داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_دوم باشه کمکت میکنم 👍👍 یه جوری بهش میگم مم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_چهل_سوم
داداش، فرزانه اصلا خوب نیست
دلم خیلی براش میسوزه قبلا دچاره یه بحران شدید شده بود
الانم که اینجوری ...
خیلی عاشقت شده بود
چیکار کنم چه جوری کمکش کنم اخه😔😔😔
عباسم انگار ناراحت شده بود
بلند شدو رفت بیرون از خونه
شب دیر اومد مامان و صدا کرد تو اتاق
بعده چند دقیقه مامان خارج شد
🧕🧕🧕🧕
گفتم مامان چی شده
مشکوک میزنید ؟؟!!
هیچی دخترم داداشت میخواد زن بگیره...
چییییی...زن بگیره ؟؟
چرا یه دفعه این تصمیمو گرفت
کی هست حالا ؟؟
🤔🤔🤔
غریبه نیست میشناسیش...
فرزانه دوستته...
فرزانه!!!!😳😳😳
وااای خیلی خوشحال شدم رفتم تو اتاق عباس و بغلش کردم
قربون داداشم بشم که بهترین تصمیمو گرفت ..😍😍
مامان صبح زنگ زد خونه فرزانه اینا ... قراره خاستگاری رو برای امشب گذاشت
فرزانه ـ من تو اتاق نشسته بودم ودفترچه خاطراتمو مرور میکردم
مامان اومد کنارم
فرزانه میخوام یه چیز بگم فقط هول نشووو ...
چی مامان؟؟
امشب خاستگار داری
جا خوردم ..خاستگار😳😳
ولی من قصد ازدواج ندارم
یعنی بگوو نیان جوابم از حالا منفیه...😒😒😒
عه دخترحالا نمیخوای بپرسی کیه ؟؟!
خب مامان حالا کی هستن؟؟
عباس داداشه زینب
از خوشحالی گفتم عباس 😍
پریدم بالا مامان بگووو بیان
عه دختر چته هر کی فکر نکنه موندی ترشیدی تو که تا چند دقیقه پیش قصد ازدواج نداشتی چی شد معجزه شد!!
بنده خدا مامانم ماتش برده بود منم از خوشحالی ورجه وورجه میکردم عینه یه بچه😁😁
عباس کنار دوستش نشسته بود محسن امروز میخوام برم خاستگاری !!
عه مبارکه ...
ممنون حالا تو چرا پکری محسن ؟؟!!
چی بگم والا امروز برای دختری که دوسش دارم خاستگار میاد
عباس من خیلی دوستش داشتم اما حیف که دیر قدم گذاشتم ...😔😔😔
غصه نخور داداش هرچی که قسمت باشه همون میشه
مامان از عمو اینا هم خواسته بود که بیان تا در حقم پدری کنه...
صدای زنگ خونه اومد
مامان رفت به استقبال مهمونا
عمو هم کنار در ایستاده بود
زن عمو و بچه ها هم نشسته بودن
مهمونا که وارد شدن تا چشم عباس و محسن بهم افتاد هر دو خشکشون زد 😳😳😳
چون دوست عباس همون محسن پسر عموم بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نظر قرآن درباره فسادهای یهود و صهیونیست ها ...
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✨﷽✨
حواسمان باشد، نقشه همان است!
«زنان را آرایش کنید و بین مؤمنین بفرستید!»
در نقلی آمده که وقتی حضرت موسی به همراه لشکر خود برای فتح اریحا (شهری در فلسطین) می رفت،
حاکمانِ ظالم آن منطقه که ترسیده بودند، دست به دامان «بلعم باعورا» عالم خائن و پست بنی اسرائیل شدند.
نقشه بلعم برای پیروزی «یک جنگ نرم و فرهنگی» بود. گفت:
«زنان را آرایش کنید، کالاهای مختلف به دستشان بدهید تا برای فروش بین لشکر موسی ببرند!
به آن زنان سفارش کنید که مانع کامجویی آنان نشوند! که اگر فقط یک نفر از آنان زنا کند، برای شما کافی است!»
و شد آنچه نباید!
در نتیجه خداوند پیروان موسی را به بیماری طاعون گرفتار کرد و ۲۰ هزار نفر از آنان، کشته شدند... (بحار الأنوار، ج۱۳، ص۳۷۳)
این روزهای ایران اسلامیمان را ببینید:
_ وضعیت حجاب و عفاف؛
_ شروع استفاده از مانکن های زنده؛
_ بی غیرتی بعضی مردان؛
_ خبرهای پراکنده مسموم شدن و به درک واصل شدن شراب خواران؛
_ شبکه نمایش خانگی بدتر از ماهواره؛
_ رواج موسیقی و در یک کلام:
وضعیت سبک زندگی در کشور را ببینید!
ما وسط یک جنگ بزرگ فرهنگی با تمدن شیطانی غرب هستیم! در حال بمباران شدن هستیم! بمب هایی که ایمان ما مردم را نشانه گرفته و به دنبال استحاله فرهنگی است.
✅ غفلت کنیم، سیلی خواهیم خورد و خداوند با هیچ قوم و جماعت و ملتی، پارتی بازی نخواهد کرد!
محمد صالح مشفقی پور
و همچنان به خواب زدگی مسولین ‼️
محو کامل اسرائیل غاصب
اخراج آمریکا از منطقه
اللهم عجل لولیک فرج
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_سوم داداش، فرزانه اصلا خوب نیست دلم خیلی براش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_چهل_چهارم
محسن اومد جلو عباس و گرفت بغلش ...سلام داداشم خوش اومدی
بابا این عباس رفیق جون جونیه منه😄😄
مامان ـ چقدر خوب محسن جان...
اره زن عمو من همه جوره رفیقمو ضمانت میکنم ...
مهمونا اومدن سر جاشون نشستن مراسم خاستگاری شروع شد حرفا زده شد قول و قرارو گذاشته شد اخرایه مراسم بود که عباس از محسن خواست که یه لحظه برن حیاط
تو حیاط عباس دستشو رو شونه محسن گذاشت و گفت داداش هنوز دیر نشده من میتونم کنار بکشم خیلی شرمندم اصلا نمیدونم چی بگم
محسن ـ اخه تو که تقصیر نداری هردومون بی خبر بودیم شاید قسمت نبوده ...
نه محسن من نمیتونم این کارو بکنم الان میرمو همه چیزو میگم ...
نه عباس مرگ من این کارو نکن
اگه جای تو یه غریبه بود ناراحت میشدم ...
اما حالا بهترین دوستمه خیلی خوشحال شدم اصلاهم ناراحت نیستم تازه این جوری فامیلم میشیم پسر 😉😉
عباس ـ اخهههه داداش
اخه نداره
بریم خونه بیشتر از این منتظرشون نزاریم
انگشتر نشونو دستم انداختن و مهمونی تموم شد
💍💍💍💍💍
تا صبح نخوابیدم اصلا نمیتونستم باور کنم کی فکرشو
میکرد عباس که جواب منفی داده بود اما با خاستگاری غافل گیرم کرد
😍😍😍😍😍😍
فردا بعد از ظهر وقت عقد گرفته بودیم چون اونا صلاح میدونستن که بهتره زودتر محرم بشیم
مامان برام یه لباس بلند و شال و کفش سفید خریده بود
لباس و که پوشیدم مامان گریه اش گرفت 😭😭وااای فرزانه شبیه فرشته ها شدی نادر کجایی که این روزو ببینی
دختر کوچولومون داره ازدواج میکنه
منم گریم گرفت 😭😭😢
مامان اشکامو پاک کرد گریه نکن عزیزم من از خوشحالی گریه کردم
😄😄😄😄
صدای زنگ خونه اومد مامان درو بازکرد زینب اینا بودن
معصومه خانم از توی پاکت چادرو در اورد یه چادر سفید با گلای طلا کوب شده سرم انداخت و گفت فدای عروسم بشم که مثل یه تیکه جواهر میدرخشه 😘😘😘
رفتیم سوار ماشین شدیم
تو محضرم که نشسته بودیم بازم باورم نمیشد اخهه همه چیز یه دفعه ای شد
عاقد شروع کرد به خوندن خطبه منو عباس یه صفحه از قران و باز کرده بودیم بار اول جوابی ندادم مامان و معصومه خانم گفتن عروس رفته گل بچینه
بار دومم از روی استرس جوابی ندادم زینب به دادم رسید گفت عروس رفته گلاب بیاره
اما بار سوم که اومدم جواب بدم زینب گفت عروس و به جرم گل چیدن باز داشت کردن
که من این دفعه به داده زینب رسیدم. گفتم با اجازه ی بزرگترهای مجلس ...
