هدایت شده از یازهرا
❤❤❤❤❤❤❤ خاطره ای زیبااززندگی شخصی دکتر الهی قمشه ای:
هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقاصبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟
چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روانشناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...!
لطفا اگه زیبا بود برای همه کسانی که هنوزهم به خوب بودنشون ایمان دارید بفرستید👏🏻👏🏻👏🏻🌹🌹🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ما خیال میکنیم که آمدهایم تا خانهای بسازیم، بَزمی بسازیم و همینکه خانهمان را خراب میکنند و بَزممان را به هم میزنند ناله میکنیم و بانگ برمیداریم که : مسلمانی نیست . . . خدا نیست . . .
بیخبر ! بیخبر ! آنها میخواهند تو را بسازند و این است که بَزمت را میسوزانند، که خانهات را خراب میکنند، که محبوبهایت را میشکنند، که مگر برخیزی. خرابت میکنند، تا آباد شوی. دیوارهایت را میریزند تا به وسعت برسی و این است که تو باید خودت بخواهی و طلب کنی و اگر نخواستی و کردند، شکر کنی و یا لااقل صبر داشته باشی تا بارور شوی، نه آنکه جزع بزنی و فریاد، که فریاد در زیر این گنبد کبود خریداری ندارد . . .
#استاد_صفایی_حائری
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🚨پیشگویی عجیب شهید سلیمانی از جنگ سنگین بعد از پایان جنگ با داعش
🔻 یکی از مدافعان حرم میگوید در پایان جنگ با داعش حاج قاسم سلیمانی به قرارگاه آمد. آمده بود به بچهها خدا قوّت بگوید نشستم کنارش گفتم: حاجی جنگ دیگه تموم شد با اجازتون من برگردم سر درس و زندگیم، بغضم را فرو بردم و گفتم سفره جنگ را جمع کردند ما جا موندیم از قافلهی شهدا برای ما دعا کنید. حاجی دستم را گرفت توی دستش و فشار داد و گفت: فلانی خیلی عجله نکن به زودی یک جنگ سنگینی خواهیم داشت که همه شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم آرزو میکنند کاش بودند و در این جنگ کنار شما میجنگیدند!
📙 کتاب سلیمانی عزیز، ص ۱۹۴
راوی حجت الاسلام محمد مهدی دیانی
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#سوتی😁
این سوتی من برمیگرده به ۶ سال پیش
زمانی که عروس داییم تازه زایمان کرده بود قرار بود روز دهم بچشون ولیمه بدن و بریم دیدن بچه و چشم روشنی هم ببریم😌🎉😌🎉😌
خلاصه صبح اون روزی که قرار بود شب بریم مهمونی همسرجان یه مقدار پول به بنده دادن که بذارم داخل پاکت و به عنوان چشم روشنی ببریم و همچنین یه مقدار پول که هزینه آرایشگاه بود💃💃💃 منم پولها رو گرفتم گذاشتم داخل کیفم و روی پاکت نوشتم قدم نو رسیده مبارک هدیه ای ناقابل از طرف .......
