داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت98 ساعت ۵ صبح بود که رسیدیم خونه و ماشینو بردم تو حیاط. آرما
گوشی تلفن رو گذاشتم سرجاش و کلافه تو موهام دست کشیدم.
مامانم کنجکاو پرسید
--کی بود مامان؟
--نمیدونم مامان انگار اشتباه گرفته بود.
مامانم با خونسردی گفت
--آدم با یه نفری که اشتباه زنگ زده دوساعت حرف میزنه؟
مطمئن بودم اگه یه دقیقه دیگه میموندم راستشو میگفتم.
همینجور که داشتم میرفتم تو اتاقم خندیدم
--کجا دوساعت بود مامان.
رفتم تو اتاقم و در رو بستم.
چسبیدم به در اتاق و نفس عمیق کشیدم.
حدس میزدم که شهرزاد هم قضیه رو فهمیده باشه و کنجکاو بودم ببینم احساسش شبیه به منه یا نه.
لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون.
--مامان من رفتم.
--کجا حامد صبححونه نخوردی!
--میرم مرکز اونجا میخورم......
ماشینو بردم بیرون و با سرعت حرکت کردم....
ماشینم روتو پارکینگ و رفتم تو اتاقم و لباس نظامیمو پوشیدم.
داشتم دکمه های پیرهنم رو میبستم که در اتاق باز شد و یاسر اومد تو.
--بـَـــه جناب آقای دل بخواهی.
خندیدم
--دل بخواهی دیگه چیه؟
--خب همین که هروقت عشقت بکشه میای هر وقتم عشقه نکشه نمیای.
--چرت نگو یاسر شهرزاد کجاس؟
--جااان؟ شهرزاد کجاس!
چشمک زد و خندید
--خانمش از بین رفت دیگه!
خندیدم و نشستم رو صندلی روبه روی یاسر.
--یاسر تو امروز از شهرزاد بازجویی کردی؟
--نه ساسان بازجویی کرد.چطور؟
--تو هم میدونستی که همون مردی که مامان شهرزاد رو نجات داد......بابای منه؟
تلخند زد و تایید وار سرش رو تکون داد.
--اره میدونستم.
بغض گلومو گرفت
--چرا بهم نگفتی؟
--چون خودمم تازه فهمیدم.
با صدای غمگین و پر بغضی گفتم
--یعنی...یعنی شهرزاد خواهر ناتنی منه؟
یاسر من چیکار کنم؟
لبخند زد
--عاشق شدی رفیـــق!
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
به شوخی گفت
--خــــب حالا! یه جوری خجالت میکشی آدم باورش میشه.
چند ثانیه بعد صدام زد
--حامد.
سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.
--دوسش داری؟
خجالت زده خندیدم.
--نخند! بگو دوسش داری یانه؟
--نمیدونم یاسر.
--پس چرا بغض کردی؟
نفس عمیقی کشیدم
--میدونی یاسر حس میکنم نمیتونم گریه هاش رو تحمل کنم!
غمش غمگینم میکنه! با خوشحالیش خوشحال میشم!
--احیاناً معطل شاخ و دُمی؟
مبهم گفتم
--یعنی چی یاسر؟
--خب آخه دانشمند.....
ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز اومد تو و احترام نظامی گذاشت.
--قربان خانم وصال حالشون بد شده.
با فریاد گفتم
--چــــی..............؟
🍁 حلما 🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ Video ]
✖️چی میشه بعضیا انتخاب میشن، و بهشون اذن میدن که در لشکر امام اثرگذار باشند؟
✖️چی میشه که بعضیا ویژه میشن؟
#استاد_شجاعی 🎤
#یا-زهرا @dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۸ دی ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 18 January 2022
قمری: الثلاثاء، 15 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️14 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️15 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️17 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️24 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
@dastan9🍏
﷽
*📝 تعقیبات نماز*
💠امام باقر علیه السلام فرمودند :
✨ هرکس بعد از *نمازهای واجب* قبل از اینکه از جای برخیزد *سه بار* بگوید:
«أَسْتَغْفِرُ اَلله اَلَّذِي لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ اَلْحَيُّ اَلْقَيُّومُ ذُو اَلْجَلاٰلِ وَ اَلْإِكْرٰامِ وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ»
خداوند *گناهانش* را میآمرزد حتی اگر (از نظر زیادی) مثل *کف روی دریاها* باشد.
