🔴ﺭﻗﺺ ﻋﺮﺑﯽ اری !دین عربی ...
⬅️ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻋﺎ ﻭ ﻋﺒﺎﺩﺕ ، ﺁﻥ ﺭﮒ ﺁﺭﯾﺎﺋﯿﺸﺎﻥ ﮔﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﮕﺮ ﻣﺎ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ؟ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮﺋﯿﻢ ؟ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪﻗﺒﻠﻪ ﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻗﺒﻠﻪ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﯾﮑﯽ ﺑﺎﺷﺪ؟ﻣﮕﺮ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ؟ ﻣﮕﺮ ﺩﯾﻦ ﺍﺟﺪﺍﺩﻣﺎﻥ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﻭ ﺩﺍﺭﯾﻮﺵ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﻦ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؟ ﺍﺻﻼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﯿﺴﺖ،ﺍﻫﻮﺭﺍ ﻣﺰﺩﺍﺳﺖ !ﻭ ﺩﻫﻬﺎ ﭼﺮﺍ ﻭ ﻣﮕﺮ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺭﺩﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !
✅ ﺍﻣﺎ ...
📌ﺍﻣﺎ ﻧﮑﺘﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺎﯼ #ﺭﻗﺺ ﻭ ﺑﺰﻡ ﻭ #ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﻣﺮﺩﻩ #ﻧﺎﻧﺴﯽ ﻭ #ﻫﯿﻔﺎ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﺹ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﻓﺼﯿﺢ ﻭ ﭼﻪ ﺑﻠﯿﻎ !
⬅️ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺣﺮﻭﻑ ﻭ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﻣﻠﯿﺢ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﺍﯾﻦ #ﺭﻗﺎﺻﻪ_ﻫﺎ ﻭ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﺎﻥ ﺍﺩﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ !
📝ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﺮﺍﮔﯿﺮﯼ #ﺭﻗﺺ_ﻋﺮﺑﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﺠﺎﻟﺲ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺯ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﮐﻢ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ!
📝ﺍﯾﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﮐﺮﯾﺴﻤﺲ ﻭ ﻭﻟﻨﺘﺎﯾﻦ ﻭ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖﻫﺎﯼ ﻏﺮﺑﯽ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ(!) ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﻋﯿﺪ ﻏﺪﯾﺮ ﻭ ﻣﺒﻌﺚ ﻭ ﻧﯿﻤﻪﺷﻌﺒﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﭘﺮﺳﺘﯽ ...
📌ﺍﯾﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﺤﺎﺷﯽ ﺷﺎﻫﯿﻦ ﻧﺠﻔﯽ ﻭ ﺷﺎﺭﻟﯽ ﺍﺑﺪﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩﯼﺑﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﺣﺎﻣﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ #ﭼﺎﭘﻠﻮﺳﯽ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺧﻮﺭﯼ ﺣﮑﻮﻣﺖ !
📌ﻟﺨﺖ ﺷﺪﻥ #ﮔﻠﺸﯿﻔﺘﻪ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﻈﻬﺮ ﺍﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﻨﺪ ﻭ #ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﭼﺮﺧﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺟﻮﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﺭﯾﺎﮐﺎﺭﯼ ﻭ ﭼﺎﭘﻠﻮﺳﯽ !
📌 #ﺳﺠﺪﻩ ﺑﺮ ﻣﻘﺒﺮﻩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺭﺍ ﯾﮑﺘﺎﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﻨﺪ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺎﺱ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﺑﺖ ﭘﺮﺳﺘﯽ !
📌ﺯﺩﻥ ﻧﺎﺭﻧﺠﮏ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺳﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻫﯿﺌﺎﺕ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺳﻠﺐ #ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ !
⬅️ﻧﺸﺮ ﺟﻤﻼﺗﯽ ﺟﻌﻠﯽ ﻭ ﺑﯽ ﻣﻨﺒﻊ ﻣﻨﺘﺴﺐ ﺑﻪ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺭﺍ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ #ﻧﻬﺞ_ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ_حضرت ﻋﻠﯽ ( علیه السلام ) ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !
⬅️ ﺭﺳﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺵ ﻭ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻧﺎﻡ ﯾﮏ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺷناﺳﻨﺪ !
📌ﺩﺭ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ﻫﻼﮎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ!
🔹نقل از جناب رائفی پور
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
ساعت ۵ عصر بود که مامان رو بردیم خونه و با کمک بابا بردیمش تو اتاق خودشون. رفتم طرف اتاقم. اما همین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت101
همین که خواستم حرفی بزنم آرمان اومد و رو به من گفت
--بابا میگه بیا پایین کارت دارم.
ناامید از حرف نزدن شهرزاد از پله ها رفتم پایین.
