فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥غیبت پشت سر مومن !
🎙#استاد_عالی
🌺توصیف خارق العاده دنیا از زبان امام علي (ع):
👈بیشترین ضربه هارو خوبترین آدمها میخورند،
برای خوبیهاتون حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان.
👈زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند !
و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد !
👈در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند ؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند.
📙نهج البلاغه ص 56 خ ۴۳
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت28 وقتی که به هوش آمد خیره نگاهش می کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاور💗
قسمت29
نفسش به شماره افتاده بود:
+نمی دونم چی باید بگم...
خدا خیرتون بده خانم کشاورز ...
هر چند اشتباهات شیرین خیلی زیاده و یکیش می تونه یه زندگی رو تموم کنه و کلا رفتنش به اون مهمونی کم اشتباهی نیست،اما از اینکه از زبونش شنیدم که چقدر همیشه به من وفادار بوده ، برام با ارزشه.
خانم کشاورز بقیه کارو به خودتون می سپارم از طرف من تام الاختیارید.
از آقا مسعود خواهش کردم دیگه هیچ وقت موضوع خیانت شیرین تو بحث ها مطرح نباشد و برای همیشه همین جا تمام شود ، او هم پذیرفت.
در پاسخ های شیرین و مسعود چیز مشترکی بود و آن هم این که هر دو تعداد اشتباهاتی که برای خودشان نوشته بودند خیلی کمتر از تعداد اشتباهات طرف مقابلشان بود.
و مطلب مشترک دیگر این بود که هر دو به نکات خوبی اشاره کرده بودند که اگر انجام می دانند زندگیشان حفظ می شد اما این نکات هم کامل نبود.
تصمیم گرفتم جلسه بعدی را به صورت مشترک برقرار کنم اما به هیچ کدام اطلاع ندادم.
اول آقا مسعود رسید تا چای بنوشد شیرین هم وارد شد ، کمی هر دو دست و پایشان را گم کرده بودند ، همزمان به هم سلام دادند ، شیرین کمی معذب شد و این در چهره اش مشخص بود ...
مسعود هم همینطور و از تکان های سریع پایش میشد فهمید که چه اضطرابی دارد.
من شروع به صحبت کردم:
_می دونم که از دیدن هم شوکه شدید اما از اینکه به من اعتماد کردید ممنونم و بدونید که برای گرفتن تصمیم نهایی این ملاقات ها ضروری هستند.
اگر موافق هستید شروع کنیم ؟
آقا مسعود گفت :
+خواهش می کنم لطف می کنید شما.
شیرین با صدای گرفته گفت :
_ممنون از شما ...
هر دو گاهی تند و گاهی عمیق نفس می کشیدند.
لحظه ای به این فکر کردم که خدایا سرنوشت یک زندگی ۱۰ساله با دو فرزند فقط به مویی بنده ، شاید همین جلسه و حرف هایی که می خواد زده بشه...
خدایا کمکم کن....
گاهی شدت احساس مسئولیت به قدری زیاد می شود که فشارش را روی قفسه ی سینه ام احساس می کنم اما همیشه به لطف خدا یقین دارم و فقط به پشتوانه او شروع می کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
من با شما دو نفر مفصل صحبت کردم ، هر دو آنالیز شخصیتی شدید ، و هر آنچه که باید می دانستم پرسیدم.
حالا دو تا برگه به دست شما می دم و می خوام با دقت بخونید...
...برگه ها را به دستشان دادم .
پاسخهای هر دو را که برایم ارسال کرده بودند در دو برگه پرینت گرفته بودم پاسخهای شیرین را به دست مسعود دادم و پاسخهای مسعود را به دست شیرین.
_ لطفا 5 دقیقه به نوشته های این برگه خوب فکر کنید و بعدش نظرتونو بهم بگید .
5 دقیقه برای من خیلی کند گذشت.
در یک لحظه هر دو شروع به صحبت کردند.
شیرین همانطور که اشک می ریخت تند تند حرف می زد و آقا مسعود در حالیکه سعی می کرد خودش را کنترل کند اما عصبانی بود ، گفتم :
_خواااهش می کنم ...
یکی یکی لطفا
شیرین شروع کرد :
_ببینید خانم کشاورز چقدر راحت همه تقصیرها رو انداخته گردن من ؟؟!!!
از نظر مسعود مقصر اصلی من هستم ... مسعود خان برای تک تک این اشتباهاتی که انداختی گردن من بااااید جواب بدی که چرا ...
