ارسال شده از سروش+:
♨️ماجرای جالب و خواندنی #زن_لخت و #مرد_نابینا
یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و می ره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه می ره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه.
از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست. بنابراین با خیال راحت همون جور لخت و پتی می ره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه. حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا.
تعارفش می کنه و راه میافته جلو و از پله ها می ره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. می گه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفید می شه و جواب می ده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینی اش که آوردم خدمتتون!!!
❤️محمد (ص) و فاطمه (س) در خانه نشسته بودند. ناگهان کسی در زد. محمد (ص) گفت: کیستی؟» آن شخص گفت: «حاجت مندی نابینا هستم. اجازه می خواهم که وارد خانه شما بشوم.» پیامبر (ص) و فاطمه (س) دانستند که او هم نابیناست و هم محتاج کمک. پیامبر رفت که در را باز کند تا به او کمک کنند. با این که آن شخص نابینا بود، اما فاطمه (س) فوراً بلند شد و با لباس مناسبی، سر و صورت خود را پوشاند! پیامبر فرمود: «دخترم! خودت دانستی که او نابیناست؛ پس برای چه سر و صورت خود را می پوشانی؟!»
فاطمه (س) عرض کرد: «پدر جان! درست است که او مرا نمی بیند، اما من که او را می بینم.» پیامبر (ص) از دیدن این رفتار فاطمه (س)، بسیار خوشحال و مسرور شد و گفت: دخترم! درود و سلام خدا و فرشتگان پاکش بر تو باد.» >>❤️
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