داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای در دام عنکبوت 💗 قسمت۱۰۲ ماشین به سمتی نامعلوم شروع به حرکت کرد,دوتا مرد ناش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای در عنکبوت💗
قسمت۱۰۳
اقاهه لبخندی زد وگفت:اما هرکار کنی بازم به هم شباهت دارین...یک سوال ازت میپرسم اگه جوابت مثبت بود که همه چی را برات میگم,اگر منفی بود دست علی ع یارت...
وقتی این حرف را زد فهمیدم اونم شیعه هست وخیالم راحت شد وگفتم:بفرمایید.
اقاهه:اگر ما ازت بخواهیم چند وقت نقش هارون رابازی کنی چی؟بهت برنمیخوره؟؟فقط بدون پای امنیت ملی در کاره...
یا حسین ع این چی داشت میگفت؟؟
من باگیجی سرم راتکان دادم وگفتم:منظورتان رامتوجه نمیشم,مگه هارون کیه وچکارست ومن چکارباید بکنم.
اقاهه:پس یعنی قبول کردی؟؟
من:ببین اقا که اسمتون رانمیدونم ,من جانم را برای مملکتم میدم واصلا ازخطرکردن نمیترسم ودرضمن عاشق نقش بازی کردنم ,اما باید باهام صاف وصادق باشید.
اقاهه دستش رابه طرف دراز کرد وگفت:من ابو صالح هستم خوشبختم بایک شیعه ی شجاع ونخبه اشناو همکار میشم,ما یعنی نهادما ماه هاست شما را زیر نظر گرفتیم وبارها وبارها سرراهت قرارگرفتیم وامتحانت کردیم واین راگفتم که بدونی این اشنایی اتفاقی نیست و...
خلاصه سلما جان،این شد سراغاز مأموریت پنهانی من ,حالا کی وچی من راحمایت میکنه بماند...اما ازهمه طرف حمایت میشم ,خیالت راحت.
حالا بگذار از,هارون برات بگم که چرا اینقدرمهم شده که دنبال بدل براش میگردند.
هارون یهودی,پسر سلیمان یهودی هست که پدرش از طرفداران پروپاقرص حزب بعث بوده در سن کودکی,پدر ومادرش را درحادثه ای از دست میدهد ومسوولیت بزرگ کردنش میافته گردن شمعون یهودی ,شوهرخاله اش که با تنها دختر خردسالش زندگی میکند.
شمعون یهودی هم در اعتقادات مثل باجناغش بوده وبچه ها را باهمین اعتقادات بزرگ میکنه واینا هم قدمیکشن ودانشجومیشن
تااینکه شمعون متوجه میشه..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
🌼 @DASTAN9 🌼
╰┅─────────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای در عنکبوت💗 قسمت۱۰۳ اقاهه لبخندی زد وگفت:اما هرکار کنی بازم به هم شباهت دار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای در دام عنکبوت 💗
قسمت۱۰۴
شمعون یهودی متوجه میشه گرفتار یک مرض لاعلاج شده وبه زودی به درک واصل میشه ,پس میخواد کاری کنه که خیالش از بابت هارون پسرخواهرزنش ودخترش هانیه راحت بشود.
اولین کاری که کرد یه تقاضای مهاجرت به اسراییل برای هارون وهانیه فرستادوبعدشم اونا را به عقدهم درمیاره ,حدود یک ماه قبل هم به درک واصل میشه
ازاونطرف ،صهیونیست ها هم یک سری,شرط وشروط براش میزارن,یکی ازشرطهاش تحصیل درهمین رشته ی دانشگاهی بود ویکی دیگه از چیزهایی که خواسته بودند یک سری نقشه ازجزییات شهرهای کلیدی عراق بود واخرین وظیفه ای که بهش محول کرده بودند,کمک به داعش برای فتح موصل بود واون همه را با موفقیت انجام میدهدهنگامی که اخرین وظایفش را درقبال داعش میخواسته انجام دهد وبعدازان میخواد چمدانهاش راببنده وراهی بشه به تله ی رزمندگان که ازخیلی وقت پیش زیر نظرش داشتند,گرفتارمیشوند هم خودش وهم همسرش دستگیر میشوند.
اون اپارتمان هم از طرف اسراییل بهشون دادند واسراییلیا کل اپارتمان را میکروفن گذاشته بودند,مثل اینکه برای هارون برنامه ها دارند ومیخواهنداز وفاداربودنش مطمین بشوند,اتاق خواب هم نیروهای ابوصالح پاکسازی کردند که ماراحت باشیم, دستگیری هارون وخانمش با برنامه ای دقیق بوده همونطور که اماده سازی ما بابرنامه بوده و صهیونیست ها از دستگیری هارون وهانیه اگاه نشدند,من وتو به عنوان بدل به جای اونها وارد عمل میشیم.
باید بدونی هانیه وهارون تقریبا سه چهارسالی از من وتو بزرگترن اما قدوقواره ها مون مثل هم است .
فقط یه چیزی راباید بدونی اینکه،هانیه دانشجو سال دوم پزشکی بوده,توباید یک سری کتابها هست بخونی,تا اطلاعاتی دراین مورد داشته باشی,احتمالا اسراییل که برسیم ازت میخوان که درست را ادامه بدهی.
یک سری اداب ورسوم یهودی هست که باید یاد بگیری.
ازاینهمه اطلاعات سرم سوت کشید....خدای من دشمنان اسلام تا کجاها پیش رفتند وما هنوز در خوابیم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
🌼 @DASTAN9 🌼
╰┅─────────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای در دام عنکبوت 💗 قسمت۱۰۴ شمعون یهودی متوجه میشه گرفتار یک مرض لاعلاج شده وبه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای در عنکبوت 💗
قسمت۱۰۵
همینطور که علی از کارش وهارون و...میگفت ,بیسیمی که همراهش بود به صدا درامد,علی صحبت کرد وبعد امد طرف من وگفت:پاشو عزیزم ,باید بریم اپارتمان هارون ،من تورا میرسانم ومیرم دنبال کاراین داعشیهای خبیث،یک شام خوشمزه درست کن تا بعد از,نیمه شب باهم بخوریم 😁
بازهم خدا راشکر کردم که دارمش....
علی من را رساند به اپارتمان وزمانی که داشتیم میامدیم به طرف اپارتمان ,هرجا داعشی میدید یک بوق براش میزد واونها هم اظهار ارادت میکردند ,علی اینجوری میخواست بهم نشون بدهد که چطوری توعمق داعش نفوذ کرده.....خوشحال بودم از اینکه میتونم خدمتی به اسلام کنم ودرحقیقت منم مثل علی یک رزمنده ام وسرفراز ازاین حس وحال..
دوروز از رفتن طارق میگذره فقط متوجه شدیم از کمین داعشیا جون سالم به در بردن واز موصل بیرون رفتند ,بازم جای شکرش باقیست.
سراز سجده برداشتم وداشتم جانمازم را تا میکردم که صدای علی از داخل هال اومد.
هانیه....کجایی خانم...
رفتم داخل هال ,بی صدا اشاره کرد به گوشی دستش,همون که هیچ کس جزابوصالح وطارق شمارش را نداشتند.
فهمیدم چی میگه گوشی را از دستش قاپیدم وبدو رفتم طرف اتاق خواب،در رابستم ودکمه اتصال رافشاردادم,
الو....
ازاونطرف خط صدای طارق
که توگوشی پیچید انگار تمام دنیا را بهم داده بودند.
من:الو طارق ,کجایین؟؟چرا اینقد دیر زنگ زدی؟سالمی?عمادکجاست؟رفتین پیش خاله؟
طارق:سلام عروس خانم,بابا صبر کن یه نفس بگیر تیربار سوالاتت را روی من نشانه رفتی؟؟خخخ
من:ببخشید اخه خیلی منتظرتماست بودم.
طارق:تقصیر شوهرته...گوشیش خاموش بود..
من :اخه علی نبود پیش داعش خوش میگذروند ,تازه اومده خونه😁
طارق:حدس میزدم,اره عزیزم ما رسیدیم الانم پیش خاله درجوار حرم امام حسین ع جاخوش کردی.
تودلم بهش غبطه خوردم.وگفتم:خوش به حالتون سلام من هم به اقا برسونید واز قول من بگیدد😭
بغضم شکست ودیگه نتونستم چیزی بگم ,طارق که انگار اونم داشت گریه میکرد ,خواست حال وهوام راعوض کند گفت:صبر کن...به گوش باش میخوام غافلگیرت کنم,یه نفرهست میخواد باهات حرف بزنه ,یکباره ....خدای من درست میشنیدم صدای عماد بود که گفت: س س سلما.....
از خوشحالی نمیدونستم چکارکنم که طارق گوشی را گرفت وگفت:بلبلمون فعلا فقط همین یک کلمه را میتونه بگه....هرچی خاله وبچه های خاله باهاش حرف زدن نتونست چیزی بگه,فقط وقتی پرسیدن پیش کی بودی گفت سلما.......
اشک از چهار گوشه ی چشمام میریخت ,میخواستم با خاله هم حرف بزنم که تلفن قطع شد,علی هم که اومده بود داخل اتاق گفت:نگران نشو این شماره تایم دار هست بیشتر ازیک تایم مشخص نمیشه صحبت کرد,برای امنیتش اینجوریه...حالا خداراشکر که سالم رسیدند.
همونطور که چادرنماز سرم بود دوباره به سجده شکر افتادم...
نمیدونم اینده ی مجهولم چی میشه وبه کجا میرسه اما یک حس درونیم میگه تحمل کن به جاهای خوب خوبش هم میرسیم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
🌼 @DASTAN9 🌼
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیشبینی #فتنه_اسراییل در سوریه
🔹پیشبینی مرحوم «نجمالدین اربکان» پدر معنوی «اردوغان» از تسلط اسراییل بر سوریه، همدستی ترکیه با اسراییل در نابودی سوريه و جنگ با ایران و در نهایت حمله اسراییل به ترکیه برای اشغال جنوبشرقی این کشور و تضعیف جهان اسلام‼️
#سگدوغان به پایان سلام کن‼️
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
#سخنان ناب و زیبا
🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
🍃
❌️هرگز به هیچکس و هیچ چیزی،
در این دنیا وابسته نشو...
✍️یعقوب به یوسف وابسته بود و بوسیله،
همان دچار اذیت و ناراحتی شد...
ابراهیم به اسماعیل وابسته بود،
پس به او امر شد که او را قربانی کند..
زلیخا به یوسف وابسته بود،
و از وی دور شد...
دنیا همین است.....
هرکسی به چیزی وابسته شود بوسیله،
همان چیز دچار عذاب و ناراحتی میشود
بنابراین به هیچ چیز و هیچکس،
در این دنیا وابسته نشو.....
آرامش خود را جز به خـــ❤️ـــدا،
به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نکن ..
تا همیشه آن را داشته باشی ...
هرچیزی که در این دنیا زیبا،
و دوست داشتنی ست روزی از تو،
دور خواهد شدو همه فانی هستند..... و تنها،
اعمال نیک و صالح برایت باقی میماند
#بفرستید_برای_وابسته_ها 😊❤️🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
🌼 @DASTAN9 🌼
╰┅─────────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای در عنکبوت 💗 قسمت۱۰۵ همینطور که علی از کارش وهارون و...میگفت ,بیسیمی که همرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای در دام عنکبوت💗
قسمت۱۰۶
یک ماهی از ازدواج من وعلی ومستقر شدنمان در اپارتمان هارون میگذره...یک ماهی سرشار ازعشق....مملو ازمحبت....یک ماهی که من یا تنها بودم ودرعالم کتابهای پزشکی وکتاب تورات غرق بودم یا کنارعلی مشق عشق میکردم.
الان تا حدودی دستم امده که هانیه چطوربوده,درسهایی که خوانده,مباحث اساسیش را یادگرفتم وتوبحث اعتقادی هم با افکار واعتقادات یهودیان ,خصوصا یهودیهای صهیون یه پا کارشناس شدم وبه قول علی الان میتونم یک کنیسه پراز خاخام را درس بدهم🤣
نزدیک دوماه هست که موصل کاملا به دست داعش اسیره,البته اولش مردم موصل گول خوردند وفکرمیکردند باامدن داعش موصل بهشت برین میشه براشون اما الان اگر چهره ی تک تک طرفداران وسینه چاکان داعش را ببینی از چهره شان ندامت وپریشانی را میخوانی،روستاهای اطراف موصل گاهی دست داعشن وگاهی دست حشد الشعبی عراق اما اون چیزی که الان بیشتراز همیشه روحیه ی داعشیها را داغون کرده ,وجود مبارز شجاع وجسوری که باسپاه شهادت طلبش درمقابل داعش قدکشیده وبه گفته ی علی هرجا که پا میگذاریم ,داعشیها حرف این مرد خدا را میزنند.
مردی که شجاعتش را درمکتب مولاعلی ع فراگرفته وشهادت طلبی اش را از امام حسین ع اموخته و نگاهبانی حریم الله را از عباس بن علی ع درس گرفته،مردی که بردن نامش لرزه براندام داعشیان که سهل است لرزه براندام شیطان بزرگ وفرزند حرام زاده اش یعنی امریکا واسراییل میاندازد...مردی به صلابت کوه که دراینجا بانام ژنرال قاسم سلیمانی شناخته میشود.
دیروز که حرف این مرد بزرگ شد وتعریف هایی که شنیدم,سخت دلباخته ی دیدن ودرک محضرش شدم,علی عکسی از حاج قاسم رااز اینترنت گرفت و بهم نشان داد,به خدا قسم برق مهربانی چشمانش مرا یاد مهربانی اهل بیت ع انداخت...
علی به من قول داده ,اگر اوضاع بروفق مراد باشد ,بعدازاتمام مأموریتمان مرا به ایران ببرد تا از نزدیک محضرحاج قاسم را درک کنم.
درهمین افکاربودم که در ورودی بازشد وصدای,علی را میشنیدم که انگار حامل خبرمهمی است:هانیه.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای در دام عنکبوت💗 قسمت۱۰۶ یک ماهی از ازدواج من وعلی ومستقر شدنمان در اپارتمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای در دام عنکبوت 💗
قسمت۱۰۷
من:سلام اقاهارون گل چی شده ؟سر اوردی؟؟
علی:سلام هانیه جان،جای بابات خالی که ببینه زحمتهاش به ثمر نشستند .
من باخوشحالی ساختگی گفتم:جددددی ؟؟بگو جان هانیه،یعنی راهی شدیم؟وبعد انگار که یادم اومد بابام فوت کرده حالت بغض توصدام دادم گفتم:کاش پدرم بود واین روز رامیدید کاش بود وباما میمومد..
علی:اره عزیزم،امروز تماس گرفتند که یک سری ازمایشات انجام دهیم وبراشون بفرستیم ویک هفته دیگه هم راهی سفر هستیم
وچشمکی بهم زد واشاره کردکه قلم وکاغذ روی اوپن را بیارم.
اخه این چندوقته عادت کرده بودیم ,حرفهایی راکه نمیشه گفت را روی کاغذ برای هم مینوشتیم .
درحینی که کاغذ وقلم را دستش میدادم ,مدام از شنیدن این خبر اظهار خوشحالی میکردم وطوری نشان میدادم که انگار اسراییل کعبه ی ارزوهای من بوده والان من مثل عاشقی که بوی وصال معشوق شنیده سراز پا نمیشناسه.
علی برام نوشت،فیصل را راهی کردم...
اخه تواین مدت خیلی پیگیر کارفیصل بودم,بچه بود دلم نمیامد تومیان جنگ بدون مادر واقوام بمونه,به علی پیشنهاددادم که یه جوری,فیصل را بیاره وراهیش کنیم تا بره پیش عماد وباهم بزرگ بشن اما علی مخالف بود میگفت درسته اقوام فیصل همه سعودی ووهابی هستند اما ما مثل داعشیا نیستیم که بچه های مردم را به دزدیم برای تعلیم کارهای خودمان...فیصل اگر بخواد هدایت بشه وراه بهشت که همون شیعه ی امیرالمومنین ع است را پیداکند,توهمون بزرگی هم میتونه تحقیق کنه وبه حقیقت برسه.علی معتقدبود که فیصل باید بره پیش اقوامش....
ذهنم تواین مدت درگیر فیصل هم بود الان خداراشکر کردم وبرای علی نوشتم,به کجا راهیش کردی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای در دام عنکبوت 💗 قسمت۱۰۷ من:سلام اقاهارون گل چی شده ؟سر اوردی؟؟ علی:سلام هان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای در دام عنکبوت💗
قسمت۱۰۸
علی برام نوشت:آدم ابوعدنان را که برای سربه نیست کردن ناریه اومده بود پیدا کردم وفیصل را باهاش راهی عربستان کردیم تا به عشیره اش بپیوندد,حالا اینده اش چی بشه؟؟خدامیدونه.....
بازهم خدا راشکر کردم که فیصل ازاین ورطه ی جنگ وخون ,بیرون رفت.
بعداز نهار به اتاق خواب رفتیم ,اخه کلی سوال ذهنم را درگیر کرده بود که باید جواب میگرفتم.
من:علی.....یه سوال
علی:جانم ,عزیزدلم تو ده تا بپرس...کیه که جواب بده خخخخ
دیگه تواین مدت به شوخیهای علی عادت کرده بودم وبارها خداراشکر کردم برای این موهبتی که بهم ارزانی داشته.
