✅انگار نه انگار امام زمانشان غایب است
#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی (ره) :
🍃یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه #نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
🍃ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:" آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند.
🍃انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه #امام_زمان (عج) به گریه افتادم.
🍃شیعیان بس نیست غفلت هایمان ؟
🍂غربت و تنهایی مولایمان؟
🍃ما عبيد و عبد دنیا گشته ایم
🍂غافل از مهدی زهرا گشته ایم
دعا کنید برا امام زمان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
🌺تسبيحات حضرت زهرا«س»🌺
🍃و رواياتي در عظمت اين تسبيحات 🍃
🎋✨روزی حضرت فاطمه زهرا (س) نزد رسول خدا رفت و تقاضای خدمت کاری کرد. پیامبر در پاسخ او فرمود: به جای خادم، هدیه ای به تو می دهم که از همه دنیا ارزشمندتر باشد. هنگامی که برای خواب آماده شدی، سی و چهار مرتبه «اللّه اکبر» و سی و سه بار «الحمدللّه » و سی و سه مرتبه «سبحان اللّه » بگو.
از آن روز فاطمه همیشه این ذکر را تکرار می کرد و این ذکر به نام «تسبیحاتِ حضرت زهرا (س) » شهرت یافت.(➊)
🥀زراره می گوید: امام صادق(ع) فرمود: "تسبیحات فاطمة زهرا(س) مصداق ذكر كثیر است كه در قرآن آمده: "اذكروا الله ذكراً كثیراً".(➋)
🍂امام باقر (ع) فرمود: "اگر چیزی بهتر از تسبیحات حضرت زهرا بود، پیامبر آن را به فاطمه می آموخت".(➌)
🌾امام صادق (ع) فرمود: "تسبیح زهرا (س) در هر روز بعد از هر نماز محبوب تر است نزد من از خواندن هزار ركعت نماز مستحبی ".(➍)
🍁امام صادق (ع) فرمود : "هر كس هنگام خواب تسبیحات فاطمة زهرا (س) را بگوید، از جمله ذاكران خواهد بود.(➎)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚منابع:
➊من لا یحضره الفقیه، ج۱، ص ۲۱۱، ح ۳۲
➋وسائل الشیعه، ج۴، باب ۱۸ از ابواب تعقیب، ص ۱۰۲۲.
➌همان، ص ۱۰۲۴.➍همان.ص ١٠٢٤ ➎همان ص۱۰۲۳
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
رسیدیم به خونه شهرزاد. صاحب خونه تا ماشین پلیس رو دید دوید و اومد جلو و شروع کرد التماس کردن --جناب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت95
سرهنگ ساسان رو به آغوش کشید و با دستش به کمرش ضربه زد.
--خسته نباشی باباجون!
شونه هاش رو گرفت
--بهت افتخار میکنم ساسان!
باورم نمیشد که ساسان پسر سرهنگ باشه!
سرهنگ و یاسر رفتن بیرون و من و ساسان موندیم تو حیاط.
ساسان خندید و با دستای باز به طرف من اومد
--نیستی رفیق دلم برات تنگ شده بود.
مردونه بغلم کرد و جلوم ایستاد.
با تعجب گفتم
--یعنی تووو؟
خندید و به شونم ضربه زد
--اره داداش!
خندیدم
--آخه اصلاً باورم نمیشه!
رسیدیم مرکز و من هنوزم متعجب بودم.
من و یاسر و حامد رفتیم تو اتاق سرهنگ و نشستم دور هم.
--حامد؟
با صدای سرهنگ سرمو بلند کردم
--بله جناب سرهنگ؟
--میدونم که باورش برات سخته اما باید بگم که ساسان پسر منه و منم پدر ساسان.
--ببخشید جسارتاً شما با زهره خانم....
چیزه یعنی منظورم اینه که...
لبخند زد
--زهره خانم، همسر من و مادر ساسانه.
--ببخشید من یکم گیج شدم.
نمیدونستم از اینکه حقایق ها ازم مخفی شده خوشحال باشم یا ناراحت؟
یاسر من رو مخاطب قرار داد
--شاید که مقصر منم اما....
از نظر من تو بهترین گزینه واسه جاسوسی توی اون گروه بودی و شناخت تو در دوران دبیرستان از ساسان کار رو راحت تر کرد.
چند لحظه به سکوت گذشت و با تردید گفتم
--پس یعنی شهرزاد.....
ساسان حرفم رو قطع کرد
--حامد شهرزاد فقط یه عروسک خیمه شب بازیه......
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت95 سرهنگ ساسان رو به آغوش کشید و با دستش به کمرش ضربه زد. --خ
اخم کردم
--یعنی چی؟
--خب من از دو سه سال پیش رفتم تو گروه جمشید و شدم دست راستش.
از همه ی کارایی که کرده خبر دارم.
قضیه نسبت من با شهرزاد هم.....
این قصه ای بود که جمشید واسه پیچوندن تو استفاده کرد.
--پیچوندن مــــن؟
--خب از وقتی که شهرزاد رفت تو کما و تا زمانی که بیادبیرون جمشید تو رو زیر نظر داشت و میترسید شهرزاد رو از دست بده.
--یعنی چی منظورت چیه؟
--خب بستن قرارداد اونم با تجار با اون حجم خطر کار هر کسی نبود اما شهرزاد این کار رو میداد و منفعت خوبی واسه جمشید داشت.
کلافه گفتم
--چرا زودتر اینارو بهم نگفتید؟
سرهنگ جدی گفت
--چون ماجرا به تو ربط پیدا کرده و تو اگه میفهمیدی ممکن بود کار معقولی انجام ندی.
ملتمس گفتم
--جناب سرهنگ خواهش میکنم واضح حرف بزنید.
آهی کشید و لا اله الا اللهی زیر لب گفت
--ببین حامد این چیزی که میگم رو ماهم تازه متوجه شدیم و ممکنه صحت نداشته باشه.
مادر شهرزاد وقتی ۵ ماهش بوده از درد فقر و نداری شهرزاد رو میزاره دم در یه پرورشگاه و میره لب جاده وایمیسته و ظاهراً قصد خودکشی داشته.
همون موقع یه ماشین بهش برخورد میکنه و اون زن میره تو کما.
نزدیک به سه ماه بعد وقتی به هوش میاد هیچ چیزی از گذشتش به یاد نمیاره.
مردی که باهاش تصادف کرده خیلی دنبال خانوادش میگرده اما هیچ کس رو پیدا نمیکنه.
از قضا اون مرد یه نوزاد پسر 10 ماهه داشته که مادرش رو سر زایمان از دست داده بوده.
عاشقش میشه و بعد میفهمه که اون حس دوطرفه بوده.
خلاصه باهم ازدواج میکنن و اون زن پسر اون مرد رو مثل بچه ی خودش بزرگ میکنه.
چندسال بعد خواهرش پیداش میکنه و وقتی میفهمه گذشتش رو به یاد نداره حرفی از شهرزاد نمیزنه و سعی میکنه بهش بفهمونه که خواهرشه که موفق هم میشه.
سرهنگ سکوت کرد.
--جناب سرهنگ یعنی الان مادر شهرزاد کجاس و ربط من به این موضوع چیه؟
سرهنگ سعی در پنهان کردن چیزی داشت
--فعلا نمیدونیم باید بیشتر تحقیق کنیم.............
🍁حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸@dastan9 🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
اخم کردم --یعنی چی؟ --خب من از دو سه سال پیش رفتم تو گروه جمشید و شدم دست راستش. از همه ی کارایی که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت96
بعد از اینکه از اتاق سرهنگ اومدم بیرون رفتم تو اتاق خودم و نمازم رو خوندم.
تو ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم.
یه دلیل قانع کننده واسه پنهون کردن ماجرایی که تا چند دقیقه قبل ازش بی خبر بودم.
موبایلم زنگ خورد و با دیدن اسم مامان ذوق زده جواب دادم
--سلـــــام مامان گلم!
--سلام حامد جان! خوبی مامان؟
خندیدم
--خوبم. الان که با شما حرف میزنم خوب ترم.
--الهی قربونت برم کجایی؟
--خدانکنه مامان جان. من اومدم مرکز.
--یعنی تو باغ نیستی؟
--نه مامان یه کاری پیش اومد مجبور شدم بیام مرکز.
بابا و آرمان کجان؟ حالشون خوبه؟
--خوبن خداروشکر. بمیرم آرمان تنهاس بچم.
--چرا مامان مگه شما و بابا پیشش نیستین؟
--چرا هستیم. اما خب تو بهتر از ما با این بچه خو گرفتی.
--شرمندم مامان.
--خدانکنه مامان حالا خودتو ناراحت نکن. صبح با بابا میره کارخونه شب میان.
خندیدم
--چه جالب هرچی من از کارخونه فراری بودم آرمان بهش علاقه داره.
با خنده گفت
--اره تو از بچگیتم نمیتونستی یه گوشه بشینی همش ورجه وورجه میکردی.
راستی حامد اون دختر کجاس؟
حالش خوبه؟
نفسمو صدادار دادم بیرون
--بله خوبه.
--الان تنهاس تو باغ؟
--نه اونم اومده مرکز.
--وا مگه میشه؟
خندیدم
--بله وقتی مجبور باشه میشه.
--خب حامد جان خالت زنگ زده.مراقب خودت باش.
