eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۲ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 13 October 2024 قمری: الأحد، 9 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🌺25 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️33 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️53 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️63 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔥مراقب زبانت باش... ✨وقتی حضرت آدم ‹ع›، از بهشت به زمین هبوط میکرد، جبرئیل به او گفت؛ ای آدم، اگر میخواهی دوباره به بهشت برگردی، «اهل سکوت باش» و «از زبانت مراقبت 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌺از امیرالمومنین پرسیدند چگونه انسانی باشیم حصرت فرمودند: ✏متواضع باش تا مورد احترام باشی. ✏مورد اعتماد مردم‌باش ،تا با ارزش باشی. ✏خوش اخلاق باش تا همیشه در یاد انسانها باقی بمانی. ✏بخشنده باش تا رزق و روزی بیشتری داشته باشی. ✏کنجکاو باش،تا چیزهای زیادی یاد بگیری. ✏تلاشگر باش تا موفق باشی. ✏نسبت به خطاهای انسانها بخشش و گذشت داشته باش،تا آرامش داشته باشی. ✏خودت باش و برای خودت زندگی کن ،تا خوشبخت باشی. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❓آیا ممکن است زن دو قلب داشته باشد؟ ✍ بله ، این را قرآن ثابت کرده 🌱 در جلسه‌ای که عدهٔ زیادی از دانشجو‌یان شرکت داشتند، استاد از فصاحت و بلاغت و دقت قرآن سخن می‌گفت : که اگر کلمه‌ای در آن جابجا شود، کل معنی عوض می‌شود و مثل‌ها می‌زد. 🍂 دانشجویی بلند شد و گفت : من این را قبول ندارم. 🌱 در قرآن آیاتی است که سست و بی پایه‌اند. به این دلیل، مثلاً این آیه👇🏻 (ﻣَّﺎ ﺟَﻌَﻞَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟِﺮَﺟُﻞٍ ﻣِّﻦ ﻗَﻠْﺒَﻴْﻦِ ﻓِﻲ ﺟَﻮْﻓِﻪِ) خداوند در درون هیچ مردی، دو تا قلب قرار نداده. چرا گفته مرد و نگفت درون هیچ بشری... و تمام مردم، بجز یک قلب ندارند. چه مرد باشند و چه زن. 🌿 در این لحظه سکوتی سنگین در سالن حکم‌فرما شد، و چشم‌ها متوجه استاد شد و همه منتظر جوابی قانع کننده بودند. ☘ سخن دانشجو تا اینجا درست بنظر می‌رسید. چه مرد چه زن یک قلب دارند. ❓چرا قرآن فقط اشاره به مرد کرده؟ 🌱 پاسخ را بشنوید و به اعجاز و دقت قرآن پی ببرید، که بدون دقت و تفکر عمیق محال است به آن برسید. ☘ استاد گفت : بله مرد از محالات است دو تا قلب درون سینه داشته باشد. ✍ ولی زن وقتی باردار شد ، براستی دو قلب درون سینه‌اش دارد. 👌 قلب خودش و قلب طفلی که حامله است. توجه کردید دقت انتخاب کلمات قرآنی را، واقعاً معجزه از این بالاتر، و خداوند واقعاً با حکمت کلمات را انتخاب و در جای مناسب در قرآن قرار داده است. ❓راستی چرا میت در آن دنیا می‌گوید اگر مرا دوباره بدنیا برگردانی، صدقه می‌دهم؟ ❓چرا صدقه را انتخاب کرد؟ (ﺭﺏ ﻟﻮﻻ ﺃﺧﺮﺗﻨﻲ إلى أﺟﻞ ﻗﺮﻳﺐ ﻓﺄﺻﺪّﻕ) ❓چرا نگفت به حج و عمره میروم، یا نماز می‌خوانم، یا روزه می‌گیرم؟ اهل علم می‌گویند : برای اینکه بعد از مرگ ، اثر صدقه را در آن دنیا دیده که فقط به آن اشاره می‌کند. ☘ زیرا مؤمن در روز قیامت در سایه صدقه‌اش قرار دارد. 👌 پس تا می‌توانید صدقه بدهید. هم برای خودتان ، هم به نیابت مردگانتان. 🍂 باز گشت آنان ممکن نیست، شما بجای آنها صدقه دهید. 