داستانهای کوتاه و آموزنده
گفتم: «نه! آخه تو یهجوری سؤال میپرسی که خودمم باورم میشه و شک میکنم که شاید یه کارهای بودم و بابای
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت بیست و نهم»
🔺وقتی مشتت جلوی کسی باز می¬شود که منتظر مشتش بودی!
من خیلی آدم غافلگیر کردن مردم نیستم. حتّی بلد نیستم موقع غافلگیری خیلی با کلاس و آرام برخورد کنم. وقتی حرف از رفتن به بیرون را وسط آورد، مثل برق گرفته¬ها شدم. انتظار هر چیزی را داشتم جز این که بخواهد حرف از بیرون رفتن بزند.
گفتم: «چطوری میخوای بری بیرون؟»
گفت: «تو با این چیزاش کاری نداشته باش، اون با من! فقط یه چیزی ... یه تصمیم باید بگیری. یا با من نیا و همینجا بمون و ببین چی میشه و موش آزمایشگاهی اینا باش یا اینکه پنجاه پنجاهه! ینی ممکنه پات برسه به اون بیرون، فوراً سرتو زیر آب بکنن و یا اصلاً حتّی پاتم به بیرون نرسه! اما حدّاقل دلت خوشه که تلاشت رو کردی و مثل اینا نمیشی موش آزمایشگاهی.»
قصّه مرگ و زندگی بود. یا باید ریسک آزادی را به جان میخریدم یا باید همینجا میماندم و میمردم. به عبارت دیگر، قصّه سر تاریخ مرگ بود! بالاخره در شرایطی افتاده بودم که میدانستم آخرش یعنی مرگ، حالا یا داخل قفس یا بیرون از قفس.
بهم گفت: «من زیاد وقت ندارم، تو هم خیلی وقت نداری! زود باید بهم بگی. باید تکلیفمو بدونم که با من میای یا نه؟»
تپش قلبم زیادتر شده بود، احساس خوبی نداشتم، امّا دلم هم نمیخواست بمانم. در آن شرایط ماندن، هیچ ریسک و امیدی به زنده ماندن و دیدن کشور و خانوادهام نداشت، امّا رفتن با ماهدخت هم... مثلاً حتّی اگر موفّق به رفتن از آنجا بشود، معلوم نبود بعدش چه پیش بیاید و بدتر و سختتر نمیرم.
فکّش را نمیبست و یک ریز حرف میزد! گفت: «البتّه حق داری که یه چیزی هم بدونی. ببین سمن! اگه بخوای بدون مزاحم و دردسر فقط زندگی کنی، خوب گوش کن! فقط زندگی کنی، باید اگه لازم شد حتّی قید کشور، خونه و خونوادهت هم بزنی و با جرّاحی پلاستیک زندگی کنی! ینی تغییر قیافه بدی و بری یه گوشه و برای خودت زندگی کنی و انگار نه انگار که خونوادهای هم داشتی. چی میگی حالا؟» با این حرفش بدترم کرد. گفتم: «رو اعصابمی! نمیدونم چی بگم. چرا من؟ چرا این لیلما و هایده بیچاره رو با خودت نمیبری؟ تو که داری میری، قربون دستت اینا رو ببر که دارن...»
حرفم را قطع کرد و گفت: «بذار به زبون خودت حرف بزنم. زبون لاتبازی! سمن! لطفاً خودتو به اسکلی نزن! من تو رو میخوام. تو چند تا زبون بلدی، خونواده ذینفوذی داری، باسوادی، اصیلی، خطر آبرویی که برای تو و خونوادهت پیش اومده، سنگینتر از اوناست. علاوه بر اینا یه احساس خاصّی بهت دارم، هم باهوشی هم به دردم میخوری. پس لطفاً برای بقیّه لاو نترکون و مثل بچّه آدم جواب منو بده!»