از اینکه خالم زنگ زد و نمیخواستم بیشتر توضیح بدم تو دلم هزاربار خداروشکر کردم........
سرکار در زد و احترام نظامی گذاشت.
پشت سرش شهرزاد اومد تو اتاق و در رو بست.
--سلام.
--سلام. شما اینجا؟
--نمیدونم اون خانم من رو آورد اینجا.
همون موقع ساسان پیام داد:
بقیه ماجرا رو شهرزاد بهت میگه.
امیدوارم که تصمیم عاقلانه ای بگیری.
حس کنجکاویم گل کرده بود
همین که خواستم حرفی بزنم سرباز یه سینی غذا آورد.
محتویات سینی رو چیدم رو میز.
--بفرمایید......
غذامون رو خوردیم و سینی رو سرباز برد.
--چیزی میخواستی بگی؟
--نه....یعنی اره....
--شهرزاد؟
نگاهش رو آورد بالا و سوالی به یقه لباسم خیره شد.
--این واقعیت داره که مادر تو......
حرفمو قطع کرد
--بله.تموم حرفایی که جناب سرهنگ گفتن درسته.
--پیچوندن قضیه در برابر منم دستور جمشید بود؟
--بله.
--و اینکه ساسان برادر تو نیست و مادرت هم به قتل نرسیده؟
--ساسان برادر من نیست اما مادرم به قتل رسید.
--چطور ممکنه؟
--خب اون شبی که مامانم من رو میزاره دم پرورشگاه و میره جمشید با زنش داشتن از خیابون رد میشدن و این صحنه رو میبینن.
زن جمشید بچه دار نمیشده و با عجز و التماس ازش میخواد که اون نوزاد یعنی من رو ببرن خونشون.
جمشید هم قبول میکنه و اونا من رو میبرن خونشون.
اما از وقتی که من یادم میاد جمشید با زنش سر دعوا داشت و همش بد و بیراه بهش میگفت.
اون موقع ها تازه 10سالم بود و معنی حرفای جمشید رو نمیفهمیدم که به زنش میگفت میکشمت بالاخره یه روز میکشمت!
یه شبم...
بغض کرد و ادامه داد
--اومد تو اتاق من و دستمو گرفت برد بیرون.
زنش که تو اتاق بود رو صدا کرد و همین که اومد بیرون با تفنگ بهش شلیک کرد.
جیغ زدم و خواستم برم طرفش که با خشونت دستمو کشید و به زور بردم تو ماشین.
اونشب تا صبح گریه کردم.
با اینکه زن جمشید از قبل بهم گفته بود مادرم نیست اما من مثل مامانم دوسش داشتم.
اون شب من رو برد تو یه خونه خیلی بزرگ و یه زن میانسال رو بهم معرفی کرد و گفت از این به بعد این خانم میشه مادرت و باید با اون زندگی کنی.........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت96 بعد از اینکه از اتاق سرهنگ اومدم بیرون رفتم تو اتاق خودم و
با اینکه اون خانم خوبی بود اما من نمیتونستم مثل زن جمشید دوسش داشته باشم.
آهی کشید و ادامه داد
--نزدیک به دوسال پیش واقعیت رو فهمیدم.
با اینکه زن جمشید بهم گفته بود که مادرم نیست و من رو بزرگ کرده اما وقتی جمشید گفت مادرم من رو گذاشته دم در پرورشگاه خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم که برم پیشش تا ازش بپرسم.
بارون اشکاش باریدن گرفت
--بهم گفت اگه بخوام مادر واقعیم رو پیدا کنم باید تو کاراش بهش کمک کنم.
--چه کاری؟
--کار من به ظاهر اهمیت زیادی نداشت اما اگه یه قرار بدون قرار داد با تاجرا تموم میشد روزگارم رو سیاه میکرد.
به چشمام زل زد و با گریه گفت
--بخدا من بی گناهم!
بی گناهی که خودش رو گناهکار میدونه!
راستش من از اینکه پیش پلیسم خیلی خوشحالم.
چون منتظر همچین روزی بودم!
چند ثانیه سکوت کرد و من رو صدا زد
--آقا حامد.
--بله؟
--راستش یعنی چیزه.....
--حرفی میخوای بزنی؟
--شما با اقای علی رادمنش نسبتی دارین؟
--منظورتون چیه؟
--نمیدونم چجوری بگم.
راستش چند بار مخفیانه شنیدم که جمشد به یکی از آدماش میگفت یه شخصی به اسم علی رادمنش از همه ی ماجرای زندگی شهرزاد باخبره.
پس باید از یه طریقی بهش بفهمونیم که نباید حرفی به شهرزاد بزنه.
--اون مردی که ازش حرف میزنی چه کارس؟
یعنی نسبتی با جمشید داره؟
--راستش منم نمیدونم.
--شهرزاد؟
سرشو بلند کرد و سوالی بهم خیره شد
--هر حرفی که از جمشید شنیدی رو بهم بگو باشه؟
--چشم. من تا الان هرچیزی که میدونستن رو گفتم.
یه کاغذ و خودکار گذاشتم رو میز.
--اسامی تاجرایی که واسه قرار داد میرفتی پیششون رو تا جایی که یادت میاد بنویس.
--چشم.
ایستادم دم پنجره و به خیابون خیره شدم.........
ساعت ۳ نصف بود شب رفتم خونه خودمون.
در هال رو باز کردم و خیلی آروم داشتم به طرف اتاقم میرفتم که صدای بابام اومد
--حامد؟
رفتم تو اشپزخونه
--عه بابا شما بیداری.
ایستاد و مردونه بغلم کرد
--دلم تنگ شده بود واست پسر!
--منم همینطور!
نشستم سر میز و با لبخند به بابام نگاه کردم.
--خوبین؟
لبخند زد
--خوبم بابا تو که اومدی خوب ترم کردی!
خندیدم.
--خودت خوبی؟حال شهرزاد چطوره؟
نفسمو صدادار دادم بیرون
--خوبم بابا اما شهرزاد...
--میدونم که بازداشتگاس. حالش خوبه؟
با تعجب گفتم
--چطوری؟
تلخند زد.
--من همه چیز رو میدونم حامد. حتی حرفایی که امشب شنیدی.
چشمک زدم و خندیدم
--مأمور مخفی داری باباجون!
--حامد؟
--جانم بابا؟
نفس عمیقی کشید
--حقیقت ماجرایی که امشب فهمیدی ادامه داره.
--یعنی چی؟
--دقیقاً بیست و دو سال پیش بود.....!
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️ #امام_زمان(عجّلاللهفرجهالشریف) فرمودند:
🍀 اِنّی لاََمانٌ لاَِهْلِ الاَْرْضِ کَما اَنَّ النُّجُومَ اَمانٌ لاَِهْلِ السَّماءِ
🍃 من، مایه امان اهل زمینم؛ چنانکہ ستارهگان، مایه امان اهل آسماناند.
📖بحارالانوار ج۷۸ ص۳۸۰
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
⭕️ @dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۷ دی ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 17 January 2022
قمری: الإثنين، 14 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️15 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️16 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️18 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️25 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
⭕️ @dastan9
#عبرت_نامه
من مینویسم اگردوست داشتیدشمابه اشتراک بزارید
سلام من خواستم ازخواهرم هفده ساله ی خودبنویسم
وقتی فقط پانزده سال واندی داشت پسریکی ازفامیلها عاشقش شدمادرم راضی به این ازدواج نبودامااون پسردست بردارنبودوهرروزیکی ازاقوام روبرای خواستگاری به خونه مامیفرستاد
اونقدرامدورفت وگریه کردکه جواب بله روگرفت وکلن بیست روزطول کشیدازنامزدی تاازدواج وسه ماه بعدخواهرم دراوج بچه بودن خودش گفت که باردارهست
اون مردعاشق بودمیپرستیدزنش راتاوقتی پسرشون به دنیااومدزندگی خیلی زیبایی داشتندخیلی زیباکه اصلاباورمون نمیشداینچنین بشه
باهم تماس گرفت گفت میشه بیای اینجاکمی اعصابم بهم ریخته رفتم دیدم گوشه ای نشسته وداره اشک میریزه بایک گالن بنزین وکبریتی دردست فقط التماسش میکردم که اروم باشه اشک میریخت وبابغض میگفت که همسرش رودرحال خیانت دیده دلم هزاران تیکه شدآروم آروم رفتم کنارش وبنزین روازدستش گرفتم صدای بچش بلندشدبچه ی شش ماهه گریه میکردمن نمیدونستم که اگه رفتم بچه روآروم کنم چه اتفاقی میفته وگرنه هزاران سال اون زیرزمین لعنتی روترک نمیکردم فقط چندلحظه شدچندثانیه که دیدم کسی بافواره ی آتیش به شیشه ها میکوبه جیغ کشیدم باپتورفتم سراغش ازصدای جیغ هام همسایه هااومدن ولی خواهرم سوخت پرپرشدودرآخرخاکسترشدوبه خاطرخیانت یک انسان پست یک زن هفده ساله سوخت ویک بچه ی شش ماهه بی مادرشدمن همیشه میگفتم چرااینکاروباخودش کردچراجدانشدوهزارن چرای دیگه
الان پانزده سال هست اون زیرخاک هست واون فامیل بی شرف من که خودش وبه آب وآتیش زدتابه خواهرم برسه داره نفس میکشه میدونی باکی باهمون زنی که رابطه داشت وخواهرم دیدوپرپرشدازدواج کرداون اصلاهم تاوان ندادتاوان جوانی خواهرم رااون فقط هفده سال داشت بچه بودوخودش روبه خاطریک پست فطرت به آتیش کشیدخدالعنت کنه همه ی خیانتکاران را
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
Ⓜ️سلام و عرض ادب محضر اعضای کانال
💬 نکاتی میخوام عرض کنم
1 : انسان باید محکم باشد در روایت نیز آمده که مومن مانند کوه محکم و استوار هست . پس به #هیچ عنوان نباید انسان با مشکلات خودش رو ببازه و دست به خودکشی بزنه .خودکشی گناه کبیره هست و وعده عذاب جاوید دارد .
