eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◻️ با مهدی علیه السلام| دلم را برای ظهور مهیا کنم ➖ 🔘 حجت‌الاسلام شیخ مجتبی اسکندری ➖➖➖➖➖➖➖ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۸ اسفند ۱۴۰۲ میلادی: Monday - 18 March 2024 قمری: الإثنين، 7 رمضان 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️8 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️11 روز تا اولین شب قدر ▪️12 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️13 روز تا دومین شب قدر 💠 @dastan9 💠
🌻 امام صادق عليه السلام: 🍀 من سَعَادَةِ الرَّجُلِ أَن يَكُونَ القَيِّمَ عَلَى عِيَالِهِ.. 🍀 از نيك بختى مَرد، اين است كه تكيه گاه خانواده اش باشد.. 📚 الکافی، ج 4، ص 13. https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✍️ بیمارانی در دل این دنیا 🔹پزشکی می‌گفت: وارد اتاق احیا شدم. پیرمردی با چهره‌ نورانی روی تخت خوابیده بود. نگاهی به پرونده‌ او انداختم. بر وی عمل قلب انجام داده بودند که در خلال آن دچار خون‌ریزی شده بود. به همین سبب خون به برخی از قسمت‌های مغزش نرسیده و به کما رفته بود. 🔸دستگاه‌ها به او وصل بودند و با تنفس مصنوعی هر دقیقه ۹ بار نفس می‌کشید. 🔹یکی از فرزندانش کنار او بود. درباره‌اش پرسیدم، گفت پدرش سال‌هاست در یک مسجد موذن است. 🔸نگاهش کردم. دستش را تکان دادم. چشمانش را باز کردم. با او صحبت کردم. هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. وضعیتش خطرناک بود. 🔹پسرش کنار گوشش شروع به حرف‌زدن کرد. اما او چیزی نمی‌فهمید. 🔸گفت: مادر حالش خوبه. برادرها هم حالشون خوبه. دایی از سفر برگشت. 🔹و همین‌طور با او صحبت می‌کرد. اما پیرمرد در همان وضعیت بود و عکس‌العملی نشان نمی‌داد. دستگاه تنفس هر دقیقه ۹ بار به او نفس می‌داد. 🔸ناگهان پسر در گوش پدرش گفت: مسجد مشتاق توست. به‌جز فلانی که اشتباه اذان می‌گه کس دیگه‌ای نیست که اذان بگه. جای تو توی مسجد خالیه. 🔹همین که اسم مسجد و اذان را برد، سینه‌ پیرمرد لرزید و شروع به نفس‌کشیدن کرد. به دستگاه نگاه کردم؛ نشان می‌داد که ۱۸ تنفس در دقیقه دارد. پسر اما خبر نداشت. 🔸سپس گفت: پسرعمو ازدواج کرد. برادرم فارغ‌التحصیل شد. 🔹باز پیرمرد از حرکت ایستاد و تنفس به ۹ بار در دقیقه رسید که توسط دستگاه بود. 🔸این را که دیدم پیش او رفتم و کنار سرش ایستادم. دستش را تکان دادم. چشمانش را باز کردم. هیچ حرکتی نداشت. هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. تعجب کردم. 🔹به گوشش نزدیک شدم و گفتم: الله اکبر، حی علی الصلاة، حی علی الفلاح. 🔸در همین حال دستگاه تنفس را نگاه می‌کردم. تعداد ۱۸ تنفس را در دقیقه نشان می‌داد. چه بیماری بود او! بلکه چه بیمارانی هستیم ما! 💠 «مردانی که نه تجارتی و نه خریدوفروشی آنان را از یاد خدا و برپاداشتن نماز و دادن زکات مشغول نمی‌دارد؛ از روزی می‌ترسند که دل‌ها و دیده‌ها در آن زیر و رو می‌شود. تا خدا آنان را بر اساس بهترین کاری که انجام داده‌اند، پاداش دهد و از فضل خود به آنان افزون دهد و خدا هر که را بخواهد بدون حساب روزی می‌دهد.»(نور: ۳۷و۳۸) 🔹این بود حال آن بیمار. اکنون تو ای کسی که از بیماری‌ها و دردها دوری، آیا از نعمت‌ها و فضل بی‌شمار او برخوردار نیستی؟ 🔸آیا نمی‌ترسی که فردا در برابر خداوند بایستی و به تو بگوید: بنده‌ام آیا بدن سالم به تو ندادم؟ آیا روزی‌ات را نگستردم؟ آیا بینایی و شنوایی‌ات را سالم نگرداندم؟ 🔹و تو بگویی: آری. 🔸سپس بگوید: پس چرا با نعمت‌های من معصیتم کردی؟ 💢 چه داری بگویی؟! https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق💗 قسمت16 مهسو حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و رفتارش
