eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺تسبيحات حضرت زهرا«س»🌺 🍃و رواياتي در عظمت اين تسبيحات 🍃 🎋✨روزی حضرت فاطمه زهرا (س) نزد رسول خدا رفت و تقاضای خدمت کاری کرد. پیامبر در پاسخ او فرمود: به جای خادم، هدیه ای به تو می دهم که از همه دنیا ارزشمندتر باشد. هنگامی که برای خواب آماده شدی، سی و چهار مرتبه «اللّه اکبر» و سی و سه بار «الحمدللّه » و سی و سه مرتبه «سبحان اللّه » بگو. از آن روز فاطمه همیشه این ذکر را تکرار می کرد و این ذکر به نام «تسبیحاتِ حضرت زهرا (س) » شهرت یافت.(➊) 🥀زراره می گوید: امام صادق(ع) فرمود: "تسبیحات فاطمة زهرا(س) مصداق ذكر كثیر است كه در قرآن آمده: "اذكروا الله ذكراً كثیراً".(➋) 🍂امام باقر (ع) فرمود: "اگر چیزی بهتر از تسبیحات حضرت زهرا بود، پیامبر آن را به فاطمه می آموخت".(➌) 🌾امام صادق (ع) فرمود: "تسبیح زهرا (س) در هر روز بعد از هر نماز محبوب تر است نزد من از خواندن هزار ركعت نماز مستحبی ".(➍) 🍁امام صادق (ع) فرمود : "هر كس هنگام خواب تسبیحات فاطمة زهرا (س) را بگوید، از جمله ذاكران خواهد بود.(➎) ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚منابع: ➊من لا یحضره الفقیه، ج۱، ص ۲۱۱، ح ۳۲ ➋وسائل الشیعه، ج۴، باب ۱۸ از ابواب تعقیب، ص ۱۰۲۲. ➌همان، ص ۱۰۲۴.➍همان.ص ١٠٢٤ ➎همان ص۱۰۲۳ ⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
رسیدیم به خونه شهرزاد. صاحب خونه تا ماشین پلیس رو دید دوید و اومد جلو و شروع کرد التماس کردن --جناب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت95 سرهنگ ساسان رو به آغوش کشید و با دستش به کمرش ضربه زد. --خسته نباشی باباجون! شونه هاش رو گرفت --بهت افتخار میکنم ساسان! باورم نمیشد که ساسان پسر سرهنگ باشه! سرهنگ و یاسر رفتن بیرون و من و ساسان موندیم تو حیاط. ساسان خندید و با دستای باز به طرف من اومد --نیستی رفیق دلم برات تنگ شده بود. مردونه بغلم کرد و جلوم ایستاد. با تعجب گفتم --یعنی تووو؟ خندید و به شونم ضربه زد --اره داداش! خندیدم --آخه اصلاً باورم نمیشه! رسیدیم مرکز و من هنوزم متعجب بودم. من و یاسر و حامد رفتیم تو اتاق سرهنگ و نشستم دور هم. --حامد؟ با صدای سرهنگ سرمو بلند کردم --بله جناب سرهنگ؟ --میدونم که باورش برات سخته اما باید بگم که ساسان پسر منه و منم پدر ساسان. --ببخشید جسارتاً شما با زهره خانم.... چیزه یعنی منظورم اینه که... لبخند زد --زهره خانم، همسر من و مادر ساسانه. --ببخشید من یکم گیج شدم. نمیدونستم از اینکه حقایق ها ازم مخفی شده خوشحال باشم یا ناراحت؟ یاسر من رو مخاطب قرار داد --شاید که مقصر منم اما.... از نظر من تو بهترین گزینه واسه جاسوسی توی اون گروه بودی و شناخت تو در دوران دبیرستان از ساسان کار رو راحت تر کرد. چند لحظه به سکوت گذشت و با تردید گفتم --پس یعنی شهرزاد..... ساسان حرفم رو قطع کرد --حامد شهرزاد فقط یه عروسک خیمه شب بازیه......