2 : خانم یا آقایی که داری چت میکنی و کم کم یک رابطه عاطفی داره شکل میگیره و خودتم میدونی این ارتباط حرامه ، پس زود بیا بیرون ،توبه کن . کات کن .ممکنه همین هوس تو زندگی یک نفر که نه ،بلکه زندگی چندخانواده رو به نابودی بکشونه .
آیا همین چت ها و دلبستگی ها منجر به فروپاشیدن خانواده نشده تاحالا ؟؟؟ پس چرا عبرت نمیگیریم ؟؟!!!!!
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 💐
🛑بیچارهاند کسانی که غیبت میکنند❗️
✅از سوى خدا به موسى وحى شد:
🔸هر #غيبت كننده اى كه با توبه از دنيا برود، آخرين كسى است كه به #بهشت وارد میشود .
🔸هر غيبت كننده اى كه بر آن #اصرار داشته باشد(توبه نکند و غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از دنيا برود و توبه نكند، اوّلين كسى است كه داخل #دوزخ میگردد.
💢 وَ أَوْحَى اللَّهُ إِلَى مُوسَى علیه السلام :
مَنْ مَاتَ تَائِباً عَنِ الْغِيبَةِ فَهُوَ آخِرُ مَنْ يَدْخُلُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ مَاتَ مُصِرّاً عَلَيْهَا فَهُوَ أَوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ النَّار
📕إرشاد القلوب إلى الصواب جلد1صفحه 116
👈 جالب اینجاست که اگر #غیبت کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین #نفر وارد بهشت میشود،
⭕️ پس به امید اینکه بهش میگیم رضایتش رو میگیریم!
⭕️ یا غیبتش نیست صفتشه!
⭕️ یا جلو روشم میگم!
⭕️ یا میخواست نکنه!
یا ...
غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمیکند و اگر روزی توبه کنید باز صحرای قیامت #معطلید تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ ⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
با اینکه اون خانم خوبی بود اما من نمیتونستم مثل زن جمشید دوسش داشته باشم. آهی کشید و ادامه داد --نزد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت97
تو خیلی کوچولو بودی و شاید یادت نیاد.
نفسشو صدادار بیرون داد
--چون تازه راه میرفتی یه جفت کفش خوشگل خریدم واست.
شبش میخواستم ببرمت شهربازی و دستتو بگیرم خودت راه بری.
حس خوبی نسبت به حرفای بابام نداشتم اما کنجکاو بودم.
--رفتیم شهربازی و خیلی بهمون خوش گذشت اما وقتی میخواستیم برگردیم....
سکوت کرد و با اخم سرش رو انداخت پایین و ادامه داد
--حامد اون شب یه اتفاق افتاد.
اتفاقی که زندگیمونو عوض کرد.
اون لحظه انتظار کشیدن برام بی معنی شد.
بغض عجیبی داشتم.
--میشه ادامش رو بگین؟
سرش رو آورد بالا و غمگین گفت
--حامد مهتاب نمیدونه که تو پسرش نیستی.
با شنیدن حرفی که بابا زد با بهت به چشماش زل زدم. حس بدم تبدیل به واقعیت شده بود.
زبونم قفل شد ونتونستم حرفی بزنم.
با حلقه اشک تو چشمام سرمو انداختم پایین.
--حامد؟
دستشو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا.
افکارم زنجیر شده بود و ذهنم رو گروگان گرفته بود.
با اولین قطره اشکم بابام از رو صندلیش بلند شد و نشست صندلی کنار من.
صورتمو با دستاش قاب گرفت
--بخدا نمیخواستم بفهمی! چون مهتاب تحملش رو نداشت و تو نمیتونستی قبول کنی!
از اینکه باعث مرگ مادرم شده بودم عذاب وجدان بدی گرفتم.
با بغض گفتم
--بابا؟
--جانم؟
--مامانم بخاطر من مرد؟
سرمو گذاشتم رو شونه بابام و بیصدا اشک میریختم.
مردونه بغلم کرد.
--مامانت یه آدم خیلی خوب.
اما خدا میخواست که فقط 24سال تو این دنیا باشه پس تو مامانت رو نکشتی.
سرمو بلند کرد و تلخند زد
--قسمت این بود.
یه دفعه صدای برخورد یه چیز با زمین به گوشم خورد.
با ایستادن من باباهم ایستاد و وقتی از آشپزخونه رفتیم بیرون دیدم مامانم رو زمین افتاده.
نشستم کنارش و صداش زدم
--مامان؟! مامان!
حس اینکه باعث مرگ مامانم تو گذشته شده بودم نمیخواستم با شنیدن حرفای من اتفاقی واسه مامانم بیفته...
آمبولانس اومد و داشتن مامانم رو با برانکارد میبردن.
فریاد زدم
--ماماااان!تروخدا خوب شو! تروخدااا!
بابا با آمبولانس رفت و برگشتم تو خونه دیدم آرمان ایستاده وسط هال و داره گریه میکنه.
لبخند زدم و دستامو باز کردم رفتم طرفش
--سلااام داداش خودم.
با دیدن من با خوشحالی دوید و منم بغلش کردم.
--چقدر دلم برات تنگ شده بود داداش!
--منم همینطور قربونت برم.
با کنجکاوی به صورتم خیره شد
--گریه کردی؟
لبخند زدم
--برو سریع لباستو عوض کن و بیا بهت میگم.
--براچی؟
--برو تا بهت بگم.
دوید و از پله ها رفت بالا.
نزدیک به یک دقیقه بعد همینجور که کاپشنش رو میپوشید از پله ها اومد پایین........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت97 تو خیلی کوچولو بودی و شاید یادت نیاد. نفسشو صدادار بیرون د
سوار ماشین شدیم و با سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم.
توی راه آرمان با کنجکاوی پرسید
--داداش میشه بگی چیشده؟
لبخند زدم
--هیچی مامان یکم حالش بد شد بردنش بیمارستان.
با بغض گفت
--چرا؟
دلم میخواست بگم بخاطر من!
من بودم با حرفام باعث شدم اینجوری بشه!
--نمیدونم آرمان.
یه دفعه شروع کرد با صدای بلند گریه کردن.
غمگین گفتم
--عـــه آرمان!! گفتم که فقط یکم حالش خوب نیست.
با گریه گفت
--کاشکی...حالش..خوب بشه!
خدایا مامان کتی رو که ازم گرفتی! حال مامان مهتابم خوب بشه!
با صدایی که رگه هایی از بغض داخلش بود گفتم
--خوب میشه آرمان! خوب میشه قربونت برم!
گریه نکن!
به صورتم زل زد
--آخه توام داری گریه میکنی!
سریع اشکامو پاک کردم و سکوت کردم.
رسیدیم بیمارستان و رفتیم بخش اورژانس.
از دور بابامو دیدم و با آرمان رفتیم پیشش.
--بابا!
برگشت و به آرمان خیره شد.
لبخند زد
--عه چرا داری گریه میکنی آرمان جان!
اشکاش رو پاک کرد.
--مرد که گریه نمیکنه!
آرمان با خجالت جواب داد
--آخه داداش حامد هم گریه میکرد!
بابا محو خندید و از ما فاصله گرفت.
وارفته گفتم
--آرمان یه موقع چیزی از قلم نیفته داداش....؟
مامانم رو از اتاق آوردن بیرون و آرمان زودتر از من رفت پیش مامان.
با گریه گفت
--خوبـــی؟
مامانم بهش لبخند زد و موهاشو نوازش کرد
--الهی فدای اشکات بشم. اره خوبم!
رفتم تو اتاق و با دیدن مامانم بغض کردم و سرمو انداختم پایین.
بابا آرمانو از اتاق برد بیرون.
--حامد؟
سرمو بلند کردم.
--مامان خوبی؟
با بغض خندید
--خوبم مامان.چرا بغض کردی؟
قطره اشک گوشه چشمم رو گرفتم و نشستم رو صندلی کنار تخت و دست مامانم رو بوسیدم.
با دستش موهامو نوازش کرد و قربون صدقم میرفت.
سرمو آوردم بالا و به زمین خیره شدم.
نمیدونستم حرفای من با بابا رو شنیده یا نه.
فکرم رو خوند.
--حامد!
با لبخند گفتم
--جانم مامان!
--نگران امشب نباش....
قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد
--خیلی وقته میدونم.
لبخند محوی زدم
--درباره ی چی حرف میزنی مامان؟
--بیخودی خودت رو به اون راه نزن.
حامد تو پسر منی! مگه نه؟
دستش رو گرفتم و با بغض لبخند زدم
--مگه من چنتا مامان تو دنیا دارم؟!
اشکاش پشت سرهم میبارید.
--حامد من یه عمر از این ماجرا بی خبر بودم!
