یک سوتیم این بود که یک از فامیلامون(بزرگ خاندانشون) فوت کرده بودپارسال بعدیک شب که من رفته بودم خونه مادربزرگم با خانوادم اونا رفتن بیرون اگه اشتباه نکنم شام غریبان رفته بودن هیچی دیگه منم خونه موندم پیش مادربزرگم دیدم در زدن دررو باز کردم دیدم نوهشون اومده بزرگم هست بعد سلامو احوال پرسی کردم باهاشون یک کارت دادگفت این کارت هفتمه پدربزرگمه اقا منکه برای مجلس ختم پدربزرگشون نرفتم ینی حوصله نداشتم بعد مامانم هی میگفت رها بیابریم دیگه تسلیت بگو عه منم میگفتم خجالت میکشم خلاصه این پسره (نوهه🤦🏻♀)کارتو که داد منم تشکر کردم بعد دیدم وایستا هی دست دست میکنه بهد یادم اومد شاید منتظر تسلیت بگم که این حرف مامانم یادم اومد گفتم راستی اقا مجتبی بهتون تبریک میگم😑😑🤣😂وای خدااا ینی میخواستم همونجا اب شم بعد اونم مونداینحوری شد😳😳😳🤦🏻♀🤦🏻♀🤦🏻♀بعد گفت ممنون بعد گفتم نه ینی مبارکتون باشه😅بعد قیافه اون😞🤲😑🤦🏻♀😑بعد میخواستم هی درست کنمش بیشتر گند میزدم اخرمـگفتم ینی میخواستم بگم خدا بیامرزدش گفتم خدا بیامرزدت😑🤣😂هیچی دیگه سریع خداحافظی کردم درم بستم کلن خیلی بد بود😞و وقتی که مامانم و بقیه اومدن گفتم بهشون بهم گفتن تو خواهشا دیگه هیچ وقت نه به کسی تسلیت بگو نه تبریک🤣😂😂😅
#رهاخانم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