❗️یا مبدّل السیّئات بالحسنات .
تصور کنین یه نفر از ما ۲۰ میلیون بدزده ، بعد چند وقت بیاد بگه منو حلال کن ، آبروم رو نبر و ...
ما خیلی مرد باشیم میگیم پول رو بیار پس بده منم به کسی نمیگم .
ولی ازون به بعد تحویلش نمیگیریم ، بهش اعتماد نداریم ، هر جا بشه یه منّتی هم سرش میزاریم ، فقط اگه تحمل کنیم قضیه رو به کسی نمیگیم .
حالا یه مثال دیگه :
یه کاسب یه بچه یتیمِ بی پناه رو میاره مغازش ، بهش خونه میده ، کار یادش میده ، بزرگ میشه براش زن میگیره ، خلاصه همه کار براش میکنه ،
بعد این شاگرد طمع میکنه ، نصف شب میاد تا دخل مغازه رو خالی کنه ، کاسب سر میرسه ،
شاگرد دست و پاش رو میبنده و حسابی کتکش میزنه ، همه پولها رو برمیداره و فرار میکنه !
شاگرد بعد چند وقت به خاطر ندونم کاری هاش همه پولها و خونه و زندگیش رو از دست میده ، زنش هم طلاق میگیره ، خلاصه بدبخت میشه !
سرشکسته میاد پیش کاسب که ببخشین !
عکس العمل کاسب باید چی باشه؟
چه کار کنه مردونگی کرده؟
بگه
"بخشیدمت و ازت شکایت نمیکنم ، فقط از جلو چشام دور شو"
خوبه؟
بهش دوباره کار بده و بگه پولهایی که دزدیدی رو از حقوقت کم میکنم ، خوبه؟
حالا اگه بگه
"بخشیدمت ، پولهایی که دزدی برا خودت ، حالا که اومدی همون قدر که دزدی دوباره میدم بهت تا یه زندگی جدید شروع کنی ، خودم هم برات میرم خواستگاری ..."
دیگه از تصور ما خارجه !
خدا همین قدر مهربونه ! ( ازینم بیشتر)
همه چیز بهمون داده :
حیات ، نیرو ، روزی ، سرپناه و ...
نافرمانیش رو میکنیم ، حرفش رو گوش نمیدیم ، براش گردن کلفتی میکنیم وقتی بریم بهش بگیم پشیمونم
گناهانمون رو که میبخشه هیچ اونا رو تبدیل به ثواب و پاداش میکنه !
یعنی مثلا دروغ گفته بودیم ، غیبت کرده بودیم ، اگه توبه کنیم همون غیبت و دروغ تو کارناممون پاداش و کار خیر ثبت میشه .
إِلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُولَٰئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا .
آیه ۷۰ سوره فرقان .
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
روزى کشاورزى متوجه شد ساعت طلاى ميراث خانوادگى اش را در انبار علوفه گم کرده. بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهي کودک که بيرون انبار مشغول بازي بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاى علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد.همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکى نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتيى ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهى به او انداخت. کودک مصممی به نظر میرسید. باخود اندیشید: چرا که نه!. پس کودک به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى درحاليکه بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم!
"ذهن وقتى در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکى آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگى خود را آنگونه که مى خواهيد سروسامان دهيد".
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
شادى با دیدار فاطمه علیها السلام
هنگامى که این آیه قرآن بر پیامبر اسلام صلّلى اللّه علیه و آله نازل شد:
(و إ نّ جهنّم لمَوْعِدُهُمْ اءجْمَعین ، لَها سَبْعَةُ اءبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ )( 28) یعنى ؛ همانا جهنّم وعده گاه تمامى افراد مى باشد، که خداوند برایش هفت درب قرار داده و از هر درى افرادى وارد خواهند شد.
آن حضرت بسیار گریه و اصحاب آن حضرت نیز همه گریان شدند و کسى توان صحبت و سخن گفتن با حضرت را نداشت .
و چون هرگاه پیغمبر اسلام صلّلى اللّه علیه و آله دخترش حضرت فاطمه سلام اللّه علیها را مى دید، شادمان و خوشحال مى گردید، به همین علّت سلمان به سوى منزل آن مخدّره آمد تا ایشان را نزد پدر بزرگوارش آورد و موجب شادى و آرامش رسول خدا گردد.
