eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
•/🎈/• •/🍉/• •/🍁/• ازاول که یادم میاد یعنی از موقعی که واجبم شد ،بشدت رابطه ی خوبی با خدا داشتم ،اما با وجود حجاب خولی که داشتم هییییییچ وقت چادر سر نکردم و به چادر میگفتم گونی سیاه ، ولی خانوادم به شدت مذهبی و یه جورایی ارزوی مادرم این بود که من چادری بشم ، تا اول راهنمایی تیپ مانتویی و هد داشتم اما وقتی رفتم راهنمایی و ازاون به بعد دبیرستان ، با تمسخر بچه ها هد رو برداشتم و نسبت به خیلی چیزها مردد بودم و متاسفانه با وجود مذهبی بودن خانوادم فقط جواباای متعصبانه میشنیدم مثل ترس از جهنم و.... و همه ی اینا بیشتر باعث شد که مانتوم کوتاهتر و تنگ تر بشه ،و اگر بیرون هم موهام پیدامیشد برام اهمیتر نداش، ومتنفر بودم از امر به معروف (علتشو در متن بعد میگم) و هیییچ کس نبود که ابهام زدایی درستی داشته باشه یا اونقدر حاج اقاها سرشون پایین بود که از این شدت افراط گری نسبت به همه چی منفور تر بودم تا سال چهارم و کنکور 😊 با امسال میشه ۳ سال پشت کنکوری ، با سرنوشت عجیبی که داشتم و هرچی این ۲،۳ سال رو الک میکنم ، فقط و فقط سیلی های خدا بوده ، همه ی اون اتفاقا ثمرش چادری شدنم و تاحدی معرفت به تشیع و تا حدودی انتخاب مسیر زندگیم بوده واما تحول من در مدت کنکورم چی بود:من اواخر سال چهارم که رشته ی ریاضی بودم تغییر رشته دادم و بشدت تحت فشارهای عصبی و روانی بودم ، این بود که پاتوق یک شب درمیون من شده بود شهید حججی یه روز داشتم از جیغ لاک تا خدا رو میدیم که دختره میگف خبلی بدحجاب بوده و خلاصه یه شهیدی رو دیده و همین معجزه ی چادری شدنش بوده بعد از دیدن این برنامه به شهید حججی که کمی هم باهاش قهر بودم😂گفتم ببینم میتونی یه کاری کنی با من که عششق گونی سیاهت به دلم بیفته ، بعد از چن هفته ای سخنرانی زنان ونوسی رائفی پور رو گوش کردم و دیدم از اینکه خب پسراااا جشم شون رو درویش کنن به کلی تغییر کردم و فهمیدم تا الان سرم عین کبک تو برف بوده ، از طرفی من همیشه دوس داشتم متفاوت باشم و وقتی که دخترای چادری خوش تیپ رو بااون روسریای خوشگیگلشون میدیم به این فکر افتادم متفاوت ترین استایل چادریای خوش تیپ اند ، به همین بهونه اول چادر گرفتم ولی اولا حالت خودنمایی داشتم تا کمکم این دخمل سیاه بد جور النگارم شد و یه کاری با دلم کردکه رابطم با خدا هم بهتربشه، بیشتر احیاسش کنم ، چون یه جورایی حس قدیس بودن بهم دس داده بود😂😂😂😂ولی الان هرچی میگذره ، فک میکنم همه ی این ماجراها از دعای شهید حججیه ، ادم خوبی نیستم ، اما همین که چادرم نمیذاره حق الناس کنم و در شرایطی کا ازدواج برا جوونا سخت شده ، من اونا رو به گناه نندازم همین با عث شده وجدانم اروم تر باشه ولی ت خداییش اون موقع که مانتویی بودم همش یه حس کمبود داشتم ،فک میکنم اون حس های منفی از اه چن تا مرد و پسری بود که شاید با عث تحریکشون میشدم😞 والان هم هرچی میگذره با انتخابم مطمئن تر میشم ، بخدا جوونا خیلی گناه دارن ، در نگاه اول همشون عین برادرهامن،و فک میکنم همین وجدان راحت باعث برداشتن گام های بعدی بشه ایشالا که خدا کمکم کنه که دوستی من و این دخمل سیاه عمیق تر بشه هرچن نگاه خیلی هاسنگینی میکنه ، ولی همین که با به بیرون رفتنم دل امام زمونم با درد نیاد به دنیا میارزه ممنونم شهید حججی ممنونم خداجون ممنونم امام زمونم 😘 ممنون استادرائفی پور (یه پیشنهاد ، سخنرانیهای استاد رائفی موررو خیلی تبلیغ کنیو بیشتر درباره ی ایشون ابهام زدایی کنید،متاسفانه تبیلغ هدی بدی از ایشون میشه ، ولی ایشون هم معجزه ی خداس ، داییم ده سال کلا منکر خدا و همه چی بود وبه گفته ی خودش رائفی پور از وسط اتیش کشیدش بیرون ) ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
