eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل داریم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
(علیه السلام) از جایی عبور می کرد، گروه اول را دید که گریه می کنند. گفت: گریۀ شما از چیست؟ گفتند: ما از آتش جهنم می ترسیم. فرمود: بدانید کسی که اینطور از خوف خدا اشک می ریزد، خدا او را از آتش می رهاند، امید داشته باشید، آتش جهنم بر بدن شما برخورد نکند. گروه دوّم را دید که ناله می زنند! پرسید شما چرا اشک می ریزید و تضرع می کنید؟ گفتند: عیسی! ما عشق داریم، جایی که در آن لغو، ، و خلاف نیست؛ جایی که ها و انبیا در آن هستند. فرمود: امید داشته باشید خدا به شما بهشت بدهد. رسید به گروه سوّم و از آنها پرسید شما چرا اشک می ریزید؟ گفتند: ما را داریم! فقط همین. فرمود: «اَنتُمُ المَقَرِّبُونُ؛ شما مقرّبترید.» آن دو گروه هم خوب بودند، اما شما مقربید و بالاترید و این نتیجۀ حبّ خداست. امیرالمؤمنین(ع) می فرماید: «دوازده نکته در تورات است که من آنها را به عربی ترجمه کردم و روزی سه بار به آنها نگاه می کنم. یکی از آنها این است: «یَابنَ آدَمَ! اُحِبُّکَ فَأَنْتَ اَحْبِبْنِی؛ ای انسان! من تو را دوست دارم، تو بندۀ منی، تو هم من را دوست داشته باش.» 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 🏴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🏴 🏴 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🏴 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: تابستان بود و هوای شهر قم داغ داغ بود . برایشان پنکه ای تهیه و به سختی قانعشان کردند که پنکه در زمان نماز خواندن روشن باشد. پنکه اما چاره ای برای گرما نبود. روزی با همان تن خیس عرقشان بعد از فراغت از نماز رو به فرزندشان کردند گفتند : اگر سلاطین عالم لذت نماز را درک می کردند به دنبال لذتهای دیگر دنیا نمی‌رفتند... 📚 براساس خاطره اي از حجت الاسلام والمسلمين علي بهجت 🔥 عده‌ای هستند که گناه می‌کنند و می‌گویند ما به رحمت خدا امیدواریم و پیوسته در همین حال هستند تا مرگشان برسد !!! حضرت محمد (ص) فرمودند: این‌ها مَردمانی هستند که در آرزوها و خیالات خود غرقند . دروغ می‌گویند، آن‌ها امیدوار نیستند. زیرا هر که به چیزی امید داشته باشد در طلب آن می‌کوشد و هر که از چیزی بترسد از آن فرار می‌کند و می‌گریزد. 📚 کافی ، ج2 ، ص68 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌
🔴 «خودسازى» 🔻بیشترین مطلبی که از احمد آقا می‌شنیدیم درباره‌ بود. یک‌بار به همراه چند نفر دور هم نشسته بودیم. احمد آقا گفت: بچه‌‌ها، کمی به فکر خودمان باشیم. بعد گفت: یکی از بین ما خواهد شد. داشته باشیم تا قسمت ما هم بشود. 🔸بعد ادامه داد: حداقل سعی کنید سه روز از پاک باشید. اگر سه روز و را انجام دهید حتماً به شما عنایتی می‌شود. 🔺بچه‌ها از احمد آقا سوال کردند: چه کنیم تا ما هم حسابی به نزدیک شویم. احمد آقا گفت: روز نکنید. مطمئن باشیدکه و شما باز خواهد شد. این سخن به همان معروف اشاره دارد که می‌فرماید: «هر کس اعمالش برای خدا باشد خداوند چشمه‌های حکمت را بر زبان او جاری خواهد کرد». 📙عارفانه. خاطرات شهيد احمد على نيرى. اثر گروه شهید هادی ☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرده شوری واقعی و مخوف در غسالخانه (آخر خط)! خدایی فکر می‌کنید همیشه زنده ایم و هر گناهی بکنیم مهم نیست و تهش نمیرسه؟ ببینیم شاید تلنگری باشه دست برداریم از از و...... ❌❌❌یه روزم نوبت ما میشه ها 😔 🕊⃟ @DASTAN9
مهریه مادی و ظاهری حضرت زهرا (س) مهریه ظاهری حضرت زهرا(س) چهارصد درهم یا اندکی بیش تر یا کم تر بود، که با این پول وسایلی خرید: 🔵پیراهنی به بهای هفت درهم. چارقدی به بهای چهار درهم . دستمال و قطیفه ای مشکی بافت خیبر . دو عدد تشک و چهار عدد بالش و پرده ای از پشم و یک تخته بوریا و یک آسیاب دستی و لگنی از مس و مشکی از چرم و یک ظرف چوبی و کاسه ای برای دوشیدن شیر .نیز یک آفتابه و یک خمره و چند عدد کوزه. وقتی این ها را نزد پیامبر آوردند، فرمود: خدا به اهل بیت برکت دهد. 