وقتى سلمان به منزل حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها وارد شد، دید حضرت مشغول آسیاب نمودن مقدارى جو مى باشد و با خود این آیه قرآن را زمزمه مى نماید:
((وَ ما عِنْدَاللّهِ خَیْرٌ و اءبْقى )) یعنى ؛ آنچه نزد خداى متعال و خواست او است بهتر و با دوام مى باشد.
پس سلمان فارسى بر حضرت زهراء سلام کرد و بعد از آن ، جریان ناراحتى و گریه حضرت رسول صلّلى اللّه علیه و آله را براى آن بزرگوار بیان نمود.
فاطمه زهراء سلام اللّه علیها با شنیدن این خبر از جاى خود برخاست و چادر خود را که حدود دوازده جاى آن پاره شده و درز گرفته بود بر سرافکند.
سلمان فارسى با دیدن چنین زندگى و لباسى به گریه افتاد و گفت : چقدر سخت و غیر قابل تحمّل است که دختران رؤ ساء و پادشاهان لباس هاى سُندس و ابریشم بپوشند، و در آن همه تجمّلات و آسایش باشند؛ ولى دختر محمّد، پیغمبر خدا صلّلى اللّه علیه و آله چادر پشمینِ وصله دار بپوشد و این همه سختى ها و مشقّت ها را تحمّل نماید.
هنگامى که حضرت فاطمه سلام اللّه علیها به حضور پدر خود، حضرت رسول صلّلى اللّه علیه و آله وارد شد، اظهار نمود: یا رسول اللّه ! سلمان از زندگى و لباس هاى من تعجّب کرده و در گریه و اندوه ، فرو رفته است .
حضرت رسول صلوات اللّه علیه به سلمان فرمود: دخترم ، فاطمه محبوب خدا است و از سابقین در ورود به بهشت خواهد بود.
پس از آن ، حضرت زهراء سلام اللّه علیها اظهار داشت : پدر جان ! دخترت فداى تو گردد، چرا گریان بوده اى ؟
حضرت رسول فرمود: دخترم ! جبرئیل امین دو آیه قرآن پیرامون جهنّم بر من نازل نمود، که بسیار دردآور و وحشتناک بود و سپس آن دو آیه شریفه را خواند.
حضرت زهراء سلام اللّه علیها با شنیدن آن دو آیه قرآن گریست و به صورت بر زمین افتاد و گفت : واى به حال گناه کارانى که اهل آتش جهنّم گردند.
سلمان چون این صحنه دلخراش را دید، گفت : اى کاش من گوسفندى مى بودم تا مرا مى کشتند و قطعه قطعه مى کردند و مى خوردند و نامى از آتش سوزان جهنّم را نمى شنیدم !!
و ابوذر گفت : اى کاش مادرم عقیم بود و مرا نزائیده بود و این گونه وصف آتش دوزخ را نمى شنیدم !!
و سپس مقداد گفت : و اى کاش من پرنده اى در منقار پرندگان مى بودم و نامى از آتش سوزان جهنّم را نمى شنیدم .(29)
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت338 نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا اینقدر وحشت داردکه مبادا علاقه را از من
#پارت339
کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را هم نفهمیدم.
–چه خبرته راحیل، یه نفسی بکش.
سرم را بالا آوردم و کلافه گفتم:
–کارها تلنبار شده، هرچی تایپ می کنم تموم نمیشه.
خم شد و نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت:
–ولی تو این مدت، اون بد اخلاقه کارهات رو انجام می داد که...
–آره، یه مقدارش انجام شده ولی بازم، خیلیهاش مونده.
–ای بابا گفتم زنش شدی دیگه بخور و بخوابه، بدترم شد که...
پوفی کردم و فقط نگاهش کردم.
–پس تو حالا حالاها کار داری، من رفتم.
نزدیک در شیشهایی که رسید گفتم:
–راستی بداخلاقم خودتی.
پشت چشمی نازک کرد.
–نکنه می خوای بگی با اون اخلاقش فرشتهی مهربونه؟
اخم مصنوعی کردم.
–به هر حال دیگه نمی خوام اونجوری بهش بگی.