من:اولا ,ازمایش چی چی هست؟اصلا برای چی هست؟
علی:ازمایش کلی از گروه خونی وحتی دی ان ای ,برای چی گفتن بگیریم رانمیدونم اما احتمال زیاد پای مسایل امنیتی دربین هست وصدالبته میخوان مطمین بشن که مریضی واگیرداری ,ایدزی و...نداریم که بهشون منتقل کنیم...
من:علی....اسراییل چرا پیشرفت داعش براش مهمه که شرط پذیرفتن هارون را ,دادن اطلاعات کلیدی موصل ودرنهایت فتح موصل قرارداده؟
علی:آهان این شد دوتاسوال که به اندازه ی,صدتاسوال جواب داره....
باید یاد بگیری یه یهودی صهیون اطلاعاتش را راحت دراختیار کسی قرارنمیده که....
خندم گرفت وگفتم:اما یه شیعه ی مولاعلی ع برای خدمت به همرزمش جانش رامیده ,اطلاعات که سهله....
زد زیرخنده وگفت:عجب زبلی هااا,یه قهوه اعلا دم کن وبیار تا برات توضیح بدهم.
ومن با حسی سرشاراز,عشق ومملواز محبت به سمت اشپزخانه رفتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
خاطرهی غذا خوردن سردار سلیمانی با عراقیها
یکی از همرزمان ایشان می گوید: رفتم اهواز که من را انداختن بندر فاو که سه منطقه کارخانه نمد، خورعبدالله و منطقهای به نام البهار بود، وقتی رفتم حاج قاسم من را دید و گفت: آقای افزون شهید نشدی گفتم نه من هنوز لیاقت نداشتم گفت تو از ملاهای قدیمی کنارت هست و واقعا هم این گونه بود پدر همسرم یکی از ملاهای قدیمی بود.
در سنگر به من گفت، همراه من میآیی برویم خط. گفتم سرهنگ هر جا که شما بگویی میآیم، رفتیم یه جایی کانال بود و سنگر کمین که حاج قاسم میرفت برای دیدهبانی گفت، خدا با تو هست شب تا صبح سنگر میزنی، اما تیر نمیخوری.
در همان منطقه کارخانهی نمد یه منطقهای به نام سهراهی مرگ بود. محال بود گلوله به سمتت نیاد.
یک دفعه از حاج قاسم پرسیدم: چرا به اینجا میگویند سهراهی مرگ؟
گفت: هر که به این منطقه برود، امکان ندارد که تیر به سمتش نیاید. من گفتم حاجی من چند سری رفتم، اما اتفاقی نیفتاده.
حاجی خندید و گفت: اون موقع خواب بودند!
حاج قاسم ما را برد سنگر کمین و نشانم داد و گفت: اینها عراقی هستند. اگر دل و جرأت داری، برو اون سمت.
یک نفر دیگر هم بود به نام آقای زارع منصوری که از همشهریان حاجی بود که شهید شد. دوربین را داد وقتی نگاه کردم، دیدم کلاً اینجا جایگاه لشکر صدام هست. گفتم: سردار بریم.
گفت: یک شرط داره که اصلاً صحبت نکنی. چون اگه زبونت رو باز کنی، بفهمن که ایرانی هستی تو رو میکشن.
من با حاج قاسم و زارع منصوری حدود ساعت ۱۰شب بود، رفتیم آنجا و در صف عراقیها نشستیم. غذا گرفتیم و خوردیم. چند تا لودر آنجا بود. حاج قاسم به من گفت: تو که رانندهی لودر هستی، میتونی یکی از این لودرها رو برداری؟
گفتم: نه! مگه میشه؟!
گفت: امکانش رو خدا برامون درست میکنه.
رفتم دیدم یکی از دستگاهها صفر هست و هنوز بیلش هم زمین نخورده. برگشتم به حاجی گفتم: یکی از دستگاهها خوبه؛ ولی بقیه نه.
گفت: برو چک کن روغن و آبش رو.
گفتم: بله داره، ولی سوئیچ نداره.
گفت: تو کیسه آخر پشت سر صندلی سوئیچ هست.
رفتم برداشتم و روشن کردم. حاج قاسم خودش کنارم نشست و گفت: حرکت کن!
از خاکریز اول و دوم که گذشتیم به خاکریز سوم که رسیدیم، شلیک دشمن شروع شد و متوجه شدند. صبح روز بعد رادیو لندن اعلام کرد که قاسم سلیمانی آمد عراق یک دستگاه لودر برداشت و برد از همان موقع شدیم رانندهی مشهور.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
🌼 @DASTAN9 🌼
╰┅─────────┅╯
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ چطوری به مقام حاج قاسم برسم؟
اصلاً شدنی هست ؟
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