‍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم ‌عشق💗 قسمت17 یاسر توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد... زدم روی بلندگو _جانم‌مامان +سلام‌پسرم.کجایی مادر؟ _سلام.دارم میرم یه سری کاردارم بعدهم میرم اداره.. +باشه‌عزیزم.مراقب‌خودت‌باش.خداپشت و پناهت. _یاعلی . و تماس رو قطع کردم.. بارسیدن به مقصدموردنظرم از ماشین پیاده شدم... به سمت در کوچک مشکی رنگ رفتم... زنگ رو زدم... مدل خاص خودم... دوتا پشت هم...یکم فاصله یدونه زنگ ...دوتا پشت هم دوباره... باصدای تیک بازشدن در رفتم داخل...کوچه رو ازنظر گذروندم و بعدازاطمینان از نبودن کسی در رو بستم.. یکی از بچه ها اومد سمتم... +سلام میلادجان..خوش اومدی...چه عجب از این ورا...شنیدم گردوخاک کردی پوزخندی زدم و به سمت کاناپه ی وسط اتاق رفتم...روش ولو شدم و پاهامو روی میزانداختم... +سلام ... چقد کلاغا فعال شدن جدیدا...خبر گرد و خاکم پخش میکنن؟ +بس کن میلاد...خودت خوب میدونی چه خبره...کلاغا باید حواسشون به ادامس خوردناتم باشه... با نفرت نگاش کردم و گفتم _این هفدهمین باریه که بت میگم ازت بدم میادیاشار... چندش ترین و غیرقابل اعتمادترین آدم روی زمینی برام... کم حرف بزن...مسعود کجاست؟ +میخای کجاباشه؟خودت بش گفتی بره دنبال کارای مهمونی... _خیلی خب...حواستو به همه چیز جمع کن...یه تارمو از سر کسی کم بشه خودم میکشمت... میدونی که انگیزشم دارم... +چشم رئیس😏کم رجز بخون... حواسم هست... پوزخندی به نشونه ی تمسخرزدم و از خونه خارج شدم... دستمالمو درآوردم و اثرانگشتمو ازروی در پاک کردم... سوارماشین شدم.و به سمت اداره به راه افتادم. مهسو وقتی رسیدم خونه در کمال تعجب بابا و مامان و مهیار خونه بودن. نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ با عجله رفتم وگفتم: _سلام چیزی شده؟ مامان :وا،سلام.دختر چته .چرابایدچیزی شده باشه..؟ _آخه...آخه..آخرین باری که هممون باهم خونه بودیم رو یادم نمیاد... ترسیدم ...همین مامان نگاهش پرازغم شدو به بابا که باشرمندگی به نگاه پراز غم مهیارخیره شده بود نگاه کرد... بابا:نه چیزی نیست دخترم.یاسرگفته تاوقتی که بهمون اطلاع نداده ازخونه خارج نشیم... راستی شما کجارفتین؟ تازه همه چیزیادم اومده بود.کل وقایع امروز ازجلوی چشمم گذشت.. _لباسم رو عوض کنم میام میگم براتون... بعداز تعویض لباسم به جمع برگشتم و جریانات رو براشون تعریف کردم. وقتی شنیدن که یاسرچجور جونمونجات داده کلی ازش تعریف کردن.ومنم کلی حرص خوردم... تاشب خودم رو مشغول درس کرده بودم. بعدازشام رفتم توی اتاقم گوشیموبرداشتم و به طناز زنگ زدم.. +سلام‌بفرمایید. _سلام‌طنازی‌چطوری؟ +ببخشیدشما؟؟؟ _واااااا.طناااز؟؟؟منم ها...مهسو +ببخشیدنشناختم _کوفت.خب سرم شلوغ بود.نگو سر خودت شلوغ نبوده.خودت که میدونی چه بدبختیایی سرمون اومده... +خیلی خب بخشیدمت.ولی خیلی پستی.چون خودمم سرم شلوغ بود درک میکنم فقط... کمی باهم حرف زدیم و قرارشد فرداصبح بیاد پیشم تا کمی همدیگه رو ببینیم. بعداز قطع کردن تلفن لباس خواب خرسیمو پوشیدم و روی تخت ولوشدم و چراغ رو خاموش کردم... حجم فشارهای امروز برام زیادبود... توهمین افکاربودم که صدای تماس گوشیم اومد... _سلام آقاسید +سلام خانم..خوبید؟ببخشیدبدموقع مزاحم شدم _خوبم ممنون.شما خوبین؟اختیاردارین مراحمین +غرض از مزاحمت این که ان شاءالله فرداشب خدمت میرسیم برامحرمیت. البته مادرم صبح اول وقت تماس میگیرن.فقط خواستم شمابدونین واطلاع داشته باشین. _ممنون.لطف کردین. +خواهش میکنم.امری نیست؟ _عرضی نیست +شبتون زیبا.یاعلی ع _خدانگهدار بعدازقطع تماسش افکار مختلف به سرم هجوم آوردن... ولی بعدازمدتی چشمام گرم شد و به خواب رفتم... 🍁محیاموسوی🍁 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