آقا مسعود پرید وسط حرفش :
+شما برگه ی خودتو نگاه کردی ؟؟؟
یه لیست بلند بالا رو انداختی گردن من !!!
شیرین می خواست جواب بدهد که من مانع شدم :
_ لطفا هر دو به این چیزی که میگم خوب دقت کنید .
اغلب زوجین موقع مشکل و قهر ، طرف مقابلو مقصر میدونن و نمی خوان سهم ایراد خودشون و سهم اشتباهاتشونو بپذیرن ، برای همینه که شما تعداد ایراداتی که از طرف مقابلتون گرفتید خیلی بیشتر از تعداد اشکالاتی هست که از خودتون نوشتید .
اگر هر کدوم از شما سهم اشکال خودشو از وسط برداره راه ما آسون تر میشه.
حالا ازتون خواهش می کنم بیایید با یک دید دیگه به این برگه ها نگاه کنید
بدون تعصب و بدون عصبانیت ...
اگر با این دید به برگه ی دستتون نگاه کنید می بینید که میشه روش فکر کرد و هر کدوم که انصافا درست بود پذیرفت .
دلم می خواد قبل از هر چیزی شما دو نفر با انصاف پیش برید نه با احساسات ، اینجا قرار نیست کسی به عنوان گناهکار و مقصر شناخته بشه یا کسی تبرئه بشه ، از نظر من هر دو مقصر هستید پس نیازی نیست که خودتونو به من اثبات کنید .
با حرفهای من عقب نشینی کردند و به صندلیهایشان تکیه زدند.
آن جلسه ما حدودا 3 ساعت طول کشید با هم نظرات طرفین را بررسی کردیم .
بعضا صدایشان بلند می شد .
آقا مسعود گاهی قدم می زد و گاهی می نشست .
من هر جا لازم بود ...
راهنمایی نیاز داشتند ، انصاف را یادآوری می کردم .
من به هدفم رسیده بودم .
هدفم این بود که هر دو ساعتی را با هم حرف بزنند ، گاهی داشتن ساعتی بحث درست می تواند کارگشا باشد ، تعداد کمی از زوجین هستند که بتوانند با انصاف و ادب طرف مقابلشان را نقد کنند.
نمی خواستم بیشتر از این جلو بروند ...
برای قدم بعدی آنها برنامه ی دیگری داشتم ...
تا همینجا کافی بود ...
برای همین
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت28 وقتی که به هوش آمد خیره نگاهش می کردم
بهانه آوردم که وقت من تمام است و بقیه جلسه بماند برای فردا .
هر دو تازه گرم شده بودند.
دلشان می خواست بیشتر حرف بزنند و خالی شوند اما من مانع شدم.
در طول مسیر تا خانه به تکه های پازلی که باید می چیدم تا این زندگی درست شود فکر می کردم .
در پارکینگ خانه که پیاده شدم ، شیرین ، مسعود و زندگی آنها و همه ی مراجعینم را در فضای ماشین جا گذاشتم و به سمت خانواده رفتم.
هدف اولم محقق شده بود :
1_هر کس تا حدودی اشکالات خودش را بپذیرد و نظر طرف مقابل را بشنود .
حالا نوبت مرحله ی دوم بود :
2_تفهیم اشکالاتی که من می دانستم اما خودشان به آنها فکر نکرده بودند و ریشه یابی مشکلات.
و گام آخر :
3_ارائه راهکار عملی.
نشانه های خوبی در پیامهایی که آقا مسعود و شیرین آخر شب برایم فرستادند دیدم.
اینبار باید با هر کدام به تنهایی صحبت می کردم .
با شیرین پنجشنبه ای که فارغ بال بودم قرار گذاشتم ، به تهران که رسیدم ماشینم را در پارکینگ پارک کردم و با ماشین شیرین راهی شدم .
+ کجا برم خانوم کشاورز ؟
_برو ....
داستانهای کوتاه و آموزنده
بهانه آوردم که وقت من تمام است و بقیه جلسه بماند برای فردا . هر دو تازه گرم شده بودند. دلشان می خواس
به سمت شمال تهران ...
تو راه از حال و هوای دیشبش برایم گفت :
+ممنونم خانم کشاورز ...
جلسه دیروز خیلی خوب بود ، هر چند خیلی از مسائل هنوز مونده ...
_ به وقتش عزیزم به اونها هم می رسیم ...