بابام تو آشپزخونه بود
--جانم بابا؟
--حامد یه تکه پا برو سوپری یکم خوراکی شاخص خودت بگیر و بیا.
خندیدم
--منظورتون همون چیپس و پفک و...
خندید
--آره سفارشیشو بگیر...
مقصد سوپری تا خونمون زیاد نبود و بخاطر همین ترجیح دادم پیاده برم.
غروب آفتاب عجیب دلگیر بود و بارون نم نم میبارید.
تو دلم گفتم کاش از احساس شهرزاد باخبر بودم و اونم میگفت که دوسم داره یانه؟!
دم سوپری چشمم به پاستیلا خورد و چندتا بسته از هر مدل برداشتم و بعد از خرید خوراکی های دیگه برگشتم خونه......
--سلام.
مامان همونجور که نشسته بود رو مبل و داشت تلوزیون نگاه میکرد جواب سلامم رو با لبخند داد.
چشماش هنوز بارونی بود.
لبخند زدم
--خوبی مامان جان؟
--آره خداروشکر بهترم.
رفتم تو آشپزخونه
--به به پدر عزیز چه غذای خوشبویی!
--حالا تا خوشمزه بشه خیلی مونده.
خندیدم
--کمک نمیخوای؟
--نه بابا جون برو اتاقت آرمان کارت داره.
از راه پله ها رفتم بالا و در زدم.
--بیا تو داداشی.
همین که در رو باز کردم با شهرزاد چشم تو چشم شدم و سریع نگاهم رو گرفتم.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت101 همین که خواستم حرفی بزنم آرمان اومد و رو به من گفت --باب
--سلام.
خیلی اروم جواب سلامم رو داد.
آرمان با ذوق گفت
--سلـــام.
دستاشو باز کرد و چرخی زد
--چطوره؟
تازه فهمیدم که وسایلم تو اتاق چیده شده.
لبخند زدم
--عالی شده!کار خودته؟
آرمان خندید
--نه کار باباس.
--خیلیم خوب.! چرا صبر نکردین خودم بیام؟
--آخه بابا گفت تا نیومده باید همه چیو مرتب کنیم.
لبخند زدم
--چه بابا و داداش خوبی!
صدای بابا از پایین اومد
--بچها!
شهرزاد که انگار دنبال موقعیت بود سریع در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون.
با یه نمه اخم به آرمان نگاه کردم
--شهرزاد چرا اومده بود اینجا؟
آرمان با خنده گفت
--داداش خوش خیال من!
با تعجب گفتم
--یعنی چی
نگران گفت
--بالاخره تموم شد!
--چی تموم شد؟
--دروغی که باید میگفتم!
--چه دروغی؟
--خب آخه جابه جایی کمد و تخت کار بابا نبود.
همرو شهرزاد خودش تنهایی جابه جا کرد و منم یکم کمکش کردم.
--پس چرا گفتی بابا جابه جا کرده؟
--چون شهرزاد بهم گفت اینو بگم.
--دلیلش رو نگفت؟
شونه تاشو انداخت بالا
--نه.
نمیدونستم این کار شهرزاد رو به فال نیک بگیرم یا فال تشکر..!
نمازم رو خوندم و رفتم دوش بگیرم اما همش فکرم درگیر بود.
اومدم بیرون یه هودی دودی و شلوار همرنگش پوشیدم و موهامو ساده شونه زدم.
با آرمان رفتیم پایین و میز شام رو به کمک بابا چیدم.......
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
--سلام. خیلی اروم جواب سلامم رو داد. آرمان با ذوق گفت --سلـــام. دستاشو باز کرد و چرخی زد --چطوره؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت102
سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی نمیزد.
دستپخت بابا خیلی خوب بود.
غذام که تموم شد با لبخند گفتم
--ممنون بابا مثل همیشه عالی!
--نوش جونت.
بعد از شام من و شهرزاد میز رو جمع کردیم.
ظرفارو گذاشتم تو سینک و شیر آب رو باز کردم.
شهرزاد گفت
--شما بفرمایید من میشورم.
شیطون خندیدم
--بفرمایید شما خسته ای خودم میشورم.
کنجکاو گفت
--خسته واسه چی؟
همینجور که مایع ظرفشویی رو میرختم رو اسکاج خندیدم
--خب دیگه بالاخره.
انگار که موضوعی رو به یاد آورده باشه گفت
--آرمان حرفی زده؟
متفکر گفتم
--آرمان؟ نه مگه باید حرفی میزد؟
--نه..نه...همینجوری گفتم.
کنارم من ایستاد
--شما بشور من آب بکشم.....
آخرین بشقاب رو آب کشید و متفکر گفت
--مطمئنید آرمان حرفی نزده؟
--چطور؟
دستپاچه گفت
--هی... هیچی همینطوری.
بابا از تو هال صدام زد
--حامد جان میوه هارو بزار تو ظرف بیار.
--چشم بابا.
ظرف میوه رو گذاشتم رو عسلی و نشستم رو مبل کنار بابا.
مامان با لبخند به شهرزاد نگاه کرد
--هنوزم باورم نمیشه!
شهرزاد لبخند زد و سرشو انداخت پایین.
دستشو گرفت
--غریبی نکن دخترم.
به بابا اشاره کرد
--علی اندازه یه پدر تو رو دوست داره.
به من اشاره کرد و با خجالت گفت
--حامد رو که از قبل میشناسی.
به آرمان لبخند زد
--آرمانم که برادر کوچیک ترت.
شهرزاد خجالت زده خندید
--بله میدونم. اما خب منم تازه شمارو پیدا کردم به زمان نیاز دارم تا بتونم به محیط جدید زندگیم عادت کنم.
مامان با صدای بغض آلودی جواب داد
--میدونم چی میگی!
با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم....
رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم.
تو حالت خواب و بیداری اصلاً حواسم نبود اتاقم بالاس.
در اتاق شهرزاد رو باز کردم و یه راست رفتم خوابیدم رو تخت.
همین که چشمام میخواست گرم بشه یادم افتاد که اینجا اتاق شهرزاده.
با یه حرکت نشستم رو تخت و به اطراف نگاه کردم اما شهرزاد نبود.
نگران از تخت اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون.
نور کم شب خواب هال رو روشن کرده بود اما شهرزاد تو هال هم نبود.
در هال رو باز کردم و رفتم بیرون.
بارون نم نمی میبارید اما هوا زیاد سرد نبود.
چشمم خورد به تابی که نشسته بود روش.
رفتم پیشش و صداش زدم
--شهرزاد؟
از صدام متوجه حضورم شد.
سریع اشک چشمش رو پاک کرد
--بله؟
نشستم کنارش
--چرا اومدی تو حیاط؟
نفسش رو صدادار داد بیرون.
--همینجوری.
به نیمرخش خیره شدم
--چرا گریه کردی؟
سرشو انداخت پایین و آروم جواب داد
--همینجوری.
--خوابت نبرد؟
--نه. تازه اومدم تو حیاط. داشتم با مامان حرف میزدم.
خندیدم
--پس فیلم هندی مادر دختری بوده.
تلخند زد
--حامد؟
--بله؟
--راستش چند روزیه که میخوام یه چیزی بهتون بگم.
--خب چرا نمیگی؟
با بغض گفت
--چون میترسم.
با تعجب گفتم
--از چی از من؟
--نـــه! دیروز که بهتون گفتم...
گفتم خوشحالم که برادری مثل شمارو دارم.
--خب.
با چشمای پر اشک بهم خیره شد
--میشه انکارش کنم؟
گیج از حرفش گفتم
--یعنی چی شهرزاد؟
چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید
--یعنی.....اخه چه جوری بگم.
شاید با خودتون فکر کنید که حیا واسم بی معنیه و خیلی گستاخانه حرف میزنم اما...
اما فردا مهلتم تموم میشه.
--شهرزاد یعنی چی؟ مهلت چی تموم میشه چرا سانسور شده حرف میزنی؟
برگشت و به چشمام زل زد
--حامد من دوست دارم! اما نه به عنوان برادر........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت102 سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی
برگشت و تو چشمام خیره شد
--به عنوان یه مرد!
واسه اثبات احساسم گفتم
--به عنوان یه مرد چی؟
--دوست دارم.
با بهت به شهرزاد خیره شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.
چند ثانیه بعد لبام به لبخند کش اومد و دوندون نما خندیدم.
--چ...چ... چــــی؟ یعنی تو...
خندیدم و با ذوق گفتم
--شهرزاد یعنی تو هم....
بیشتر خندیدم
--وااااای اصلا باورم نمیشه!
خدااااای مــــن!
برگشتم و با لبخند به چشماش زل زدم
--منم دوست دارم شهرزاد.
تا چندین لحظه بی هیچ حرفی با لبخند به چشمای همدیگه خیره شده بودیم.
بارون بند اومده بود و ستاره ها سیاهی آسمون رو جذاب تر میکردن.
نگاهمو از شهرزاد گرفتم و به آسمون دوختم
--قصه تو از یه شب پر ستاره شروع شد شهرزاد.
--یه شب پرستاره؟
-- اره. بعد از اینکه فهمیدم اسمت شهرزاده هی تو ذهنم مرور میشدی!
یادمه اولین بار خیره به آسمون شاید هزار دفعه اسمتو تو ذهنم تکرار کردم.
نفسمو صدادار دادم بیرون
--شهرزاد؟
--بله؟
--میدونی معنی اسمت چیه؟
--اره زن جمشید میگفت یعنی زاده ی شهر... یعنی دخترزیبایی که داستان هزار و یک شب رو گفته.
