما اصل قضيه از وقتي شروع شد که يک دزد کيف قاپ به کيف همان دختر مخالف چادرکه مي خواست دختران چادري را با دست خود خفه کند حمله کرد! ولي وقتي آن اقا دزده مي خواست کيف دستي آن خانم را که پر پول بود و نمي دانم دزدها از کجا متوجه شده بود او اينقدر پول دارد را به سرقت ببرند به علت اينکه آن دخترخانم چادر بر سر داشت و بخاطر همراهي با من و مثلا حفظ آبروي حاج اقا پوشش خود را کامل کرده بود موفق به گرفت کيف او که قسمتي از آن زير چادر بود نشد .و قضيه به خوبي تمام شد. همين که اين اتفاق افتاد همان خانم پيش من آمد و گفت: حاج اقا چادر هم عجب چيز خوبي است و من نمي دانستم!! فکر نمي کردم چادر اينهمه بتواند از من محافظت کند. حاج‌اقا بخدا هيچ وقت در عمرم به اندازه اي امروز که با چادر به بازار آمدم احساس امنيت نکرده بودم وقتي اين حرفها را به من مي گفت من در روياي خودم غرق شده بودم و پيش خودم مي گفتم: خدايا اي کاش همه بچه مذهبي ها که خاک پاي همه آنها طوطياي چشم من است مي دانستند که لذت و اثر امر به معروف و نهي از منکر بدون چوب و چماق چقدر زياد است و برعکس اثر معکوس تذکر دادن با تندي و خشونت و چوب و چماق چقدر زياد است . و تعجب و لذت زيارت امام رضا براي من آن زمان زياد شد که ديدم تا آخر سفر آن خانمي که حاضر نبود به هيچ وجه چادر بپوشد هيچ چيزي حتي خنده ديگران به و خانواده مخالف چادر نتوانستند چادر را از سر اين دختر خانوم که ا ز مديران ارازل و اوباش دانشگاه بود بردارد اگه کسی هم تجربه ای داره خوشحال میشم برامون بفرستید ان شاء الله همه استفاده کنن 💐 ⭕️ splus.ir/dastan9 🌼❤️💐 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 💐❤️🌼
💠 | آخرین پیچ کوچه ✊ داستان مردم سرزمینی که برای حفظ حجاب مبارزه کردند 😔 عمه خانم شش ماه تمام از خانه بیرون نیامد. آخر هم از غصه دق کرد و مُرد. صدیقه حامله بود که توی کوچه مأمورها دنبالش کردند. افتاد توی جوی آب و بچه‌اش سقط شد. فاطمه خانم، با آن تن مریض و پاهای دردناک، زمستان‌ها یخ حوض شکست و حمام کرد و از ترس آژان‌ها تا گرمابه سر کوچه هم نرفت. روضه و زیارت تعطیل شده بود. هرچند روز یک‌بار می‌نشستم یک‌ دل سیر از دل‌تنگی گریه می‌کردم. 👴 آقاجان گفته بود جمع کنیم برویم. سید می‌گفت تا کی؟ چند وقت می‌توانیم این‌طور زندگی کنیم؟ من می‌گفتم تا مرگ رضاشاه. گاهی یکی می‌آمد همراه سید و نصفه‌شب‌ها با ترس‌ولرز از کوچه‌پس‌کوچه‌ها من را می‌بردند خانه آقاجان. راه زیاد بود و از پشت‌بام نمی‌شد رفت. چند روزی می‌ماندم تا سید بیاید دنبالم. ولی همیشه نمی‌شد. خطرش زیاد بود. خطر آژان‌های بی‌غیرت که یک‌دفعه در تاریکی کوچه پیدا می‌شدند و رحم نداشتند. آخرین بار ما را دیدند و چادرم را پاره کردند. به خانه آقاجان که رسیدم دو روز تب کردم. حالم بهتر شد و برگشتم، همان دیدارهای چند وقت یک‌بار هم قطع شد. ☕️ من توی این فکرها بودم و غلامرضا خیره به استکان چای. از همان اول پیدا بود خبری آورده که این‌قدر مضطرب است. جانم به لبم آمد تا دهان باز کرد. چایی‌اش نصفه بود که گفت مادر مریض شده. چند هفته است. حالا حالش بدتر شده بود و دیگر دلشان نیامده به من نگویند. بی‌معطلی بلند شدم: بریم غلامرضا. قند توی دستش را پرت کرد توی قندان و با عصبانیت گفت: کجا بریم؟ چطور برویم خواهر؟ دندان روی‌هم فشرد و زیر لب بدوبیراه گفت. سرم را گذاشتم روی زانوهایم و زدم زیر گریه: خدایا نگذر از این بی‌دین و ایمان‌ها! ببین چه می‌کنند با ما… 🌅 غروب شده بود که سید آمد. غلامرضا گفته بود بی‌اجازه شوهر نمی‌برمت. صبر می‌کنیم تا خودش بیاید. چشم‌های قرمز و حال آشفته‌ام جای چک‌وچانه برای سید نگذاشت. بچه‌ها را سپردم به بی‌بی رقیه و با بسم‌الله چادر پوشیدم. بی‌بی از زیر قرآن ردم کرد و گفت تا برسی چهارقل و آیت‌الکرسی بخوان. یک ختم انعام نذر کردم که به دردسر نیفتید. 👌 نیمه‌راه بودیم و غلامرضا داشت به سید می‌گفت بیا ما هم مثل حسن آقا جمع کنیم برویم کربلا. آنجا لااقل ناموسمان در امان است. سید غر می‌زد که کاروبار را چه کنیم. خانه و زندگی‌مان را به کی بسپاریم. من داشتم دعا می‌کردم خدایا یا مرگ ما را برسان یا این‌ها را به تیر غیب گرفتار کن. توی این مدت طاقتم طاق شده بود. یک‌دفعه صدای پا شنیدیم. یکی داشت از دور به طرفمان می‌دوید. غلامرضا گفت مأمور امنیه‌ست. شما بدوید. خودش دوید سمت مأمور و گلاویز شد. سید، دست من را گرفت و شتابان برد. داشتم می‌دویدم که چادرم رفت زیر پایم و افتادم. صدای کوبش قلبم را می‌شنیدم. بدنم از ترس می‌لرزید. گفتم الان است که برسند و وسط کوچه چارقدم را هم بردارند. سید سریع بلندم کرد. مرا دنبال خودش می‌کشید. به پیچ خانه که رسیدیم دو طرف را نگاه کرد و هولم داد جلو: به خیر گذشت. برو تا من بروم ببینم چه بلایی سر غلامرضا آمد. 🖐 پشت‌هم در زدم و هنوز تقه‌هایم تمام نشده بود که محمدعلی در را باز کرد. خودم را انداختم تو و نفس‌نفس‌زنان تکیه دادم به دیوار. برق خشم و غیرت توی چشم‌های محمدعلی همانی بود که در چشم‌های سید و غلامرضا هم دیده بودم. با صورت خیس از اشک دویدم سمت اتاق خانم‌جان. 🌺 ⭕️ splus.ir/dastan9 🌼 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌼