📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۳ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Saturday - 14 December 2019
قمری: السبت، 17 ربيع ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️18 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️26 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️46 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️56 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️63 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۳ آذر ۱۳۹۸
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃
🔴 حتما این #داستان را بخوانید!
💠 اَصمَعی (وزیر مامون) میگوید: روزی برای شکار به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم. چشمم به خیمهای افتاد. به سوی خیمه رفتم، دیدم زنی #جوان و باحجاب در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجاره ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازهاش در مال #شوهر تصرف نکند) اما مقداری #شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما میدهم. شما بخورید، من نهار نمیخورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی #سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی میکرد و نق میزد، ولی زن میخندید و تبسم میکرد و با او حرف میزد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا #مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم.
من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و #جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه #بداخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست میخواهی بین من و #شوهرم اختلاف بیندازی. "هُنَّ لِباس لَکم وَ اَنتُم لباس لَهُنَّ» چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد گفت: اصمعی! دنیا میگذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر. اصمعی! امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم میبودم باز میگذشت. اصمعی! یک چیز نمیگذرد و آن #آخرت است. من یک روایت از پیامبر اکرم شنیدم و میخواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نیمی از ایمان، #صبر و نیم دیگرش #شکر است.
اصمعی! من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و #زشتی شوهرم صبر میکنم و به #شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد #خدمت میکنم که ایمانم #کامل شود.
📕کتاب ازدواج و پندهای زندگی
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۳ آذر ۱۳۹۸
یادم می آید یکسال پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم
از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی هااااا...گفتم باشد،
گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی هاااا...قبول کردم...
خرید!
از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانه ی خودم به بلبلم غذا میدادم...
خسته ام کرده بود ، گاهی حتی زمان صبحانه خودم را برایش خرج میکردم و خودم گشنه میماندم...
درک نمیکردم چرا روزهایی که من خوابم می آمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمیداد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم میگذاشت...
یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت میزد و خودش را به قفس میکوبید...طوری که اشکم در آمد،حسابی شرمنده ام کرده بود..
به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است...
اما تنها جوابی که گرفتم این بود که ؛
"دوست داشتن به همین سادگی ها نیست ..
باید مسئولیت دوس داشتنت را قبول کنی ..
نمیتوانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند ..
هیچکس برایش تو نمیشود...!
یا چیزی را دوست نداشته باش...یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"
این داستان زندگی خیلی از ماست :
دوست داریم ،
در قفس می اندازیم
و بعد
رهایشان میکنیم به امان خدا
یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می اندازیم
همین است که بعد از چند وقت پرنده هایمان میمیرند
و گلدان هایمان پژمرده میشوند....
مراقب آدم هایی که دوستشان دارید ، باشید.
یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید!
سخت است....اما بزرگتان میکند..
#عشق_نیاز_به_مراقبت_داره❤️❤️
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۳ آذر ۱۳۹۸
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت228 آرش خیاری پوست کند. بعد با چشمهایش دنبال نمکدان گشت. وقتی پیدایش نکرد، بلند شدرفت که از
#پارت229
حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم. خیلی خوشحال شدوخدا را شکرکرد.
گفت اگه کیارش بتواند یک تالار جمع وجور بگیرد خیلی خوب است.
سر میزشام هم کیارش گفت که با دوستش صحبت کرده ومی تواند تالا را رزو کند.
آرش خیلی خوشحال بود مدام دور برادرش می چرخیدو می گفت:
–نوکرتم داداش، خیالم رو راحت کردی.
مژگان هم ازاین تغییر رفتار شوهرش تعجب کرده بود و مدام با تیکه وکنایه حرف میزد،آنقدر خوشحال بودم که حرفهایش برایم اهمیتی نداشت.
بعداز شام باآرش به کنارساحل رفتیم تا قدم بزنیم.
–راحیل.
–هوم.
اخم شیرینی کرد و دستم را گرفت وبوسید.
