eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴 اگر کسی تو را اذیت کرد، به‌خاطر شیعه‌بودنش برایش دعا کن ✍«آیت‌الله حائری شیرازی» نقل می‌کنند:برای خرید نان در نانوایی سنگکی ایستاده بودم. وقتی نوبتم شد، یکی دیگر آمد و نانوا هم به او زودتر نان داد. من به او اعتراض کردم، اعتراض محترمانه‌ای هم کردم، اما یک جواب سربالا و تندی به من داد. دلم از او رنجید. نان نگرفتم و از مغازه بیرون آمدم. در راه که می‌آمدم، دلم از دست او آتش گرفته بود. در همین آشفتگی می‌خواستم نفرینی به او بکنم. یک دفعه سرم را بلند کردم و چشمم افتاد به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها. گفتم نانوا از شیعیان حضرت است. من اگر نفرین کنم، از چشم این‌ها می‌افتد. اهل‌بیت خوششان می‌آید که من دعایش کنم. دعایش کردم و گفتم:خدایا این آدم را صالح کن.وقتی دعا کردم، آتشی که در دلم بود خنک شد. خدا را شکر کردم. بعد دیدم هر وقت کسی اذیتم می‌کند، اگر دعایش کنم دلم خنک می‌شود. به شما هم توصیه می‌کنم هر وقت کسی اذیتتان کرد، به او دعا کنید. این‌ها شیعه هستند. چقدر «یا حسین» و «یا علی» می‌گویند. به تمام کسانی که به شما ظلم کردند دعا کنید؛ فقط به‌خاطر اینکه شیعه هستند. مثل مادری که به بچه‌اش دعا می‌کند و از حقش می‌گذرد. وقتی شما از این طرف بخشیدی و سخت‌گیری نکردی، دل دیگران به شما نرم می‌شود و آن‌ها هم برای شما طلب مغفرت می‌کنند. دل به دل راه دارد. حق‌دارانِ شما هم از شما صرف‌نظر می‌کنند. وقتی حق‌داران صرف‌نظر کردند، راهت باز می‌شود. ⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨ 📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی می‌کرد. 🏇 شیخ در مزرعه کار می‌کرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓ 🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این‌که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم. ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پو‌ل‌پرستی هم متهم کرد. من به‌جای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه می‌کشد که ما گناه می‌کنیم ولی او شرمش می‌شود، آبروی ما را بریزد. بلکه به‌جای عذر‌خواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم می‌گشاییم...گویند شیخ این راز به هیچ‌کس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد. ❖ کرم بین و لطف خداوندگار ❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار ⭕️ @dastan9 💐🌺
🌸 در بازار تهران، یک شخص دوغ فروشی دکانی داشت. برای جلب توجه مشتری، ملاقه ای پر از دوغ را از داخل ظرف بالاتر می آورد و خالی می کرد و صدا می زد: «تشنه به دوغ تازه» و تکرار می کرد. مرحوم شیخ رجبعلی خیاط رحمه الله علیه می گفت: «وقتی او از دنیا رفت، سر قبرش رفتم، دیدم در داخل قبر (برزخی) هم می گوید: تشنه به دوغ تازه، تشنه به دوغ تازه». (خاطرات جناب شیخ، ص 125) «یعنی ملکات دنیوی در برزخ نیز همراه انسان هستند.» _____________ اهل علمی گوید: با مرحوم شیخ حسن علی اصفهانی برای فاتحه به قبرستانی رفتیم. شیخ فرمودند: «گوش کن! از این قبر چه صدایی میشنوی؟» بر اثر توجه (و تصرف) ایشان، شنیدم که از قبر (برزخی) صدا می آمد: «خیار سبز کاکل به سر» بعد به قبر دیگر اشاره کردند، شنیدم که می‌گفت: «لااله الاالله». فرمودند: «صاحب قبر اول، بقال بود و چندین سال از فوت او می گذرد، خیال می کند زنده است و مشغول فروش می باشد. دومی مردی بود اهل دل و اهل ذکر، پس در آن عالم (برزخ) هم مشغول ذکر حق است. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 یکی از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری می‌گوید: «نیمه شبی در کربلای معلی از خانه بیرون آمدم، در حالی که کوچه ها گل آلود و تاریک بودند و من چراغی با خود برداشته بودم. از دور شخصی را مشاهده کردم، که چون به او نزدیک شدم دیدم، استادم شيخ انصاری است. با دیدن ایشان به فکر فرو رفتم و از خود پرسیدم که آن بزرگوار در این موقع از شب، در این کوچه های گل آلود با چشم ضعیف به کجا می روند؟! از بیم آنکه مبادا کسی در کمین ایشان باشد، آهسته به دنبالش حرکت کردم. شیخ آمد و آمد تا در کنار خانه ای ایستاد و در کنار در آن خانه زیارت جامعه را با یک توجه