📙زندگانی حضرت فاطمه (س) ص 59. ✅به پیامبر گفتند: این مقدار مهر فاطمه روی زمین است: مهر او در آسمان ها چه مقدار است ⁉️ فرمود: این سؤال ها را که دردی را از شما دوا نمی کند، نپرسید. گفتند: نه ، برای ما اهمیت دارد؛ بفرمایید. فرمود: مهر فاطمه در آسمان ها یک پنجم زمین است. هر کس روی زمین راه برود، در حالی که به فاطمه و فرزندان او بغض و کینه داشته باشد، کرده است. 📙بحارالانوار،ج 43 ،ص 113 ✅از امام باقر(ع)نقل شده: مهریه زهرا(س) یک پنجم دنیا و یک سوم بهشت و چهار نهر فرات و نیل و نهروان و بلخ است، ولی روی زمین پانصد درهم قرار داده شد، تا برای دیگران اسوه و مِلاک باشد ✅ اگر در روایات، آب و ثلث بهشت به عنوان مهریه حضرت بیان شده ، مهریه اصطلاحی و معروف نیست، بلکه مهریه معنوی است. مهریه متداول را باید شوهر از مال خود به همسرش بدهد، اما آب فرات و...و بهشت ملک امام علی نبود تا به حضرت زهرا بدهد، مگر اینکه از نوع ولایت تکوینی و به عنوان خلیفه الهی آن ها را مالک بر کل زمین بدانیم، اما این نوع مالکیت نیز از نوع مالکیت معنوی است. این روایات حاکی از حرمتی است که خدا برای بنده محبوبش حضرت زهرا قائل است. اما مهریه ظاهری حضرت زهرا خیلی کم بود. 🌹 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
‍.... میڪَن ... وقتایی که بنده مےخواد یه بزرگ انجام بده⛓ به فرشتگان یا همون ڪرام الڪاتبین میگه: فرشته ها شما ها برید...👐 من و بندمو تنها بزارید. 🌿 ما باهم یه کار خصوصی داریم. که نکنه مورد لعن ملائکه واقع شیم، که آبرومون نره!😞 انقدر و این همه بی وفایی؟! 🥀 | شیخ‌ حسین‌ انصاریان | 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
داستان کوتاه 🌺 عيسى بن مريم (علیه السلام) به يارانش گفت: اگر يكى از شما از كنار برادر دینی خود عبور كند و ببيند قسمتى از لباسش كنار رفته و اندكى از عورتش پيدا شده، آيا تمام لباس را كنار مي زند تا بقيّۀ عورتش هم نمايان شود يا لباس را به جاى اوّل باز می گرداند تا پوشيده شود؟ ياران عیسی (ع) گفتند: عورتش را مى‌پوشانيم! عیسی (ع) گفت: هرگز! بلكه شما تمام عورت او را آشكار مى‌کنيد. ياران عیسی (ع) دريافتند كه اين مَثلى است كه عیسی (ع) براى آنها زده است. لذا پرسيدند: اى عیسی! موضوع از چه قرار است‌؟ عیسی (ع) فرمود: شما وقتی از عيب برادر دینی تان آگاه می شوید، آن را مخفی نمی کنيد. (و بین دیگران منتشر می کنید. این مانند آن است که عورت کسی برای شما آشکار شود و شما آن را بیشتر آشکار کنید.) 📚 تحف العقول , جلد۱ , صفحه۳۰۱ به بعد ✍️ شرح: منتشر کردن عیوب مخفی یا مخفی مؤمنان، کبیره است . 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖زن زندگی آزادی💖 قسمت ۳ و ۴ از راه‌پله که پایین میرفت بوی قهوه تلخ و نسکافه مشامش را نوزاش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖زن زندگی آزادی💖 قسمت ۵ و ۶ سحر وارد پیاده‌رو شد، احساس عجیبی داشت، هم یک جور سرخوشی و هم احساس ، سرخوشی از این بابت بود که خود را زیباتر از همیشه و آزاد و رها حس میکرد و احساس گناه داشت، برای اینکه از والدینش سواستفاده کرده بود و به راحتی آب خوردن پای روی اعتقاداتی گذاشته بود که سالها با آن بزرگ شده بود. هرچه که جلوتر میرفت بر تعداد نیروهای امنیتی و ضد شورش افزوده میشد و نگاه خیره مأمورین او را اذیت میکرد. برای گریز از این نگاه‌ها، شالی را که دور گردنش انداخته بود، آرام روی سرش کشید و به راهش ادامه داد. صداهایی که از کمی جلوتر می‌آمد، نشان میداد که به محل اجتماع نزدیک شده‌اند. سحر نگاهی به اطراف کرد و بچه‌های اکیپ خودشان را میدید که پیش میروند، در عالم خود غرق بود که یکی از نیروهای زن مستقر در انجا جلو آمد و رو به سحر گفت: _عزیزم، جلوتر نرین، عده ای اغتشاش کردند ممکنه آسیب ببینین... سحر اوفی کرد و بدون اینکه جوابی به او بدهد به راهش ادامه داد و بر سرعت قدمهایش افزود. بعد از دقایقی به محل موردنظر رسیدند....خدای من چه خبر بود آنجا... پیش رویش دختران و پسرانی بودند که عریان و رها در آغوش هم رقص و پایکوبی میکردند. سحر خیره به صحنه پیش رویش بود که با صدای آشنای رها به خود آمد: 🔥_اوووه دختر! میبینم لچک به سر گذاشتی... نکنه پشیمون شدی هااا؟؟ یا شایدم ترسیدی؟ و با صدای بلندتر ادامه داد: 🔥_آی بچه ننه ترسو... تو که دل این کارا نداری بیجا میکنی میای.. سحر دندانهایش را به هم سایید و گفت: _حرف مفت نزن... منو ترس؟! و مثل انسانهای جوگیر در یک حرکت شال را از سرش برداشت و دو طرف شال را گرفت و دستهایش را بالای سرش برد و با صدای بلند فریاد زد: _زن... زندگی... آزادی...ما دختران ایران زمین... زندان در حصار یک تیکه پارچه بی خاصیت را نمیخواهیم... با این حرف سحر، جمعیت اطرافش متوجه او شدند و همانطور که با سوت و کف، حرف سحر را تایید میکردند بطرفش آمدند...سحر که انگار از خود بی خود شده بود و میخواست جمعیت را بیشتر به هیجان بیاندازد، شال دستش را روی زمین انداخت و همانطور که با پا روی آن میکوبید، آغوشش را باز کرد و فریاد زد: _کجایی آزادی بیا و من را در بغل گیر! صدای سوت و کف دوباره بلند شد و این‌ بار بلند و بلندتر و سحر زمانی به خود آمد که متوجه شد مرکز دایره ای شده که جوانانی مدهوش که انگار در این عالم نیستند او را دربرگرفته‌اند. در همین حین صدای بلند ترقه مانندی به گوش رسید و پشت سرش دودی غلیظ بلند شد، همه شروع کردند به سرفه کردن و آن مابین یکی فریاد زد: _گاز اشک آور زدن، گاز اشک آور زدند.. سحر که چشماش به شدت میسوخت خواست خودش را از جمع بیرون بکشد که ناگهان دستی مردانه، محکم دستش را چسبید و سحر ناخوداگاه به دنبال مردی که او را میکشد به راه افتاد. احساس خیلی بدی داشت، انگار مور موری کل بدنش را فرا گرفته بود اخر تا به حال دست هیچ نامحرمی به بدن سحر نرسیده بود، این خواسته سحر نبود، درسته دلش میخواست ازاد و رها باشه اما نمیخواست به او تعرض بشه و آبرو و پاکیش بر باد برود... از محل اجتماع دور شدند، آنها مأمورانی را میدیدند که خیلی راحت اجازه میدادند این جمع فرار کنند و این اوج آنها را میرساند. به جایی رسیدند که خبری از ان جمع هیجان زده نبود و سحر تازه متوجه هیکل مردی که اورا به دنبال خود میکشید، شد، مردی چهارشانه و هیکلی با پیراهن لی آبی که آستین هایش را بالا زده بود و روی ساق دستهایش تاتو شده بود، سحر فشاری به دستش آورد و خواست مچ دستش را از دست آن مرد آزاد کند که حلقه دست مرد محکمتر شد و آهسته گفت: 🔥_بیا خوشگله، چرا اینکار میکنی؟ سحر چشم به چشمهای آن پسر دوخت و گفت: _دستمو ول کن مرتیکه... مرد لبخندی زد و گفت: 🔥_حرفت را نشنیده میگیرم، از خانم با شخصیتی مثل شما که شعار زن زندگی آزادی میده، همچین حرفایی بعیده عزیزم... سحر خودش عقب کشید و گفت: _عزیزت هم عمه ات هست، دستم را ول کن تا جیغ نکشیدم مرد خنده بلندتری کرد و گفت: 🔥_حالا جیغ هم بکش، فکر میکنی کسی بهت توجه میکنه؟! دیگه برای شما که داری میگی ما کسی نیستیم، هیچکس تره هم خورد نمیکنه، اما من و امثال من قدر شماها را میدونیم خوشگله... پس اینقدر مقاومت نکن و مثل یه دختر خوب همرام بیا... سحر با هر حرف این مرد بدنش داغ میشد و ترسش بیشتر میشد و میترسید از آینده نامعلومی که خودش با ندانم کاری‌اش برای خود رقم زده بود و در یک آن تصمیم خودش را گرفت و میخواست داد و فریاد کند که ناگهان... نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
4.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کثیف ترین چیه⁉️ حجت الاسلام دکتر ➖➖➖➖➖➖➖ 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۱۱ و ۱۲ امروز نه حلقه‌ای خواهد بود، نه مهریه‌ای، نه دسته گلی، نه ماش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۱۳ و ۱۴ فقط آیه بود که دردها را درمان بود. تمام مسیر به بدبختی‌هایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری نمیرفت،برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانواده‌ای سر کند که لعن و نفرینش میکردند. کنار مردی که نه نامش را میدانست نه قیافه‌اش را دیده بود. دوست نداشت چیزی از او بداند... بیچاره دلش! بیچاره احسان! نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که بود برایش! بود برایش! آیه یادش داده بود... " وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم نیست بهش علاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش متعهد شدی. " و رها متعهد شده بود ، به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که برادرش، برادرزاده‌اش را کشته بود. رها خیانتکار نبود، حتی در افکارش! ماشین که ایستاد مرد پیاده شد ، و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد و بست... باز هم بسته نشد. -محکمتر بزن دیگه! در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد. خانه دو طبقه و شمالی ساخت، بود. حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند مرد مقابلش ایستاد. سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد.ایستاد تا بشنود تمام حرفهایی را که میدانست. _از امروز بخور و بخواب خونه‌ی بابات تموم شد. و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصلا مفهومش را نمیدانست. تمام زندگی‌اش کار و درس و کار بوده... _کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونه‌ای! این چادرم دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانواده‌ی ما این تیپی نیست، ما اعتقادات خودمونو داریم! رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش گوش کنه تا جایی که رو نقض نکنه" +کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با کاری نداشته باشید! مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد: _باشه، به هرحال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من! +من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟ _محل کارت کجا بود؟ +کلینیک صدر. _چه روزایی؟ رها: _همه روزا جز سه‌شنبه و جمعه _باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به «معصومه»، به هر حال شما شوهرشو ازش گرفتید! خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل میکرد؟ _چه ساعتی میری؟ رها: _از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم. _پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن. رها: _چشم! _خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی میکنیم، برادرم و همسرش طبقه‌ی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونه‌ی پدرشه، حامله‌ست؛ باید یه بچه رو بی‌پدر بزرگ کنه... مرد ساکت ماند. _متاسفم آقا! -تاسف تو برای من و خانواده‌ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی. گاهی صداقت قلب‌های ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛ خواهرانه‌های آیه شکست. _بله آقا میدونم. -خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم! رها: _سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه. -اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، میتونی همونجا بخوابی. _چشم آقا. مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی‌اش برسد، کاری که هر روز در خانه‌ی پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه‌جا کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته بود... همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی! تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را شست و جابه‌جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد... فورا روی رختخوابش نشست و روسری‌اش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسری‌اش را درنیاورده بود. _خوب از پس کارا براومدی! آهی کشید و ادامه داد: _میدونی من نامزد دارم؟ َرها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛ این حرف ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد "مثل من" _رویا رو خیلی دوست دارم. در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من" _آرزوهای زیادی داشتیم، حتی.... نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۳۳ و ۳۴ آیه لبخند زد.... اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟سیدمهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست! غذا خوردن هم گاهی شیرین‌ترین خاطره‌ها میشود؛ گاهی شوخی‌ها و خنده‌های بعد از غذا هم خاطره میشود. همیشه که در جمعه‌ای دو نفره خاطرات ساخته نمی‌شوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوج‌ها ساخته می‌شود! زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه با دو استکان چای به‌لیمو به استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه خیره به دست‌های ارمیا گفت: _خیلی درد میکنه؟ ارمیا دستی به لبه‌ی استکانش کشید و گفت: _نه خیلی! آیه: _نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره! ارمیا: _گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت میکنه! آیه بحث را عوض کرد: _چطور زخمی شدی؟ ارمیا: _فکر کنم حواسم پرت زن و بچه‌م شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم، همین! آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد: _اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟ ارمیا به پهنای صورت خندید: _جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟ مثل اون روز که سیدمهدی رو آوردن میشه؟ آیه آه کشید: _نه مثل اون روز نمیشه! لبخند روی لب‌های ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد: _حق داری؛ من کجا و سیدمهدی کجا! آیه نگاهش را به قاب عکس سیدمهدی دوخت: _اون روز داده بودم که صبر کنم، قول داده بودم که صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم باشم برای خودم و بچه‌مم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و سر پا بایستم؛ مجبور نبودم... آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش میکرد؛ چون آیه ادامه نداد خودش پرسید: _اون روز که سید رو آوردن خونه و برای آخرین بار باهاش حرف زدی چه حسی داشتی؟ آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و روحش به سه سال و اندی قبل رفته بود: _حس ! ارمیا: _چی میدیدی که اونجوری نگاهش میکردی؟ آیه : _ما رأیت الا جمیلا! ارمیا: _چرا گریه نکردی؟ آیه: _خیلی گریه کردم، قول داده بودم نشکنم! قول داده بودم و پای قولم ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه میکردم! ارمیا: _چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه گریه میکنن و خودشون رو میزنن و اگه خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک میکنن؛ اما تو مات و مبهوت قبر بودی و با وحشت نگاه میکردی! آیه: _سیدمهدی گفت یه نوع از شیطان به وقت و هست که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه وادارش میکنه به خودش بزنه و بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت میکنه کنی، وادارت میکنه که دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و اون باش... و من مواظب بودم! فکر کردی من دوست نداشتم توی سر و صورت خودم بزنم تا از درد قلبم کم کنم؟ اما ! فکر میکنی من دوست نداشتم گریبان چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ اما میدونستم گناهه! فکر میکنی دوست نداشتم ناله کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه نامحرما دنبالم میاد! اون لحظه سر خاک دلم مرگ میخواست و از مرگ میترسیدم.. دلم شور میزد برای سیدمهدی، مرگ سخته! وقتی «سیاحت غرب» رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم، گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت زهرا (س) هست؟ جایی که امیرالمومنین (ع) هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که برم توی سرازیری قبر، از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن مُرده وحشت میکنه، میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن مُرده بخوره روح درد میکشه، من از سنگ‌ لحد می‌ترسم؛ سنگی که سرت میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی،.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
✨🌷✨ 💓 پندانه ملاعلی همدانی رفت مشهد خدمت اقای نخودکی و به ایشان گفت مرا کن. ایشان گفت؛ ○ مرنج و مرنجان ○ گفت خب مرنجانش راحت است, کسی را نمیرنجانم ولی مرنج را چه کنم؟ ایشان جواب داد خودت را کسی ندان, عیب کار ما این است که ما خودمان را کسی میدانیم. تا کسی به ما میگوید بالای چشمت ابروست عصبانی میشویم. وقتی خودمان را کسی بدانیم, از همه می رنجیم.... "از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)" = 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