📖 کافی ج ۲ ص ۵۲۱ @dastan9
[ Photo ]
♨️ یادمون باشه
✅نامحرم🔥نامحرمه
📣 با دوتا کلمه ی داداشی و آبجی هیچکس محرم نمیشه...👌👌
📛 مواظب پی وی و دایرکت رفتنامون باشیم....
پ.ن:همه ی ما ادما(بدون استثنا)درون خودمون یه موجوده خیلی وحشتناکی داریم به اسم هوای نفس😬
اونی حسی که میگه برو با نامحرم چت کن برو فلان چیزو ببین و... صدای همون موجوده وحشتناک(هوای نفسِ)
👈🏻اگه جلوش واینَسی بدبختت میکنه ها
اگه حالشو نگیری حالتو میگیره ها
هرچی به حرفش گوش بدی قوی تر و سرکش تر میشه پس محکم جلوش وایسا و به حرفش گوش نده👊🏻
باشه؟
#مبارزهبانفس @dstan9
حتماابخونید👌👌
وقتی که حجاب را به دخترم آموختم ...اما عفاف را به پسرم نیاموختم...به پسرم یاد دادم که حیا و نجابت فقط مخصوص زن است
وقتی که به دخترم گفتم که باید به برادرش احترام بگذارد...اما به پسرم نگفتم که به همان اندازه به خواهرش احترام بگذارد...برتر بودن مردانه را به پسرم یادآوری کردم
وقتی که دخترم را برای یک ساعت دیر آمدن به خانه بازخواست کردم...اما به پسرم اجازه دادم که آخر شب به خانه برگردد ...به پسرم آموختم که او بر خلاف خواهرش میتواند خطا کند
وقتی که عشق ورزیدن را برای دخترم نادرست دانستم ...اما از رابطه داشتن پسرم با دختری نامحرم ذوق زده شدم که پسرم بزرگ شده ... هوسباز بودن را به پسرم آموختم
وقتی که از کودکی به دخترم یاد دادم که زن باشد، کدبانو، صبور و فداکار باشد...اما به پسرم فقط آموختم که قوی و قدرتمند باشد..تنها نامی از خانواده را به پسرم آموختم نه مسئولیت خانواده را
بله...من هم مقصرم که وظیفه والدین را به درستی انجام ندادم. من هم به عنوان یک پدر یا مادر، مقصرم که به جای اصلاح خودم و تربیت صحیح فقط به جامعه ام انتقاد کردم.جامعه هرگز به خودی خود درست نمیشود.جامعه نمونه بزرگی از همان خانواده است...
اینست واقعیتهایی که غافلیم👌
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@dastan9
✨ #آهسته_زندگی_کنیم ✨
روزی روزگاری در جنگل یک خرگوش و یک لاکپشت تصمیم به مسابقه دادن گرفتند
خرگوش با سرعت هرچه تمام تر دوید و از خط پایان گذشت و برنده مسابقه شد
لاکپشت اما ساعتی دیرتر از او به خط پایان رسید...
خبرنگار از خرگوش پرسید در راه هنگام دویدن در جنگل چه چیزهایی دیدی؟
خرگوش گفت: من چیز خاصی ندیدم، فقط باسرعت همه راه را دویدم!
خبرنگار از لاکپشت پرسید:تو در راه هنگام دویدن در جنگل چه چیزهایی دیدی؟
لاکپشت گفت :" ابرها را در آسمان آبی دیدم...بوی خاک جنگل هنگام باران را حس کردم...
صدای باد که از برگ های درختان میگذشت را شنیدم ...
🌳درختان گیلاس را دیدم که شکوفه داده بودند...
آهویی را دیدم که با بچه هایش بازی میکرد...🦌
دریاچه کنار جنگل را دیدم !!!
💝🌟زندگی را با دویدن بدنبال آینده از دست ندهیم...زندگی همین امروز است...زندگی همین اکنون است ...زندگی همین جاست !🌟💚
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@dastan9 ❤️
[Forwarded from آیت الله مجتهدی ( تهرانی) ره]
شخصي خدمت پيامبر اكرم آمد و گفت:
همسايه ام مرا اذيت مي كند!
پيامبر اكرم فرمودند : صبركن...
بعد از مدتي آن شخص دوباره آمد و گفت:همسايه ام مرا اذيت مي كند!
پيامبر فرمودند صبر كن ...
باز هم بعد از مدتي آن شخص آمد و گفت همسايه ام مزاحم من است!