خاصی خواند، سپس داخل آن منزل گردید. من دیگر چیزی نمی دیدم اما صدای شیخ را می شنیدم که با کسی سخن می گفت. ساعتی بعد به حرم مطهر مشرف گشتم و شیخ را در آنجا دیدم. بعدها که به خدمت آن جناب رسیدم و داستان آن شب را جویا شدم پس از اصرار زیاد به من فرمودند: «گاهی برای رسیدن به خدمت «امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف)» اجازه پیدا می کنم و در کنار آن خانه (که تو آن را پیدا نخواهی کرد.) می روم و زیارت جامعه را می خوانم، چنانچه اجازه ثانوی برسد خدمت آن حضرت شرفیاب میشوم و مطالب لازم را از آن سرور میپرسم و یاری می خواهم و برمی گردم.» سپس شیخ مرتضی انصاری از من پیمان گرفت که تا هنگام حیاتش این مطلب را برای کسی اظهار نکنم.» (📚- ملاقات با امام زمان (ع) ) ⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨ ✅امنیت، پس از ظهور ✍در حالی که پیش از ظهور حضرت مهدی، شرایط ناامنی بر جهان چیره است، یکی از بنیادی ترین کارهای حضرت، باز گرداندن امنیت به جامعه است. با برنامه ریزی دقیقی که آن زمان انجام میشود، در مدت کوتاهی امنیت در همه زمینه ها به جامعه باز می گردد. امنیتی که بشر هرگز قبل از آن تجربه نکرده است. امنیت، ابعاد مختلفی دارد که به ذکر سه نمونه بسنده میکنیم: 1️⃣ امنیت جاده ها: به گونه ای که زنان جوان از جایی به جای دیگر، بدون همراهیِ مَحرمی، سفر میکنند و در امان هستند. 2️⃣ امنیت قضایی: به گونه ای که مردم از اینکه ممکن است حقشان پایمال شود، کوچکترین بیمی ندارند. 3️⃣ امنیت مالی: تا جایی فراگیر میشود که اگر کسی دست در جیب دیگری ببرد، هرگز احتمال دزدی داده نمیشود 🔺 برای تمام موارد فوق، احادیثی داریم که جهت اختصار، به همین اندازه بسنده میکنیم 📚منابع در کتاب موعودنامه، تونه ای، ص۱۲۳ ⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ میلادی: Tuesday - 10 May 2022 قمری: الثلاثاء، 8 شوال 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع، 1343ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام ▪️17 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️23 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️33 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️52 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ⭕️ @dastan9 💐🌺
✍بهجت عارفان؛ هر کس می‌خواهد در کارش گره نیفتد و به هر آنچه می‌خواهد برسد زیاد استغفار کند اگر جواب نداد پاسخگویش من هستم 📚 توصیه‌های بهجت ⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨ ⚜️کوری در محشر⚜️ ✍️یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را می گذارند پس از مرگش او را دیدند در حالی که کور بود از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی ؟ گفت : ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می آمدند و از آن برمی داشتند و حیوانات خود را آب می دادند به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب می شد و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم وبیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه می کردند ، این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است به او گفتم آیا چاره ای دارد ؟ گفت اگر وارثها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب می گردد . ایشان فرمود به ورثه اش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم . آدمی باید بداند که هرچه می کند به خود کرده است : ( لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ ) اگر به کسی ستم نموده به خودش ستم کرده ، اگر به کسی نیکی کرده به خودش نیکی کرده است. 📚 داستانهاي شگفت/ شهید دستغيب ص ۲۹۲ ⭕️ @dastan9 💐🌺