{🌿💘} 😍 من دختری از یک خانواده کاملا آزاد هستم و ۲۱سالمه،حدودا از ۱۴ سالگی گوشی موبایل خوب داشتم..خیلی شیطون بودم تومدرسه همه منومیشناختن یه جورایی شاخ مدرسه بودم تواون حالوهوای شیطنت مدرسه بودم که یک شبی توی پارک..با خانمی آشناشدم..ظاهری قشنگ و زبونی نرم وگرم داشت که منوجذب خودش کرد.خلاصه اون خانم شد دوست صمیمی من که خیلی چیزایی روکه بلدنبودمم یادم داد....دوسال گذشت دیگه باهاش قطع رابطه کردم.... مدرسرو ول کردم قبل ازدیپلم...میرفتم تهران سرکار صبح میرفتم ساعت۱۰شب برمیگشتم..ظاهرمم که یه دختر شیک و مانتویی وشل حجاب چندماه گذشت،حالم خیلی بدبود انگار افسرده شده بودم....هیچی خوشحالم نمیکرد.نه دوستا،نه آهنگا نه بیرون رفتنا و دور دور کردنا نه مهمونی وجشن هیچی فقط توحالوهوای خودم بودم دیگه کم کم حوصله ارایش هم نداشتم دیگه برام مهم نبود اون همه بخودم رسیدنااا💅 دلم گرفته بود..خسته شده بودم ازتنهایی....از نگاه های آلوده...ازاینکه کسی منوبخاطر خودم نخواست... توگذشته کارای خوبی نکرده بودم شاید چون سنم خیلی پایین بود واسه فهمیدن و تجربه کردن اون چیزا... محرم شده بود منم شالو مانتوی مشکی پوشیدمو فکرکردم که همین کافیهولی ته ته دلم همیشه یه ندایی میگفت اینکارو نکن اونکارو نکن همیشه بهم هشدارمیداد یه روز توحیاط شرکت داشتم باهمکارا صحبت میکردم،یکی ازهمکارا گفت خانم...یک آقایی داره میاد بهتره شما همراه من باشید تاایشونو راهنمایی کنیم برای کار.منم گفتم چرا من؟؟؟گفت شما ازخانم های دیگه ظاهربهتری دارید،اخه این آقا مذهبی هستن گفتم چشم. داشتم نسکافه میخوردم یهو چشمم به یک اقای قدبلند باپوتین و شلوار کتان و یه کت ازایناکه بچه سپاهیا میپوشن ویک پیراهن یقه بسته افتاددد صورت معصوم وپاکی داشت بایک ته ریش جذاب سرش پایین بود رفتم وبرای بازدید راهنماییشون کردم یه حس عجیبی داشتم ،انگار قلبم داشت میترکید دلمممم لرزیده بود اصلا همچین حسی نداشتم تاحالاـ فقط دوسه باری دیدم یه نگاه کردبهم وسرشوانداخت پایین رئیسم گفت آقای...دوسه روز کارشون طول میکشه هرروقت اومدن راهنماییشون کن. منم سریع گفتم چشم چشم رفتم خونه شب نتونستم بخوابم همش بهش فکرمیکردم خدایا این چه حسیه اخه اون آدم که حتی به منم فکرنمیکنه ازمن و تیپوقیافم خوشش نمیاد مشخصه اخه😔 صبح پاشدم ناخوداگاه رفتم مانتو بلندمو پوشیدم یه ارایش ملایم کردموووو موهامم دادم داخل رفتم سرکار همه بچه هاگفتن توچت شده یهوو. راستش خودمم نمیدونم چم شد یعنی بخاطر اون آقا اینکارو کردم؟؟؟ هرچی بود حس خوبی داشتم بلاخره اومد .صلا بهم نگاه نکرد رفت به کاراش برسه خب راستش بهش نمیخورد بخواد به خانمی نگاه کنه وعکس العملی نشون بده ولی ناامیدنشدم.قلبم تند تندمیزد دوس نداشتم بره دوس داشتم فقط نگاش کنم....