👌 نشر این مطلب هم صدقه است 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••『⏰🎞』•• 🔊داستان ظلم در آخر الزمان را همه می دانند ... ولی آیا می شود قبل از آنکه بیش از این فراگیر شود ظهور کند⁉️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•「اللّهم‌َّعَجـَّلْ‌لِوَلِیِڪْ‌الْـفَرَج」• 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔆زندان مؤمن و بهشت كافر روزى امام حسن مجتبى عليه السلام پس از شستشو، لباسهاى نو و پاكيزه اى پوشيد و عطر زد. در كمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طورى كه سيماى جذابش هر بيننده را به خود متوجه مى ساخت ، در حالى كه گروهى از ياران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از كوچه هاى مدينه مى گذشت ، ناگاه با پيرمرد يهودى كه فقر او را از پاى در آورده و پوست به استخوانش چسبيده ، تابش خورشيد چهره اش را سوزانده بود. مشك آبى به دوش داشت و ناتوانى اجازه راه رفتن به او نمى داد، فقر و نيازمندى شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بيننده را دگرگون مى ساخت ، حضرت را در آن جلال و جمال كه ديد گفت : خواهش مى كنم لحظه اى بايست و سخنم را بشنو! امام عليه السلام ايستاد. يهودى : يابن رسول الله ! انصاف بده ! امام : در چه چيز؟ يهود: جدت رسول خدا مى فرمايد: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است . (۱) اكنون مى بينم كه دنيا براى شما كه در ناز و نعمت به سر مى برى ، بهشت است و براى من كه در عذاب و شكنجه زندگى مى كنم ، جهنم است . و حال آن كه تو مؤمن و من كافر هستم . امام فرمود: اى پيرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببينى خداوند در بهشت چه نعمتهايى براى من و براى همه مؤمنان آفريده ، مى فهمى كه دنيا با اين همه خوشى و آسايش براى من زندان است ، و نيز اگر ببينى خداوند چه عذاب و شكنجه هايى براى تو و براى تمام كافران مهيّا كرده ، تصديق مى كنى كه دنيا با اين همه فقر و پريشانى برايت بهشت وسيع است . (۲) پس اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است . 📚۱-الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر. ۲- ب : ج 43، ص 346. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۷۰ پدر آه می‌کشد. می‌خواهم حرفی بزنم که پنجره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت ۷۱ به دیواره‌های قبر تکیه می‌دهم. زهرا و مادر به سمت آیه می‌روند، زیر بازوانش را می‌گیرند تا بلند شود. آقای حسینی با کمک حاج کاظم مهدیِ کفن‌پیچ شده را در می‌آورند. وسط قبر می‌ایستم و دو دستم را بالا می‌آورم تا بتوانم او را بگیرم. دستانم به شدت می‌لرزند. با گفتن «یا علی» مهدی را روی دستانم قرار می‌دهند. سنگین است؛ اما تحمل می‌کنم. آرام مهدی را روی خاک‌های سفت و سخت می‌گذارم. اشک‌هایم بی‌امان می‌ریزند بر روی کفن. دستانم را از زیر بدن مهدی خارج می‌کنم. از اینجا به بعدش را بلد نیستم. تا به حال کسی را درون قبر نگذاشته‌ام. دلم نمی‌خواهد سرم را بلند کنم و سوال بپرسم. صدای پدر را می‌شنوم: _حیدر، روی صورتشو کنار بزن، به سمت قبله هم کجش کن. صدایش می‌لرزد. می‌دانم خودش را نگه داشته است تا به آیه و دیگران دلداری بدهد. بدن مهدی را به سمت قبله کج می‌کنم. دست می‌برم و آرام پارچه سفید رنگی که صورتش را پوشانده است کنار می‌زنم. با دیدن چهره‌اش اشکی بر روی صورتش می‌چکد. پیشانی‌ام را به دیواره خاکی قبر می‌چسبانم و داد‌هایم را در گلو خفه می‌کنم. صدای حاج کاظم را می‌شنوم: _بیا بیرون. پیشانی‌ام را بر می‌دارم. حاج کاظم دستش را به سمتم دراز می‌کند. قبل از این‌که دستش را بگیرم، سرم را خم می‌کنم و کنار گوش مهدی می‌گویم: _هوامو داشته باش، تنهام نذار. دست حاج کاظم را می‌گیرم و از قبر بیرون می‌آیم. در کمتر از ده دقیقه قبر پر از خاک می‌شود. از قبر فاصله می‌گیرم تا آیه راحت‌تر باشد. آقای حسینی و بقیه کناری ایستاده‌اند. به سمتشان می‌روم که صدای آقای حسینی را می‌شنوم: _موسوی انگار اعترافاتی کرده. امروز میرم اداره ببینم چیا گفته. بعدم یه سر قراره برم دفتر رئیس جمهور. موسوی اعتراف کرده است؟ این یعنی می‌توان اثبات کرد مهدی بی‌گناه بوده؟ با کم‌ترین صدا می‌گویم: _هر کاری ازتون بر میاد بکنید که ثابت بشه مهدی بی‌گناه بوده. چشمانش باز و بسته می‌کند و می‌گوید: _همه تلاشمو می‌کنم. بعد از کمی صحبت کردن همه‌شان با حرف‌های تکراری مانند خدا صبر دهد، غم آخرتان باشد و... می‌روند. پدر و مادر هم به سمت قطعه شهدا می‌روند تا سری به سید بزنند. همان‌جا می‌ایستم و نگاه آیه‌ای می‌کنم که زانوهایش را در شکم جمع کرده و به درخت روبه‌روی قبر تکیه داده است. رعد و برقی می‌زند، آسمان صدای مهیبی می‌دهد و بعد از آن قطره قطره باران می‌بارد. آیه دستانش را دور بازویش می‌پیچد سردش شده است. کاپشنم را در می‌آورم. به اطراف نگاه می‌کنم تا زهرا را پیدا کنم. حتی خجالت می‌کشم به آیه نگاه کنم. زهرا از دور در حال آمدن است به سمتش می‌روم. دسته گل میخکی در دست دارد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت ۷۱ به دیواره‌های قبر تکیه می‌دهم. زهرا و مادر به سمت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۲ با صدای گرفته‌ای می‌گویم: _کجا رفته بودی؟ گل‌ها را بالا می‌آورد و می‌گوید: _معلوم نیست؟ سری تکان می‌دهم، کاپشنم را به سمت زهرا می‌گیرم و می‌گویم: _اینو بده آیه خانم، حالش خوب نیست انگار. ببین می‌تونی راضیش کنی تا بریم؟ بارون داره میاد و هوا سرده؛ سرما می‌خورید. کاپشن را می‌گیرد و به سمت آیه می‌رود. من هم پشت سرش قدم بر می‌دارم. *** روبه‌روی میز حاج کاظم می‌ایستم. همان طور که لابه‌لای برگه‌هایش دنبال چیزی می‌گردد می‌گوید: _چرا نرفتی خونه استراحت کنی؟ _تو بهشت زهرا شنیدم که موسوی اعتراف کرده، خواستم ببینم چیا گفته؟ حاج کاظم دست از گشتن بر می‌دارد و می‌گوید: _فعلا که یه سری حرف به درد نخور زده. منتظر نگاهش می‌کنم. می‌گوید: _یادته فرهادی گفته بود موسوی از ماجرای قتلا از قبل خبر داشته؟ سری تکان می‌دهم و ادامه می‌دهد: _حالا به همین موضوع اشاره کرد. گفت که از قبل به رئیس جمهورم گفته بوده که وزارت قراره چنین کاری کنه. چشمانم گرد می‌شوند. _حاجی، رئیس جمهور اینجا چیکارست؟ حاج کاظم برگه مورد نظرش را پیدا کرده است و مقابل چشمانش می‌گیرد و می‌گوید: _هیچی معلوم نیست. آقای حسینی برای همین رفت دفترش یه بررسی کنه ببینه چه خبره. خسته روی صندلی می‌نشینم. بی‌خوابی و گریه باعث شده است سرم درد بگیرد. با صدای حاج کاظم به خود می‌آیم: _پاشو برو خونه. هر خبری شد بهت زنگ می‌زنم. اما من تصمیمی به رفتن ندارم؛ چرا که هنوز احساس شرمندگی می‌کنم در برابر آیه. همان طور که بلند می‌شوم می‌گویم: _کار دارم توی اداره. آهی می‌کشد و غمگین نگاهم می‌کند و می‌گوید: _مراقب خواهر مهدی باش. قبلا راجبش مهدی باهام حرف زده بود. دختر پر انرژی و سرکشیه، می‌ترسم کار دست خودش بده. از توصیف حاج کاظم لبخند محوی روی صورتم می‌نشیند. چشمانم را به نشانه تایید باز و بسته می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم. می‌خواهم به سمت اتاقم بروم که نگاهم به در باز اتاق مهدی می‌افتد. راهم را کج می‌کنم. دلم برایش تنگ شده؛ بهتر است امشب را در اتاق مهدی صبح کنم. به اتاق که نزدیک می‌شوم، صدای جابه‌جایی به گوشم می‌رسد. کنار در می‌ایستم و داخل اتاق کم نور