بی حوصله دستش را در هوا پرت کرد و همین طور که می رفت گفت:
–شنیدم صبح چطوری باهات حرف زد. کمکم به حرفم میرسی. میخواستم بگویم اگر بداخلاق است پس چرا می گفتی خودت رابرایش به آب وآتش زدی ولی حتی یک بار هم نگاهت نکرد. باصدای تلفن روی میز، گوشی را برداشتم.
–الو...
جدی گفت:
–اگه جلسه تون تموم شد، درخواستها رو برام بیار.
اصلا اجازه نداد بگویم هنوز همه را انجام ندادهام وگوشی را قطع کرد.
بلندشدم و همین تعداد را به اتاقش بردم.
نگاه منتظر و گذرایی به اوراق انداخت و پرسید:
–همشه؟
سرم راپایین انداختم.
–نه، ازصبح داشتم نامه ها رو تای...
حرفم را برید و خیلی خشک گفت:
–امروز میمونی تاکارها تموم بشه و کمتر میز گرد بگیری.
تعجب زده گفتم:
–میزگردچیه؟ همش پنج دقیقه هم نشد، شقایق امد پیش...
–منظورتون همون خانم سکوتیه؟ بعدپوزخندی زد.
–چقدر رفتارش برعکس اسمشه...
آرام گفتم:
–بله، همون خانم سکوتی.
بلند شد و کنار پنجرهایی که من شمعدانیهایش راخیلی دوست داشتم ایستاد و به بیرون خیره شد و دستهایش راپشتش قرار داد. دوباره آسمان بغض کرده بود درست مثل من.
–می تونی بری.
خیره شدم به گلها، به نظرم شمعدانیها هم مثل قبل نمیخندیدند و این سردی کمیل راحس می کردند.
برگشت و سوالی نگاهم کرد.
–هنوز که اینجایی.
همین که خواستم از اتاق بیرون بروم، به اوراق اشاره کرد.
–اینا رو هم ببر، چندتاشون اشتباه تایپی داره، درستشون کن.
نگاهش نکردم و با دلخوری پرسیدم:
–کدومشون؟ " اصلا تو خوندیشون؟"
اوراق را دسته کرد و به طرفم گرفت.
–بگرد و پیداشون کن. معلوم بود میخواهد اذیت کند. به روی خودم نیاوردم.
همانطورکه برگه ها را از دستش می گرفتم گفتم:
–امروز وقت نمی کنم، بمونه برای...
–اگه کمتر با تلفن حرف بزنید وقت می کنید.
یادم افتاد صبح که مادر زنگ زده بود تا حالم را بپرسد، کمی مکالمهمان طولانی شد.
در دلم به این دیوارهای شیشهایی لعنت فرستادم و بغضم را که مانند یک گوی کریستالی گلویم را زخم می کرد. پایین دادم و گفتم:
–این دوربینها فقط تلفن و میز گردهای من رو نشون میدن؟ ازصبح تا الان سرم تو مانتیتور بوده و حتی نتونستم یه چیکه آب بخورم رو نشون ندادن.
بعد فوری از اتاق بیرون امدم.
غرق کار بودم که شقایق وارد اتاق شد.
–با آقاتون تشریف می برید خونه دیگه.
تعجب زده ساعت را نگاه کردم و کمی گردنم را ماساژ دادم و دوباره کارم را ادامه دادم.
–چقدر زود گذشت. تو برو.
پوزخندی زد.
–از بس خوش گذشته زمان رو متوجه نشدی. خداحافظ من رفتم. شنیدم که شقایق زیر لب گفت:
–از زنش که اینجوری کارمیکشه وای به حال ما. همون بهتر که به ما محل نمیداد. خدا چه رحمی کرد.
چند دقیقه بعد از رفتن شقایق خانم خرّمی با یک لیوان آب و یک پاکت آب میوه وارد شد.
–آقای رئیس گفتن اینها رو براتون بیارم.
ازاین توجهش خوشحال شدم. بعد از رفتن خرمی به لیوان آب زل زدم، "وقتی اینقدرحواست به من دوخته شده، چراکوتا نمیآیی." تشنه بودم ولی آب را نخوردم. نمیدانم دلخور بودم یا دلتنگ. شاید هم خسته بودم از این ناملایمات روزگار... دوباره شروع به کارکردم.
