eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴ﺭﻗﺺ ﻋﺮﺑﯽ اری !دین عربی ... ⬅️ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻋﺎ ﻭ ﻋﺒﺎﺩﺕ ، ﺁﻥ ﺭﮒ ﺁﺭﯾﺎﺋﯿﺸﺎﻥ ﮔﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﮕﺮ ﻣﺎ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ؟ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮﺋﯿﻢ ؟ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪﻗﺒﻠﻪ ﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻗﺒﻠﻪ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﯾﮑﯽ ﺑﺎﺷﺪ؟ﻣﮕﺮ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ؟ ﻣﮕﺮ ﺩﯾﻦ ﺍﺟﺪﺍﺩﻣﺎﻥ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﻭ ﺩﺍﺭﯾﻮﺵ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﻦ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؟ ﺍﺻﻼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﯿﺴﺖ،ﺍﻫﻮﺭﺍ ﻣﺰﺩﺍﺳﺖ !ﻭ ﺩﻫﻬﺎ ﭼﺮﺍ ﻭ ﻣﮕﺮ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺭﺩﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ✅ ﺍﻣﺎ ... 📌ﺍﻣﺎ ﻧﮑﺘﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺎﯼ ﻭ ﺑﺰﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﺹ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﻓﺼﯿﺢ ﻭ ﭼﻪ ﺑﻠﯿﻎ ! ⬅️ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺣﺮﻭﻑ ﻭ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﻣﻠﯿﺢ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﺎﻥ ﺍﺩﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ! 📝ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﺮﺍﮔﯿﺮﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﺠﺎﻟﺲ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺯ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﮐﻢ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ! 📝ﺍﯾﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﮐﺮﯾﺴﻤﺲ ﻭ ﻭﻟﻨﺘﺎﯾﻦ ﻭ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖﻫﺎﯼ ﻏﺮﺑﯽ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ(!) ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﻋﯿﺪ ﻏﺪﯾﺮ ﻭ ﻣﺒﻌﺚ ﻭ ﻧﯿﻤﻪﺷﻌﺒﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﭘﺮﺳﺘﯽ ... 📌ﺍﯾﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﺤﺎﺷﯽ ﺷﺎﻫﯿﻦ ﻧﺠﻔﯽ ﻭ ﺷﺎﺭﻟﯽ ﺍﺑﺪﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩﯼﺑﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﺣﺎﻣﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺧﻮﺭﯼ ﺣﮑﻮﻣﺖ ! 📌ﻟﺨﺖ ﺷﺪﻥ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﻈﻬﺮ ﺍﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﻨﺪ ﻭ ﺷﺪﻥ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﭼﺮﺧﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺟﻮﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﺭﯾﺎﮐﺎﺭﯼ ﻭ ﭼﺎﭘﻠﻮﺳﯽ ! 📌 ﺑﺮ ﻣﻘﺒﺮﻩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺭﺍ ﯾﮑﺘﺎﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﻨﺪ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺎﺱ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﺑﺖ ﭘﺮﺳﺘﯽ ! 📌ﺯﺩﻥ ﻧﺎﺭﻧﺠﮏ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺳﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻫﯿﺌﺎﺕ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺳﻠﺐ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ! ⬅️ﻧﺸﺮ ﺟﻤﻼﺗﯽ ﺟﻌﻠﯽ ﻭ ﺑﯽ ﻣﻨﺒﻊ ﻣﻨﺘﺴﺐ ﺑﻪ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺭﺍ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻋﻠﯽ ( علیه السلام ) ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ⬅️ ﺭﺳﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺵ ﻭ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻧﺎﻡ ﯾﮏ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺷناﺳﻨﺪ ! 📌ﺩﺭ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ﻫﻼﮎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ! 🔹نقل از جناب رائفی پور ⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