برگشتم و با لبخند گفتم
--شهرزاد تو مادر عشقی
یعنی کسی که عشق رو توی قلب من به دنیا آورد!
گونه هاش قرمز شد و خندید
--حامد..
--بله؟
--تو به مامان گفتی که به من....
یعنی چیزه...اممممم اینکه به من علاقه داری؟
با تعجب گفتم
--نه چطور؟
ریز خندید
--آخه مامان بهم گفت که اگه واقعاً به حامد علاقه داری بهش بگو......گفت....
لبخندش محو شد و سکوت کرد
--چی گفت شهرزاد؟
--گفت....
بغض کرد.
نگران پرسیدم
--شهرزاد چی شد؟ چرا بغض کردی؟
--آخه من نمی دونستم که شما به یه آدم دیگه علاقمند بودین.
با صدای تقریباً بلندی گفتم
--مـــن؟ به کی؟
--ببخشید اصلاً نباید حرفی میزدم
--شهرزاد حرفتو بزن.من کیو دوست داشتم که خودم خبر ندارم؟
--دختر خالتون رستا.
با چشمای گرد شده به شهرزاد خیره شدم و مثل بمب خنده منفجر شدم
--مامانم گفته من تو گذشتم به رستا علاقه داشتم؟
از خندم زیاد خوشش نیومد و لباشو کج کرد.
خندم بیشتر حرصی بود.
چون هزار بار به مامانم گفته بودم که علاقه ای بین من و رستا وجود نداره اما بازم کار خودش رو میکرد و این بار خیلی به ضررم تموم میشد.
غمگین نگاهم کرد و سرشو انداخت پایین.
صداش زدم
--شهرزاد.
سرشو آوردم بالا و با دیدن اشک گوشه چشمش غمگین گفتم
--داری گریه میکنی؟
اشکشو پاک کرد و هیچی نگفت.
لبخند زدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم
--تو اولین و آخرین کسی هستی که به قلب من میاد!
نه علاقه ای بوده و نه قرار بوده باشه چون رستا فقط یه همبازیه دوران کودکیمه همین!
خندید
--خیالم راحت شد!
شیطون خندیدم
--یعنی انقدر مهمم؟
با لبخند گفت
--یه چیزی بالاتر از انقدر......
شب خیلی خوبی بود!
زمان مارو فراموش کرده بود و ساعتی واسمون در نظر نمیگرفت! انقدر حرف زدیم که
نزدیک اذان صبح بود رفتیم تو خونه و هر کس رفت تو اتاق خودش.
سر نماز صبح خدارو بخاطر همه چی شکر کردم و ازش خواستم تا بهم کمک کنه.حس میکردم تازه راهم شروع شده....
بعد از نماز لباسامو عوض کردم وبا برداشتن سوییچ و کاپشنم رفتم تو هال و از تو آشپزخونه یه شیشه گلاب برداشتم.....
ماشینو روبه روی گلستان شهدا پارک کردم و شیشه گلاب رو برداشتم و رفتم بیرون.
قبر رو بوسیدم و با گلاب شستم.
با لبخند گفتم
--سلام رفیق.........
هر حرفی که تو دلم بود رو گفتم و ازش خواستم که لیاقت شهرزاد رو داشته باشم.....
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌 از حرف تا عمل
▪️ آنگاه که علی، سالم از دست مهاجمان آزاد شد، زهرا گفت: «روح و جان من سپر بلای جان تو.»
▫️ یااباالحسن! همواره با تو خواهم بود، اگر تو در خیر و نیکی باشی با تو هستم و اگر در سختی باشی باز هم با تو خواهم بود.
▪️ حرفهای مادرمان زهرا، چقدر شبیه این فراز از زیارت آل یس بود: « یَا مَوْلایَ أَوَّلِکُمْ وَ آخِرِکُمْ وَ نُصْرَتِی مُعَدَّةٌ لَکُمْ...» همان فرازی که فقط لقلقهٔ زبانم بود.
▫️ «عاشق» آن است که حرفش به عمل، ختم شود، وَرنه هر مدّعی لافزنی، عاشق بُود.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ ⭕️ @dastan9 💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۹ دی ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 19 January 2022
قمری: الأربعاء، 16 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️13 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️14 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️16 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️23 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
شهید والا مقام غلام رضا مهدوی از شهدای دانش آموز شهرستان محمودآباد می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : اسکندر
تاریخ تولد : 1345/08/15
تاریخ شهادت : 1364/04/18
محل تولد : محمودآباد
گلزار شهدای مسجد حیاط محل محمودآباد
نحوه شهادت : اصابت تیر مستقیم به سر در حین آموزش
محل شهادت : ماموریت - روستای تیلکسر محمود آباد
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
5fa66c06ed640ca4210f6781_8512935023561654884.mp3
358.4K
زندگی نامه شهید غلامرضا مهدوی