باصدای پیام گوشیام بازش کردم.
–پاشو برو خونه، بقیه اش بمونه برای فردا.
آنقدرگردنم درد می کرد که قدرت حتی یک دقیقه بیشتر ماندن را هم نداشتم. "تو اصلا زور گویی را بلد نیستی.
آنقدرخروار خروار محبت نثارم کردی که زورگویت هم طعم محبت میدهد."
کاش این روزها تمام شود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت339 کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را هم نفهمیدم. –چه خبرته راحیل،
#پارت340
درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم.
دوباره باران نمنم شروع به باریدن کرده بود. این آسمان چه دل پری دارد.
باخودم فکرکردم بهتراست به بهانه خداحافظی بروم ببینم چرا خانه نرفته.
ولی بعد پشیمان شدم. به خاطر برخورد صبحش بهتردیدم کمی خودم را بگیرم.
همین که دگمهی آسانسور را زدم، خانم خرّمی تی به دست خودش را به من رساند و چتر کمیل را مقابلم گرفت.
–رئیس گفتن چترتون تو اتاقشون جا مونده.
باتردید چتر را گرفتم و تشکر کردم. دلم می خواست بپرسم چه کار می کرد؟ یا چرا هنوز نرفته؟
ولی جرات نکردم، از خانم خرّمی ترسیدم، شقایق میگفت ازکاه کوه که نه رشته کوه می سازد. اگر چیزی بپرسم میفهمد که بینمان شکر آب است.
سِنم که کمتر بود وقتی اسم جنگ نرم رامی شنیدم در لحظه فکرم سراغ بالشت و متکا می رفت، در تصوراتم دو جبهه فرضی را در نظر می گرفتم که انبوهی ازبالشت و کوسن رابه طرف همدیگر پرتاب می کنند.
حالا هم کمیل با من وارد جنگ نرم شده.
کاش حداقل هدفش را از این جنگ می دانستم. برای فتح کدام سرزمین خودش را آزار می دهد. من که درجبههی او می جنگم.
با چادر و کفشهای گلی به خانه رسیدم. باد شدید بود و باعث شده بود چترم کاراییاش را از دست بدهد.
اسرا هم زمان با من رسید.
همین که من را با آن وضع دید نگاه متعجبی به سر تا پایم انداخت وگفت:
–توام پیاده امدی؟
انتهای چادرم رانشانش دادم.
–به این چادر خیس و این کفشهای ازقیافه افتاده نگاه کن، به نظرت باچی امدم؟
–اونوقت آقاتون کجا تشریف دارن؟
بی حوصله گفتم:
–شرکت بود. برای این که پیله نکند پرسیدم:
–دانشگاه چه خبر؟
مشکوک نگاهم کرد و دکمه آسانسور را زد و به خیال یه دستی زدن گفت:
–خبرها پیش شماست...سعی کن حداقل روزهای بارونی باهاش قهرنکنی. چون باید پیاده گز کنی و موش آب کشیده بشی از قدم زدن تو این هوای دونفره و کافی شاپ رفتن هم محروم میشی. خواهر من یه ذره سیاست داشته باشه، قهر واسه روزهای آفتابیه که آدم دوست داره بشینه خونه.
حرفهایش لبخند به لبم آورد.
–شایعه درست نکن، اون امروز کار داشت. بعدشم تو این باد چه قدم زدنی.
فقط خودم می دانستم که این واقعی ترین شایعهی دنیاست.
اسرا چشمکی زد.
–قهر رو بزار واسه بعد. خریدهای سال نو نزدیکهها، سرت بیکلاه میمونه.
سرم را تکان دادم.
سرسفرهی شام که نشسته بودیم مادر گفت:
–امروز مادر شوهرت زنگ زده بود حالت رو بپرسه، میخواستن دوباره بیان دیدنت که من گفتم سرکاری. تعجب کرد. فکر کنم کمیل حرفی بهشون نزده که تو شروع به کارکردی. میگفت ریحانه مدام سراغت رو میگیره. میگم آخر هفته دعوتشون کنیم؟ چون پدر شوهرت میخواد بره شهرستان.
–فکرخوبیه.