ساعت ۵ عصر بود که مامان رو بردیم خونه و با کمک بابا بردیمش تو اتاق خودشون. رفتم طرف اتاقم. اما همین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت101 همین که خواستم حرفی بزنم آرمان اومد و رو به من گفت --بابا میگه بیا پایین کارت دارم. ناامید از حرف نزدن شهرزاد از پله ها رفتم پایین. بابام تو آشپزخونه بود --جانم بابا؟ --حامد یه تکه پا برو سوپری یکم خوراکی شاخص خودت بگیر و بیا. خندیدم --منظورتون همون چیپس و پفک و... خندید --آره سفارشیشو بگیر... مقصد سوپری تا خونمون زیاد نبود و بخاطر همین ترجیح دادم پیاده برم. غروب آفتاب عجیب دلگیر بود و بارون نم نم میبارید. تو دلم گفتم کاش از احساس شهرزاد باخبر بودم و اونم میگفت که دوسم داره یانه؟! دم سوپری چشمم به پاستیلا خورد و چندتا بسته از هر مدل برداشتم و بعد از خرید خوراکی های دیگه برگشتم خونه...... --سلام. مامان همونجور که نشسته بود رو مبل و داشت تلوزیون نگاه میکرد جواب سلامم رو با لبخند داد. چشماش هنوز بارونی بود. لبخند زدم --خوبی مامان جان؟ --آره خداروشکر بهترم. رفتم تو آشپزخونه --به به پدر عزیز چه غذای خوشبویی! --حالا تا خوشمزه بشه خیلی مونده. خندیدم --کمک نمیخوای؟ --نه بابا جون برو اتاقت آرمان کارت داره. از راه پله ها رفتم بالا و در زدم. --بیا تو داداشی. همین که در رو باز کردم با شهرزاد چشم تو چشم شدم و سریع نگاهم رو گرفتم.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت101 همین که خواستم حرفی بزنم آرمان اومد و رو به من گفت --باب
--سلام. خیلی اروم جواب سلامم رو داد. آرمان با ذوق گفت --سلـــام. دستاشو باز کرد و چرخی زد --چطوره؟ تازه فهمیدم که وسایلم تو اتاق چیده شده. لبخند زدم --عالی شده!کار خودته؟ آرمان خندید --نه کار باباس. --خیلیم خوب.! چرا صبر نکردین خودم بیام؟ --آخه بابا گفت تا نیومده باید همه چیو مرتب کنیم. لبخند زدم --چه بابا و داداش خوبی! صدای بابا از پایین اومد --بچها! شهرزاد که انگار دنبال موقعیت بود سریع در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون. با یه نمه اخم به آرمان نگاه کردم --شهرزاد چرا اومده بود اینجا؟ آرمان با خنده گفت --داداش خوش خیال من! با تعجب گفتم --یعنی چی نگران گفت --بالاخره تموم شد! --چی تموم شد؟ --دروغی که باید میگفتم! --چه دروغی؟ --خب آخه جابه جایی کمد و تخت کار بابا نبود. همرو شهرزاد خودش تنهایی جابه جا کرد و منم یکم کمکش کردم. --پس چرا گفتی بابا جابه جا کرده؟ --چون شهرزاد بهم گفت اینو بگم. --دلیلش رو نگفت؟ شونه تاشو انداخت بالا --نه. نمیدونستم این کار شهرزاد رو به فال نیک بگیرم یا فال تشکر..! نمازم رو خوندم و رفتم دوش بگیرم اما همش فکرم درگیر بود. اومدم بیرون یه هودی دودی و شلوار همرنگش پوشیدم و موهامو ساده شونه زدم. با آرمان رفتیم پایین و میز شام رو به کمک بابا چیدم....... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
--سلام. خیلی اروم جواب سلامم رو داد. آرمان با ذوق گفت --سلـــام. دستاشو باز کرد و چرخی زد --چطوره؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت102 سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی نمیزد. دستپخت بابا خیلی خوب بود. غذام که تموم شد با لبخند گفتم --ممنون بابا مثل همیشه عالی! --نوش جونت. بعد از شام من و شهرزاد میز رو جمع کردیم. ظرفارو گذاشتم تو سینک و شیر آب رو باز کردم. شهرزاد گفت --شما بفرمایید من میشورم. شیطون خندیدم --بفرمایید شما خسته ای خودم میشورم. کنجکاو گفت --خسته واسه چی؟ همینجور که مایع ظرفشویی رو میرختم رو اسکاج خندیدم --خب دیگه بالاخره. انگار که موضوعی رو به یاد آورده باشه گفت --آرمان حرفی زده؟ متفکر گفتم --آرمان؟ نه مگه باید حرفی میزد؟ --نه..نه...همینجوری گفتم. کنارم من ایستاد --شما بشور من آب بکشم..... آخرین بشقاب رو آب کشید و متفکر گفت --مطمئنید آرمان حرفی نزده؟ --چطور؟ دستپاچه گفت --هی... هیچی همینطوری. بابا از تو هال صدام زد --حامد جان میوه هارو بزار تو ظرف بیار. --چشم بابا. ظرف میوه رو گذاشتم رو عسلی و نشستم رو مبل کنار بابا. مامان با لبخند به شهرزاد نگاه کرد --هنوزم باورم نمیشه! شهرزاد لبخند زد و سرشو انداخت پایین. دستشو گرفت --غریبی نکن دخترم. به بابا اشاره کرد --علی اندازه یه پدر تو رو دوست داره. به من اشاره کرد و با خجالت گفت --حامد رو که از قبل میشناسی. به آرمان لبخند زد --آرمانم که برادر کوچیک ترت. شهرزاد خجالت زده خندید --بله میدونم. اما خب منم تازه شمارو پیدا کردم به زمان نیاز دارم تا بتونم به محیط جدید زندگیم عادت کنم. مامان با صدای بغض آلودی جواب داد --میدونم چی میگی! با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم.... رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم. تو حالت خواب و بیداری اصلاً حواسم نبود اتاقم بالاس. در اتاق شهرزاد رو باز کردم و یه راست رفتم خوابیدم رو تخت. همین که چشمام میخواست گرم بشه یادم افتاد که اینجا اتاق شهرزاده. با یه حرکت نشستم رو تخت و به اطراف نگاه کردم اما شهرزاد نبود. نگران از تخت اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون. نور کم شب خواب هال رو روشن کرده بود اما شهرزاد تو هال هم نبود. در هال رو باز کردم و رفتم بیرون. بارون نم نمی میبارید اما هوا زیاد سرد نبود. چشمم خورد به تابی که نشسته بود روش. رفتم پیشش و صداش زدم --شهرزاد؟ از صدام متوجه حضورم شد. سریع اشک چشمش رو پاک کرد --بله؟ نشستم کنارش --چرا اومدی تو حیاط؟ نفسش رو صدادار داد بیرون. --همینجوری. به نیمرخش خیره شدم --چرا گریه کردی؟ سرشو انداخت پایین و آروم جواب داد --همینجوری. --خوابت نبرد؟ --نه. تازه اومدم تو حیاط. داشتم با مامان حرف میزدم. خندیدم --پس فیلم هندی مادر دختری بوده. تلخند زد --حامد؟ --بله؟ --راستش چند روزیه که میخوام یه چیزی بهتون بگم. --خب چرا نمیگی؟ با بغض گفت --چون میترسم. با تعجب گفتم --از چی از من؟ --نـــه! دیروز که بهتون گفتم... گفتم خوشحالم که برادری مثل شمارو دارم. --خب. با چشمای پر اشک بهم خیره شد --میشه انکارش کنم؟ گیج از حرفش گفتم --یعنی چی شهرزاد؟ چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید --یعنی.....اخه چه جوری بگم. شاید با خودتون فکر کنید که حیا واسم بی معنیه و خیلی گستاخانه حرف میزنم اما... اما فردا مهلتم تموم میشه. --شهرزاد یعنی چی؟ مهلت چی تموم میشه چرا سانسور شده حرف میزنی؟ برگشت و به چشمام زل زد --حامد من دوست دارم! اما نه به عنوان برادر........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت102 سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی
برگشت و تو چشمام خیره شد --به عنوان یه مرد! واسه اثبات احساسم گفتم --به عنوان یه مرد چی؟ --دوست دارم. با بهت به شهرزاد خیره شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. چند ثانیه بعد لبام به لبخند کش اومد و دوندون نما خندیدم. --چ...چ... چــــی؟ یعنی تو... خندیدم و با ذوق گفتم --شهرزاد یعنی تو هم.... بیشتر خندیدم --وااااای اصلا باورم نمیشه! خدااااای مــــن! برگشتم و با لبخند به چشماش زل زدم --منم دوست دارم شهرزاد. تا چندین لحظه بی هیچ حرفی با لبخند به چشمای همدیگه خیره شده بودیم. بارون بند اومده بود و ستاره ها سیاهی آسمون رو جذاب تر میکردن. نگاهمو از شهرزاد گرفتم و به آسمون دوختم --قصه تو از یه شب پر ستاره شروع شد شهرزاد. --یه شب پرستاره؟ -- اره. بعد از اینکه فهمیدم اسمت شهرزاده هی تو ذهنم مرور میشدی! یادمه اولین بار خیره به آسمون شاید هزار دفعه اسمتو تو ذهنم تکرار کردم. نفسمو صدادار دادم بیرون --شهرزاد؟ --بله؟ --میدونی معنی اسمت چیه؟ --اره زن جمشید میگفت یعنی زاده ی شهر... یعنی دخترزیبایی که داستان هزار و یک شب رو گفته. برگشتم و با لبخند گفتم --شهرزاد تو مادر عشقی یعنی کسی که عشق رو توی قلب من به دنیا آورد! گونه هاش قرمز شد و خندید --حامد.. --بله؟ --تو به مامان گفتی که به من.... یعنی چیزه...اممممم اینکه به من علاقه داری؟ با تعجب گفتم --نه چطور؟ ریز خندید --آخه مامان بهم گفت که اگه واقعاً به حامد علاقه داری بهش بگو......گفت.... لبخندش محو شد و سکوت کرد --چی گفت شهرزاد؟ --گفت.... بغض کرد. نگران پرسیدم --شهرزاد چی شد؟ چرا بغض کردی؟ --آخه من نمی دونستم که شما به یه آدم دیگه علاقمند بودین. با صدای تقریباً بلندی گفتم --مـــن؟ به کی؟ --ببخشید اصلاً نباید حرفی میزدم --شهرزاد حرفتو بزن.من کیو دوست داشتم که خودم خبر ندارم؟ --دختر خالتون رستا. با چشمای گرد شده به شهرزاد خیره شدم و مثل بمب خنده منفجر شدم --مامانم گفته من تو گذشتم به رستا علاقه داشتم؟ از خندم زیاد خوشش نیومد و لباشو کج کرد. خندم بیشتر حرصی بود. چون هزار بار به مامانم گفته بودم که علاقه ای بین من و رستا وجود نداره اما بازم کار خودش رو میکرد و این بار خیلی به ضررم تموم میشد. غمگین نگاهم کرد و سرشو انداخت پایین. صداش زدم --شهرزاد. سرشو آوردم بالا و با دیدن اشک گوشه چشمش غمگین گفتم --داری گریه میکنی؟ اشکشو پاک کرد و هیچی نگفت. لبخند زدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم --تو اولین و آخرین کسی هستی که به قلب من میاد! نه علاقه ای بوده و نه قرار بوده باشه چون رستا فقط یه همبازیه دوران کودکیمه همین! خندید --خیالم راحت شد! شیطون خندیدم --یعنی انقدر مهمم؟ با لبخند گفت --یه چیزی بالاتر از انقدر...... شب خیلی خوبی بود! زمان مارو فراموش کرده بود و ساعتی واسمون در نظر نمیگرفت! انقدر حرف زدیم که نزدیک اذان صبح بود رفتیم تو خونه و هر کس رفت تو اتاق خودش. سر نماز صبح خدارو بخاطر همه چی شکر کردم و ازش خواستم تا بهم کمک کنه.حس میکردم تازه راهم شروع شده.... بعد از نماز لباسامو عوض کردم وبا برداشتن سوییچ و کاپشنم رفتم تو هال و از تو آشپزخونه یه شیشه گلاب برداشتم..... ماشینو روبه روی گلستان شهدا پارک کردم و شیشه گلاب رو برداشتم و رفتم بیرون. قبر رو بوسیدم و با گلاب شستم. با لبخند گفتم --سلام رفیق......... هر حرفی که تو دلم بود رو گفتم و ازش خواستم که لیاقت شهرزاد رو داشته باشم..... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌 از حرف تا عمل ▪️ آن‌گاه که علی، سالم از دست مهاجمان آزاد شد، زهرا گفت: «روح و جان من سپر بلای جان تو.» ▫️ یااباالحسن! همواره با تو خواهم بود، اگر تو در خیر و نیکی باشی با تو هستم و اگر در سختی باشی باز هم با تو خواهم بود. ▪️ حرف‌های مادرمان زهرا، چقدر شبیه این فراز از زیارت آل یس بود: « یَا مَوْلایَ أَوَّلِکُمْ وَ آخِرِکُمْ وَ نُصْرَتِی مُعَدَّةٌ لَکُمْ...» همان فرازی که فقط لقلقهٔ زبانم بود. ▫️ «عاشق» آن است که حرفش به عمل، ختم شود، وَرنه هر مدّعی لاف‌زنی، عاشق بُود. ⭕️ ⭕️ @dastan9 💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۹ دی ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 19 January 2022 قمری: الأربعاء، 16 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️13 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️14 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️16 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️23 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
 شهید والا مقام غلام رضا مهدوی از شهدای دانش آموز شهرستان محمودآباد می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد. نام پدر : اسکندر تاریخ تولد : 1345/08/15 تاریخ شهادت : 1364/04/18 محل تولد : محمودآباد گلزار شهدای مسجد حیاط محل محمودآباد نحوه شهادت : اصابت تیر مستقیم به سر در حین آموزش محل شهادت : ماموریت - روستای تیلکسر محمود آباد ⭕️ @dastan9 💐