را نگاه می‌کنم. می‌خواهم داخل شوم. یک باره صدایی از زیر میز شنیده می‌شود و همزمان عماد از زیرش بالا می‌آید. همان طور که سرش را گرفته است با چشمانی گرد و دهانی باز نگاهم می‌کند. اخم‌هایم را در هم می‌کشم و چشمانم را تنگ می‌کنم. با لکنت حرف می‌زند: _عه... سلام... چیزه... من... مکث می‌کند. انگار دارد با خودش کلنجار می‌رود چه بگوید. نفسی می‌کشد و دستپاچه می‌گوید: _داشتم وسایل سید رو جمع می‌کردم که اتاقو خالی کنیم. دستم را به سمت در می‌گیرم و می‌گویم: _ممنون خودم انجامش می‌دم تو برو. انگار منتظر فرصتی برای فرار بوده که با حرف من سریع از کنارم رد می‌شود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۲ با صدای گرفته‌ای می‌گویم: _کجا رفته بودی؟ گل‌ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۳ سرما در وجودم نفوذ کرده است. شعله‌ بخاری را بالا می‌کشم. نگاهم به روزنامه‌های روی میز می‌افتد. متعجب برشان می‌دارم، تاریخشان برای همین امروز است. بر روی صندلی کنار بخاری می‌نشینم و روزنامه را باز می‌کنم. اولین تیترها و خبرهایشان حول محور قتل‌های اخیر است. انگار تمام مشکلات کشور حل شده است بجز قتل‌ها. هرچه تلاش می‌کنم نوشته‌ها را بخوانم موفق نمی‌شوم. چشمانم تار می‌بیند و نور کم اتاق هم شدتش را بیشتر کرده است. از همان جا که نشسته‌ام دستم را به سمت کلید برق می‌رسانم. هرچه او را پایین و بالا می‌کنم مهتابی اتاق روشن نمی‌شود. پوزخندی روی لبم نقش می‌بندد. این اتاق هم نبود مهدی را باور کرده است. سرم را به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم. تنها کلماتی که چشمانم قادر به خواندنش است تیتر بزرگ و مشکی رنگ روزنامه است:« تشکیل کمیته حقیقت یاب...» زیر تیر را نمی‌توانم بخوانم. البته نیازی هم نیست؛ همین یک جمله تمام حرف‌های روزنامه را فریاد می‌زند. خودشان دوخته‌اند و حالا به زور می‌خواهند تن وزارت کنند. کمیته حقیقت یاب یعنی شهادت مهدی هیچ نمی‌ارزد. ای کاش تنها بحث سر شهادت مهدی بود، تمام تلاش‌های شبانه روزی بچه‌ها را زیر سوال برده‌اند و علنا گفته‌اند تحقیقات وزارت و دیگر ارگان‌ها را قبول ندارند. نمی‌دانم با این کارها می‌خواهند به کجا برسند؟ با صدای در، روزنامه را به کناری می‌اندازم. سعید است. دستش را بالا می‌آورد و به غذای داخل پلاستیک اشاره می‌کند و می‌گوید: _از صبح هیچی نخوردی، حاجی گفت برات غذا بگیرم. اصلا فراموش کرده بودم که باید چیزی هم بخورم. از خستگی حتی توان صحبت را هم ندارم. سعید متوجه می‌شود و پلاستیک را روی میز عسلی روبه‌رویم می‌گذارد. در عمق نگاهش ترحم موج می‌زند. چشم می‌بندم که نگاهش را نبینم. صدای قدم‌هایش را که می‌شنوم چشم باز می‌کنم. بخاری آن‌قدر گرمم کرده است که خستگی را می‌توانم حس کنم. *** به مُخَدٍه پشت سرم تکیه می‌دهم. نماز صبح را که خواندم، حاج کاظم گفت آقای حسینی کار فوری دارد و باید به خانه‌اش برویم. آقای حسینی سر می‌رسد. عبایی قهوه‌ای رنگ را روی لباس‌های خانگی‌اش پوشیده است. سینی چای را روی زمین می‌گذارد و با آرامش همیشگی‌اش تعارف می‌زند: _بفرمایید. دلم طاقت نمی‌آورد، می‌پرسم: _حاجی چیزی شده؟ تسبیح را از دور مچ دستش در می‌آورد و مشغولش می‌شود و در همان حال می‌گوید: _دیشب رفتم دفتر رئیس جمهور. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
15.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گوگل تنها یک جست‌وجوگر نیست! 🔹پشت‌پرده‌ای تکان‌دهنده از موتور جست‌وجوی گوگل 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