اسرا صورتش را جمع کرد و گفت:
–وا مامان! اونا باید راحیل رو پا گشا کنن، نه این که...
مادر ادامهی حرف اسرا را گرفت:
– اتفافا خودش گفت که به کمیل گفته آخرهفته باهم دیگه باراحیل برگردن شهرستان و راحیل و کمیل چند روزی اونجا بمونن. که هم پاگشا و هم یه جشن کوچیکی بگیرن.
ولی کمیل مخالفت کرده و گفته فعلا دست نگه دارن.
باحرف مادر غذا درگلویم سنگ شد و من هرچه تقلا کردم برای بلعیدنش بی فایده بود.
اسرا پرسید:
–چرا گفته دست نگه دارن؟
–درست نفهمیدم انگار گفته، فعلا کارمون زیاده، مرخصی نمیشه گرفت یا یه همچین چیزی...
احساس کردم یک هشت پا محکم خودش را به نایم چسبانده. کنارظرفشویی ایستادم و غذا را بالا آوردم تا راه تنفسم باز شود.
مادر کمرم را نوازش کرد و نگران پرسید:
–تو یهو چت شد؟ خوبی؟
–خوبم مامان، چیزی نبود، غذا توی گلوم گیرکرد.
مادر موشکافانه نگاهم کرد. نگرانی یک شیپور بزرگ برداشته بود و درچشمهایش جارمیزد.. ولی رسم مادرم پرسیدن واعتراف گرفتن نبود. چند دقیقه بعد مادر گوشی بدست مهمانها را دعوت کرد.
قبل ازخواب اسرا کنارم روی کاناپه نشسته بود و از دانشگاهش برایم تعریف میکرد ولی من حواسم جایی درحوالی کمیل، شرکت، حرفهای مادرش و مهمانی فردا شب سرگردان بود. حالِ چوپانی راداشتم که گوسفندهایش هرکدام درمراتع پخش هستند واصلا به هااای وسوت وهوارش اهمیتی نمی دهند.
با خوردن ضربهایی به بازویم بالاخره حواسم راجمع کردم و به اسرا نگاه کردم.
–واسه کی دارم حرف میزنم؟
بعد بلند شد و با حالت قهر به اتاق رفت.
خواهرم حق داشت.
مادر برایم دم نوش بهارنارنج دم کرده بود. فنجان را روی میز گذاشت و کنارم نشت.
–آرامش بخشه، بخورش.
به نظرم ارسطو در یونان از روی حسهای مادرش توانسته بود حس ششم را کشف کند.
روی کاناپه دراز کشیدم وسرم را روی پایش گذاشتم. بغضم را با آب دهانم پایین دادم.
مادر شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
–مامان.
–جانم.
–یه سوال بپرسم بهم نمیخندید؟
–سوال میخوای بپرسی یا جوک بگی؟
–آخه سوالم یه کم یهوییه. میشه آدم خودش رو عاشق یکی کنه؟
مادر با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
لبخند زدم.
–جای شکرش باقیه که فقط تعجب کردید.
✍#بهقلملیلافتحیپور
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت340 درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم. دوباره باران نمنم شروع ب
#پارت341
–کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کمکم عاشقش میشی. فقط باید چشمت رو باز کنی و بتونی محبتش رو ببینی. به خوبیهاش زیاد فکر کن. توی ذهنت محبتهاش رو بزرگ جلوه بده. اگر کاری کرد که ناراحت شدی سعی کن زود فراموش کنی و تو ذهنت پرورشش ندی. به این فکر کن که اون واقعا دوستت داره و اگرم کاری میکنه از روی علاقس، هر چند شاید کارش باب میل تو نباشه.
بعد لبخند زد.
–زیاد نگاهش کن. از روی محبت، عمیق و مهربان. نگاه اونقدر مهمه که برای نامحرم حرامش کردن. عکسش رو یه جایی بزار که مدام ببینی. مثلا روی صفحهی گوشیت.
پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
نگاه زن به همسرش عبادت است. عشق به همسرت رو یه عبادت بدون.