مادرم و عموم که جای پدرم هستن
بللللللللللله
گل و نقل رنگی روی سرمون پاشیده میشد و من و عباس در حالی که لبخند به لبامون بود هم دیگرو نگاه میکردیم
دیگه محرم شده بودیم
وارد عشقی شدم که هیچ گناهی توش نبود وجود هیچ نامحرمی نبود
تازه اون لحظه بود که متوجه جواب منفی عباس شدم اون از روی غیرت و حیا خودشو نامحرم میدونست و نمیخواست در اون شرایط ابراز علاقه کنه شاید میخواست پاکی عشق و با یه غفلت و از روی احساس الوده نکنه
همه در حال تبریک و رو بوسی بودن
من رو به عباس گفتم ازت ممنونم تو بزرگترین و بهترین هدیه زندگیمو بهم دادی که اونم عشق پاک بود
عباس گفت :قابل شمارو نداره بانووو😉
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_چهل_چهارم محسن اومد جلو عباس و گرفت بغلش ...سلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان روزگار من 💖
📑🖌به قلم: انارگل
قسمت_چهل_پنجم
خانواده ی عباس مخالف بودن
که مدت نامزدی زیاد باشه
برای ما هم فرقی نداشت و
به نظرشون احترام گذاشتیم
مدت نامزدی نهایتش ٤ماه
قرار شد و ماهم تو این مدت
مشغول خرید جهیزیه شدیم
هردو خانواده بهم سخت نگرفتیم خوب همدیگرو درک میکردیم مثلا خانواده عباس از ما خواستن که تو خرید جهیزیه خیلی خودمون رو تو زحمت نندازیم و فقط گرفتن لوازم ضروری کافی بود ماهم در مقابل از تجملات خرید عروسی خود داری کردیم همه چیز خوب پیش میرفت
هدف دو طرف خوشبختی من و عباس بود
خدارو شکر از نظر خونه هم مشکلی نداشتیم به کمک دوستان بنگاهی عمو تونستیم یه خونه پیدا کنیم
خونه یه خرده نیاز به تعمیر داشت اما در عوض خیلی بزرگ بود یه حیاط بزرگ با گل و درخت ....
یه روز همگی دست به دست هم دادیمو رفتیم برای تمیز کاریه خونه ..ـ
خانواده ما و عباس اینا و عمو اینا بودیم
محسن و عباس دیوارارو رنگ میکردن
من و زینبم پنجره هارو
مامان و زن عمو و معصومه خانمم تو اشپزخونه مشغول تمیز کاری بودن ، عمو و احمد اقا بابای عباس هم کار حیاط و جاهایی که نیاز به تعمیر داشتن و به دست گرفته بودن ،
مثل یه خانواده ی خوشبخت و بزرگ شده بودیم همه با هم همکاری میکردیم
بالاخره کارا تموم شد
واقعا هم خدا قوت داشت چون از یه خونه قدیمی یه خونه رویایی ساخته بودیم
مامان به کمک عمو و زن عمو در عرض یک هفته تمام جهیزیه رو خریدن کارهای عروسیم انجام شد👍👍👍👍
این چهار ماه مثله برق و باد گذشت 💨💨💨💨⚡️⚡️
چون خانواده زینب مذهبی بودن قرار شد مراسم عروسی کاملا مختصرو ساده همراه با مولودی بر گزار بشه
انقدر از رسیدن به عباس خوشحال بودم که برام تجملات اصلا مهم نبود
لباس عروسم در عین پوشیدگی خیلی شیک و خوشگل بود
عباس بادیدن من گفت :
چقدر خوشگل شدی خانمیی
ممنون عزیزم تو هم عالی شدی
👌👌👌👌
پیشونیمو بوسید دوتا دستامو گرفت و روبروم ایستاد با لبخندی که رو لباش بود و عشقی که تو نگاهش بود بهم اروم گفت فرزانه قول میدم خوشبختت کنم عزیز دلم
تو زیباترین هدیه الهی من هستی😍😘😍😘😍
منم در جواب گفتم زیباترین مجنون من خوشبختی لیلی در کنار تو معنی میگیره 😍😘
مراسم عالی پیش رفت
برای ماه عسلمون هم یه سفره ۵روزه به مشهد ترتیب دادیم
شونه به شونه هم قدم به قدم هم هر روز چند بار برای پابوسی به حرم میرفتیم چقدر عشق واقعی لذت بخش بود به شیرینی عسل . ما خیلی هم دیگرو درک میکردیم و عباس هم تو زمینه های مختلف مذهبی کمکم میکرد
بعد از برگشت از مشهدو گذشت چند روز همش دچاره دلشوره میشدم ... یه دفعه دلم میگرفت .. احساس خفگی میکردم استرس میگرفتم
می ترسیدم که نکنه همه چیز تموم بشه و یه رویا باشه ...
تا اینکه یه روز عباس ازم خواست که مامان و مامانش اینا رو برای شام دعوت کنم
قبول کردم و تدارکات مهمونی رو دیدم....