به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود و حرف میزد.
--وقتی از کما اومدم بیرون حس میکردم یه آدم تازه متولد شدم که هیچ ذهنیتی نداره.
اون موقع دکترا تشخیص داده بودن که باید یه اتفاق جدید توی زندگیم بیفته تا یه زندگی جدید رو شروع کنم.
عاشق بابات شدم و اونم من رو دوست داشت.
با لبخند بهم نگاه کرد
--و تو شدی پسرمون! پسر علی و مهتاب!
گریش بیشتر شد
--حامد تو پسر منی! هیچ چیز قرار نیست پسر من رو ازم بگیره!
با دستش اشک روی صورتم رو پاک کرد
--گریه نکن حامدم پسر من که گریه نمیکنه!
دلم آتیش گرفته بود.
یه حسی که میخواستم فریاد بزنم و به همه بگم مهتاب از همون اول مادر من بوده!
سرمو گذاشتم لبه تخت.
--میشه الان پسرت مثل قدیما خودش رو لوس کنه؟
با گریه خندید
--معلومه میشه.......!
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
سوار ماشین شدیم و با سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم. توی راه آرمان با کنجکاوی پرسید --داداش میشه ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت98
ساعت ۵ صبح بود که رسیدیم خونه و ماشینو بردم تو حیاط.
آرمان خوابش رفته بود.
بابا به مامان کمک کرد و رفتن تو خونه، منم آرمان رو بغل کردم و بردم خوابوندمش رو تختش.
داشتم از پله ها میومدم پایین که صدای مامانم رو شنیدم.
داشت با گریه میگفت
--علی شهرزاد کجاست؟ میخوام ببینمش!
--مهتاب جان آروم باش. بعد در موردش حرف میزنیم.
تا اون لحظه حواسم به نسبتی که مامانم با شهرزاد داشت فکر نکرده بودم.
از احساسی که بهم دست داد ناراضی بودم.
حسم برادرانه نبود چون به آرمان این حس رو نداشتم.
آروم از پله ها اومدم پایین و رفتم تو اتاقم.
نماز صبحم رو خوندم و رفتم حمام.
دوش گرفتم و اومدم بیرون.
یه تیشرت و شلوار اسپرت زرد و مشکی پوشیدم و رو تختم دراز کشیدم.
فکر و خیال اجازه خواب رو به چشمام نمیداد.
احساسی که به شهرزاد داشتم برادرانه نبود و باعث درگیری ذهنم شده بود.
برای اولین بار به خودم جرأت دادم که بگم شهرزاد رو دوست دارم.
من به شهرزاد علاقمند شده بودم اما با اتفاقایی که افتاده بود نمیدونستم تصمیم درست چیه.....
بالاخره چشمام گرم شد و خوابم برد.......
با صدای مامانم چشمامو باز کردم
--حامد! حامد جان!
نشستم رو تخت
--جانم مامان چیشده؟
--ببخشید مامان نمیخواستم بیدارت کنم اما پشت خط باهات کار دارن.
از رو تختم اومدم پایین
--کیه مامان؟
--والا نمیدونم....
گوشیو برداشتم و صدامو صاف کردم
--الو؟
با صدای بغض آلودی گفت
--سلام آقا حامد.
دستمو گرفتم جلو دهنم
--سلام شهرزاد. تویی؟
--بله.
--چرا داری گریه میکنی؟
--اون خانمی که گوشیو رو برداشت مادرتونه؟
--آره چطور؟
گریش بیشتر شد و چند لحظه بعد تماس قطع شد.
--الو؟ الو..؟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت98 ساعت ۵ صبح بود که رسیدیم خونه و ماشینو بردم تو حیاط. آرما
گوشی تلفن رو گذاشتم سرجاش و کلافه تو موهام دست کشیدم.
مامانم کنجکاو پرسید
--کی بود مامان؟
--نمیدونم مامان انگار اشتباه گرفته بود.
مامانم با خونسردی گفت
--آدم با یه نفری که اشتباه زنگ زده دوساعت حرف میزنه؟
مطمئن بودم اگه یه دقیقه دیگه میموندم راستشو میگفتم.
همینجور که داشتم میرفتم تو اتاقم خندیدم
--کجا دوساعت بود مامان.
رفتم تو اتاقم و در رو بستم.
چسبیدم به در اتاق و نفس عمیق کشیدم.
حدس میزدم که شهرزاد هم قضیه رو فهمیده باشه و کنجکاو بودم ببینم احساسش شبیه به منه یا نه.
لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون.
--مامان من رفتم.
--کجا حامد صبححونه نخوردی!
--میرم مرکز اونجا میخورم......
ماشینو بردم بیرون و با سرعت حرکت کردم....
ماشینم روتو پارکینگ و رفتم تو اتاقم و لباس نظامیمو پوشیدم.
داشتم دکمه های پیرهنم رو میبستم که در اتاق باز شد و یاسر اومد تو.
--بـَـــه جناب آقای دل بخواهی.
خندیدم
--دل بخواهی دیگه چیه؟
--خب همین که هروقت عشقت بکشه میای هر وقتم عشقه نکشه نمیای.
--چرت نگو یاسر شهرزاد کجاس؟
--جااان؟ شهرزاد کجاس!
چشمک زد و خندید
--خانمش از بین رفت دیگه!
خندیدم و نشستم رو صندلی روبه روی یاسر.
--یاسر تو امروز از شهرزاد بازجویی کردی؟
--نه ساسان بازجویی کرد.چطور؟
--تو هم میدونستی که همون مردی که مامان شهرزاد رو نجات داد......بابای منه؟
تلخند زد و تایید وار سرش رو تکون داد.
--اره میدونستم.
بغض گلومو گرفت
--چرا بهم نگفتی؟
--چون خودمم تازه فهمیدم.
با صدای غمگین و پر بغضی گفتم
--یعنی...یعنی شهرزاد خواهر ناتنی منه؟
یاسر من چیکار کنم؟
لبخند زد
--عاشق شدی رفیـــق!
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
به شوخی گفت
--خــــب حالا! یه جوری خجالت میکشی آدم باورش میشه.
چند ثانیه بعد صدام زد
--حامد.
سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.
--دوسش داری؟
خجالت زده خندیدم.
--نخند! بگو دوسش داری یانه؟
--نمیدونم یاسر.
--پس چرا بغض کردی؟
نفس عمیقی کشیدم
--میدونی یاسر حس میکنم نمیتونم گریه هاش رو تحمل کنم!
غمش غمگینم میکنه! با خوشحالیش خوشحال میشم!
--احیاناً معطل شاخ و دُمی؟
مبهم گفتم
--یعنی چی یاسر؟
--خب آخه دانشمند.....
ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز اومد تو و احترام نظامی گذاشت.
--قربان خانم وصال حالشون بد شده.
با فریاد گفتم
--چــــی..............؟
🍁 حلما 🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ Video ]
✖️چی میشه بعضیا انتخاب میشن، و بهشون اذن میدن که در لشکر امام اثرگذار باشند؟
✖️چی میشه که بعضیا ویژه میشن؟
#استاد_شجاعی 🎤
#یا-زهرا @dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۸ دی ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 18 January 2022
قمری: الثلاثاء، 15 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️14 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️15 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️17 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️24 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
@dastan9🍏
﷽
*📝 تعقیبات نماز*
💠امام باقر علیه السلام فرمودند :
✨ هرکس بعد از *نمازهای واجب* قبل از اینکه از جای برخیزد *سه بار* بگوید:
«أَسْتَغْفِرُ اَلله اَلَّذِي لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ اَلْحَيُّ اَلْقَيُّومُ ذُو اَلْجَلاٰلِ وَ اَلْإِكْرٰامِ وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ»
خداوند *گناهانش* را میآمرزد حتی اگر (از نظر زیادی) مثل *کف روی دریاها* باشد.
📖 کافی ج ۲ ص ۵۲۱ @dastan9
[ Photo ]
♨️ یادمون باشه
✅نامحرم🔥نامحرمه
📣 با دوتا کلمه ی داداشی و آبجی هیچکس محرم نمیشه...👌👌
📛 مواظب پی وی و دایرکت رفتنامون باشیم....
پ.ن:همه ی ما ادما(بدون استثنا)درون خودمون یه موجوده خیلی وحشتناکی داریم به اسم هوای نفس😬
اونی حسی که میگه برو با نامحرم چت کن برو فلان چیزو ببین و... صدای همون موجوده وحشتناک(هوای نفسِ)
👈🏻اگه جلوش واینَسی بدبختت میکنه ها
اگه حالشو نگیری حالتو میگیره ها
هرچی به حرفش گوش بدی قوی تر و سرکش تر میشه پس محکم جلوش وایسا و به حرفش گوش نده👊🏻
باشه؟
#مبارزهبانفس @dstan9
حتماابخونید👌👌
وقتی که حجاب را به دخترم آموختم ...اما عفاف را به پسرم نیاموختم...به پسرم یاد دادم که حیا و نجابت فقط مخصوص زن است
وقتی که به دخترم گفتم که باید به برادرش احترام بگذارد...اما به پسرم نگفتم که به همان اندازه به خواهرش احترام بگذارد...برتر بودن مردانه را به پسرم یادآوری کردم
وقتی که دخترم را برای یک ساعت دیر آمدن به خانه بازخواست کردم...اما به پسرم اجازه دادم که آخر شب به خانه برگردد ...به پسرم آموختم که او بر خلاف خواهرش میتواند خطا کند
وقتی که عشق ورزیدن را برای دخترم نادرست دانستم ...اما از رابطه داشتن پسرم با دختری نامحرم ذوق زده شدم که پسرم بزرگ شده ... هوسباز بودن را به پسرم آموختم
وقتی که از کودکی به دخترم یاد دادم که زن باشد، کدبانو، صبور و فداکار باشد...اما به پسرم فقط آموختم که قوی و قدرتمند باشد..تنها نامی از خانواده را به پسرم آموختم نه مسئولیت خانواده را
بله...من هم مقصرم که وظیفه والدین را به درستی انجام ندادم. من هم به عنوان یک پدر یا مادر، مقصرم که به جای اصلاح خودم و تربیت صحیح فقط به جامعه ام انتقاد کردم.جامعه هرگز به خودی خود درست نمیشود.جامعه نمونه بزرگی از همان خانواده است...