✍️ های مهدوی 🔹حکایت مرد صابونی! روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ اما جوابی ندادند. من اصرار می‌کردم؛ ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده‌اند که سدر و کافورش را از تو بخریم. همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید. گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده‌اند، جرأت این جسارت را نداریم. گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می‌شوم والا از همان جا بر می‌گردم و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛ اما باز هم امتناع کردند. بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند. من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ اما من ایستادم. متوجه من شدند و گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو. این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد. اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده. من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم. بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود. همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند: « ردّوه فانه رجل صابونیّ » یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید؛ تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی. این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد. این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی‌شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد. » ⭕️ @dastan9 💐🌺
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ وقتی نخلی رامی خواهندقطع کنندمیگویند بکُشش ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻫﺎ بیشتر میدانندﮐﻪ ﭼﻪ میگویم. انگار این درخت ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﺣﺪ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﺁﻥهمچون ﺁﺩﻣﯿﺎﻥ، ﻧﻔﺮ ﺍﺳﺖ. ﻧﺨﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯽ میمیرد، ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ میزنی ﺑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺷﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻫﻢ میشود. ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻞ، ﻧﻪ ! ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﯼ میمیرد ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﺨﻞِ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ! ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞﺍﺳﺖ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ! ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ هواسمون هست به کجا داریم میریم این فرهنگی که انتخاب کردیم تهش میشه غرب ها میخوای چند سال دیگه ببینی چی میشی نیاز نیست صبر کنی همین الان ببین چون ته انتخابت میشه غربی که خودش تو لجن و باتلاق گیر کرده نمیدونم چرا دوستداریم ⭕️ @dastan9 💐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چشم و دل‌سیری غربی و تجاوز به دختر بیمار در آمبولانس 🔻شبکه NBC4: 🔸مرد امدادگر آمریکایی که در آمبولانس به خانم‌های بیمار تعرض می‌کرد، بعد از تجاوز به دختر ۱۶ساله در آمبولانس، دستگیر شد. 🔞این کلیپ حاوی محتوای آزاردهنده است. ⭕️ splus.ir/dastan9 🌹 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌹
من یسنا م. بیست و پنج سالگی با پسری که پنج سال باهاش دوست بودم و عاشقانه همو می خواستیم ازدواج کردم. یه زندگی عاشقانه و پر از آرامش. سال اول ازدواجمون هم کلاسی دانشگاهم که دو سال بود با پدر و مادرش به آلمان رفته بودند برگشت ایران. با هم قرار گذاشتیم همو ببینیم. وقتی فهمید با بهداد ازدواج کردم به وضوح حالش گرفته شد اما سعی کرد لبخند بزنه. الکی تبریک گفت. چند وقتی با هم در ارتباط بودیم. هر روز با یه تیپ و ماشین جدید میومد سرقرار و کلی پز می داد. ❤️ ⭕️ @dastan9 🌺🌹
داستانهای کوتاه و آموزنده
#اشتباه #قسمت‌اول من یسنا م. بیست و پنج سالگی با پسری که پنج سال باهاش دوست بودم و عاشقانه همو
کم کم داشتم بهش حسادت می کردم.. ما هم سن بودیم اما اون کجا من کجا! از می پرسید خونمون چند متره، ماشین داریم، بهداد شغلش چیه و در آمد ماهیانه اش چقدره.. در ماه چند دست لباس میخرم، کجا ها سفر میریم و ال وبل. همش سعی داشت تحریکم کنه و موفق هم بود. کم کم از همه چیز سرد شدم.. از زندگیم، از بهداد، از خونمون، از خودم، از بی پولی! با این که بهداد خیلی وقتا دو شیفته کار می کرد تا کمبودی حس نکنم اما دیگه عاشقانه هاش هم به چشمم نمی اومد. فقط غر میزدم و هر چیزی رو بهونه ی جر و بحث و دعوا می کردم. ادامه دارد.... ⭕️ @dastan9 🌺💐