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت95 سرهنگ ساسان رو به آغوش کشید و با دستش به کمرش ضربه زد. --خ
اخم کردم --یعنی چی؟ --خب من از دو سه سال پیش رفتم تو گروه جمشید و شدم دست راستش. از همه ی کارایی که کرده خبر دارم. قضیه نسبت من با شهرزاد هم..... این قصه ای بود که جمشید واسه پیچوندن تو استفاده کرد. --پیچوندن مــــن؟ --خب از وقتی که شهرزاد رفت تو کما و تا زمانی که بیادبیرون جمشید تو رو زیر نظر داشت و میترسید شهرزاد رو از دست بده. --یعنی چی منظورت چیه؟ --خب بستن قرارداد اونم با تجار با اون حجم خطر کار هر کسی نبود اما شهرزاد این کار رو میداد و منفعت خوبی واسه جمشید داشت. کلافه گفتم --چرا زودتر اینارو بهم نگفتید؟ سرهنگ جدی گفت --چون ماجرا به تو ربط پیدا کرده و تو اگه میفهمیدی ممکن بود کار معقولی انجام ندی. ملتمس گفتم --جناب سرهنگ خواهش میکنم واضح حرف بزنید. آهی کشید و لا اله الا اللهی زیر لب گفت --ببین حامد این چیزی که میگم رو ماهم تازه متوجه شدیم و ممکنه صحت نداشته باشه. مادر شهرزاد وقتی ۵ ماهش بوده از درد فقر و نداری شهرزاد رو میزاره دم در یه پرورشگاه و میره لب جاده وایمیسته و ظاهراً قصد خودکشی داشته. همون موقع یه ماشین بهش برخورد میکنه و اون زن میره تو کما. نزدیک به سه ماه بعد وقتی به هوش میاد هیچ چیزی از گذشتش به یاد نمیاره. مردی که باهاش تصادف کرده خیلی دنبال خانوادش میگرده اما هیچ کس رو پیدا نمیکنه. از قضا اون مرد یه نوزاد پسر 10 ماهه داشته که مادرش رو سر زایمان از دست داده بوده. عاشقش میشه و بعد میفهمه که اون حس دوطرفه بوده. خلاصه باهم ازدواج میکنن و اون زن پسر اون مرد رو مثل بچه ی خودش بزرگ میکنه. چندسال بعد خواهرش پیداش میکنه و وقتی میفهمه گذشتش رو به یاد نداره حرفی از شهرزاد نمیزنه و سعی میکنه بهش بفهمونه که خواهرشه که موفق هم میشه. سرهنگ سکوت کرد. --جناب سرهنگ یعنی الان مادر شهرزاد کجاس و ربط من به این موضوع چیه؟ سرهنگ سعی در پنهان کردن چیزی داشت --فعلا نمیدونیم باید بیشتر تحقیق کنیم............. 🍁حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸@dastan9 🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
اخم کردم --یعنی چی؟ --خب من از دو سه سال پیش رفتم تو گروه جمشید و شدم دست راستش. از همه ی کارایی که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت96 بعد از اینکه از اتاق سرهنگ اومدم بیرون رفتم تو اتاق خودم و نمازم رو خوندم. تو ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم. یه دلیل قانع کننده واسه پنهون کردن ماجرایی که تا چند دقیقه قبل ازش بی خبر بودم. موبایلم زنگ خورد و با دیدن اسم مامان ذوق زده جواب دادم --سلـــــام مامان گلم! --سلام حامد جان! خوبی مامان؟ خندیدم --خوبم. الان که با شما حرف میزنم خوب ترم. --الهی قربونت برم کجایی؟ --خدانکنه مامان جان. من اومدم مرکز. --یعنی تو باغ نیستی؟ --نه مامان یه کاری پیش اومد مجبور شدم بیام مرکز. بابا و آرمان کجان؟ حالشون خوبه؟ --خوبن خداروشکر. بمیرم آرمان تنهاس بچم. --چرا مامان مگه شما و بابا پیشش نیستین؟ --چرا هستیم. اما خب تو بهتر از ما با این بچه خو گرفتی. --شرمندم مامان. --خدانکنه مامان حالا خودتو ناراحت نکن. صبح با بابا میره کارخونه شب میان. خندیدم --چه جالب هرچی من از کارخونه فراری بودم آرمان بهش علاقه داره. با خنده گفت --اره تو از بچگیتم نمیتونستی یه گوشه بشینی همش ورجه وورجه میکردی. راستی حامد اون دختر کجاس؟ حالش خوبه؟ نفسمو صدادار دادم بیرون --بله خوبه. --الان تنهاس تو باغ؟ --نه اونم اومده مرکز. --وا مگه میشه؟ خندیدم --بله وقتی مجبور باشه میشه. --خب حامد جان خالت زنگ زده.مراقب خودت باش. از اینکه خالم زنگ زد و نمیخواستم بیشتر توضیح بدم تو دلم هزاربار خداروشکر کردم........ سرکار در زد و احترام نظامی گذاشت. پشت سرش شهرزاد اومد تو اتاق و در رو بست. --سلام. --سلام. شما اینجا؟ --نمیدونم اون خانم من رو آورد اینجا. همون موقع ساسان پیام داد: بقیه ماجرا رو شهرزاد بهت میگه. امیدوارم که تصمیم عاقلانه ای بگیری. حس کنجکاویم گل کرده بود همین که خواستم حرفی بزنم سرباز یه سینی غذا آورد. محتویات سینی رو چیدم رو میز. --بفرمایید...... غذامون رو خوردیم و سینی رو سرباز برد. --چیزی میخواستی بگی؟ --نه....یعنی اره.... --شهرزاد؟ نگاهش رو آورد بالا و سوالی به یقه لباسم خیره شد. --این واقعیت داره که مادر تو...... حرفمو قطع کرد --بله.تموم حرفایی که جناب سرهنگ گفتن درسته. --پیچوندن قضیه در برابر منم دستور جمشید بود؟ --بله. --و اینکه ساسان برادر تو نیست و مادرت هم به قتل نرسیده؟ --ساسان برادر من نیست اما مادرم به قتل رسید. --چطور ممکنه؟ --خب اون شبی که مامانم من رو میزاره دم پرورشگاه و میره جمشید با زنش داشتن از خیابون رد میشدن و این صحنه رو میبینن. زن جمشید بچه دار نمیشده و با عجز و التماس ازش میخواد که اون نوزاد یعنی من رو ببرن خونشون. جمشید هم قبول میکنه و اونا من رو میبرن خونشون. اما از وقتی که من یادم میاد جمشید با زنش سر دعوا داشت و همش بد و بیراه بهش میگفت. اون موقع ها تازه 10سالم بود و معنی حرفای جمشید رو نمیفهمیدم که به زنش میگفت میکشمت بالاخره یه روز میکشمت! یه شبم... بغض کرد و ادامه داد --اومد تو اتاق من و دستمو گرفت برد بیرون. زنش که تو اتاق بود رو صدا کرد و همین که اومد بیرون با تفنگ بهش شلیک کرد. جیغ زدم و خواستم برم طرفش که با خشونت دستمو کشید و به زور بردم تو ماشین. اونشب تا صبح گریه کردم. با اینکه زن جمشید از قبل بهم گفته بود مادرم نیست اما من مثل مامانم دوسش داشتم. اون شب من رو برد تو یه خونه خیلی بزرگ و یه زن میانسال رو بهم معرفی کرد و گفت از این به بعد این خانم میشه مادرت و باید با اون زندگی کنی.........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت96 بعد از اینکه از اتاق سرهنگ اومدم بیرون رفتم تو اتاق خودم و
با اینکه اون خانم خوبی بود اما من نمیتونستم مثل زن جمشید دوسش داشته باشم. آهی کشید و ادامه داد --نزدیک به دوسال پیش واقعیت رو فهمیدم. با اینکه زن جمشید بهم گفته بود که مادرم نیست و من رو بزرگ کرده اما وقتی جمشید گفت مادرم من رو گذاشته دم در پرورشگاه خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم که برم پیشش تا ازش بپرسم. بارون اشکاش باریدن گرفت --بهم گفت اگه بخوام مادر واقعیم رو پیدا کنم باید تو کاراش بهش کمک کنم. --چه کاری؟ --کار من به ظاهر اهمیت زیادی نداشت اما اگه یه قرار بدون قرار داد با تاجرا تموم میشد روزگارم رو سیاه میکرد. به چشمام زل زد و با گریه گفت --بخدا من بی گناهم! بی گناهی که خودش رو گناهکار میدونه! راستش من از اینکه پیش پلیسم خیلی خوشحالم. چون منتظر همچین روزی بودم! چند ثانیه سکوت کرد و من رو صدا زد --آقا حامد. --بله؟ --راستش یعنی چیزه..... --حرفی میخوای بزنی؟ --شما با اقای علی رادمنش نسبتی دارین؟ --منظورتون چیه؟ --نمیدونم چجوری بگم. راستش چند بار مخفیانه شنیدم که جمشد به یکی از آدماش میگفت یه شخصی به اسم علی رادمنش از همه ی ماجرای زندگی شهرزاد باخبره. پس باید از یه طریقی بهش بفهمونیم که نباید حرفی به شهرزاد بزنه. --اون مردی که ازش حرف میزنی چه کارس؟ یعنی نسبتی با جمشید داره؟ --راستش منم نمیدونم. --شهرزاد؟ سرشو بلند کرد و سوالی بهم خیره شد --هر حرفی که از جمشید شنیدی رو بهم بگو باشه؟ --چشم. من تا الان هرچیزی که میدونستن رو گفتم. یه کاغذ و خودکار گذاشتم رو میز. --اسامی تاجرایی که واسه قرار داد میرفتی پیششون رو تا جایی که یادت میاد بنویس. --چشم. ایستادم دم پنجره و به خیابون خیره شدم......... ساعت ۳ نصف بود شب رفتم خونه خودمون. در هال رو باز کردم و خیلی آروم داشتم به طرف اتاقم میرفتم که صدای بابام اومد --حامد؟ رفتم تو اشپزخونه --عه بابا شما بیداری. ایستاد و مردونه بغلم کرد --دلم تنگ شده بود واست پسر! --منم همینطور! نشستم سر میز و با لبخند به بابام نگاه کردم. --خوبین؟ لبخند زد --خوبم بابا تو که اومدی خوب ترم کردی! خندیدم. --خودت خوبی؟حال شهرزاد چطوره؟ نفسمو صدادار دادم بیرون --خوبم بابا اما شهرزاد... --میدونم که بازداشتگاس. حالش خوبه؟ با تعجب گفتم --چطوری؟ تلخند زد. --من همه چیز رو میدونم حامد. حتی حرفایی که امشب شنیدی. چشمک زدم و خندیدم --مأمور مخفی داری باباجون! --حامد؟ --جانم بابا؟ نفس عمیقی کشید --حقیقت ماجرایی که امشب فهمیدی ادامه داره. --یعنی چی؟ --دقیقاً بیست و دو سال پیش بود.....! 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️ (عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف) فرمودند: 🍀 اِنّی لاََمانٌ لاَِهْلِ الاَْرْضِ کَما اَنَّ النُّجُومَ اَمانٌ لاَِهْلِ السَّماءِ 🍃 من، مایه امان اهل زمینم؛ چنانکہ‌ ستاره‌گان، مایه امان اهل آسمان‌اند. 📖بحارالانوار ج۷۸ ص۳۸۰ اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 ⭕️ @dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۷ دی ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 17 January 2022 قمری: الإثنين، 14 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️15 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️16 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️18 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️25 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ⭕️ @dastan9
من مینویسم اگردوست داشتیدشمابه اشتراک بزارید سلام من خواستم ازخواهرم هفده ساله ی خودبنویسم وقتی فقط پانزده سال واندی داشت پسریکی ازفامیلها عاشقش شدمادرم راضی به این ازدواج نبودامااون پسردست بردارنبودوهرروزیکی ازاقوام روبرای خواستگاری به خونه مامیفرستاد اونقدرامدورفت وگریه کردکه جواب بله روگرفت وکلن بیست روزطول کشیدازنامزدی تاازدواج وسه ماه بعدخواهرم دراوج بچه بودن خودش گفت که باردارهست اون مردعاشق بودمیپرستیدزنش راتاوقتی پسرشون به دنیااومدزندگی خیلی زیبایی داشتندخیلی زیباکه اصلاباورمون نمیشداینچنین بشه باهم تماس گرفت گفت میشه بیای اینجاکمی اعصابم بهم ریخته رفتم دیدم گوشه ای نشسته وداره اشک میریزه بایک گالن بنزین وکبریتی دردست فقط التماسش میکردم که اروم باشه اشک میریخت وبابغض میگفت که همسرش رودرحال خیانت دیده دلم هزاران تیکه شدآروم آروم رفتم کنارش وبنزین روازدستش گرفتم صدای بچش بلندشدبچه ی شش ماهه گریه میکردمن نمیدونستم که اگه رفتم بچه روآروم کنم چه اتفاقی میفته وگرنه هزاران سال اون زیرزمین لعنتی روترک نمیکردم فقط چندلحظه شدچندثانیه که دیدم کسی بافواره ی آتیش