میخواستم با مادر درد و دل کنم ولی دلم نیامد دوباره نگرانش کنم. تازه آرامش پیدا کرده بود. وقتی فهمید فریدون دیگر مزاحمم نمیشود و پرونده قبلیاش هم باعث شده جرمش سنگینتر شود و حالا حالا ها باید آب خنک بخورد. نفس راحتی کشید. دور از انصاف بود که دوباره فکرش را مشغول کنم. دم نوشم را خوردم.
–بابت همه چی ممنون مامان. اگه اجازه بدید من برم بخوابم.
–برو عزیزم.
وارد اتاق که شدم اسرا نگاه قهر آلودی خرجم کرد. کنارش روی تختش نشستم.
–اسرا ببخش که حواسم به حرفات نبود، ذهنم خیلی درگیره. انگار منتظر فرصت بود.
–به یه شرط میبخشمت، اینکه بگی چی شده، از دیروز خیلی تو فکری. اصلا چرا با هم قهرید؟
–تو دعا کن حل بشه اونو...
حرفم را برید:
–پس نمیبخشمت.
–خیلی خوب بابا، به شرطی که قول بدی...
فوری گفت:
–قول میدم به کسی نگم.
همهی ماجرا را برایش تعریف کردم.
سر در گم نگاهم کرد.
–ای بابا این ازدواج توام شده مصیبتها. البته آدم خودش رو میزاره جای کمیل شایدم حق داشته باشه.
–اولا آقا کمیل. دوما چی شده طرفدارش شدی؟ تو که...
–خب اون موقع نمیدونستم اینقدر دوستت داره، دلش شکسته راحیل. شاید فکر میکنه نکنه تو مجبور شدی از ترس فریدون باهاش ازدواج کنی.
با بغض گفتم:
–موندم چطوری بهش بفهمونم اشتباه میکنه؟
– خب، حواست بیشتر بهش باشه.
پوفی کردم.
–آخه نمیدونی چه میرغضبی شده، اصلا نمیشه بهش نزدیک شد.
خندید.
–کمیل و...آقا کمیل و میرغضب؟ اصلا بهش نمیاد.
به این فکر کردم که کمیل آنقدر محکم است که تا نخواهد محبتی در قلبش رسوخ نمیکند. شاید هم نیروی عشق بتواند معجزه کند.
صبح موقع آماده شدن روسری را که کمیل از رنگش خوشش می آمد سر کردم.
اسرا پرسید:
–همیشه با روسری میری سرکار؟
باسرم جواب مثبت دادم.
–آره دیگه وقتی آدم ریئسش شوهرش باشه هرچی دلش بخواد میپوشه.
–نخیر، چون از مقنعه بدم میاد. چشمکی زدم و ادامه دادم:
–البته همیشه روسری رنگ تیره میپوشم. حالا امروز این رنگ رو پوشیدم. واسه جلب توجه آقای عبوس و میر غضب.
–چقدرم این برچسبا بهش میچسبه! اونم آقا کمیل.
تا خواستم وارد اتاق کارم شوم با کمیل رو در رو شدیم. "این تو اتاق من چیکار میکنه؟"سلام کردم.
دوباره ابروهایش گره خورد. از جلوی در کنار رفت تا داخل شوم. به ساعتش نگاهی انداخت و زیر لب جواب سلامم را داد و گفت:
–یک ربع دیر کردی.
نگاهم را به دگمهی پیراهنش دادم.
–از ایستگاه مترو تا اینجا پیاده امدم، دیر شد.
دستهایش را در جیبش فرو کرد و طلبکار نگاهم کرد:
–خب با تاکسی میومدی.
کمی مِن ومِن کردم و گفتم:
–تاکسی نبود. هنوزم تنهایی میترسم سوار ماشین شخصی بشم. یه کم زمان لازمه.
کامل به طرفم برگشت، طوری که پشتش به در بود. سنگینی نگاهش باعث شد سرم را بالا بگیرم. زل زده بود به روسریام.
–به نظرت این رنگ روسری برای محیط کار مناسبه؟ مگه مهمونی امدی؟ "منو باش میخواستم توجهش رو جلب کنم، بدتر شد."
آنقدر بد اخلاق بود که جرات نکردم بگویم به خاطر تو سر کردم. بیتفاوت به حرفش گفتم:
–اگه اجازه بدی من به کارم برسم.
