📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهار شنبه - ۱۰ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 31 July 2024
قمری: الأربعاء، 25 محرم 1446
🏴🏴🏴🏴🏴
🌹 امروز متعلق است به:
▪️امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
▪️السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
▪️جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
▪️امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
🏴🏴🏴🏴🏴
❇️ وقایع مهم شیعه:
▪️شهادت امام سجاد علیه السلام
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️25 روز تا اربعین حسینی
▪️33 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️35 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ امام على عليه السلام:
🍃 الصَّبرُ عَونٌ على كُلِّ أمرٍ
🍃 صبر، ياور در هر كارى است
ميزان الحكمه، جلد6، صفحه 146
#پندانه
✍ خداوند از مثقال ذرهها سوال خواهد کرد
🔹مادرشوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت:
تو توانستی در عرض ۳۰ روز پسرم را وادار به انجام نمازهایش در مسجد بکنی؛ کاری که من طی ۳۰ سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم....!
🔸عروس جواب داد:
مادر داستان سنگ و گنج را شنیدهای؟
🔹میگویند سنگ بزرگی راه رفتوآمد مردم را سد کرده بود. مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین ۹۹ ضربه بر پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
🔸مردی از راه رسید و گفت:
تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد؛ طلای زیادی زیر سنگ بود.
🔹مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت:
من پیدایش کردم. کار من بود، پس مال من است.
🔸مرد گفت:
چه میگویی من ۹۹ ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
🔹مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
🔸مرد اول گفت:
باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا من ۹۹ ضربه زدم و سپس خسته شدم.
🔹دومی گفت:
همه طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
🔸قاضی گفت:
۹۹ جزء آن طلا مال مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن مال توست. اگر او ۹۹ ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست بهتنهایی سنگ را بشکند.
🔹و تو مادر جان ۳۰ سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم!
🔸چه انسان خوبی که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و نگفت:
بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم.
🔹مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بیثمر نبوده است.
💢 اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و بااخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود میدانند، کم نیستند، اما خداوند از مثقال ذرهها سوال خواهد كرد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
18.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 اخبار آخرالزمان:
⚠️ نمایش بزرگ رباتیک در لاس وگاس که نشاندهنده آغاز شورش رباتها است.
✍️ خروج ربات هوش مصنوعی از گوی شیشه ای جادو به شما چه پیامی را میدهد⁉️
➖➖➖➖➖➖➖
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 355 سریع از جا میجهد و به سختی، لقمه آخرش را قورت میدهد. دستی به سر و صورت
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 356
حالت دوم اما، این است که هیئتها نوظهورند و اصالت سنتی ندارند.
جهتگیریهایشان مطابق شبکههای شیعی لندنی ست، محتوا و قالبشان را از این شبکهها و صاحبانشان میگیرند، از مجالسشان فیلم و عکس میفرستند برای این رسانهها و حتی از سوی سرویسهای اطلاعاتی خارجی، تامین مالی میشوند.
در یک کلام:
همکاری با گروههای معاند نظام دارند و این همکاری در هر سطحی که باشد، یک خطر امنیتی محسوب میشود.
- این هیئت چند ساله سابقه داره؟
این را درحالی میپرسم که دارم یک دور دیگر، مشخصات صالح قاضیزاده را به عنوان اولین بانی هیئت و صاحب خانه، مرور میکنم.
مسعود میگوید:
- طبق گزارش بچههای بسیج و تحقیقی که خودم کردم، تازه دو ساله که تاسیس شده. پارسال یه هیئت خونگی جمع و جور بوده، امسال بیشتر کارشون رو توسعه دادن.
از جا بلند میشود تا سفره صبحانه را جمع کند. همزمان میپرسد:
- چایی یا قهوه؟
مگر اینجا کافیشاپ است؟
محسن نگاه کوتاهی به مسعود میاندازد و جواب نمیدهد. من اما زیر لب میگویم:
- چایی.
صالح قاضیزاده دو پسر دارد. یکی دبیرستانی ست و دیگری دانشجو. میخواهم به محسن بگویم آمار پسرهایش را دربیاورد که مسعود، یک سینی با سه فنجان میگذارد مقابلم.
بوی تلخ قهوه میزند زیر بینیام. با خودم فکر میکنم شاید فقط برای خودش قهوه ریخته؛ اما فنجان قهوهای مقابلم میگذارد و با همان لحن خشک و خشن میگوید:
- چایی نداریم!
یکی نیست بگوید برادر من! تو که میخواستی قهوه بیاوری چرا نظر من را پرسیدی؟ میخواستی ضایعم کنی مثلا؟
فاطمه شکیبا
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 356 حالت دوم اما، این است که هیئتها نوظهورند و اصالت سنتی ندارند. جهتگیری
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 357
یکی نیست بگوید برادر من! تو که میخواستی قهوه بیاوری چرا نظر من را پرسیدی؟
میخواستی ضایعم کنی مثلا؟
حالا میفهمم محسن چرا جوابش را نداد.