اینست واقعیتهایی که غافلیم👌
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@dastan9
✨ #آهسته_زندگی_کنیم ✨
روزی روزگاری در جنگل یک خرگوش و یک لاکپشت تصمیم به مسابقه دادن گرفتند
خرگوش با سرعت هرچه تمام تر دوید و از خط پایان گذشت و برنده مسابقه شد
لاکپشت اما ساعتی دیرتر از او به خط پایان رسید...
خبرنگار از خرگوش پرسید در راه هنگام دویدن در جنگل چه چیزهایی دیدی؟
خرگوش گفت: من چیز خاصی ندیدم، فقط باسرعت همه راه را دویدم!
خبرنگار از لاکپشت پرسید:تو در راه هنگام دویدن در جنگل چه چیزهایی دیدی؟
لاکپشت گفت :" ابرها را در آسمان آبی دیدم...بوی خاک جنگل هنگام باران را حس کردم...
صدای باد که از برگ های درختان میگذشت را شنیدم ...
🌳درختان گیلاس را دیدم که شکوفه داده بودند...
آهویی را دیدم که با بچه هایش بازی میکرد...🦌
دریاچه کنار جنگل را دیدم !!!
💝🌟زندگی را با دویدن بدنبال آینده از دست ندهیم...زندگی همین امروز است...زندگی همین اکنون است ...زندگی همین جاست !🌟💚
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@dastan9 ❤️
[Forwarded from آیت الله مجتهدی ( تهرانی) ره]
شخصي خدمت پيامبر اكرم آمد و گفت:
همسايه ام مرا اذيت مي كند!
پيامبر اكرم فرمودند : صبركن...
بعد از مدتي آن شخص دوباره آمد و گفت:همسايه ام مرا اذيت مي كند!
پيامبر فرمودند صبر كن ...
باز هم بعد از مدتي آن شخص آمد و گفت همسايه ام مزاحم من است!
پيامبر اكرم فرمودند:وسايل و اساس منزلت را در كوچه بگذار و وقتي مردم از تو علت اينكار را پرسيدند بگو همسايه ام مرا اذيت مي كند !
بعد از يكروز هر كه در كوچه رد ميشد علت اينكار را ميپرسيد شخص ميگم همسايه ام مزاحم من است.
همسايه كه آبروي خودرا در خطر ديد به شخص گفت كه غلط كردم برگرد به خانه ات كه ديگر تورا اذيت نميكنم ...
(بخشي از سخنان آيت الله مجتهدي تهراني)
چند حديث درباره ي همسايه:
پيامبر اكرم فرمودند:
لَيْسَ حُسْنُ الْجِوَارِ كَفَّ الْأَذَى وَ لَكِنَّ حُسْنَ الْجِوَارِ الصَّبْرُ عَلَى الْأَذَى
خوش همسايگى تنها اين نيست كه آزار نرسانى، بلكه خوش همسايگى اين است كه در برابر آزار و اذيت همسايه صبر داشته باشى.
تحف العقول ص 409
پيامبر اكرم فرمودند:
لايَدخُلُ الجَنَّةَ عَبدٌ لا يَأَمَنُ جارُهُ بَوائِقَهُ؛
كسى كه همسايه از شرش در امان نباشد به بهشت نمى رود.
نهج الفصاحه ص681 ، ح 2532
#مجتهدي
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@dastan9 ❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
گوشی تلفن رو گذاشتم سرجاش و کلافه تو موهام دست کشیدم. مامانم کنجکاو پرسید --کی بود مامان؟ --نمیدون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت99
دویدم و همراه سرباز رفتم تو بهداری.
هیچکس به غیر از شهرزاد و افسر خانمی که مراقبش بود اونجا نبود.
افسر زن با دیدن من احترام نظامی گذاشت.
رفتم کنار تخت و با نگرانی به شهرزاد خیره شدم.
با تردید به افسر گفتم
--سرکار مختاری لطف کنید چند لحظه بیرون بمونید.
--چشم.....
نشستم رو صندلی کنار تخت و آروم صداش زدم.
--شهرزاد؟
بی رمق چشماش رو باز کرد و با دیدن من سعی کرد بشینه.
--سلام آقا حامد.
--سلام.راحت باش خواهش میکنم.
برگشت به حالت قبلی و معذب خودش رو رو تخت جمع کرد.
نگران گفتم
--خوبی؟
با بغض گفت
--راستش نفهمیدم چی شد.
صبح که ساسان اون حرفارو بهم زد.
از اینکه اسم ساسان رو بدون پسوند گفت غیرتی شدم و یه نمه اخم کردم.
--منظورت آقای ولایتیه؟
خجالت زده گفت
--بله ببخشید آقای ولایتی.
--خب چی بهت گفت؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش سرخورد.
--آقا حامد مادرتون اسمش مهتابه؟
--بله.
--پس یعنی.....
گریش گرفت و نتونست ادامه حرفش رو بگه.
با تردید دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم.
لبخند زدم و به شوخی گفتم
--زمین خیلی گرده ها شهرزاد خانم!
گونه هاش گل انداخت و میون گریه ریز خندید.
با انگشت شستم اشک روی گونشو گرفتم و با بغض لبخند زدم.
--خوشحالم از اینکه مادرت رو پیدا کردی!
بغض عجیبی گریبان گیرم شده بود. از رو صندلی بلند شدم.
--من دیگه برم. استراحت کن.
خواستم در رو باز کنم که صدام زد.
--آقا حامد.
به نیمرخ برگشتم و بهش خیره شدم.
--بله؟
خجالت زده گفت
--خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم.
خون تو رگام یخ بست قطره اشکی ناخودآگاه از چشمم سر خورد.
سعی کردم صدام نلرزه.
--منم خوشحالم....
یه احساسی مانع گفتن ادامه حرفم شد و سریع از اتاق اومدم بیرون.
با دیدن یاسر رفتم پیش.
--چیشده بود؟
--بریم بهت میگم.
با جدیت گفتم
--ممنون سرکار......
نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز.
--حامد؟! حامد؟!
سرمو بلند کردم و کلافه گفتم
--بَــــلــــه!
--خـــب چیشد؟
--انگار از شنیدن حرفای ساسان شوک بهش وارد شده و حالش بد شده.
--حامد.
--هوم؟
--احیاناً شوکی که به شهرزاد وارد شده واگیردار بوده؟
--چـــی؟
--آخه از وقتی که از اتاق اومدی از این رو به اون رو شدی.
تلخند زدم
--خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم.
با صدای تقریباً بلندی گفتم
--من نمیخوام برادر باشم یاسر میـــفهمــی؟
--خب حالا صداتو بیار پایین.
کلا انگار تو استینایی هستیا.
ملت عاشق میشن جیکشون در نمیاد رفیق ماهم عاشق شده عین آتشفشان فوران میکنه!
از تشبیهش خندم گرفت.
--چیه میخندی؟
--حرفت خنده دار بود.
بی توجه به حرفم با جدیت گفت
--حامد چه بخوای چه نخوای یه نسبتی بین تو و شهرزاد به وجود اومده که نمیشه انکارش کرد. ولی شهرزاد که خواهر تنی تو نیست!
پس عین یه مرد برو بهش بگو.
کنجکاو پرسیدم
--چی بگم؟
--برو بگو من عاشق عمتون شدم! خب بهش بگو که بهش علاقه داری دیگه!
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
--اگه قبول نکرد؟
--اون موقع یه تصمیم دیگه میگیریم.
با جدیت گفت
--ببین حامد بعد از اینکه بازجویی های شهرزاد تموم بشه قطعاً پدرت میارتش خونتون.
اما اون موقع اوضاع سخت تر میشه ها!
پس الان بگی خیلی بهتره.
موبایلش زنگ خورد و رفت بیرون.
صداشو شنیدم که میگفت
--سلام نگارخانمم.....
تو لحظه اسم شهرزاد رو با پسوند خانمم تصور کردم و لبام به خنده کش اومد....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت99 دویدم و همراه سرباز رفتم تو بهداری. هیچکس به غیر از شهرزاد
داشتم نماز میخوندم که چندتا ضربه به در اتاقم خورد.چند لحظه بعد مجدد ضربه ای به در اتاق خورد و در با صدای آرومی باز و بسته شد.
قبله پشت به در اتاق بود و نمیتونستم شخصی که اومده بود رو ببینم.
--السلام علیکم و رحمه و برکاته....
--قبول باشه.