–بِرس. میخواستم بگم همین الان برگردی خونه و روسریت رو عوض کنی، ولی بهت ارفاق میکنم. از فردا مغنعه بپوش. به طرف در برگشت که برود.
–ولی آخه مغنعه...
دستش را به علامت سکوت بالا برد.
–همین که گفتم. بعد از رفتنش پشت سیستم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. صدایش را از سالن میشنیدم که با همکارها صحبت میکرد. هر کس سوالی میپرسید، با آرامش جواب میداد. فقط با من بد حرف میزد. واقعا گناه من چه بود؟ دلیل این بد اخلاقیها چیست؟ یعنی میخواهد برای کار نکرده از او عذرخواهی کنم؟ اصلا چه بگویم؟ او باید به خاطر قضاوتش از من معذرت خواهی کند. شاید میخواهد آنقدر اذیتم کند که بروم.
خدایا حداقل برای یک بارهم که شده یک جایی، یک گوشه ایی، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمان که باید با کمیل چه کار کنم، چطوردلش را نرم کنم؟ "خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده. "
بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد. مثل همیشه من این سکوت را شکستم. "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش میکنم."
✍#بهقلملیلافتحیپور
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت341 –کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کمکم عاشقش میشی. فقط باید چشمت رو باز کنی و بتون
#پارت342
باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم.
با نگرانی نگاهم میکرد.
کمی خم شد و در صورتم دقیق شد.
–اینجا جای خوابه؟
اگر حالت خوب نیست برو خونه.
خواستم بگویم حالم با تو خوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امید به دیدنت دارم.
به صفحهی مانیتور اشاره کرد.
سرد و جدی گفت:
–کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد.
ازحرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم.
–کارها تا ظهر روی میزم باشه.
بعدخیلی زود رفت.
لیوان را برداشتم و جرعهایی از آب خوردم. چشم هایم رابستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود.
ظهر که رفتم کارها را تحویل بدهم، همانطورکه چشمش به مانتور بود گفت:
–بزارشون روی میز.
کاری که گفته بود را انجام دادم و ایستادم.
چشم ازسیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید:
–کاری داری؟
بامِن ومِن گفتم:
–خواستم برای شام خودم دعوتت کنم.
روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید.
–بله اطلاع دارم. حوصلهی مهمونی ندارم. فکرهات رو کردی؟
–درمورد چی؟
با اخم نگاهم کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمیتوانستم باورکنم از دستم ناراحت است.
–درموردحرفهایی که اون روز زدم.
همانطورکه به نوک کفشهایم نگاه می کردم و پوست لبم را بادندانم می کندم گفتم:
–من که همون موقع جوابت رو دادم.
–چیزی که من شنیدم جواب نبود.
بغضم را زیر دندانم له کردم و نگاهش کردم.
–تو اشتباه میکنی. اون روز...اون روز من...
دیگر نتوانستم ادامه بدهم، برای این که بغضم به اشک تبدیل نشود از اتاق بیرون آمدم. نمیخواستم غرورم را بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگاهم کرد از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
کاش می ماندم و می گفتم رسم کدام جنگ بیتفاوتی است. برای به تاراج بردن باید بتازی. توشبیخون بزن، من خودم دلم را به عنوان غنیمت تقدیمت می کنم. دراین جنگ من مغلوب نمیشوم فتح من شکستن حصار آغوشت خواهدبود...
کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبرکنم تامن را به خانه برساند.
جوابش را ندادم. لابد دوباره با هزار گره در ابروهایش میخواهد کنارش بنشینم.
ساعت کار که تمام شد، دوباره پیام فرستاد که:
–چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم.
بیتفاوت به کارم ادامه دادم.
تقریبا همه رفته بودند. شنیدم که به خانم خرمی هم میگفت که برود. چند خط بیشتر از نامهایی که در حال تایپش بودم نمانده بود. با خودم گفتم تمامش میکنم و بعد میروم.
همین که کارم تمام شد، سیستم را خاموش کردم و سویشرتم را پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمیخواستم سوار ماشینش بشوم.
در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید:
–مگه پیامم رو نخوندی؟
من هم اخم کردم.
–خودم میرم.
–ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی میترسی سوار...
–تا ایستگاه پیاده میرم.