هم جمع بودیم شام و خوردیم و مشغول حرف زدن شدیم
زینب کمکم کرد تا برای مهمونا میوه و چایی بیارم
عباس گفت امشب میخوام یه چیزی بهتون بگم که حتی فرزانه هم بی خبره..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
📚تنبل و کور
پسرکى بود خيلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى يک نفر، مادر پسرک سه سيب خريد. يکى از سيبها را دم دالان گذاشت، يکى را پشت در و يکى را روى کلون.
پسرک گفت: ماما، بيا سيب دهنم کن. گفت: خودت بردار. پسرک سيب دم در را برداشت و خورد، بعد رفت سيب توى کلون را بردارد که مادرش در را بست و او پشت درماند. پسرک آنقدر پشت در نشست تا گرسنهاش شد، بلند شد و راه افتاد. به او گفتند: برو بازار اصفهان، آنجا پول ريخته. پسرک رفت به بازار اصفهان و شروع کرد به دست ماليدن توى خاک، يک نفر از او پرسيد: چهکار مىکني؟ گفت: به من گفتهاند در بازار اصفهان پول ريخته، اما هرچه مىگردم، هيچ پولى نيست. مرد فهميد که پسرک تنبل بوده خواستهاند از سر بازش کنند. مرد کليد باربند (زمين بزرگى است محصور در ديوارهاى بلند گلي، که جايگاه شتران است ... - از زيرنويس قصه) را به او داد و گفت: من خرج تو را مىدهم. تو هر چيز را که در کوچه و بازار ريخته جمع کن و ببر بريز توى باربند.
تنبل هر روز توى کوچه و بازار مىگشت آت و آشغال جمع مىکرد و توى باربند مىريخت. يک روز رفت پيش مرد و گفت: شترخان (خانه شتر، جايگاه شتران - از زيرنويس قصه) را پر کردهام. مرد رفت و هر چيزى را به کسانىکه به کارشان مىآمد فروخت و پول زيادى از اين طريق بهدست آورد. مزد خودش را برداشت و بقيه را به تنبل داد.
تنبل با پولها رفت به بازار، در آنجا به گداى کورى برخورد. دو ريال به او داد. کور گفت: اى پول شکسته است، کيسهات را بده خودم يک دو ريالى سالم بردارم. تنبل کيسه را داد. کور کيسه را زير پايش گذاشت. تنبل گدا را کتک زد. او را گرفتند و به حبس بردند. از حبس که بيرون آمد، دنبال گداى کور راه افتاد. گدا داخل شترخانى شد. تنبل ديد شش کور ديگر هم آنجا هستند. هفت تا کور ”غليف“ (ظرفى است براى پختن غذا و کوچکتر از ديگ، که از مس درست مىشود. از زيرنويس قصه)هاى پلو را بيرون آوردند و شروع کردند به خوردن. بعد از شام، کورها کيسههاى پر از ده تومنى را بيرون آوردند و شروع به بازى کردند. پولها را به هوا مىانداختند. تنبل همه پولها را از آنها گرفت و هر هفت نفر را کشت. بعد به بازار رفت و هفت نمد و هفت طناب يک رنگ خريد، کورها را در آنها پيچيد.
حمالى پيدا کرد و او را برد به شترخان کورها. گفت: بارى دارم، تو آن را ببر پشت پاياب (نقبى است پلهدار، از سطح زمين به جوى آب قنات، براى برداشت آب. از زيرنويس قصه) توى گودال بينداز. حمال يکى را برد. تنبل يک جسد ديگر جايش گذاشت. وقتى حمال آمد. تنبل جسد نمد پيچشده را نشانش داد و گفت: اينکه زودتر از تو برگشته. حمال گفت: اين بار آن را دورتر مىبرم. به اين طريق هر هفت جسد توسط حمال برده شد. حمال مزدش را گرفت و رفت.
تنبل به بازار رفت، اسبى خريد و پولها را توى خورجين ريخت و به خانهاش برگشت. به درخانه رسيد، در زد. مادر که فهميد تنبل برگشته، گفت: در را باز نمىکنم، تو هنوز تنبل هستي. گفت: مادر بيا ببين به کلون بستهام (ضربالمثلى است که براى آدمهاى ثروتمند بهکار مىبرند و اين داستان را منشاء اين ضربالمثل مىدانند. از زيرنويس قصه). مادر در را باز کرد، ديد تنبل راست مىگويد، آنها سالها به خوشى زندگى کردند.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
20.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۰ نکته از امام خمینی (ره) که نمیدانید!
از آب و برق مجانی و مخالفت امام با اعدام هویدا تا واکنش امام به خبر مرگ شاه
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