–راحیل.
تعجب زده نگاهش کردم.
–بله.
دوباره دستم را بوسید.
راحیل.
منظورش را فهمیدم.
–جانم.
اخم هایش را بازکرد و لبخند زد و گفت:
–توراست می گفتی.
–چی رو؟
–باصبرهمه چی درست میشه. باورت میشه این همون کیارش باشه؟...اصلا از قبلش هم مهربون ترشده...
–فقط کاش با مژگانم رابطشون خوب بشه...
–اگه اونم توی رفتارش یه کم تغییر بده درست میشه.
بعدِ کمی قدم زدن روی صندلیهایی که ازبعدازظهر کنارساحل آرش وکیارش گذاشته بودند نشستیم و هر دو زل زدیم به دریا.
صدای موجها و رفت وبرگشت صداباعث شد فکرم را رها کنم، این رفت و برگشت. تکرار وتکرار...سیاهی و سیاهی...دوباره رسیدم وسط دریا، فقط صدا بودومن، نگاهی به اطرافم انداختم. آب دریا مثل روغن شده بود، براقِ براق. سرم را بلند کردم و با ترس به آسمان نگاه کردم. فقط تاریکی، پس ستاره ها،،، چشم چرخاندم نبودند، هیچ نوری نبودحتی یک نور کوچک... من از ساحل خیلی دور بودم آنقدر که دیگر دیده نمیشد. تنها، وسط این همه آب...
خدایا، من کیم؟ چقدر کوچکم، خدایا حفظم کن. خودم را مثل مورچهایی دیدم داخل یک بشگهی سیاه نفت ...سرم را به اطراف چرخاندم و این همه سیاهی و تنهایی قلبم را لرزاند. خدایا پس توکجایی؟ تنهایی خیلی ترسناکه... وَخدایی که همین نزدیکیست.
–راحیل.
نتوانستم حرفی بزنم، هنوز هیجان داشتم. احساس ضعف پیدا کردم. انگار از سفری طولانی وسخت برگشتم. فقط سرم را به طرف آرش چرخاندم. روی صندلی نشسته بود و دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود.
–از این که فردا میریم، حس خوبی ندارم.
ضربان قلبم آرامتر شد. بر خودم مسلط شدم و پرسیدم:
–چرا؟
–نمی دونم، کاش میشدفردا نریم. دلم شور میزنه...
نمیشه که آرش. آخر ترمه امتحان داریم.
–آره خب.
–نگران چی هستی؟
–من خودم رو باتوخوشبخت ترین آدم می دونم، ناراحتیم فقط رفتار کیارش بود، حالا که اونم درست شده دیگه غصه ایی ندارم. می ترسم این خوشیم بهم بخوره.
–نترس، فقط از خدابخواه، بعد آسمون را نگاه کردم.
–خدا خیلی بزرگه آرش.
او هم به آسمان چشم دوخت.
–این سفر بهت خوش گذشت؟
یاد قلب سنگی افتادم و گفتم:
–به جز بعضی چیزای جزیی، بقیش خوب بود.
–اگه منظورت رفتارای مژگانه به دل نگیر. دختر خوبیه راحیل، فقط به نظرم به توجه بیشتری احتیاج داره. حساس که بود الانم که شرایطش اینجوریه حساسترم...
–نه آرش من منظورم فقط اون نبود. کلی گفتم.
بعد بلند شدم وگفتم:
–صبح زود راه میوفتیم؟
بلند شد. دستم را گرفت و به طرف ساختمان راه افتادیم.
–فکر نکنم، حالابریم وسایل هارو جمع کنیم آماده باشه، هروقت که کیارش گفت راه میوفتیم دیگه.
واردسالن که شدیم بقیه هنوز نشسته بودند و درحال چای خوردن بودند.