پيامبر اكرم فرمودند:وسايل و اساس منزلت را در كوچه بگذار و وقتي مردم از تو علت اينكار را پرسيدند بگو همسايه ام مرا اذيت مي كند !
بعد از يكروز هر كه در كوچه رد ميشد علت اينكار را ميپرسيد شخص ميگم همسايه ام مزاحم من است.
همسايه كه آبروي خودرا در خطر ديد به شخص گفت كه غلط كردم برگرد به خانه ات كه ديگر تورا اذيت نميكنم ...
(بخشي از سخنان آيت الله مجتهدي تهراني)
چند حديث درباره ي همسايه:
پيامبر اكرم فرمودند:
لَيْسَ حُسْنُ الْجِوَارِ كَفَّ الْأَذَى وَ لَكِنَّ حُسْنَ الْجِوَارِ الصَّبْرُ عَلَى الْأَذَى
خوش همسايگى تنها اين نيست كه آزار نرسانى، بلكه خوش همسايگى اين است كه در برابر آزار و اذيت همسايه صبر داشته باشى.
تحف العقول ص 409
پيامبر اكرم فرمودند:
لايَدخُلُ الجَنَّةَ عَبدٌ لا يَأَمَنُ جارُهُ بَوائِقَهُ؛
كسى كه همسايه از شرش در امان نباشد به بهشت نمى رود.
نهج الفصاحه ص681 ، ح 2532
#مجتهدي
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@dastan9 ❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
گوشی تلفن رو گذاشتم سرجاش و کلافه تو موهام دست کشیدم. مامانم کنجکاو پرسید --کی بود مامان؟ --نمیدون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت99
دویدم و همراه سرباز رفتم تو بهداری.
هیچکس به غیر از شهرزاد و افسر خانمی که مراقبش بود اونجا نبود.
افسر زن با دیدن من احترام نظامی گذاشت.
رفتم کنار تخت و با نگرانی به شهرزاد خیره شدم.
با تردید به افسر گفتم
--سرکار مختاری لطف کنید چند لحظه بیرون بمونید.
--چشم.....
نشستم رو صندلی کنار تخت و آروم صداش زدم.
--شهرزاد؟
بی رمق چشماش رو باز کرد و با دیدن من سعی کرد بشینه.
--سلام آقا حامد.
--سلام.راحت باش خواهش میکنم.
برگشت به حالت قبلی و معذب خودش رو رو تخت جمع کرد.
نگران گفتم
--خوبی؟
با بغض گفت
--راستش نفهمیدم چی شد.
صبح که ساسان اون حرفارو بهم زد.
از اینکه اسم ساسان رو بدون پسوند گفت غیرتی شدم و یه نمه اخم کردم.
--منظورت آقای ولایتیه؟
خجالت زده گفت
--بله ببخشید آقای ولایتی.
--خب چی بهت گفت؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش سرخورد.
--آقا حامد مادرتون اسمش مهتابه؟
--بله.
--پس یعنی.....
گریش گرفت و نتونست ادامه حرفش رو بگه.
با تردید دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم.
لبخند زدم و به شوخی گفتم
--زمین خیلی گرده ها شهرزاد خانم!
گونه هاش گل انداخت و میون گریه ریز خندید.
با انگشت شستم اشک روی گونشو گرفتم و با بغض لبخند زدم.
--خوشحالم از اینکه مادرت رو پیدا کردی!
بغض عجیبی گریبان گیرم شده بود. از رو صندلی بلند شدم.
--من دیگه برم. استراحت کن.
خواستم در رو باز کنم که صدام زد.
--آقا حامد.
به نیمرخ برگشتم و بهش خیره شدم.
--بله؟
خجالت زده گفت
--خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم.
خون تو رگام یخ بست قطره اشکی ناخودآگاه از چشمم سر خورد.
سعی کردم صدام نلرزه.
--منم خوشحالم....
یه احساسی مانع گفتن ادامه حرفم شد و سریع از اتاق اومدم بیرون.
با دیدن یاسر رفتم پیش.
--چیشده بود؟
--بریم بهت میگم.
با جدیت گفتم
--ممنون سرکار......
نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز.
--حامد؟! حامد؟!
سرمو بلند کردم و کلافه گفتم
--بَــــلــــه!
--خـــب چیشد؟
--انگار از شنیدن حرفای ساسان شوک بهش وارد شده و حالش بد شده.