برگشتم و با دیدن شهرزاد خجالت زده سرمو انداختم پایین.
--ممنون قبول حق باشه.
با کنجکاوی گفتم
--بهتر شدی؟
--بله.
مهر رو بوسیدم و سجاده رو جمع کردم.
همین که خواستم بایستم سرگیجه بدی به سراغم اومد و نشستم رو زمین.
با نگرانی پرسید
--ح...حا...حالتون خوبه؟
با دستم چشمام رو ماساژ دادم.
--بله خوبم یه لحظه سرم گیج رفت.
چند لحظه بعد با یه لیوان آب و چندتا شکلات نشست روبه روم.
شکلاتو گرفت سمت من
--شاید ضعف کردین. اینو بخورید.
شکلات و گرفتم و تازه وقتی خوردم فهمیدم که شکلات کاکائوئیه.
کنجکاو پرسید
--حالتون بهتر شد؟
--بله ممنون.
لیوان آب رو گرفت سمت من.
--اینم بخورید لطفاً.
لیوان آب رو گرفتم و یه نفس خوردم.
ملیح لبخند زدم.
--لطف کردین ممنون.
با چشمم به شکلات اشاره کردم.
--طعمش عالی بود.از رو میز برداشتی؟
خجالت زده گفت
--نه خب...از همون شکلاتایی که اون روز از فروشگاه خریدین.
--اهــــان.
بلند شدم و نشستم رو صندلی.
شهرزاد نشست رو صندلی روبه رویه من.
--خب کارم داشتی اومدی اینجا؟
--نه....یعنی اره....خب.
میخواستم مامانتون رو ببینم.
با تعجب گفتم
--مامان من؟ واسه چی؟
ملتمس به چشمام زل زد
حواسم به کل از اتفاقا پرت بود.
--آهــــان مادرتون رو میگید.
ضربه ای به در اتاق خورد و افسر خانم اومد تو و احترام نظامی گذاشت.
--اگه اجازه بدین خانم وصال رو ببرم.
--اتفاقی افتاده؟
--پدر و مادرشون سند آوردن جناب سرهنگ گفتن باید ایشون باشن.
شهرزاد با بغض و نگرانی به چشمام زل زد.
روبه سرکار گفتم
--شما برین من ایشون رو میارم.
--چشم....
تلخند زدم
--چقدر زود خدا حرفتو شنید.
دستشو به طرف در گرفت و با بغض گفت
--ی...ی...یعنی الان مادرتون اینجا....
گریش گرفت.
--شهرزادخانم یه جوری میگی مادرتون انگار فقط مادر منه. خواهش میکنم آروم باش.
--نمیتونم واقعاً.
--باید بتونی! از اینکه خدا آرزوتو برآورده کرده باید خوشحال باشی!
ملتمس گفت
--میشه شما هم باهام بیای؟
با اطمینان گفتم
--آره.....
با شهرزاد از اتاق رفتیم بیرون و پشت در اتاق سرهنگ ایستادم و در زدم.
--بفرمایید.
دستگیره در رو پایین کشیدم و در رو باز کردم.
مامانم با دیدن من ایستاد و با ذوق گفت
--عــه حامد مامان تو.......
با دیدن شهرزاد پشت سر من حرف تو دهنش ماسید و مات و مبهوت به شهرزاد زل زد.
انگشتشو به طرف شهرزاد اشاره کرد
--تو......تو....تو اسمت شهرزاده؟
شهرزاد با گریه به مامانم زل زد و تایید وار سرش رو تکون داد و گفت
--اسمم شهرزاده.
اشک تو چشمای مامان حلقه زد و با صدای ضعیفی گفت
--شه..شهرزاد...د...دختر...من؟؟!
گریه شهرزاد بیشتر شد
--بله!
قطرات اشک راه خودش رو رو صورت مامان باز کرده بود.
--تو همون دختری که.....
یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته رو زمین که من و بابا نشوندیمش رو صندلی.
صداش زدم
--مامان!مامان!
بابام از اونور صداش میزد
--مهتاب!!!مهتاب جان!
سرهنگ زنگ زد اورژانس.
حس خیلی بدی داشتم.
احساسی که از حال مامانم منو میترسوند.
بلند تر داد زدم
--مـــاماااان........؟؟!!
🍁حلما🍁
@dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
داشتم نماز میخوندم که چندتا ضربه به در اتاقم خورد.چند لحظه بعد مجدد ضربه ای به در اتاق خورد و در با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت100
نشستم رو صندلی و سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
با حس اینکه یه نفر کنارم نشست چشمامو باز کردم و دیدم شهرزاده.
به نیمرخش خیره شدم که برگشت و با نگاهش غافلگیرم کرد.
با بغض گفت
--الان چی میشه؟
نفسمو صدادار دادم بیرون
--نمیدونم.
--میدونم که از دستم عصبانی هستی! اما بخدا مــن....مــن....
گریش گرفت و نتونست ادامه بده.
سرمو بردم پایین و یه نمه اخم کردم.
با صدای آرومی گفتم
--تو چی شهرزاد؟ کی گفته من از دست تو عصبانیم؟؟
بی توجه به حرفم گریه میکرد.
از طرفی گریه های شهرزاد و نگاه ترحم آمیز مردم به شهرزاد غیرتیم کرد و با حرص از رو صندلی بلند شدم و دستشو گرفتم.
--دنبالم بیا.
تند تند راه میرفتم و شهرزاد تقریباً پشت سرم میدوید.
رفتیم تو حیاط و نشستم رو نیمکت.
شهرزاد به تبعیت از من نشست.
گریش تموم شده بود.
سعی در آروم کردن خودم داشتم.
--ببین شهرزاد اتفاق امروز چه فردا میفتاد چه یه سال دیگه... اتفاق بود.
نه من نه تو نه هیچکس دیگه نمیتونیم جلودار اتفاقات بشیم!
لحنمو آروم تر کردم
--شهرزاد ازت خواهش میکنم انقدر گریه نکن!
با صدای گرفته ای گفت
--شما جای من نیستید که بفهمید!
اینکه22سال از مادر واقعیت دور باشی و بعد که میبینیش اینطوری بشه...
دوباره گریش گرفت و این بار با صدای بلند گریه میکرد.
--باشه قبول! من حال تورو نمیفهمم! خواهش میکنم جون هرکی که دوس داری گریه نکن!
عصبانی به طرفم برگشت و با لحن تندی گفت
--میشه انقدر به من نگید گریه نکن!گریه نکن!
اولین بار بود شهرزاد رو عصبانی میدیدم.
از طرفی خندم گرفته بود و دنبال یه جواب میگشتم تا بهش بدم.
نمیدونم اون لحظه چه فکری کردم و اون حرف رو زدم.
رُک گفتم
--میخوای بدون چرا آره؟
سمج گفت
--آره.
دستمو گذاشتم رو قلبم
--چون وقتی تو گریه میکنی اینجا میلرزه!
با تعجب و خجالت به چشمام زل زده بود
با صدای بمی گفتم
--پس دیگه گریه نکن! باشه؟!
از رو صندلی بلند شدم و از نیمکت فاصله گرفتم.
حس میکردم باری از رو دوشم برداشته شده اما عذاب وجدان خیلی بدی گرفته بودم.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت100 نشستم رو صندلی و سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
ساعت ۵ عصر بود که مامان رو بردیم خونه و با کمک بابا بردیمش تو اتاق خودشون.
رفتم طرف اتاقم.
اما همین که در و باز کردم با دهن باز به تغییر وسایل و دکوراسیون اتاقم نگاه می کردم.
تخت یه نفره طوسی جای تخت مشکی رنگم رو گرفته بود و کمد و دراور همرنگ تخت بود.
یه پرده حریر به رنگ صورتی ملیح هم جلوی پنجره با پاپیون بزرگی بسته شده بود.
دست بابا رو رو شونم احساس کردم
برگشتم و با دیدنم خندید
--قشنگ شده نه؟
خندیدم
--ظاهراً این اتاق دیگه مال من نیست.
--بله اتاق تو بالاس.......
از پله ها رفتم بالا و با باز کردن در اتاق آرمان تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره.
آرمان رو تختش خوابیده بود.
چند لحظه بعد چشماش رو باز کرد و با ذوق از خواب بیدار شد.
--سلام داداشی.
--سلام آرمان خان.
نشستم رو تخت و موهاشو بهم ریختم
--چطوری تو.
خندید
--خوبم.
با لبای آویزون به وسایلم که هر کدومش یه گوشه بود خیره شدم.
--حامد؟
برگشتم و با همون حالت گفتم
--هوم؟
--خوشحالم که یه اتاق مشترک داریم.
لبخند زدم
--منم خوشحالم.
کنجکاو گفتم
--آرمــــان!
--بله؟
--کِی وسایل من رو آوردن اینجا؟
متفکر گفت
--نزدیک ظهر.
--آهان.
--میخواستن بچینن داخل اتاق اما فرصت نشد چون مامان بابا رفتن دنبال شهرزاد.
میگم داداش این شهرزاد کیه؟
میخواستم صفت تصاحب گر قلب من رو به کار ببرم اما خندیدم و گفتم
--شهرزاد تصاحب گر اتاق خواب منه.
--تصاحب گر اتاق خواب چیه؟
به شوخی گفتم
--یعنی کسی که هنوز نیومده اتاق یه نفر دیگر رو اشغال میکنه.