با بیمیلی نگاه میکنم به قهوه که بخارش به هوا میرود.
محسن خیره به مانیتورش آه میکشد فقط و مسعود که میبیند من حتی دستم را به سمت فنجان دراز نکردهام، نیشخند میزند.
فنجان را برمیدارد و کمی از آن مینوشد:
- خیالت راحت. مسموم نیست.
رفتارهای مسعود زیاد از حد عجیب و غیرقابل تفسیر است. در رودربایستی گیر میکنم و به اجبار، یک قلپ از قهوه را مینوشم.
طعم گس و تلخ قهوه، صورتم را درهم جمع میکند و در دهانم میپیچد؛ طوری که دیگر حتی نگاه به فنجانم نکنم و بیخیالِ یک نوشیدنی گرم بشوم.
رو به محسن میگویم:
- آمار پسر این قاضیزاده رو دربیار. پسر بزرگه. مخصوصا توی فضای مجازی.
- حکم قضایی میخواد آقا.
ابرو در هم میکشم:
- خب؟
- یعنی... چیزه... چشم. خودم هماهنگ میکنم.
هنوز اخمم تبدیل به لبخند نشده و آفریناش را نگفتهام که مسعود سریع میگوید:
- لازم نیست. خودم درستش میکنم.
قبل از این که من موافقت یا مخالفتی اعلام کنم، مسعود رفته داخل اتاق استراحت و درش را هم بسته. این مدل رفتار کردنش عصبیام میکند.
محسن هم انگار فهمیده من نمیتوانم مسعود را درک کنم؛ برای همین، صندلی چرخانش را میکشد سمت من و آرام میگوید:
- آقا از دستش ناراحت نشید. اخلاقش همیشه اینطوریه، ولی نیروی خوبیه. نزدیک یک سال به عنوان محافظ یکی از مقامات اسرائیلی کار کرده و لو نرفته. کارش درسته. ولی میدونین چیه...
صندلیاش را جلوتر میآورد و صدایش را پایینتر:
- چند سال پیش وقتی از یه ماموریت طولانی برگشت، خانمش فوت کرده بود. بنده خدا سرطان داشت. مسعود هم بخاطر شرایط خاصی که داشت، حتی نتونسته بود بهش زنگ بزنه. برای همین اخلاقش خیلی تندتر شده.
فاطمه شکیبا
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
گفتند: این شخص زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام است
✨﷽✨
عبداللَّه بن مبارک گوید:
سالی برای حج به مکه رفتم، ناگهان کودکی هفت یا هشت ساله را دیدم که در کنار کاروان ها بدون توشه و مرکب حرکت می کند. نزد او رفتم و سلام کردم و گفتم: با چه چیز این بیابان و راه طولانی را می پیمایی؟ گفت: با خدای پاداش دهنده. زاد و توشه ام تقواست و مرکبم دو پایم هست و قصد من مولایم خدا می باشد.
وقتی این گفتار را از این کودک شنیدم، به نظرم بسیار بزرگ آمد. گفتم:
از کدام طایفه هستی؟ گفت: هاشمی. گفتم: از کدام شاخه هاشمی؟ گفت:
علوی فاطمی. گفتم: ای سرور من! آیا چیزی از شعر برایم می گویی که بهره مند شوم؟ گفت: آری و اشعاری خواند که مضمونش چنین بود: ما در کنار حوض کوثر بهشت، نگهبان آن هستیم و آب آن را به واردان می آشامانیم و کسی که راه رستگاری را طالب است، این راه جز به وسیله ما تحقق نمی یابد. و کسی که توشه او دوستی ماست، هرگز زیان نکرده است…
عبداللَّه بن مبارک گوید: آن کودک را ندیدم تا این که به مکه رسیدم و بعد از انجام مناسک حج به ابطح (محلی نزدیک به مکه) رفتم، عده ای را دیدم که دور شخصی حلقه زده اند. جلوتر رفتم که ببینم آن شخص کیست، دیدم همان کودک است که در راه مکه مدتی همراه او بودم.
پرسیدم: این شخص کیست؟
گفتند: این شخص زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام است.[1]
پی نوشت
[1] مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 155
منبع : کارگر، رحیم؛ داستان ها و حکایت های حج، ص:
الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
🖤 شهادت حضرت سجاد علیه السلام رو به همه عزیزان تسلیت عرض می کنم 🖤
🖤 @dastan9 🖤
🔹پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه:
خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفه خود میدانیم
رژیم صهیونیستی زمینه #مجازات_سخت را برای خود فراهم ساخت
در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی ضمن تسلیت شهادت این رهبر شجاع و مجاهد برجسته به امت اسلامی و جبهه مقاومت و ملت سرافراز فلسطین تاکید کردند: رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست با این اقدام زمینهی مجازات سختی را برای خود فراهم ساخت و خونخواهی او را که در حریم جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید، وظیفه خود میدانیم.
متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ملت عزیز ایران!