--حامد.
--هوم؟
--احیاناً شوکی که به شهرزاد وارد شده واگیردار بوده؟
--چـــی؟
--آخه از وقتی که از اتاق اومدی از این رو به اون رو شدی.
تلخند زدم
--خوشحالم که برادری مثل شمارو پیدا کردم.
با صدای تقریباً بلندی گفتم
--من نمیخوام برادر باشم یاسر میـــفهمــی؟
--خب حالا صداتو بیار پایین.
کلا انگار تو استینایی هستیا.
ملت عاشق میشن جیکشون در نمیاد رفیق ماهم عاشق شده عین آتشفشان فوران میکنه!
از تشبیهش خندم گرفت.
--چیه میخندی؟
--حرفت خنده دار بود.
بی توجه به حرفم با جدیت گفت
--حامد چه بخوای چه نخوای یه نسبتی بین تو و شهرزاد به وجود اومده که نمیشه انکارش کرد. ولی شهرزاد که خواهر تنی تو نیست!
پس عین یه مرد برو بهش بگو.
کنجکاو پرسیدم
--چی بگم؟
--برو بگو من عاشق عمتون شدم! خب بهش بگو که بهش علاقه داری دیگه!
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
--اگه قبول نکرد؟
--اون موقع یه تصمیم دیگه میگیریم.
با جدیت گفت
--ببین حامد بعد از اینکه بازجویی های شهرزاد تموم بشه قطعاً پدرت میارتش خونتون.
اما اون موقع اوضاع سخت تر میشه ها!
پس الان بگی خیلی بهتره.
موبایلش زنگ خورد و رفت بیرون.
صداشو شنیدم که میگفت
--سلام نگارخانمم.....
تو لحظه اسم شهرزاد رو با پسوند خانمم تصور کردم و لبام به خنده کش اومد....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت99 دویدم و همراه سرباز رفتم تو بهداری. هیچکس به غیر از شهرزاد
داشتم نماز میخوندم که چندتا ضربه به در اتاقم خورد.چند لحظه بعد مجدد ضربه ای به در اتاق خورد و در با صدای آرومی باز و بسته شد.
قبله پشت به در اتاق بود و نمیتونستم شخصی که اومده بود رو ببینم.
--السلام علیکم و رحمه و برکاته....
--قبول باشه.
برگشتم و با دیدن شهرزاد خجالت زده سرمو انداختم پایین.
--ممنون قبول حق باشه.
با کنجکاوی گفتم
--بهتر شدی؟
--بله.
مهر رو بوسیدم و سجاده رو جمع کردم.
همین که خواستم بایستم سرگیجه بدی به سراغم اومد و نشستم رو زمین.
با نگرانی پرسید
--ح...حا...حالتون خوبه؟
با دستم چشمام رو ماساژ دادم.
--بله خوبم یه لحظه سرم گیج رفت.
چند لحظه بعد با یه لیوان آب و چندتا شکلات نشست روبه روم.
شکلاتو گرفت سمت من
--شاید ضعف کردین. اینو بخورید.
شکلات و گرفتم و تازه وقتی خوردم فهمیدم که شکلات کاکائوئیه.
کنجکاو پرسید
--حالتون بهتر شد؟
--بله ممنون.
لیوان آب رو گرفت سمت من.
--اینم بخورید لطفاً.
لیوان آب رو گرفتم و یه نفس خوردم.
ملیح لبخند زدم.
--لطف کردین ممنون.
با چشمم به شکلات اشاره کردم.
--طعمش عالی بود.از رو میز برداشتی؟
خجالت زده گفت
--نه خب...از همون شکلاتایی که اون روز از فروشگاه خریدین.
--اهــــان.
بلند شدم و نشستم رو صندلی.
شهرزاد نشست رو صندلی روبه رویه من.
--خب کارم داشتی اومدی اینجا؟
--نه....یعنی اره....خب.
میخواستم مامانتون رو ببینم.
با تعجب گفتم
--مامان من؟ واسه چی؟
ملتمس به چشمام زل زد
حواسم به کل از اتفاقا پرت بود.
--آهــــان مادرتون رو میگید.
ضربه ای به در اتاق خورد و افسر خانم اومد تو و احترام نظامی گذاشت.
--اگه اجازه بدین خانم وصال رو ببرم.
--اتفاقی افتاده؟
--پدر و مادرشون سند آوردن جناب سرهنگ گفتن باید ایشون باشن.