همون موقع ضربه ای به در اتاق خورد
--بله؟
بادیدن شهرزاد ذهنم قفل کرد.
آرمان ایستاد و با احترام گفت
--سلام. شما شهرزاد خانم هستین؟
شهرزاد با لبخند عمیقی جواب داد
--بله و شماهم آقا آرمان درسته؟
آرمان خندید
--بله من آرمان هستم.از آشنایی باهاتون خوشوقتم.
--منم همینطور. راستی آقا آرمان مامانت کارت داره.
--منظورتون مهتاب خانمه؟
--بله.
آرمان یه نگاه به من و یه نگاه به شهرزاد انداخت و رفت پایین.
حس میکردم شهرزاد حرفای من و آرمان رو شنیده چون وقتی در رو باز کرد ناراحتی رو توی چهرش احساس کردم.
خواست بره که صداش زدم
--شهرزاد.
برگشت و جواب داد
--بله؟
با تردید گفتم
--میشه چند لحظه بمونی؟
برگشت تو اتاق و نشست رو صندلی.
--بفرمایید.
حس میکردم خجالتم از قبل بیشتر شده.
شرمنده گفتم
--شما حرفای من و آرمان رو شنیدین؟
--کدوم حرفا؟
حس کردم میخواد موضوع رو پنهون کنه...........
🍁حلما🍁
@dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴ﺭﻗﺺ ﻋﺮﺑﯽ اری !دین عربی ...
⬅️ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻋﺎ ﻭ ﻋﺒﺎﺩﺕ ، ﺁﻥ ﺭﮒ ﺁﺭﯾﺎﺋﯿﺸﺎﻥ ﮔﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﮕﺮ ﻣﺎ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ؟ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮﺋﯿﻢ ؟ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪﻗﺒﻠﻪ ﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻗﺒﻠﻪ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﯾﮑﯽ ﺑﺎﺷﺪ؟ﻣﮕﺮ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ؟ ﻣﮕﺮ ﺩﯾﻦ ﺍﺟﺪﺍﺩﻣﺎﻥ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﻭ ﺩﺍﺭﯾﻮﺵ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﻦ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؟ ﺍﺻﻼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﯿﺴﺖ،ﺍﻫﻮﺭﺍ ﻣﺰﺩﺍﺳﺖ !ﻭ ﺩﻫﻬﺎ ﭼﺮﺍ ﻭ ﻣﮕﺮ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺭﺩﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !
✅ ﺍﻣﺎ ...
📌ﺍﻣﺎ ﻧﮑﺘﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺎﯼ #ﺭﻗﺺ ﻭ ﺑﺰﻡ ﻭ #ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﻣﺮﺩﻩ #ﻧﺎﻧﺴﯽ ﻭ #ﻫﯿﻔﺎ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﺹ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﻓﺼﯿﺢ ﻭ ﭼﻪ ﺑﻠﯿﻎ !
⬅️ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺣﺮﻭﻑ ﻭ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﻣﻠﯿﺢ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﺍﯾﻦ #ﺭﻗﺎﺻﻪ_ﻫﺎ ﻭ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﺎﻥ ﺍﺩﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ !
📝ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﺮﺍﮔﯿﺮﯼ #ﺭﻗﺺ_ﻋﺮﺑﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﺠﺎﻟﺲ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺯ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﮐﻢ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ!
📝ﺍﯾﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﮐﺮﯾﺴﻤﺲ ﻭ ﻭﻟﻨﺘﺎﯾﻦ ﻭ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖﻫﺎﯼ ﻏﺮﺑﯽ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ(!) ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﻋﯿﺪ ﻏﺪﯾﺮ ﻭ ﻣﺒﻌﺚ ﻭ ﻧﯿﻤﻪﺷﻌﺒﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﭘﺮﺳﺘﯽ ...
📌ﺍﯾﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﺤﺎﺷﯽ ﺷﺎﻫﯿﻦ ﻧﺠﻔﯽ ﻭ ﺷﺎﺭﻟﯽ ﺍﺑﺪﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩﯼﺑﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﺣﺎﻣﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ #ﭼﺎﭘﻠﻮﺳﯽ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺧﻮﺭﯼ ﺣﮑﻮﻣﺖ !
📌ﻟﺨﺖ ﺷﺪﻥ #ﮔﻠﺸﯿﻔﺘﻪ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﻈﻬﺮ ﺍﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﻨﺪ ﻭ #ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﭼﺮﺧﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺟﻮﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﺭﯾﺎﮐﺎﺭﯼ ﻭ ﭼﺎﭘﻠﻮﺳﯽ !
📌 #ﺳﺠﺪﻩ ﺑﺮ ﻣﻘﺒﺮﻩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺭﺍ ﯾﮑﺘﺎﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﻨﺪ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺎﺱ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﺑﺖ ﭘﺮﺳﺘﯽ !
📌ﺯﺩﻥ ﻧﺎﺭﻧﺠﮏ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺳﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻫﯿﺌﺎﺕ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺳﻠﺐ #ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ !
⬅️ﻧﺸﺮ ﺟﻤﻼﺗﯽ ﺟﻌﻠﯽ ﻭ ﺑﯽ ﻣﻨﺒﻊ ﻣﻨﺘﺴﺐ ﺑﻪ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺭﺍ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ #ﻧﻬﺞ_ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ_حضرت ﻋﻠﯽ ( علیه السلام ) ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !
⬅️ ﺭﺳﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺵ ﻭ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻧﺎﻡ ﯾﮏ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺷناﺳﻨﺪ !
📌ﺩﺭ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ﻫﻼﮎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ!
🔹نقل از جناب رائفی پور
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
ساعت ۵ عصر بود که مامان رو بردیم خونه و با کمک بابا بردیمش تو اتاق خودشون. رفتم طرف اتاقم. اما همین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت101
همین که خواستم حرفی بزنم آرمان اومد و رو به من گفت
--بابا میگه بیا پایین کارت دارم.
ناامید از حرف نزدن شهرزاد از پله ها رفتم پایین.
بابام تو آشپزخونه بود
--جانم بابا؟
--حامد یه تکه پا برو سوپری یکم خوراکی شاخص خودت بگیر و بیا.
خندیدم
--منظورتون همون چیپس و پفک و...
خندید
--آره سفارشیشو بگیر...
مقصد سوپری تا خونمون زیاد نبود و بخاطر همین ترجیح دادم پیاده برم.
غروب آفتاب عجیب دلگیر بود و بارون نم نم میبارید.
تو دلم گفتم کاش از احساس شهرزاد باخبر بودم و اونم میگفت که دوسم داره یانه؟!
دم سوپری چشمم به پاستیلا خورد و چندتا بسته از هر مدل برداشتم و بعد از خرید خوراکی های دیگه برگشتم خونه......
--سلام.
مامان همونجور که نشسته بود رو مبل و داشت تلوزیون نگاه میکرد جواب سلامم رو با لبخند داد.
چشماش هنوز بارونی بود.
لبخند زدم
--خوبی مامان جان؟
--آره خداروشکر بهترم.
رفتم تو آشپزخونه
--به به پدر عزیز چه غذای خوشبویی!
--حالا تا خوشمزه بشه خیلی مونده.
خندیدم
--کمک نمیخوای؟
--نه بابا جون برو اتاقت آرمان کارت داره.
از راه پله ها رفتم بالا و در زدم.
--بیا تو داداشی.
همین که در رو باز کردم با شهرزاد چشم تو چشم شدم و سریع نگاهم رو گرفتم.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت101 همین که خواستم حرفی بزنم آرمان اومد و رو به من گفت --باب
--سلام.
خیلی اروم جواب سلامم رو داد.
آرمان با ذوق گفت
--سلـــام.
دستاشو باز کرد و چرخی زد
--چطوره؟
تازه فهمیدم که وسایلم تو اتاق چیده شده.
لبخند زدم
--عالی شده!کار خودته؟
آرمان خندید
--نه کار باباس.
--خیلیم خوب.! چرا صبر نکردین خودم بیام؟
--آخه بابا گفت تا نیومده باید همه چیو مرتب کنیم.
لبخند زدم
--چه بابا و داداش خوبی!
صدای بابا از پایین اومد
--بچها!
شهرزاد که انگار دنبال موقعیت بود سریع در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون.
با یه نمه اخم به آرمان نگاه کردم
--شهرزاد چرا اومده بود اینجا؟
آرمان با خنده گفت
--داداش خوش خیال من!
با تعجب گفتم
--یعنی چی
نگران گفت
--بالاخره تموم شد!
--چی تموم شد؟
--دروغی که باید میگفتم!
--چه دروغی؟
--خب آخه جابه جایی کمد و تخت کار بابا نبود.
همرو شهرزاد خودش تنهایی جابه جا کرد و منم یکم کمکش کردم.
--پس چرا گفتی بابا جابه جا کرده؟
--چون شهرزاد بهم گفت اینو بگم.
--دلیلش رو نگفت؟
شونه تاشو انداخت بالا
--نه.
نمیدونستم این کار شهرزاد رو به فال نیک بگیرم یا فال تشکر..!
نمازم رو خوندم و رفتم دوش بگیرم اما همش فکرم درگیر بود.
اومدم بیرون یه هودی دودی و شلوار همرنگش پوشیدم و موهامو ساده شونه زدم.
با آرمان رفتیم پایین و میز شام رو به کمک بابا چیدم.......