#نه
ادامه...👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و نهم» 🔺وقتی مشتت ج
گفتم: «خب ببین، خودتو بذار جای من. اصلاً از کجا معلوم که همین پیشنهادت دام نباشه و نخواین سر من بدبخت رو زیر آب کنین؟ ماهدخت! جان عزیزت! راستشو بگو. چیکارم داری؟ اصلاً چطوری میتونم بهت اعتماد کنم؟ همه این چیزایی که گفتی، به علاوه تیپ و قیافه خفن، تو هم داری، بلکه از منم سرتری! دیگه من چه به دردت میخورم؟!»
گفت: «اینکه چه به دردم میخوری، بعداً بهت میگم و برات توضیح مفصّل میدم، امّا... ینی الان یه چیزی، اعتباری، اعتمادی، نشونهای میخوای که باورم کنی؟»
با تردید گفتم: «مثلاً یه همچین چیزی!»
گفت: «اگه رو کردم، به قول خودت دبّه در نمیاری؟»
گـــفـتم: «چـرا دبّــه در بــیــارم؟ هـر چـند سـخـتـه، امّا بـاشــه. فــقــط یــه چیـزی باشه که خیالم راحت بشه که کلک و دام و این قصّهها نیست.»
گفت: «باشه.»
دستش را جلو صورتم آورد، مشتش را باز کرد، در چشمهایم زل زد، لبش را آرام و مرموز باز کرد و گفت: «سمن! لطفاً اون چند تار مو و تیکّه کاغذ رو بده من!»
خیلی وحشت کردم. به خدا قسم! به هر چیزی فکر میکردم جز همین!
گفت: «بده دیگه! کجا قایمش کردی؟ همونایی که ماهر بهت داد چیکارش کردی؟»
باز هم چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم. فقط مبهوووت نگاهش میکردم.
گفت: «سمن! نمی¬خوای بگی خبر نداری و نمیدونی از کدوم مو و کاغذ حرف میزنم؟ بده به من، زود لطفاً!»
او خبر داشت، از امانتی ماهر به من خبر داشت و دقیق نشانههایش را هم گفت.
چیزی برای گفتن و نگفتن نداشتم. احساس میکردم به جای اینکه آن مدّت، او در مشت من باشد، حواسم به او باشد و برایش برنامه داشته باشم، او حواسش به من بوده است و من در مشت او بودم و داشته برایم برنامه میچیده است.
این، آن نشانه و اعتبار نامهای بود که ماهدخت رو کرد و به من فهماند که خبر دارد و نمیتوانم انکار و تکذیبش کنم.
فقط یک کار از دستم برمیآمد. دستم را در موهایم بردم، انگشتانم را آرام بین موهایم چرخاندم، یککم ور رفتم تا پیدایش کردم.
بیرون آوردم و در طبق اخلاص گذاشتم و در حالی که دهانم خشک شده بود و چشمهایم داشت بیرون میپرید، گفتم: «بفرما!»
رمان #نه
ادامه دارد...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
#خاطرات_شهید
عملیات بیت المقدس که تمام شد و رزمنده ها برگشتند، هیچ خبری از محمد نشد نه میگفتند شهید شده، نه خبر اسارتش رو می دادند...
خیلی گذشت مادرم تمام فکرش پیش #محمد بود یکی از آشناهامون داشت میرفت مشهد...
مادرم به من گفت: «یک نامه برای امام رضا علیه السلام بنویس و بخواه که از محمد خبری بیاورند لااقل اگر شهید شده، پیکرش برگردد»
دو سه روز بعد، محمد را آوردند فقط استخوان هایش باقی مانده بود..
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
شهدا از خواب
و خوراک افتادند
تا دنیا #خوابمان نڪند...
و این است معناے مردانگے...
اے ڪاش مردانہ
قدر مردانگے هایشان را بدانیم ..
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
◀️دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ساله!