–با این پات؟
–با همین پام امدم، بعدشم با همین پام میخواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم میخوای برسونیم.
به در شیشهایی اتاق تکیه داد و مستقیم نگاهم کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت342 باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم. با نگران
#پارت343
نفسش را بیرون داد.
–مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. میتونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی. بغض کردم.
–معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت می کنه چه جوابی باید داد. نمیخوام دیگه درمورد این چیزها حرف بزنیم. واقعا از عذاب دادن من لذت می بری؟ اگه دلت رو زدم بیتعارف بگو، چرابهانه میگیری؟ اون روز گفتی نگاهم رو میشناسی، میخوام بهت بگم، نه نگاهم رو میشناسی نه خودم رو. حرفهات توهین بزرگی بود. به خاطر توهین و تهمتت نمیبخشمت. نشستی جای خدا قضاوت میکنی. چرا فکر میکنی با این کارت به من لطف میکنی؟ من خودم بهتر از هر کسی میتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم. بعد همانطور که به طرف کیفم میرفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم:
–نمیدونم چرا همه از صبوری من سواستفاده میکنن. چرا فکر نمیکنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم میشکنه. به روبرویش رسیدم. اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازویم را گرفت.
–با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد. نگذاشتم حرفی بزند.
با گریه گفتم:
–فکر میکردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت من رو به طرفت کشید. فکر میکردم برای نظر دیگران ارزش قائلی. ولی انگار اشتباه کردم. روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی میکنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟ می خواست حرفی بزند، ولی من دیگر نماندم. بازویم را از دستش کشیدم و به دو خودم را به آسانسور رساندم.
به خیابان که رسیدم بادیدن اولین ماشین سوارشدم. دیگر برایم مهم نبود تاکسی نیست. فقط میخواستم از آنجا دور شوم.
بعد ازچند دقیقه شمارهاش روی گوشی ام افتاد. شمارهی کسی بود که دلم را مانند یک گل پژمرده و بی رمق پرستاری کرد. آب داد. نور تاباند. دورش راحصارکشید تا آسیب نبیند. حالا که شکوفا شده حصارها را برداشته و می گوید برو.
چگونه بروم دل من درخاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوانده است. باید مرا از ریشه بزنی. میتوانی؟
نفس عمیقی کشیدم تا سدی شود برای مهاراسترسی که کمکم به تمام بدنم تزریق میشد.
–الو..
تارهای صوتیاش رعشه به جانم انداخت.
–راحیل کجایی؟
آب دهانم راقورت دادم و آرام گفتم:
–تو ماشینم. دارم میرم خونه.
مکثی کرد بعد با صدایی که سعی درکنترلش داشت پرسید:
–دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبهترم؟
کمی منعطف تر شده بود. آنقدرکه توانستم راحتتر حرفم را بزنم.
–اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم.
–راحیل باید با هم حرف بزنیم.
–حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفهای بی ربط بشنوم. برای این که بغضم جلوی راننده رها نشود گوشی راقطع کردم و روی سکوت گذاشتم.
راننده مدام نگاهش را به آینه و خیابان پاس می داد. بدبختانه آینهاش روی صورت من تنظیم شده بود.
برای رهایی از نگاههایش که معذبم می کرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو بروم.
–آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎حکایت
میگویند که در زمان موسی خشکسالی پیش آمد.
آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران کن.
موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود.
خداوند فرمود: موعد آن نرسیده
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد.
تا اینکه یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت و مناجات بالای کوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید که باران می آید وگرنه امیدی نیست.
آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال می کنم و توکل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائین کوه رسید باران شروع به باریدن کرد
موسی معترض پروردگار شد، خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توکل او بود
🌺 هیچوقت نا امید نشوید، شاید لحظه اخر نتیجه عوض شود🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
شاهینی که پرواز نمی کرد
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...
پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
#داستان #کوتاه #آموزنده
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
#سلام_آقاجانم 💖
ڪاش دل مستحق گوشہ نگاهے بشود
قسمتم رؤیٺ آن ماهِ الهے بشود
فاطمیہ سٺ بہ داغ دل زهراے بتول
فرج مهدے_موعود الهی بشود
نذر گل نرجس صلوات
التماس دعای فرج
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