eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✨•|آیت‌الله‌سید‌شهاب‌الدین‌ مرعشے‌(ره) نقل مے‌کنند: 🖤•|شب اول قبر آیت الله شیخ مرتضے حائرے برایش نماز لیلة‌الدفن خواندم، بعدش هم یک سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم. چند شب بعد او را در عالم رویا دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است.کنجکاو شدم که بدانم در آن دنیا چه خبر است؟ پرسیدم: آقاے حائرے! اوضاع‌تان چطور است؟ آقاے حائرے که راضے به نظر مے‌آمد، پس از چند لحظه، انگار که از گذشته اے دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن... وقتے از خیلے مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگے و سبکے از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل مےدیدم.خودم هم مات و مبهوت شده بودم. این بود که رفتم و یک گوشه‌اے نشستم و زانوے غم و تنهایے در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایے وحشتناک مےآید. به زیر ماهایم نگاهے انداختم. از مردمے که مرا تشییع و تدفین کرده بودند خبرے نبود . بیابانے بود برهوت با افقے بے‌انتها و فضایے سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دوردست به من نزدیک ميشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشے که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم.انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند. ترس تمام وجودم را فراگرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم جیغ بزنم ولے صدایم درنمےآمد بدحورے احساس بے‌کسے و غربت کردم. گفتم خدایا به فریادم برس! در اینجا جز تو کسے را ندارم... همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایے دلنواز از پشت سرم شدم. سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نورے را دیدم که از آن بالاهاے دور دست به سوے من مےآمد. هرچه‌قدر آن نور نزدیکتر میشد آن دونفر عقب تر میرفتند تا اینکه ناپدید گشتند. نفس راحتے کشیدم و نگاه به بالاے سرم انداختم.آقایے را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمےتوانستم حرفے بزنم و تشکرے کنم. اما خود آقا لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود، سر حرف را باز کرد و پرسید: آقاے حائرے! ترسیدے؟ من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، هرگز در تمام عمر تا این حد نترسیده بودم. بعد به خودم جرأت بیشتر دادم و پرسیدم: راستے، نفرنودید که شما چه کسے هستید. و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهے سرشار از عطوفت به من فرمود: من هستم. آقاے حائرے! شما ۷۰ مرتبه به زیارت من آمدید و من هم ۷۰ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد. این اولین بار بود، ۶۹ دفعه دیگر نیز مےآیم. ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