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
--سلام. خیلی اروم جواب سلامم رو داد. آرمان با ذوق گفت --سلـــام. دستاشو باز کرد و چرخی زد --چطوره؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت102
سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی نمیزد.
دستپخت بابا خیلی خوب بود.
غذام که تموم شد با لبخند گفتم
--ممنون بابا مثل همیشه عالی!
--نوش جونت.
بعد از شام من و شهرزاد میز رو جمع کردیم.
ظرفارو گذاشتم تو سینک و شیر آب رو باز کردم.
شهرزاد گفت
--شما بفرمایید من میشورم.
شیطون خندیدم
--بفرمایید شما خسته ای خودم میشورم.
کنجکاو گفت
--خسته واسه چی؟
همینجور که مایع ظرفشویی رو میرختم رو اسکاج خندیدم
--خب دیگه بالاخره.
انگار که موضوعی رو به یاد آورده باشه گفت
--آرمان حرفی زده؟
متفکر گفتم
--آرمان؟ نه مگه باید حرفی میزد؟
--نه..نه...همینجوری گفتم.
کنارم من ایستاد
--شما بشور من آب بکشم.....
آخرین بشقاب رو آب کشید و متفکر گفت
--مطمئنید آرمان حرفی نزده؟
--چطور؟
دستپاچه گفت
--هی... هیچی همینطوری.
بابا از تو هال صدام زد
--حامد جان میوه هارو بزار تو ظرف بیار.
--چشم بابا.
ظرف میوه رو گذاشتم رو عسلی و نشستم رو مبل کنار بابا.
مامان با لبخند به شهرزاد نگاه کرد
--هنوزم باورم نمیشه!
شهرزاد لبخند زد و سرشو انداخت پایین.
دستشو گرفت
--غریبی نکن دخترم.
به بابا اشاره کرد
--علی اندازه یه پدر تو رو دوست داره.
به من اشاره کرد و با خجالت گفت
--حامد رو که از قبل میشناسی.
به آرمان لبخند زد
--آرمانم که برادر کوچیک ترت.
شهرزاد خجالت زده خندید
--بله میدونم. اما خب منم تازه شمارو پیدا کردم به زمان نیاز دارم تا بتونم به محیط جدید زندگیم عادت کنم.
مامان با صدای بغض آلودی جواب داد
--میدونم چی میگی!
با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم....
رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم.
تو حالت خواب و بیداری اصلاً حواسم نبود اتاقم بالاس.
در اتاق شهرزاد رو باز کردم و یه راست رفتم خوابیدم رو تخت.
همین که چشمام میخواست گرم بشه یادم افتاد که اینجا اتاق شهرزاده.
با یه حرکت نشستم رو تخت و به اطراف نگاه کردم اما شهرزاد نبود.
نگران از تخت اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون.
نور کم شب خواب هال رو روشن کرده بود اما شهرزاد تو هال هم نبود.
در هال رو باز کردم و رفتم بیرون.
بارون نم نمی میبارید اما هوا زیاد سرد نبود.
چشمم خورد به تابی که نشسته بود روش.
رفتم پیشش و صداش زدم
--شهرزاد؟
از صدام متوجه حضورم شد.
سریع اشک چشمش رو پاک کرد
--بله؟
نشستم کنارش
--چرا اومدی تو حیاط؟
نفسش رو صدادار داد بیرون.
--همینجوری.
به نیمرخش خیره شدم
--چرا گریه کردی؟
سرشو انداخت پایین و آروم جواب داد
--همینجوری.
--خوابت نبرد؟
--نه. تازه اومدم تو حیاط. داشتم با مامان حرف میزدم.
خندیدم
--پس فیلم هندی مادر دختری بوده.
تلخند زد
--حامد؟
--بله؟
--راستش چند روزیه که میخوام یه چیزی بهتون بگم.
--خب چرا نمیگی؟
با بغض گفت
--چون میترسم.
با تعجب گفتم
--از چی از من؟
--نـــه! دیروز که بهتون گفتم...
گفتم خوشحالم که برادری مثل شمارو دارم.
--خب.
با چشمای پر اشک بهم خیره شد
--میشه انکارش کنم؟
گیج از حرفش گفتم
--یعنی چی شهرزاد؟
چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید
--یعنی.....اخه چه جوری بگم.
شاید با خودتون فکر کنید که حیا واسم بی معنیه و خیلی گستاخانه حرف میزنم اما...
اما فردا مهلتم تموم میشه.
--شهرزاد یعنی چی؟ مهلت چی تموم میشه چرا سانسور شده حرف میزنی؟
برگشت و به چشمام زل زد
--حامد من دوست دارم! اما نه به عنوان برادر........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت102 سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی
برگشت و تو چشمام خیره شد
--به عنوان یه مرد!
واسه اثبات احساسم گفتم
--به عنوان یه مرد چی؟
--دوست دارم.
با بهت به شهرزاد خیره شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.
چند ثانیه بعد لبام به لبخند کش اومد و دوندون نما خندیدم.
--چ...چ... چــــی؟ یعنی تو...
خندیدم و با ذوق گفتم
--شهرزاد یعنی تو هم....
بیشتر خندیدم
--وااااای اصلا باورم نمیشه!
خدااااای مــــن!
برگشتم و با لبخند به چشماش زل زدم
--منم دوست دارم شهرزاد.
تا چندین لحظه بی هیچ حرفی با لبخند به چشمای همدیگه خیره شده بودیم.
بارون بند اومده بود و ستاره ها سیاهی آسمون رو جذاب تر میکردن.
نگاهمو از شهرزاد گرفتم و به آسمون دوختم
--قصه تو از یه شب پر ستاره شروع شد شهرزاد.
--یه شب پرستاره؟
-- اره. بعد از اینکه فهمیدم اسمت شهرزاده هی تو ذهنم مرور میشدی!
یادمه اولین بار خیره به آسمون شاید هزار دفعه اسمتو تو ذهنم تکرار کردم.
نفسمو صدادار دادم بیرون
--شهرزاد؟
--بله؟
--میدونی معنی اسمت چیه؟
--اره زن جمشید میگفت یعنی زاده ی شهر... یعنی دخترزیبایی که داستان هزار و یک شب رو گفته.
برگشتم و با لبخند گفتم
--شهرزاد تو مادر عشقی
یعنی کسی که عشق رو توی قلب من به دنیا آورد!
گونه هاش قرمز شد و خندید
--حامد..
--بله؟
--تو به مامان گفتی که به من....
یعنی چیزه...اممممم اینکه به من علاقه داری؟
با تعجب گفتم
--نه چطور؟
ریز خندید
--آخه مامان بهم گفت که اگه واقعاً به حامد علاقه داری بهش بگو......گفت....
لبخندش محو شد و سکوت کرد
--چی گفت شهرزاد؟
--گفت....
بغض کرد.
نگران پرسیدم
--شهرزاد چی شد؟ چرا بغض کردی؟
--آخه من نمی دونستم که شما به یه آدم دیگه علاقمند بودین.
با صدای تقریباً بلندی گفتم
--مـــن؟ به کی؟
--ببخشید اصلاً نباید حرفی میزدم
--شهرزاد حرفتو بزن.من کیو دوست داشتم که خودم خبر ندارم؟
--دختر خالتون رستا.
با چشمای گرد شده به شهرزاد خیره شدم و مثل بمب خنده منفجر شدم
--مامانم گفته من تو گذشتم به رستا علاقه داشتم؟
از خندم زیاد خوشش نیومد و لباشو کج کرد.
خندم بیشتر حرصی بود.
چون هزار بار به مامانم گفته بودم که علاقه ای بین من و رستا وجود نداره اما بازم کار خودش رو میکرد و این بار خیلی به ضررم تموم میشد.
غمگین نگاهم کرد و سرشو انداخت پایین.
صداش زدم
--شهرزاد.
سرشو آوردم بالا و با دیدن اشک گوشه چشمش غمگین گفتم
--داری گریه میکنی؟
اشکشو پاک کرد و هیچی نگفت.
لبخند زدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم
--تو اولین و آخرین کسی هستی که به قلب من میاد!
نه علاقه ای بوده و نه قرار بوده باشه چون رستا فقط یه همبازیه دوران کودکیمه همین!
خندید
--خیالم راحت شد!
شیطون خندیدم
--یعنی انقدر مهمم؟
با لبخند گفت
--یه چیزی بالاتر از انقدر......
شب خیلی خوبی بود!
زمان مارو فراموش کرده بود و ساعتی واسمون در نظر نمیگرفت! انقدر حرف زدیم که
نزدیک اذان صبح بود رفتیم تو خونه و هر کس رفت تو اتاق خودش.
سر نماز صبح خدارو بخاطر همه چی شکر کردم و ازش خواستم تا بهم کمک کنه.حس میکردم تازه راهم شروع شده....
بعد از نماز لباسامو عوض کردم وبا برداشتن سوییچ و کاپشنم رفتم تو هال و از تو آشپزخونه یه شیشه گلاب برداشتم.....
ماشینو روبه روی گلستان شهدا پارک کردم و شیشه گلاب رو برداشتم و رفتم بیرون.
قبر رو بوسیدم و با گلاب شستم.
با لبخند گفتم
--سلام رفیق.........
هر حرفی که تو دلم بود رو گفتم و ازش خواستم که لیاقت شهرزاد رو داشته باشم.....
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