عجله نکن ...
شیرین را راهنمایی کردم تا به سمت مقصد برود ...
ماشین را کمی قبل تر پارک کردیم و مسیر سر بالایی کوتاهی را پیاده رفتیم ...
هوای تمیز برای قلب مریض من شفاست اما کوههای تهران به خصوص در پاییز از آلودگی در امان نیستند .
از دور غار مشخص شد ...
غار پر انرژی که طالب خودش را دارد ... شیرین متوجه شده بود کجا هستیم اما چیزی نمی گفت ...
سرش را پایین انداخته بود ...
شالش را آرام تا روی عینک دودیش پایین کشید
من هم چیزی نگفتم تا در حال و هوای خودش برود .
درب ورودی کهف الشهدا زیارت خواندیم و وارد شدیم .
_شیرین جان اینجا دلی سبک کنیم بعد با هم صحبت می کنیم ...
کسی در غار نبود ...
گوشه غار نشست و با ناخنهای بلند لاک زده اش کتاب دعائی را به دست گرفت و مشغول خواندن شد.
من هم سر قبر شهدا فاتحه خواندم .
کم کم صدای گریه اش بلند شد ...
بلند تر ...
فریاد شد ...
نگاهش نمی کردم ...
باید تخلیه می شد .
نزدیک در غار ایستادم ...
صدایش در غار می پیچید :
خدا مهربونم ...
تو فقط خدای این خوبا هستی ؟؟؟
پس من رو سیاه چی ؟؟؟
چرا ولم کردی خدا ؟؟؟
من همون شیرین تو هستم ...
همون شیرینی که عاشق نگاهت بود ...
کجا گمت کردم ؟؟
کجا گم شدم ؟؟
به چی فروختمت ؟؟
از ضجه های شیرین منم اشک می ریختم ...
چادرم را به صورتم کشیدم و
با دل شکسته برای همه ی مراجعینم و خانوادم و خوشبختی همه زوجین دعا کردم .
چقدر حال خوبی بود حال بنده ای که به سمت خدایش باز می گردد.
شیرین حرفهایش را زد و اشکهایش را ریخت .
کمی آب به او دادم و کمکش کردم از غار دل بکند و راهی شدیم ...
من رانندگی کردم ، به نزدیک ترین پارک رفتیم و روی میز شطرنج رو به روی هم نشستیم .
حرفهای مهمی با او داشتم و این حالش برای اثر بخشی حرفهای من لازم بود ...
...دست هایش را روی پیشانی اش گذاشته بود.
_شیرین خانم هروقت آروم شدی شروع کنیم.
+خوبم...
بفرمایید
-یه کم تو برام حرف بزن ...
+چی بگم ...
چی دارم بگم ...
احساس می کنم به بن بست رسیدم عشق زندگیمو از دست دادم ...
مسعود آخر ماه داره با عاطفه ازدواج می کنه...
بچه هام چی میشن؟
نمی دونم ...
چی بگم واقعا ...
خدا انگار مرا فراموش کرده...
نا امیدی کاملا در حرفها و حال شیرین هویدا بود .
_شیرین جان برام چند تا از نعمت هایی که الان داری رو اسم ببر .
+نعمت...
خب...
جسمم هنوز سلامته ، دوتا بچه دسته گل دارم ، پدرم و مادرم و ...
مکثی کرد...
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
به سمت شمال تهران ... تو راه از حال و هوای دیشبش برایم گفت : +ممنونم خانم کشاورز ... جلسه دیروز خیلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت30
_هوش و استعدادت ، همه ی توانمندی هات ، عمرت ، لحظه به لحظه زندگی که در پیش رو داری ، جوانیت ، رزق و روزی خوبت ..
شیرین سرش رو تکان می داد و به نعمت هایی که برایش می شمردم گوش می کرد.
ادامه دادم :
_زندگی زناشویی فقط بخشی از زندگی هر انسانی هست،بخش دیگرش همه ی نعمت هایی که خداوند به عنوان سرمایه به آدم ها امانت دادند تا در این چند صباح عمر ازش استفاده کنن. می خوام بگم همه ی زندگی تو نباید مسعود باشه ، همه ی زندگی هیچ زن و مردی نباید فقط و فقط همسرش باشه
هر زن مسئولیت های دیگه ای هم داره امید های دیگه ای هم داره و عشق های دیگه ای هم مثل فرزندش ، پدر و مادرش،هنرش،کارش....
