♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_ویک
#پارت_سوم
°•○●﷽●○•°
دهه اول محرم تموم شده بود. با محمد از مطب دکتر برمیگشتیم.وقتی فهمید بچه دختره از ذوق رو پاهاش بند نبود.
_تو که میگفتی فرقی نمیکنه دختر باشه یا پسر،چیشده الان گل از گلت شکفته
+الانم همین و میگم،ولی بچه دختر داشتن اصلا یه حال دیگه ای داره.وایی بریم براش لباساش و بخریم
_مامانم با اینکه جنسیتش و نمیدونست از چند هفته پیش کلی لباس براش خرید
+دستشون درد نکنه.میگم چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟گشنه ات نیست؟
_چرا باید بریم فروشگاه یه سری چیزا نیاز داریم که خونه نیست.
تمام سعی ام و کردم تو خریدکردن اسراف نکنم.هرچیزی که واقعا نیاز بود خریدیم و برگشتیم خونه.
نمازمون وکه خوندیم پرسید: کتاب فتح خون و نامیرا و خوندی؟
معتقد بود برای اینکه روضه ها رو اونجور که باید درک کنم لازمه که این دوتا کتاب و بخونم.
_فتح خون و هنوز تموم نکرده ام.
راستی مامان بهم زنگ زد و گفت سارا و نوید خونشونن شام بریماونجا.
گفته ی مامان و رد نکردیم و با محمد رفتیم خونه اشون. بعد یه احوال پرسی گرم با همه، با سارا رفتیم وتو آشپزخونه نشستیم.
سارا:خیلی دلم واست تنگ شده بود
خوبیی خوشی؟ از دانشگاه چه خبر؟فسقلت خوبه؟
_منم خیلی دلتنگت بودم. خداروشکر خوبم فسقلم هم خوبه دانشگاهم به سختی میگذرونم.
از هردری حرف میزدیم یهو بعد چند ثانیه سکوت گفت: فاطمه تو وآقا محمد بعد گذشت اینهمه مدت هنوز مثل روزای اول ازدواجتون رفتار میکنین. عشق و از چشماتون میشه خوند. اصلا بحثتون شده تا حالا؟
خندیدم و گفتم :اره بابا، من بعضی وقتا واقعا بچه میشم و الکی لجبازی میکنم ولی خوشبختانه محمد جوری با من رفتار میکنه که نمیتونم به خودم اجازه بدم بهش بی احترامی کنم. اگه یه وقت کاری کنم که ناراحت شه حتما جبرانش میکنم. هیچ وقتم اجازه ندادیم حتی اگه بحثی بینمون پیش اومد کسی متوجه شه، واسه همین هیچکی ندیده ما حتی از هم دلخور شیم.
با صدای مامان بیخیال ادامه ی صحبت شدیم و رفتیم تو جمع نشستیم.
نگام کرد و اروم گفت :خوبی؟
اینبار ازچشمای سارا دور نموند و باعث شد لبخند بزنه و کنار گوشم بگه: ایشالله همیشه همینطوری بمونید
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت_دوم وقتی به خانه رسید اولین چیزی که شنید صدای لهجه دار نن آقا بود که گفت: _چی شد؟ آب دادی بهش؟
#پارت_سوم
دیگر جرعه بسیار کمی آب که برای یک نفر کافی بود ، سهم سه روزِ نن آقا و پسرک شد...
هر شب جمعیت اشخاصی که به پشت بام می آمدند کم و کمتر میشد تا به جایی رسید که فقط نن آقا به فراز پشت بام میرفت
نن آقا با صدای بلند دعا را میخواند طوری که صدای نن آقا ، لرزه بر اندام ماه و ستارگان می انداخت
نن آقا دوباره مثل هر شب با امید واری ای که ، نا امیدی داشت جایش را اشغال میکرد به پایین آمد
نن آقا نگاهی به آب باقی مانده کرد و گفت:
_تشنه ای؟
_اره نن آقا
_خب بیا ته مونده ی آب رو بخور دیگه
_نه نن آقا هم باید یه روز دیگه رو با این آب سر کنیم هم اینکه من همه این رو خوردم پس تو چی؟
چرا تو نمیخوری؟
_نه عزیزم ، من تشنه نیستم
پسرک از لب های همچون چوب نن آقا فهمید که مدت هاست تشنه است
پسرک در دریای بیکران فکر فرو رفت
ناگهان خنده بلندی کرد
نن آقا گفت: وا ، خول شدی؟
تو این شرایط برا چی میخندی؟
پسرک گف: نن آقا یادته یه بار نمره ریاضی کلاس اولم رو تک شدم منو کتک زدی؟
نن اقا گفت: اره خب یادمه ،به این میخندی؟!