شهرزاد با بغض و نگرانی به چشمام زل زد.
روبه سرکار گفتم
--شما برین من ایشون رو میارم.
--چشم....
تلخند زدم
--چقدر زود خدا حرفتو شنید.
دستشو به طرف در گرفت و با بغض گفت
--ی...ی...یعنی الان مادرتون اینجا....
گریش گرفت.
--شهرزادخانم یه جوری میگی مادرتون انگار فقط مادر منه. خواهش میکنم آروم باش.
--نمیتونم واقعاً.
--باید بتونی! از اینکه خدا آرزوتو برآورده کرده باید خوشحال باشی!
ملتمس گفت
--میشه شما هم باهام بیای؟
با اطمینان گفتم
--آره.....
با شهرزاد از اتاق رفتیم بیرون و پشت در اتاق سرهنگ ایستادم و در زدم.
--بفرمایید.
دستگیره در رو پایین کشیدم و در رو باز کردم.
مامانم با دیدن من ایستاد و با ذوق گفت
--عــه حامد مامان تو.......
با دیدن شهرزاد پشت سر من حرف تو دهنش ماسید و مات و مبهوت به شهرزاد زل زد.
انگشتشو به طرف شهرزاد اشاره کرد
--تو......تو....تو اسمت شهرزاده؟
شهرزاد با گریه به مامانم زل زد و تایید وار سرش رو تکون داد و گفت
--اسمم شهرزاده.
اشک تو چشمای مامان حلقه زد و با صدای ضعیفی گفت
--شه..شهرزاد...د...دختر...من؟؟!
گریه شهرزاد بیشتر شد
--بله!
قطرات اشک راه خودش رو رو صورت مامان باز کرده بود.
--تو همون دختری که.....
یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته رو زمین که من و بابا نشوندیمش رو صندلی.
صداش زدم
--مامان!مامان!
بابام از اونور صداش میزد
--مهتاب!!!مهتاب جان!
سرهنگ زنگ زد اورژانس.
حس خیلی بدی داشتم.
احساسی که از حال مامانم منو میترسوند.
بلند تر داد زدم
--مـــاماااان........؟؟!!
🍁حلما🍁
@dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
داشتم نماز میخوندم که چندتا ضربه به در اتاقم خورد.چند لحظه بعد مجدد ضربه ای به در اتاق خورد و در با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت100
نشستم رو صندلی و سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
با حس اینکه یه نفر کنارم نشست چشمامو باز کردم و دیدم شهرزاده.
به نیمرخش خیره شدم که برگشت و با نگاهش غافلگیرم کرد.
با بغض گفت
--الان چی میشه؟
نفسمو صدادار دادم بیرون
--نمیدونم.
--میدونم که از دستم عصبانی هستی! اما بخدا مــن....مــن....
گریش گرفت و نتونست ادامه بده.
سرمو بردم پایین و یه نمه اخم کردم.
با صدای آرومی گفتم
--تو چی شهرزاد؟ کی گفته من از دست تو عصبانیم؟؟
بی توجه به حرفم گریه میکرد.
از طرفی گریه های شهرزاد و نگاه ترحم آمیز مردم به شهرزاد غیرتیم کرد و با حرص از رو صندلی بلند شدم و دستشو گرفتم.
--دنبالم بیا.
تند تند راه میرفتم و شهرزاد تقریباً پشت سرم میدوید.
رفتیم تو حیاط و نشستم رو نیمکت.
شهرزاد به تبعیت از من نشست.
گریش تموم شده بود.
سعی در آروم کردن خودم داشتم.
--ببین شهرزاد اتفاق امروز چه فردا میفتاد چه یه سال دیگه... اتفاق بود.
نه من نه تو نه هیچکس دیگه نمیتونیم جلودار اتفاقات بشیم!
لحنمو آروم تر کردم
--شهرزاد ازت خواهش میکنم انقدر گریه نکن!
با صدای گرفته ای گفت
--شما جای من نیستید که بفهمید!
اینکه22سال از مادر واقعیت دور باشی و بعد که میبینیش اینطوری بشه...
دوباره گریش گرفت و این بار با صدای بلند گریه میکرد.
--باشه قبول! من حال تورو نمیفهمم! خواهش میکنم جون هرکی که دوس داری گریه نکن!