و پاکت رو هم گذاشتم داخل کیفم و با عجله رفتم آرایشگاه😌😌😌😉
خلاصه شب شد و همسری اومد جلوی آرایشگاه دنبالم و رفتیم تالار پذیرایی
آخر شب موقع خداحافظی پاکت رو دادم به عروس دایی جان و تبریک گفتم و خداحافظی کردم و رفتیم منزل😴😴😴😴
چند روزی گذشت و یه روز صبح رفتم حرم تا وارد شدم هنوز کفشام دستم بود یه خانومی کنار دیوار بچه به بغل نشسته بود تا منو دید یهو شروع کرد به آه و ناله که ندارم و فقیرم و بیچاره هستم منم اصلا داخل کیفم نگاه نکردم یه مقدار پول داشتم از اضافه کرایه ماشین دادم به خانومه این رو هم بگم که یه کم سختم بود چون خودم خیلی شرایط پولی خوبی نداشتم
خلاصه رفتم خونه چند روزی گذشت یه روز که میخواستم از داخل کیفم چیزی در بیارم یهو دیدم ته کیفم چند تا ۱۰ هزار تومنی افتاده😍😍😍🤑🤑🤑🤑🤑 خیلی خوشحال شدم و گفتم خدایا شکرت شنیده بودم اگر به فقرا کمک کنیم چند برابرش از راهی که فکرشم نمیکنید برمیگرده ولی نه این همه و نه به این زودی🤪😁
بله همچنان خوشحال از سرمایه دارشدنم بودم که بعد از چند روز یادم افتاد که پاکتی که دادم به عروس دایی جان خااااالی بوده و فراموش کردم پول بذارم داخلش😇😇😇😅😅😅😅
القصه عید شد عروس دایی اومدن منزلمون و از اونجایی که با هم خیلی دوست و همراز بودیم قضیه رو براش تعریف کردم
بنده خدا میگفت خودمم تعجب کردم پاکت خالی رو دیدم🙃
خلاصه موقع خداحافظی یه پاکت که پول چشم روشنی و عیدی بچشونو داخلش گذاشته بودم بهشون دادم
#منتظر_داستان_شما_هستیم🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه سی و یکم * داس
3 دقیقه در قیامت.... 032.mp3
32.43M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه سی و دوم
* اشک، سرمایه و سلاح انسان
* آهن سلاح جهاد اصغر، آه سلاح جهاد اکبر
* گریه بر هر درد بیدرمان دواست
* اتصال شورآفرین
* قیامت امام حسین (ع) در قیامت
* نکات کتاب فروغ شهادت آیتالله پهلوانیتهرانی (ره) در باب اشک
* اشک ظهور رحمت است
* اشک بر اباعبدالله(ع)، مزد پیامبر (ص)
* چگونه با یک قطره اشک بر اهلبیت، جهنم ما خاموش میشود؟
* شاهکلید رشد، گریه بر اباعبدالله
* مصادیق اظهار ترحم نسبت به حقیقت
* دو قطره محبوب نزد خداوند
* خنده و گریه در جلوت و خلوت
* زینت ترس از خدا
* عبودیت در کلام امیرالمومنین
* گریه از ته دل، خنده از سر دل
* از معاشرتهای عفونی بپرهیزیم
* از اعمال خود بترسیم نه از مرگ
* چشمی که در قیامت خواب و گریه ندارد
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
تندخوانی جزء ششم قرآن کریم 🙏🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
تند خوانی جز 7.mp3
4.3M
تندخوانی جزء هفتم قرآن کریم 🙏🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
تند خوانی جز 8.mp3
4.15M
تندخوانی جزء هشتم قرآن کریم 🙏🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
"اجتناب از تعیین وقت ظهور و تکذیب نمودنِ آن"
🔹 برای ظهور امام زمان وقت و زمان مشخصی تعیین نشده است و طبق روایات این کار بسیار نهی شده است.
❤️ از امام باقر پرسیدند: آیا برای این امر (ظهور) وقت مشخصی وجود دارد؟ امام فرمودند: کسانیکه وقت تعیین میکنند دروغ میگویند(و سه بار تکرار کردند)۱
🌸 امام کاظم نیز فرموده اند: اگر به ما گفته می شد این امر (ظهور) تا دویست و یا سیصد سال دیگر واقع نمی شود، دل ها سخت می شد و بیشتر مردم از اسلام بر می گشتند، اما گفته اند این امر چه با شتاب پیش می آید و چه نزدیک است تا دلهای مردم آرام گیرد و فرج نزدیک احساس شود.۲
🌺 همچنین امام صادق به مفضل بن عمر میفرمایند: ای مفضل برای آن وقتی مگذار که هر کس برای ظهور مهدی ما وقت تعیین نماید، خود را در علم خداوند شریک دانسته...۳
📚 ۱- کافی ج۱ ص۳۶۸
۲- کافی ج۱ ص۳۶۹
۳-مکیال المکارم ج۲ ص۴۷۷
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
میلادی: Saturday - 02 May 2020
قمری: السبت، 8 رمضان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️7 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️10 روز تا اولین شب قدر
▪️11 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️12 روز تا دومین شب قدر
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
مقدس اردبیلی رفت حمام، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید:
خدایا شکرت که شاه نشدیم،
خدایا شکرت که وزیر نشدیم،
خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم!
مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد؛ شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی ، نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب... کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم ...
حمامی گفت: اونجا، نصفه شب، کسی بوده با مقدس؟
مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده ...
حمامی گفت: پس چطور همه خبر دار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست!!
مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که:
"ریا در مردم، پنهان تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک ..."
.......♡🌿🌸💦
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
✨﷽✨
✅ داستان واقعی
✍خانم مؤمن و پرهیزکاری بود، به کسالتی مبتلا شده بود که به توصیه پزشک باید چند روزی را در بیمارستان می ماند، آنجا در بیمارستان همچنان که بستری بود با مولایش صحبت می کرد، درد و دل می کرد، با همان زبان مادری از حضرت میخواست برای یکبار هم که شده به عیادتش بروند... زمان ترخیصش فرا رسید، به او پزشک معالجش گفت چند روزی هم در منزل استراحت کن و فعالیتی انجام نده تا بهبودی کامل، او اما دلش شکسته بود، شکسته بود که چندین شب مولایش را صدا زده بود و پیغامی از طرف امام زمانش نیامده بود، به خانه اش رسید و طبق دستور پزشک استراحت می کرد...
دلتنگی روزهای قبل هنوز در دلش بود، در همان حال و هوای امام زمان، ناگهان دید جوان زیبارو و با ابهتی را در کنارش، شناخت مولا را، حضرت به گرمی و ملایمت با او سخن می گفتند، فرمودند : «مارا ببخشید، نتوانستیم در روزهای بستری شدنتان به دیدارتان بیائیم»... از عذرخواهی مولا کمی خجالت زده شد، آمد حرف حضرت را قطع کند که آخر آقا جان این چه حرفی است... که مولا ادامه دادند: «محیط بیمارستان مناسب حضور ما نبود و نیامدیم، اینجا آمدیم به عیادت شما...
🌸 قربانشان رَوَم مولا آنقدر تواضع دارند که انگار نه انگار حیاتِ همه ی ما به وجود مبارکشان بستگی دارد، مهربانی را از جدّ بزرگوارشان پیامبر رحمت به ارث بردند، آقا منزل خانم متدین را مناسب دیده و به عیادت بانوی پرهیزکار تشریف برده بودند، کاش ای کاش خانه های ما هم آنچنان باشد که امام زمانمان رغبت کنند شبی را به خادمی شان بگذرانیم
شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان
تَبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت
📚ملاقات با امام زمان عج
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
یوسف تبریز و چشم پوشی از گناه
🌺آقایان چایچی و رضا بیدگلی نقل کردند:آقای مجتهدی فرمودند: درایّام نوجوانی که به مدرسه میرفتم در بین راه به فقرا کمک می کردم .یک روز که از مدرسه بر می گشتم پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست دارد او از من خواهش کرد کمکش کنم و اثاثیه را به من داد و از جلو حرکت کرد تا به منزلی رسیدیم. سپس درب را باز کرده و وارد خانه شد.
من نیز همراه او داخل خانه شدم، که ناگهان درب بسته شد و با چند دختر جوان رو به رو شدم، آنها گفتند: شما به یوسف تبریز مشهور هستید و ما از شما خواسته هایی داریم که اگر انجام ندهید کوس رسوایی شما را خواهیم زد.
ایشان فرمودند: یک لحظه تأمل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله هایی افتاد که به بام منتهی می شد ، بلافاصله به طرف پله دویده و به پشت بام رفتم، آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند
با اینکه ساختمان سه طبقه یعظیمی بود و دیوار های بلندی داشت، با گفتن یک یا علی، بی درنگ خود را از پشت بام به داخل باغی که جنب خانه قرار داشت پرتاب کردم.
همین که در حال سقوط بودم احساسی کردم دو دست، زیر کفِ پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد. ایشان میفرمودند: از آن موقع تا الآن پاهایم را بر زمین نگذاشته ام و هنوز روی همان دست ها راه میروم . همچنین این جریان را آقای حسین شکروی، از قول حجةالاسلام فرقانی نقل کردند.🌸
لاله ای از ملکوت. جلد ۱.ص۲۹۹
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