به ماهم تعارف زدند، من نماندم چون کمی گرمم شده بودومی خواستم زودتر به اتاق برسم و از دست چادرو روسری ام خلاص شوم. ایستادم جلوی آینه و برس ر برداشتم وبه موهایم کشیدم. عطر خنکی را که همیشه داخل کیفم بود را برداشتم و تا توانستم روی خودم خالی کردم. احساس خنکی کردم.
بعد از این که جمع وجور کردم و اکثر وسایلهایمان را در چمدان زرد رنگمان که من خیلی دوستش داشتم گذاشتم، کنار پنجره ایستادم و به قلب سنگی چشم دوختم. به خاطر تاریکی هوا زیاد مشخص نبود. نمی دانم یعنی دوباره اینجا میاییم؟ فقط خدامی داند. با نگاه کردن به صدفها و سنگها خاطرات آن روز رو را مرور کردم و ناخوداگاه لبخند بر روی لبهایم نقش بست.
باصدای باز شدن دربرگشتم، آرش بود نزدیکم شد. وقتی دیدبیرون را نگاه می کنم ولبخند بر لب دارم از پشت بغلم کردو موهایم را بوسید و گفت:
–تنها تنها داری تجدیدخاطره می کنی؟
–چه روز خوبی بود. چقدر زود گذشت آرش.
نفس عمیقی کشید.
–آره، واقعا. دفعهی بعد خودمون دوتایی میاییم. منظورم بعد از عقده.
برگشتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.
–همیشه بگو انشاالله.
موهایم رونوازش کرد.
–خدا هم میخواد، چرا نخواد؟
–حالا تو بگو، این خواستن یا نخواستن خدا خیلی پیچیدس.
آهی کشید و گفت:
صبح زود اینجا صبحونه می خوریم و راه میوفتیم. بهتره زودتر بخوابیم که من بتونم توی جاده رانندگی کنم. بعد به طرف کلیدبرق رفت تاخاموشش کند. خودم را به تخت رساندم ودراز کشیدم...همین که امد و دراز کشید. خودم را در بغلش مچاله کردم و خیلی زود خوابم برد...
✍#بهقلملیلافتحیپور
۲۳ آذر ۱۳۹۸
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت229 حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم. خیلی خوشحال شدوخدا را شکرکرد. گفت اگه کیا
#پارت230
نماز صبحم را که خواندم لبهی تخت نشستم. هواکاملا تاریک بود. آرش عمیق خواب بود.
خیلی وقت پیش شنیده بودم اگر روی یک نفرکه حواسش به تو نیست تمرکز بگیری و نگاهش کنی متوجه میشود وناخوداگاه نگاهت می کند. حتی اگر خواب باشد.
تصمیم گرفتم روی آرش امتحانش کنم. به ساعت نگاه کردم و به چشمهای بستهاش زل زدم. سعی کردم تمرکز بگیرم. نزدیک پنج دقیقه گذشت ولی انگار نه انگار، دوباره به ساعت نگاه کردم و وقت گرفتم وسعی کردم تمرکز بیشتری بگیرم. چشم هایم خسته شده بودند که آرش تکانی خورد. ولی چشم هایش را باز نکرد.
دوباره امتحان کردم، فایده ایی نداشت، چشم ها و گردنم درد گرفتند.
اصلا اوضاع برعکس شد به جای این که او چشم هایش را باز کند خودم خوابم گرفت. نمی دانم این قضیه را چه کسی از خودش درآورده، البته شاید من نتوانستم ذهنم را کنترل کنم.
ارش الان پادشاه هفتم است چطوراز خواب بیدارشود. "این آرشی که من می بینم بمبم درکنی کنار گوشش بیدارنمیشه چه برسه بشینی بهش بِنِگَری"
آرام زیر ملافه خزیدم وچشم هایم رابستم. هنوز چنددقیقهایی نگذشته بود که نگاه سنگین آرش را احساس کردم.
فکر کنم آنقدر به او زل زدهام توهمی شدهام.
حسم قویتر شد. از روی کنجکاوی چشم هایم را باز کردم و روبرویم دوتا گوی سیاه دیدم.