عصبانی به طرفم برگشت و با لحن تندی گفت
--میشه انقدر به من نگید گریه نکن!گریه نکن!
اولین بار بود شهرزاد رو عصبانی میدیدم.
از طرفی خندم گرفته بود و دنبال یه جواب میگشتم تا بهش بدم.
نمیدونم اون لحظه چه فکری کردم و اون حرف رو زدم.
رُک گفتم
--میخوای بدون چرا آره؟
سمج گفت
--آره.
دستمو گذاشتم رو قلبم
--چون وقتی تو گریه میکنی اینجا میلرزه!
با تعجب و خجالت به چشمام زل زده بود
با صدای بمی گفتم
--پس دیگه گریه نکن! باشه؟!
از رو صندلی بلند شدم و از نیمکت فاصله گرفتم.
حس میکردم باری از رو دوشم برداشته شده اما عذاب وجدان خیلی بدی گرفته بودم.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت100 نشستم رو صندلی و سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
ساعت ۵ عصر بود که مامان رو بردیم خونه و با کمک بابا بردیمش تو اتاق خودشون.
رفتم طرف اتاقم.
اما همین که در و باز کردم با دهن باز به تغییر وسایل و دکوراسیون اتاقم نگاه می کردم.
تخت یه نفره طوسی جای تخت مشکی رنگم رو گرفته بود و کمد و دراور همرنگ تخت بود.
یه پرده حریر به رنگ صورتی ملیح هم جلوی پنجره با پاپیون بزرگی بسته شده بود.
دست بابا رو رو شونم احساس کردم
برگشتم و با دیدنم خندید
--قشنگ شده نه؟
خندیدم
--ظاهراً این اتاق دیگه مال من نیست.
--بله اتاق تو بالاس.......
از پله ها رفتم بالا و با باز کردن در اتاق آرمان تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره.
آرمان رو تختش خوابیده بود.
چند لحظه بعد چشماش رو باز کرد و با ذوق از خواب بیدار شد.
--سلام داداشی.
--سلام آرمان خان.
نشستم رو تخت و موهاشو بهم ریختم
--چطوری تو.
خندید
--خوبم.
با لبای آویزون به وسایلم که هر کدومش یه گوشه بود خیره شدم.
--حامد؟
برگشتم و با همون حالت گفتم
--هوم؟
--خوشحالم که یه اتاق مشترک داریم.
لبخند زدم
--منم خوشحالم.
کنجکاو گفتم
--آرمــــان!
--بله؟
--کِی وسایل من رو آوردن اینجا؟
متفکر گفت
--نزدیک ظهر.
--آهان.
--میخواستن بچینن داخل اتاق اما فرصت نشد چون مامان بابا رفتن دنبال شهرزاد.
میگم داداش این شهرزاد کیه؟
میخواستم صفت تصاحب گر قلب من رو به کار ببرم اما خندیدم و گفتم
--شهرزاد تصاحب گر اتاق خواب منه.
--تصاحب گر اتاق خواب چیه؟
به شوخی گفتم
--یعنی کسی که هنوز نیومده اتاق یه نفر دیگر رو اشغال میکنه.
همون موقع ضربه ای به در اتاق خورد
--بله؟
بادیدن شهرزاد ذهنم قفل کرد.
آرمان ایستاد و با احترام گفت
--سلام. شما شهرزاد خانم هستین؟
شهرزاد با لبخند عمیقی جواب داد
--بله و شماهم آقا آرمان درسته؟
آرمان خندید
--بله من آرمان هستم.از آشنایی باهاتون خوشوقتم.
--منم همینطور. راستی آقا آرمان مامانت کارت داره.
--منظورتون مهتاب خانمه؟
--بله.
آرمان یه نگاه به من و یه نگاه به شهرزاد انداخت و رفت پایین.
حس میکردم شهرزاد حرفای من و آرمان رو شنیده چون وقتی در رو باز کرد ناراحتی رو توی چهرش احساس کردم.
خواست بره که صداش زدم
--شهرزاد.
برگشت و جواب داد
--بله؟
با تردید گفتم
--میشه چند لحظه بمونی؟
برگشت تو اتاق و نشست رو صندلی.
--بفرمایید.
حس میکردم خجالتم از قبل بیشتر شده.
شرمنده گفتم
--شما حرفای من و آرمان رو شنیدین؟
--کدوم حرفا؟
حس کردم میخواد موضوع رو پنهون کنه...........
🍁حلما🍁
@dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