رهبر شجاع و مجاهد برجستهی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه دیشب به لقاءالله پیوست و جبههی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانهی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینهی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت.
شهید هنیه سالها جان گرامیاش را در میدان مبارزهئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آمادهی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثهی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفهی خود میدانیم.
اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض می کنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
سید علی خامنهای
10 مرداد 1403 مصادف با 25 محرم 1446
🖤 @dastan9 🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 357 یکی نیست بگوید برادر من! تو که میخواستی قهوه بیاوری چرا نظر من را پرسیدی؟
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 358
سرم را تکان میدهم و لبخند میزنم:
- ممنون آقا محسن. ناراحت نشدم.
واقعا هم ناراحت نشدهام. اتفاقا شاید الان، یک احساس همدردی هم با او پیدا کردهام.
هردوی ما یک درد مشابه را به دوش میکشیم.
چیزی که بیشتر اذیتم میکند، نفهمیدن علت این رفتارهاست و البته، این که میخواهم بفهمم مسعود دیگر چه چیزهایی از من میداند.
من الان از گذشته او تنها چند جمله از محسن شنیدهام و این اصلا کافی نیست...
مسعود که از اتاق بیرون میآید، کاغذها را مقابلش میچینم و تصمیم میگیرم سطح تحلیلش را محک بزنم:
- خب؛ نظر شما چیه؟ به نظرتون صالح سوژهای هست که ارزش وقت گذاشتن داشته باشه؟
مسعود نگاه کوتاهی به چشمانم میاندازد و دوباره چشم میاندازد روی برگه:
- همیشه اونی که مهمتره، کمتر توی دیده. صالح شاید مهره مهمی باشه ولی مهره اصلی نیست.
- قبول دارم...
چند ثانیهای نفسم را در سینه حبس میکنم. تحلیلش نسبتاً خوب بود. میگویم:
- پیشنهادت چیه؟
- یه مدت کنترلش میکنیم. شاید اصلی نباشه ولی باید به یه جاهایی وصل باشه.
جواد و کمیل تقریباً همزمان میرسند و تا هویت کمیل تایید بشود و مراحل اداریاش را طی کند، از جواد میخواهم برایم هرچه دیده است را توضیح دهد.
جواد خودش را روی تنها مبل داخل سالن رها میکند:
- اول از همه بگم... عدسیاشون یکم شور بود. واقعاً باید بساط همچین هیئتهایی جمع بشه.
مسعود دست به سینه بالای سرش میایستد و تشر میزند:
- اینی که جلوش لم دادی و داره مزه میریزی مافوقته. جمع کن خودتو!
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 358 سرم را تکان میدهم و لبخند میزنم: - ممنون آقا محسن. ناراحت نشدم. واقعا
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 359
جواد نیشِ تا بناگوش بازش را میبندد و صاف مینشیند:
- خب راستش... همونی بود که گزارش دادن. البته کسایی که شرکت کرده بودن بیشتر مسن بودن. فکر کنم بخاطر ساعتشه؛ جوونها کمتر صبحها میان روضه. سخنرانشون هم اول یکم احکام گفت که چیز خاصی نبود. بعد هم درباره غیبت حرف زد که اینم چیز خاصی نبود. هرچند من خوابم گرفت انقدر که بیحال بود. بعدش هم روضه خوند... توی روضه مستقیم چندبار به خلیفه دوم توهین کرد و مردم هم پشت سرش لعن کردن. بعد هم مداحشون اومد که اونم شعرهاش تند بود یکم.
لبهایم را روی هم فشار میدهم. هنوز برای این که مطمئن بشویم از کجا خط میگیرند، زمان زیادی لازم است.
میگویم:
- جواد، تو دیگه هر روز میری روضه. هر وقت که روضه داشتن میری توی مراسمشون. سخنرانیها رو با دقت گوش میدی و یادداشت برمیداری. حتی ضبط هم بکن. فقط یادت باشه، وظیفه تو شنیدن و تحلیل سخنرانی و روضه ست نه بیشتر. یه وقت به سرت نزنه بخوای به خیال خودت بری رفیق بشی باهاشون... باشه؟
- چشم آقا. حواسم هست.
- آفرین. از امروز میشینی دقیق شبکهها و رسانههای شیعه لندنی رو رصد میکنی. باید دقیق بهمی جهتگیری شون مطابق شبکههای این جریان هست یا نه. کاری که ازت میخوام، بیشتر مطالعاتی هست.
صدای خرخر خنده محسن را میشنوم که سرخ شده و سعی دارد خندهاش را مهار کند.
برمیگردم به سمتش:
- چیزی شده؟
محسن که لبانش را غنچه کرده تا نخندد، میگوید:
- هیچی آقا چیزی نیست. فقط... چه کاری رو به چه کسی سپردین!
و ریزریز میخندد. میگویم:
- چطور؟
- هیچی، فقط این آقا جواد یکم با کاغذ و خودکار و مطالعه و اینا بیگانهس!
جواد دنبال چیزی میگردد که پرت کند سمت محسن: شما حرف نزن اوباما جان!
***
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