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
–توبیداری؟
با صدایی که هزار تَرَک داشت ومن توی دلم قربان صدقه اش رفتم گفت:
–نشستی زل زدی بهم انتظار داری بخوابم؟
لبخندی زدم وپرسیدم کی بیدارشدی؟
با همان خواب آلودگی گفت:
–همون موقع که یه جوری نگاهم می کردی که احساس کردم گشنته می خوای من رو بخوری، ازترسم چشم هام روبازنکردم. که یه وقت خورده نشم.
از شوخیاش خجالت کشیدم و او خندید. خنده اش هم بند زدن می خواست و حسابی دل می برد.
پس توانسته بودم تمرکز بگیرم. به خودم امیدوار شدم.
دستش را دراز کرد و دوتا ضربه زد روی بازویش وباسرش به من اشاره کرد.
دیگر چه می خواستم از دنیا جز این که درکنار کسی نفس بکشم که نفسم به نفسش بند است. سرم را روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم. دست دیگرش را دورم حلقه کردوسرم را بوسید. بعدموهایم را از پشتم جمع کرد و ریخت روی صورتش و چند نفس عمیق کشید وگفت:
–بهترین مرفینه برای صبوری... بعد از چنددقیقه بانظم گرفتن نفسهایش و شل شدن دستش فهمیدم که خوابیده است.
چشم هایم را که بازکردم آرش نبود و آفتاب هم کارخودش را شروع کرده بود.
فوری تخت را مرتب کردم وآماده شدم و پایین رفتم.
مادر آرش در آشپزخانه بود.
به طرفش رفتم، هم زمان کیارش هم با چندتا نان تازه وخریدهایی که برای صبحانه کرده بود وارد شد.
به هردوسلام کردم. جوابم را دادند. کیارش بالبخند به طرفم امد و خریدهای زیادی که کرده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:
–نمی دونستم چی دوست داری عروس، واسه همین هرچیزی که به فکرم رسید که میشه صبحونه خورد رو خریدم.
متعجب نگاهی به خریدهایش انداختم. از تخم مرغ وسرشیرگرفته تاکره وپنیرومرباوحلورده...
از کارش بیشتر از این که خوشحال بشوم شرمنده شدم، چقدر بعضیها می توانند خوب باشند وقتی که اصلا فکرش رانمیکنی.
–راضی به این همه زحمتتون نبودم، من سختگیرنیستم، همه چی می خورم، ببخشید که افتادین توی زحمت.
–این حرفها چیه، اصلازحمتی نبود.
باصدای سلام مژگان هر دو به طرفش برگشتیم وجواب دادیم.
مژگان نگاه عصبی به خریدها کرد و گفت:
–کیارش جان چیزدیگهایی توی مغازه نبودکه بخری، راحیل دوست داشته باشه.
این همه خرید رو کجا بزاریم خورده که نمیشه، ماهم که داریم میریم.
از خجالت سرم را بلندنکردم وبه طرف حیاط رفتم. شاید هم مژگان حق داشت که ناراحت بشود.
آرش در حیاط میز و صندلیها را سر جایش می گذاشت.
بادیدنم به طرفم امد و سلام کرد و گفت:
–راحیل آب یه کم بالا امده وقلبه روشسته برده بیا بریم ببین.
وقتی باهم رفتیم آنجا دیدم حرف اسم آرش کامل شسته شده، ولی اول حرف اسم من هنوز هست، البته یه کم شسته شده بود ولی کامل خوانده میشد.
باصدای پای کیارش برگشتم به عقب.
نشاط چند دقیقه پیش را نداشت. آخرین صندلی را برداشت که ببرد. آرش فوری خودش رابه او رساند و گفت:
–مگه من مردم خان داداش، بده من خودم می برم.
–زنده باشی.
بعداز رفتن آرش دست به جیب امد کنارم ایستاد و نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت:
–می خوام یه قولی بهم بدی.
باتعجب نگاهش کردم.