خیلی پاک بود اونهمه دختربیحجاب اونجابود ولی اصلا نگاه نمیکرد اینسری یه تیپ دیگه زده بود یقه اخوندی و شلوارپارچه ای بازم جذاب بود خلاصه یک دل نه صد دل عاشق شده بودم هرروز سرسنگین ترمیرفتم سرکار تااینکه روز سوم بلاخره نگام کرد ویه لبخند زد😱دل تو دلم نبود وای خدایااااا عاشقتم یکی ازدوستای بابام اونجابود.مثل اینکه رفته بوده ازاون آمار منوگرفته بوده دوسه روز گذشت.دیدم گوشیم زنگ میخوره جواب دادم بله؟؟گفت خانم غ،اف؟؟گفتم بله گفت م،ه هستم ویهووو دلم ریخت نمیدونستم چیکارکنم گفتم بفرمایید:گفت درست نبود به خودتون زنگ بزنم ولی دوست داشتم بدونم نظرتون چیه. گفتم راجب چی؟؟گفت امرخیره برای آشنایی خواستیم خدمت برسیم ،اگرشماراضی باشید مادرم با مادرتون تماس بگیره گفتم مشکلی نداره قطع کردمبجای خوشحالی شوکه شدم اخه چجوری منوانتخاب کرده؟خانوادش منو ببینن چی میگن؟بامامانم صحبت کردن و یک ماه بعدش اومدن خواستگاری ازدر اومدن توو من اینشکی شدم.فهمیدم ایشون طلبه هستن.منم نمیدونم چرا ولی روسری پوشیدم و چادرسرکردم ویکم ارایش داشتم مامانم شوکه نشد بعدا فهمیدم همه میدونستن جزمن☹️ خلاصه همه چی درست شد برام اولین هدیه چادرمشکی خریدن یه کش بهش دوختمو سرکردم اولش ازروی جو بود ولی الان که۴سال ازش میگذره انقدر عاشق چادرم عاشق خداواهل بیت هستم که همیشه شکرگذارم. همسرمن تابحال ازگذشتم چیزی نپرسیده.نمیدونم چرا تابحال گذشتمو به روم نیاورده میدونم بخاطرمن حرف زیادشنیده مطمئنم خیلیااااکه منودیده بودن بهش گفته بودن بااین ازدواج نکن تو طلبه ای بفکرآبروت باش ولی اون آبروی منوخرید، یه شب تونامزدی متوسل شدم به حضرت زهراس،بهش گفتم خانم جان آبروی من بخر من دیگه اون دخترقبل نیستم ...هرروزکه میگذره بیشتروبیشتر بخدا نزدیک میشم بااینکه تمام دوستام مسخرم کردن و ولم کردن ولی اصلا احساس تنهایی ندارم الان هم یک دختر خوشگل دارم ویک زندگی آروم،الان هم تقریبا حافظ قران هستم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https
°•|🍃🦋|•° °•|✨🌸|• ° سلام من میخوام تجربه چادری شدن خودم رو براتون بگم😊 من تو یه خانواده غیر مذهبی بدنیا اومدم و بزرگ شدم و طبیعتا با همون طرز تفکرشون هم بزرگ شدم اما نماز روزمون هم سرجاش بود اما یه چیزایی کم بود....من از همون بچگیم یادمه که دوست داشتم چادر داشته باشم😍 و خانوادم مذهبی باشن و همیشه تو خیابون با حسرت به خانمهایی که چادر داشتند نگاه میکردم🙁 اما اگه راستشو بخواین شهامت چادرسر کردن و تغییر کردن رو در محیط خانوادم نداشتم تا اینکه بایه فرشته از جنس انسان آشنا شدم اون یه دختر مثل من بود ولی از هرلحاظی بالاتر از من بود و من تحسینش میکردم...اون همیشه در موارد زیادی به من کمک میکرد من وضع ظاهری زیاد بدی نداشتم اما خب بازم بدحجاب بودم تا اینکه اونقدر باهاش صمیمی شدم که تونستم بهش بگم کمکم کنه تا بتونم چادر سر کنم و اولین چادرمو سه سال پیش باهم رفتیم خریدیم و من از اون روز ب بعد با وجود شرایط سختی که دارم چادرمو سعی کردم نگه دارم چون اون من رو به خودم و خدا و امام حسین نزدیک کرد و کمک کرد که به آرزوهام برسم من و دوستم همیشه یه شعار داریم شاید بتونه به بقیه هم کمک کنه 🥰اینو همیشه با خودتون تکرار کنین امیدوارم موفق باشین❤️ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