شیرین جان تو هم مثل بقیه ی زن ها هستی می خوام نگاهتو به زندگی زناشوئیت تعدیل کنی تا بتونیم درست تصمیم بگیریم. برگه ای که چند روز پیش با آقا مسعود روش کار کردیم همراهت هست؟
شیرین برگه را از کیفش خارج کرد و با سر تایید کرد.
_امروز می خوام چیزیو بهت بگم که با حرف های اون روزمون فرق داره اما قبلش یه سوال ازت دارم:مبهوت نگاهم می کرد
_چی شد که اون شیرین چادری و نماز خون این همه تغییر کرد؟
با هیجان و حق به جانب گفت:
+می خواستم زندگیمو حفظ کنم، می خواستم شوهرمو نگه دارم ...
_موند؟؟
آیا تونستی شوهرتو حفظ کنی؟
+خب نه...
_حرفمن همینه ، شیرین تو مسعود رو بیشتر از خودت دوست داشتی، و این بزرگترین اشتباهت بود.تو باید اول برای خودت ارزش قائل میشدی و خودتو به عنوان یک زن با ویژگی های شخصیتی مستقل دوست می داشتی .
اگر خودت برات مهم بود ،به خاطر مسعود تغییر عقیده نمی دادی،هر زن و مردی اگر به خاطر همسرش تغییر کنه در حالی که در دلش نسبت به اون تغییر حس خوبی نداشته باشه به زودی غم و پشیمانی و حس افسردگی سراغش خواهد اومد اما اگر نسبت به اون تغییر حس خوبی داشته باشه اوضاع فرق می کنه.
تو این زندگی هم تو تغییر کردی و هم مسعود اما حس درونی تو نسبت به تغییرت منفی بود برای همین حال خوبی نداشتی نا آرام شدی ، عصبی شدی و عزت نفست هم کمتر شد.
+خب مسعود هم تغییر کرد پس اون هم نباید تغییر می کرد دیگه؟
_دقت کن !
گفتیم اگر کسی نسبت به تغییر خودش حس خوبی داشته باشه ، نه تنها حال بدی پیدا نمیکنه بلکه آرام تر هم خواهد شد و روز به روز پیشرفت خواهد کرد ، حال مسعود هم همینه.
+بله مسعود به خدا نزدیک تر شد....
تغییر کرد ...
من از خدا دور تر شدم...
عوض شدم...
+خدا به بنده ش از مادر مهربون تره ، پس فقط کافیه که میل بازگشت داشته باشی تا بیینی در آغوش خدا قرار گرفتی.
اشک های شیرین از گوشه ی چشم هایش می چکید،حرفم را زده بودم ،حالا باید به شیرین کمک می کردم تا خودش را پیدا کند،اگر شیرین پیدا می شد کار تمام بود. می ماند آموزش مهارت ها و سیاستهای زنانه که امیدوار بودم با هم قدم قدم پیش می رویم.
_عزیزم مرد و باید با زبان عشق به زندگی پایبند کرد،مردی که برای آرایش یا ظاهر می خواد بره همون بهتر بره ...
راستی یه سوال :
چشم شوهرت دنبال زن های اینجوری بود؟
+اولش فکر می کردم هست اما آخرش یقین کردم مسعود دنبال چیز دیگه ای بود. الان که رفته سراغ عاطفه ی به اصطلاح با حجاب و خانوم فهمیدم که مسعود من رو با همون خصوصیات اولیه ام می خواسته و من دیر فهمیدم .
و شاید اون نتونست بهم حالی کنه.
_شیرین یه جمله می گم امیدوارم طاقت شنیدنش رو داشته باشی تو خیانت کردی شیرین...
البته نه به مسعودخیانت شیرین به خودش بود...تو به خودت به شخصیت خودت ...
به آرمان هات خیانت کردی هق هق گریه اش بلند شد....
_می خوام خودتو دوست داشته باشی
به خودت به عمرت به جوانیت به بچه هات به آینده خوب فکر کنی
در میان گریه هایش گفت تنهایی چطور؟
تو تنها نیستی خدا هست و همه ی کسانی که دوستت دارند باهات هستن.
هنوز زود بود اصل مطلب را بهش نگفتم .
موقع خداحافظی گرم در آغوشم گرفت و تشکر کرد.پرسیدم هنوزم مسعود را دوست داری؟
کمی مکث کرد...
اگر به سمت عاطفه نرفته بود هنوز برای من همان مسعود بود.
دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما...
+اما باید خودت رو پیدا کنی...
شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟
با لبخند کمرنگی تایید کرد .
_هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم.
+خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره...
_قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه،بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود...
به صبر دعوتش کردم.
-به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه،با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند.
هر روز
داستانهای کوتاه و آموزنده
به سمت شمال تهران ... تو راه از حال و هوای دیشبش برایم گفت : +ممنونم خانم کشاورز ... جلسه دیروز خیلی
یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد.
با صدا و تصویر من اخت گرفته بود .
گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود.
از پیشرفتش راضی بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود.شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت،بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود.
_شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی،با اکراه و تعارف پذیرفت.
فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش خبری نبود و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد.
_چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم.از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست.چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید...
مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد،سپرده بودم موقع
داستانهای کوتاه و آموزنده
یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود .
رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند،پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم.شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود،هنوز زخم های زیادی بود که باید ترمیم میشد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند.باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما هرچه بود ،این پروژه هم به ساحل آرام رسیده بود.پشتیبانم پیام گذاشته بود که :مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد .
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⚜پایان⚜
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌 فلسفهٔ غیبت
❓چرا مردمِ دیگر زمانها امام و پیامبر داشتند اما مردم آخرالزمان، از برکات حضور امامشان محروماند؟
🔰 غیبت و پنهانزیستی تنها اختصاص به امام زمان ندارد، بلکه تعدادی از پیامبران همچون نوح، ابراهیم، یوسف، موسی، عیسی و... نیز دارای غیبت بودهاند.
🔹 غیبتِ امام زمان «سرّی از اسرار الهی است»*۱ که علت اصلی آن پس از ظهور آشکار خواهد شد، اما در روایات به برخی از حکمتهای غیبت اشاره شده است:
✅ غیبت برای حفظ جان امام زمان است، زیرا در صورت کشته شدنِ آخرین ذخیرهٔ الهی، زمین از حجت خدا خالی میماند.
✅ امام مأمور به قیام و ترک تقیه است و اگر غیبت نمیکرد همانند اجدادش، راهی جز پذیرش بیعت حاکمان یا شهادت نداشت.
✅ همچنین غیبت امتحان و آزمایشی است تا میزان ثبات قدم، صداقت و ایمان افراد سنجیده شود...
💢 از طرفی نباید فراموش کنیم که عدم حضور امام در میان ما به معنای بدون راهنما رها شدن مردم نیست. در دوران غیبت در کنار هدایت باطنی امام زمان، عالمان دین و مجتهدان عادل [به خواست امام] وظیفهٔ هدایت مردم و زمینهسازی ظهور را برعهده دارند.
📚 ۱- کمالالدین و تمام النعمه، ج ۱، ص ۴۸۲
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 09 February 2022
قمری: الأربعاء، 7 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ارسال نامه مامون به امام رضا علیه السلام برای ولایت عهدی، 200ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️6 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️8 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️18 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️19 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨
#پندانه
✍️ تفاوت در نگاه انسانها
انسانهای صادق
به صداقت حرف هیچکس شک نمیکنند و حرفِ همه را باور دارند!
انسانهای دروغگو
تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ میگویند.
انسانهای امیدوار
همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند.
انسانهای ناامید
همیشه آیه یاس میخوانند.
انسانهای حسود
همیشه فکر میکنند که همه به آنها حسادت میکنند.
انسانهای حیلهگر
معتقدند که همه مشغول توطئه هستند.
انسانهای شریف
همه را شرافتمند میدانند.
انسانهای بزرگوار
بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است.
ذات خودت هر جور باشد با همان چشم بقیه را میبینی، پس به جای انتقاد، اول ذاتت را درست کن.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
نام :مرتضی
نام خانوادگی : صادقی کتی
نام پدر : قلی
تاریخ تولد : 1338/09/09
محل تولد : ورامین
سن : 22 سـال
مذهب : اسلام شیعه
تاریخ شهادت : 1360/11/23
محل شهادت : بستان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
.نهم آذر ۱۳۳۸، در روستاي شوران از توابع شهرستان ورامين به دنيا آمد. پدرش قلي، دامداري ميكرد و مادرش زهرا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته ادبيات درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و سوم بهمن ۱۳۶۰، در بستان بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. مزار وي در بهشتزهراي شهرستان تهران قرار دارد.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