پسرک گفت: نه نن آقا
بعدش یهو اومدید پیشم گفتید وَخی بابا وَخی ؛ خودتو لوس نکن
بعدش هم یه شعر خوندی : کتک نن آقا گله، هرکی نخوره خوله
صدای پوزخند نن آقا در صدای قهقهه ی پسرک در هم آمیخته شد
در نهایت صدای قهقهه ی پسرک پیروز شد و صدای ضعیف مادر بزرگش را همچون ببر دَرَنده ای خورد... طوری که فقط صدای پسرک می آمد
ساعت نزدیک نه شب میشد
نن آقا گفت بیا دستم رو بگیر و کمکم کن برم بالا پشت بوم
پسرک گفت: نه نن آقا حالت بد تر میشه، بیا بگیر دراز بکش من به جات میرم پشت بوم
نن آقا گفت: پس بچه جون بیا این آب رو بخور جون داشته باشی پله هارو بری بالا
پسرک گفت:نه دیگه ؛ نصف نصف
نن آقا به فکر فرو رفت و پس از ثانیه ای قبول کرد
پسرک خودش با کمک گرفتن از دیوار بلند شد به سمت لیوان رفت
پسرک نیمی از آب را خورد و گفت:
خیلی کم بود
سپس به سمت مادر بزرگش رفت و نیم دیگر آب را به او داد
لبان مادر بزرگش گویا سالیان سال بود که آب به خود ندیده بودند
لبان نن آقا تمامی آب هارا به خود جذب کردند و با غرور به زبانش گفتند:
دیدی؟ حال ما سیراب و تو تشنه ای...
پسرک آرام آرام و با سختی به سمت پشت بام رفت
نگاهی به اطراف خود کرد و گفت:
هیچ کس ، دیگر هیچ کس نیومده
تنها و تنها پسرک با چهره ای مظلومانه ، در حال تماشای خدای خود بود
پسرک دست هایش را بالا برد و نگاهی به ماه و ستارگان کرد
در تفکرش گفت: ها...
خوش به حالتون آ
شما سیرآبید
پسرک پس از دقایقی نگاه کردن به آسمان بلور اشک در چشمانش جمع شد و شروع به سخن گفتن ؛ کرد:
سلام خدا ، شما اونجایید؟
یه کاری باهاتون داشتم
آخه دیشب من خواب بارون دیدم
وقتی برا نن آقا تعریف کردم گفت یعنی شما میخواید امروز برامون بارون بیارید
ولی بارون نفرستادی چرا؟
ناگهان صدای پسرک عوض شد و با ناراحتی گفت:
ببخشید نن آقا بهم گفته نباید با شما اینجوری صحبت کنم
نباید میگفتم چرا بارون نفرستادی
ببخشید
سپس ادامه داد :خدا مارو دوست نداره...
اگه دوست داشت مارو اینقدر اذیت نمیکرد
بعد فریاد زد و گفت اصلا باهات قهرم
پسرک پشتش را کرد و دستانش را انداخت
پس از دقایقی دوباره برگشت و گفت:
بازم ببخشید ، نباید قهر میکردم
میشه آشتی باشیم؟ قول میدم دیگه قهر نکنم
تبسم زیبایی روی لبان پسر به نمایش آمد
نن آقا میگه شما همیشه مارو میبینید
ولی خدا اگه مارو میبینی پس چرا برامون بارون نفرستادید؟
راستی خدا ببخشید من دستام درد میکنه نمیتونم نگه دارم میشه دستم رو بیارم پایین و باهاتون حرف بزنم؟
در خیال خود پاسخ مثبتی شنید و دستش را پایین آورد و گفت:
راستی خدا گفتم بهتون دیشب که خواب بارون دیدم وقتی بیدار شدم دیگه لب هام خشک نبود؟
فکر کنم یا نن آقا یا شما یکم آب رو لب هام ریخته بودید
راستی خدا اینم خواستم بگم
اگه برامون بارون بفرستی منم قول میدم یکی از اسباب بازی هامو بدم به...
ناگهان صدایش قطع شد
و صدای زمین خوردن پسرک بلند شد
پسرک بیهوش شده بود و دیگر یک نفر هم بر فراز پشت بام نبود...
صدای فریاد های بلند نن آقا ، کل اهالی روستا را بیدار کرد
نن آقا فریاد زد و گفت:
مجید ، مجید پاشو بارون اومده ...
مجید
_چیه نن آقا؟
نن آقا با صدای مقطع گفت:
مجید ، مجید بارون اومده
واقعا باران آمده بود...
چه باران زیبایی...!
✏به قلم: م.آ
⭕️ @dastan9