⏪درتفحص شهدا دفترچه یک شهید ۱۶ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد
⏪گناهان یک هفته او اینها بود:
⏮شنبه: بدون وضو خوابیدم
⏮یکشنبه: خنده بلند درجمع
⏮دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم
⏮سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم
⏮چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت
⏮پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم
⏮جمعه: تکمیل نکردن هزار صلوات وبسنده به هفتصد صلوات
◀️شادی روح مطهر شهدا صلوات
🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
#خواندنی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴روش برخورد زیبای مرحوم علامه جعفری با شخص سوال کننده
➕هفته معلم گرامی باد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 01 May 2024
قمری: الأربعاء، 22 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️18 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️37 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️44 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🔴 هرج و مرج و آشوب جهانی در آستانه ظهور
⭕️ یکی از اهداف گلوبالیست ها در برنامه نظم نوین جهانی، راه انداختن جنگ، ایجاد هرج و مرج، اختلاف بین مردم و ... است؛ تا در این بی نظمی، یک نظم بیرون بکشند و از منجی دروغین خود رونمایی کنند؛ همینطور یکی از علائم آخرالزمانی و از نشانههای نزدیکی قیام امام زمان علیهالسلام نیز فتنه و آشوب، ناامنی و اضطراب همگانی است:
🌕 پیامبر (ص):
مهدی این امّت از ماست؛ در وقتی که دنیا هرج و مرج شود، آشوبها ظاهر گردد، راهها بسته شود، مردم به بعضی ديگر هجوم آورند و یکدیگر را غارت کنند؛ در آن موقع خداوند مهدی ما را که نهمین (امام) از نسل حسین علیهالسلام است میفرستد تا دژهای گمراهی و دلهای مهر شده را بگشاید.
🌕 امام باقر (ع):
و در حالشان دگرگونى پيدا شده تا جايى كه آرزوكننده از شدّت آنچه از جنون و هاری مردم و خوردن بعضی توسط بعضی میبیند، صبح و شام آرزوی مرگ میکند!
🌕 امام مهدی عج:
نشانهٔ ظهور من این است که هرج و مرج و فتنهها (اختلافات) زیاد میشود.
🌕 عمار یاسر:
در آخرالزمان... جنگ ها در زمین بسیار شود‼️
📗بحارالأنوار، ج۵۲، ص۲۶۶
📗غیبت نعمانی، ص۲۳۴
📗غیبت طوسی، ص ۲۹۹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
#پندانه
✍️ پنبهدزد، دست به ریشش میکشد
🔹تاجری کارش خریدوفروش پنبه بود و کار و بارش سکه که بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند.
🔸یک روز یکی از بازرگانها نقشهای کشید و شبانه به انبار پنبه تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبهها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه خودش انبار کرد.
🔹صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبههایش به غارت رفته است.
🔸نزد قاضی شهر رفت و گفت:
خانهخراب شدم...
🔹قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرسوجو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبهها را.
🔸قاضی گفت:
به کسی مشکوک نشدید؟
🔹ماموران گفتند:
چرا بعضیها درست جواب ما را نمیدادند. ما به آنها مشکوکیم.
🔸قاضی گفت:
بروید آنها را بیاورید.
🔹ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
🔸قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت:
به کدامیک از اینها شک داری؟
🔹تاجر پنبه گفت:
به هیچکدام.
🔸قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آنقدر دستپاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آینه برود و پنبهها را از سر و ریش خودش پاک کند.
🔹ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیرشده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند.
🔸قاضی گفت:
دزد همین است. همین حالا مامورانم را میفرستم تا خانهات را بازرسی کنند.
🔹یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبهها در زیرزمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
💢 آدم خطاکار خودش را لو میدهد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کلیپ (مذهبی های جهنمی)
مبنا امام زمان عج است بدون توجه به امام زمان باقی مناسک مذهبی فایده ای ندارد‼️
#استاد_شجاعی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9#پندانه