‍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم ‌عشق💗 قسمت17 یاسر توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد... زدم روی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌ نم‌ عشق💗 قسمت18 یاسر بعداز قطع کردن تماسم دوتاقرص خواب خوردم که تخت بخوابم... خوب میدونستم تا تهِ این بازی که شروع شده خواب درست و حسابی ندارم... **** صبح باصدای یاسمن که داشت خودشو میکشت تا منوبیدارکنه ازخواب بیدارشدم.. _هااااااان چه مرگته...چته...عجبا..بزاربخوابم آخرین روز مجردیموبابا بعدم به حالت ناله از تخت بیرون اومدم.. _خیرنبینی عجوزه،بااین صدات.اه اه بترشی ان شاءالله.. +هوووی خانداداش چته هی غرمیزنی...اثرات دومادشدنه؟ همین که تو نترشیدی بازم جای شکرش هست..من به جهنم... بحث کردن بااین بی فایده اس.. رفتم تو سرویس اتاقم تا دست و صورتموبشورم ...قیافمو تو آینه که دیدم وحشت کردم... یاصاحب صبر... بعداز مرتب کردن سر و وضعم و مرتب کردن تختم رفتم پایین وارد آشپزخونه شدم... عادت به صبحانه خوردن نداشتم...معده ام اذیت میشد... _سلام براهل بیت...مامان جان تماس گرفتین؟ بابا با کنایه و خنده گفت: +میبینم که عجله ام داری...ماشالارنگ و روتم که وا شده امروز بااین حرف همشون خندیدن و من ازخجالت سرموپایین انداختم.. مامان:الهی دورت بگردم گل پسرم.آره عزیزم تماس گرفتم و قرارروبرای ساعت نه شب گذاشتم.با یاسمن برید طلافروشی یه انگشتر نشون بخرید. _چشم روی چشام. +چشمت بیبلامادر.خریدای خودتم انجام بده آرایشگاهم برو _باشه مادری.میدونم بلدم خودم😅 ++مگه تاحالاچندباردومادشدی خااان دادااااش؟😂😆 _آی عجوزه تو فکر خودت باش که نترشی ++بابااااا ببینین چی میگه😢 +اذیتش نکن پسر گل دخترمو.پاشیدبریدیالا. رفتم توی اتاقم و لباسام رو پوشیدم... حاضرو آماده اومدم پایین و به همراه یاسمن به سمت ماشین رفتیم و راهی شدیم. مهسو از صبح که باصدای پلید طناز که توی گوشم جیغ میزد ازخواب پریدم تاالان ک ساعت چهار بعدازظهره سرم دردمیکنه. بازخوبه مامان به گلبهار خانم که بعضی مواقع ازش میخادبرای کارای خونه کمکش کنه سپرده بود تا بیاد ...وگرنه حسابی دخلم میومد... خیلی استرس داشتم.حس مزخرفی بود..دوس داشتم جیغ بزنم تا تخلیه بشم... مامان اومد توی اتاقم و گفت +مهسو؟؟لباس انتخاب کردی؟اصلا حمام رفتی؟این چ وضعیه که براخودت ساختی آخه ؟ اشک از چشام سرازیرشد... _مامان؟میشه یکم بغلم کنی؟😢 روی تخت نشستم و گریه سردادم.. دستاشوکه دورم حلقه کرد هق هقم بیشترشد.. _آخرین باری که بغلم کردی یادم نمیادمامان..سالهابودعطرتنتوفراموش کرده بودم... مامان من میترسم...ازآخرش میترسم.. +هیچوقت مادرخوبی نبودم..اصلا نبودم که بخوام خوب یابدش رو مشخص کنم.. ولی همیشه تو و مهیارروعاشقانه دوس داشتم.. عزیزدلم..پدرت به اقایاسر خیلی اعتمادداره..به منم چیزی نگفته ولی میدونم که حرفی روالکی نمیزنه... خودت رو به دست سرنوشت بسپار ماه من.. با حرفاش آروم شده بودم.. بوسیدمش _ممنون..حالم بهترشد..هرازگاهی آغوشتو به روم بازکن.. خنده ای کرد و گفت +چشم بلاخانم.سرم رو بوسید و ازاتاق بیرون رفت.. ** به ساعت نگاه کردم راس نه بود.. باصدای زنگ آیفون از جام پریدم.. مهیار به سمت آیفون رفت و دررو بازکرد.. خداروشکر کردم که این بارقرارنیست چای ببرم. اول از همه پدرش واردشد.آدم بادیدن چهره ی باباشون یه حس خوبی بهش دست میداد. باهاش سلام کردم و به رسم ادب لبخندی هم چاشنیش کردم.. بعدازاون هم نوبت به الهام خانوم و بعدهم یاسمن رسید.. یاسمن منوسفت بغل کردوگونه ام روبوسید.منم همینطور..دم گوشم آروم گفت:خوشگل شدی زن داداش _بروبینم بچچچه. ازکنارم رد شد ..آخرین نفر یاسربود... این بار کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن یقه دیپلمات سرمه ای...که واقعا بهش میومد..تک خنده ای کرد و سر به زیر دسته گل رز رو بهم داد... شیک و ساده.. +تقدیم‌به شما _ممنونم به سمت جمع رفتیم و بهشون ملحق شدیم... 🍁محیا موسوی 🍁 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