به شیشه ها میکوبه جیغ کشیدم باپتورفتم سراغش ازصدای جیغ هام همسایه هااومدن ولی خواهرم سوخت پرپرشدودرآخرخاکسترشدوبه خاطرخیانت یک انسان پست یک زن هفده ساله سوخت ویک بچه ی شش ماهه بی مادرشدمن همیشه میگفتم چرااینکاروباخودش کردچراجدانشدوهزارن چرای دیگه الان پانزده سال هست اون زیرخاک هست واون فامیل بی شرف من که خودش وبه آب وآتیش زدتابه خواهرم برسه داره نفس میکشه میدونی باکی باهمون زنی که رابطه داشت وخواهرم دیدوپرپرشدازدواج کرداون اصلاهم تاوان ندادتاوان جوانی خواهرم رااون فقط هفده سال داشت بچه بودوخودش روبه خاطریک پست فطرت به آتیش کشیدخدالعنت کنه همه ی خیانتکاران را 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 Ⓜ️سلام و عرض ادب محضر اعضای کانال 💬 نکاتی میخوام عرض کنم 1 : انسان باید محکم باشد در روایت نیز آمده که مومن مانند کوه محکم و استوار هست . پس به عنوان نباید انسان با مشکلات خودش رو ببازه و دست به خودکشی بزنه .خودکشی گناه کبیره هست و وعده عذاب جاوید دارد . 2 : خانم یا آقایی که داری چت میکنی و کم کم یک رابطه عاطفی داره شکل میگیره و خودتم میدونی این ارتباط حرامه ، پس زود بیا بیرون ،توبه کن . کات کن .ممکنه همین هوس تو زندگی یک نفر که نه ،بلکه زندگی چندخانواده رو به نابودی بکشونه . آیا همین چت ها و دلبستگی ها منجر به فروپاشیدن خانواده نشده تاحالا ؟؟؟ پس چرا عبرت نمیگیریم ؟؟!!!!! ⭕️ @dastan9 💐
🛑بیچاره‌اند کسانی که غیبت میکنند❗️ ✅از سوى خدا به موسى وحى شد: 🔸هر ‏ت كننده‏ اى كه با توبه از دنيا برود، آخرين كسى است كه به وارد می‏شود . 🔸هر غيبت ‏كننده ‏اى كه بر آن داشته باشد(توبه نکند و غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از دنيا برود و توبه نكند، اوّلين كسى است كه داخل می‏گردد. 💢 وَ أَوْحَى اللَّهُ إِلَى مُوسَى علیه السلام : مَنْ مَاتَ تَائِباً عَنِ الْغِيبَةِ فَهُوَ آخِرُ مَنْ يَدْخُلُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ مَاتَ مُصِرّاً عَلَيْهَا فَهُوَ أَوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ النَّار 📕إرشاد القلوب إلى الصواب جلد‏1صفحه 116 👈 جالب اینجاست که اگر کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین وارد بهشت می‌شود، ⭕️ پس به امید اینکه بهش میگیم رضایتش رو میگیریم! ⭕️ یا غیبتش نیست صفتشه! ⭕️ یا جلو روشم میگم! ⭕️ یا میخواست نکنه! یا ... غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمیکند و اگر روزی توبه کنید باز صحرای قیامت تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید. ⭕️ ⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
با اینکه اون خانم خوبی بود اما من نمیتونستم مثل زن جمشید دوسش داشته باشم. آهی کشید و ادامه داد --نزد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت97 تو خیلی کوچولو بودی و شاید یادت نیاد. نفسشو صدادار بیرون داد --چون تازه راه میرفتی یه جفت کفش خوشگل خریدم واست. شبش میخواستم ببرمت شهربازی و دستتو بگیرم خودت راه بری. حس خوبی نسبت به حرفای بابام نداشتم اما کنجکاو بودم. --رفتیم شهربازی و خیلی بهمون خوش گذشت اما وقتی میخواستیم برگردیم.... سکوت کرد و با اخم سرش رو انداخت پایین و ادامه داد --حامد اون شب یه اتفاق افتاد. اتفاقی که زندگیمونو عوض کرد. اون لحظه انتظار کشیدن برام بی معنی شد. بغض عجیبی داشتم. --میشه ادامش رو بگین؟ سرش رو آورد بالا و غمگین گفت --حامد مهتاب نمیدونه که تو پسرش نیستی. با شنیدن حرفی که بابا زد با بهت به چشماش زل زدم. حس بدم تبدیل به واقعیت شده بود. زبونم قفل شد ونتونستم حرفی بزنم. با حلقه اشک تو چشمام سرمو انداختم پایین. --حامد؟ دستشو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا. افکارم زنجیر شده بود و ذهنم رو گروگان گرفته بود. با اولین قطره اشکم بابام از رو صندلیش بلند شد و نشست صندلی کنار من. صورتمو با دستاش قاب گرفت --بخدا نمیخواستم بفهمی! چون مهتاب تحملش رو نداشت و تو نمیتونستی قبول کنی! از اینکه باعث مرگ مادرم شده بودم عذاب وجدان بدی گرفتم. با بغض گفتم --بابا؟ --جانم؟ --مامانم بخاطر من مرد؟ سرمو گذاشتم رو شونه بابام و بیصدا اشک میریختم. مردونه بغلم کرد. --مامانت یه آدم خیلی خوب. اما خدا میخواست که فقط 24سال تو این دنیا باشه پس تو مامانت رو نکشتی. سرمو بلند کرد و تلخند زد --قسمت این بود. یه دفعه صدای برخورد یه چیز با زمین به گوشم خورد. با ایستادن من باباهم ایستاد و وقتی از آشپزخونه رفتیم بیرون دیدم مامانم رو زمین افتاده. نشستم کنارش و صداش زدم --مامان؟! مامان! حس اینکه باعث مرگ مامانم تو گذشته شده بودم نمیخواستم با شنیدن حرفای من اتفاقی واسه مامانم بیفته... آمبولانس اومد و داشتن مامانم رو با برانکارد میبردن. فریاد زدم --ماماااان!تروخدا خوب شو! تروخدااا! بابا با آمبولانس رفت و برگشتم تو خونه دیدم آرمان ایستاده وسط هال و داره گریه میکنه. لبخند زدم و دستامو باز کردم رفتم طرفش --سلااام داداش خودم. با دیدن من با خوشحالی دوید و منم بغلش کردم. --چقدر دلم برات تنگ شده بود داداش! --منم همینطور قربونت برم. با کنجکاوی به صورتم خیره شد --گریه کردی؟ لبخند زدم --برو سریع لباستو عوض کن و بیا بهت میگم. --براچی؟ --برو تا بهت بگم. دوید و از پله ها رفت بالا. نزدیک به یک دقیقه بعد همینجور که کاپشنش رو میپوشید از پله ها اومد پایین........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت97 تو خیلی کوچولو بودی و شاید یادت نیاد. نفسشو صدادار بیرون د
سوار ماشین شدیم و با سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم. توی راه آرمان با کنجکاوی پرسید --داداش میشه بگی چیشده؟ لبخند زدم --هیچی مامان یکم حالش بد شد بردنش بیمارستان. با بغض گفت --چرا؟ دلم میخواست بگم بخاطر من! من بودم با حرفام باعث شدم اینجوری بشه! --نمیدونم آرمان. یه دفعه شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. غمگین گفتم --عـــه آرمان!! گفتم که فقط یکم حالش خوب نیست. با گریه گفت --کاشکی...حالش..خوب بشه! خدایا مامان کتی رو که ازم گرفتی! حال مامان مهتابم خوب بشه! با صدایی که رگه هایی از بغض داخلش بود گفتم --خوب میشه آرمان! خوب میشه قربونت برم! گریه نکن! به صورتم زل زد --آخه توام داری گریه میکنی! سریع اشکامو پاک کردم و سکوت کردم. رسیدیم بیمارستان و رفتیم بخش اورژانس. از دور بابامو دیدم و با آرمان رفتیم پیشش. --بابا! برگشت و به آرمان خیره شد. لبخند زد --عه چرا داری گریه میکنی آرمان جان! اشکاش رو پاک کرد. --مرد که گریه نمیکنه! آرمان با خجالت جواب داد --آخه داداش حامد هم گریه میکرد! بابا محو خندید و از ما فاصله گرفت. وارفته گفتم --آرمان یه موقع چیزی از قلم نیفته داداش....؟ مامانم رو از اتاق آوردن بیرون و آرمان زودتر از من رفت پیش مامان. با گریه گفت --خوبـــی؟ مامانم بهش لبخند زد و موهاشو نوازش کرد --الهی فدای اشکات بشم. اره خوبم! رفتم تو اتاق و با دیدن مامانم بغض کردم و سرمو انداختم پایین. بابا آرمانو از اتاق برد بیرون. --حامد؟ سرمو بلند کردم. --مامان خوبی؟ با بغض خندید --خوبم مامان.چرا بغض کردی؟ قطره اشک گوشه چشمم رو گرفتم و نشستم رو صندلی کنار تخت و دست مامانم رو بوسیدم. با دستش موهامو نوازش کرد و قربون صدقم میرفت. سرمو آوردم بالا و به زمین خیره شدم. نمیدونستم حرفای من با بابا رو شنیده یا نه. فکرم رو خوند. --حامد! با لبخند گفتم --جانم مامان! --نگران امشب نباش.... قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد --خیلی وقته میدونم. لبخند محوی زدم --درباره ی چی حرف میزنی مامان؟ --بیخودی خودت رو به اون راه نزن. حامد تو پسر منی! مگه نه؟ دستش رو گرفتم و با بغض لبخند زدم --مگه من چنتا مامان تو دنیا دارم؟! اشکاش پشت سرهم میبارید. --حامد من یه عمر از این ماجرا بی خبر بودم! به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود و حرف میزد. --وقتی از کما اومدم بیرون حس میکردم یه آدم تازه متولد شدم که هیچ ذهنیتی نداره. اون موقع دکترا تشخیص داده بودن که باید یه اتفاق جدید توی زندگیم بیفته تا یه زندگی جدید رو شروع کنم. عاشق بابات شدم و اونم من رو دوست داشت. با لبخند بهم نگاه کرد --و تو شدی پسرمون! پسر علی و مهتاب! گریش بیشتر شد --حامد تو پسر منی! هیچ چیز قرار نیست پسر من رو ازم بگیره! با دستش اشک روی صورتم رو پاک کرد --گریه نکن حامدم پسر من که گریه نمیکنه! دلم آتیش گرفته بود. یه حسی که میخواستم فریاد بزنم و به همه بگم مهتاب از همون اول مادر من بوده! سرمو گذاشتم لبه تخت. --میشه الان پسرت مثل قدیما خودش رو لوس کنه؟ با گریه خندید --معلومه میشه.......! 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
سوار ماشین شدیم و با سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم. توی راه آرمان با کنجکاوی پرسید --داداش میشه ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت98 ساعت ۵ صبح بود که رسیدیم خونه و ماشینو بردم تو حیاط. آرمان خوابش رفته بود. بابا به مامان کمک کرد و رفتن تو خونه، منم آرمان رو بغل کردم و بردم خوابوندمش رو تختش. داشتم از پله ها میومدم پایین که صدای مامانم رو شنیدم. داشت با گریه میگفت --علی شهرزاد کجاست؟ میخوام ببینمش! --مهتاب جان آروم باش. بعد در موردش حرف میزنیم. تا اون لحظه حواسم به نسبتی که مامانم با شهرزاد داشت فکر نکرده بودم. از احساسی که بهم دست داد ناراضی بودم. حسم برادرانه نبود چون به آرمان این حس رو نداشتم. آروم از پله ها اومدم پایین و رفتم تو اتاقم. نماز صبحم رو خوندم و رفتم حمام. دوش گرفتم و اومدم بیرون. یه تیشرت و شلوار اسپرت زرد و مشکی پوشیدم و رو تختم دراز کشیدم. فکر و خیال اجازه خواب رو به چشمام نمیداد. احساسی که به شهرزاد داشتم برادرانه نبود و باعث درگیری ذهنم شده بود. برای اولین بار به خودم جرأت دادم که بگم شهرزاد رو دوست دارم. من به شهرزاد علاقمند شده بودم اما با اتفاقایی که افتاده بود نمیدونستم تصمیم درست چیه..... بالاخره چشمام گرم شد و خوابم برد....... با صدای مامانم چشمامو باز کردم --حامد! حامد جان! نشستم رو تخت --جانم مامان چیشده؟ --ببخشید مامان نمیخواستم بیدارت کنم اما پشت خط باهات کار دارن. از رو تختم اومدم پایین --کیه مامان؟ --والا نمیدونم.... گوشیو برداشتم و صدامو صاف کردم --الو؟ با صدای بغض آلودی گفت --سلام آقا حامد. دستمو گرفتم جلو دهنم --سلام شهرزاد. تویی؟ --بله. --چرا داری گریه میکنی؟ --اون خانمی که گوشیو رو برداشت مادرتونه؟ --آره چطور؟ گریش بیشتر شد و چند لحظه بعد تماس قطع شد. --الو؟ الو..؟