–چه قولی؟
–سرش را پایین انداخت.
–هیچ وقت از حرفهای مژگان ناراحت نشی، براش مثل یه دوست باشی وکمکش کنی... اون احتیاج به کمک وحمایت داره، زودبهم میریزه، من زیادنمی تونم کمکش کنم، چون زودخسته میشم، گاهی فکر می کنم خودمم نیاز به کمک دارم، ولی تو وآرش می تونید. بخصوص تو...توی همین مدت کم، دیدم که چقدر آرش عوض شده...
می دونم توقع زیادیه، ولی درحقم خواهری کن...
"خدایا این چشه؟ این همون کیارشه بااون همه ادعا وتکبر، الان داره از من خواهش می کنه؟"
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
۲۳ آذر ۱۳۹۸
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت230 نماز صبحم را که خواندم لبهی تخت نشستم. هواکاملا تاریک بود. آرش عمیق خواب بود. خیلی وقت پ
#پارت231
–راحیل خانم.
باشنیدن صدایش حیرتم را کنار گذاشتم و نگاهش کردم.
–بله.
دیگر چیزی نگفت وخودش را منتظر نشان داد.
"الان من به این چی بگم خدایا."
مِن ومِنی کردم و او دوباره گفت:
–شما فکر کن اصلا مژگان مریضه، به خاطر بچهایی که داره، اعصابش ضعیفتر شده. من بیشتر نگران اون بچهام. میدونم شما اگر بخواهید میتونید بهش کمک کنید.
–شما برام مثل برادر نداشتم هستید، مگه میشه چیزی بخواهیدو من انجام ندم.
چشم قول میدم. بعد مکثی کردم وادامه دادم:
من تمام سعیام رو می کنم.
–ممنونم، لطف بزرگی می کنید، می دونم با مژگان سرکردن سخته، ولی عروس ما، آدمها رو زود یاد می گیره.
از حرفش کمی سردرگم شدم و چشم به زمین دوختم وبه حرفش فکر کردم.
او هم نگاهی به قلب سنگی نصفهام انداخت وگفت:
–چه علاقه ایی دارید به این چیزها، چقدرم پشتکار دارید.
باخجالت گفتم:
–آخه یکی اونور درست کردم خراب شد، واسه همین این رودرست کردم.
–خراب شد؟
–بله.
–مگه می خواستید خراب نشه؟
گیج نگاهش کردم و او ادامه داد:
راستش من امدم دیدم کسی نیست و اونجا اون نوشته رو دیدم، فکر کردم همینجوری یکی درست کرده رفته. البته حدس زدم شما درست کردید.
برای این که مژگان نبینه خرابش کردم.
نمی دونستم براتون مهمه. نمیخواستم مژگان دوباره از محبت بین شما دو تا بگه و به جون من نق بزنه.
ولی وقتی از پنجره دیدم یکی دیگه اینجا درست کردید فهمیدم چه اشتباهی کردم.
"آهان نکنه واسه این مهربون ترشده.اینم خوب رعایت مژگان رو می کنه ها، وای خوب شد اون روز به آرش گفتم چیزی بروز نده، وگرنه چقدر بد میشد می فهمیدیم کار کیارشه، اونوقت دیگه اینقدر مهربون نبود. رفتارش بدترم میشد، به خاطر چندتا صدف. البته چندتا نبود، سیصدوشصت وچهارتابود."
روبه او درحالی که سعی می کردم خونسردباشم گفتم:
–اشکالی نداره، چیزمهمی نبود.
بانزدیک شدن آرش آرام گفت:
– حرفهایی که گفتم پیش خودمون بمونه.
با سر جواب مثبت دادم.
هنوز غرورش اجازه نمیداد عذرخواهی کند، یا دستوری حرف نزند. ولی همین که فهمیدم از این به بعد میشود مثل یک برادر رویش حساب باز کنم خوشحال بودم.
کیارش درحال رفتن به طرف ساختمان روبه آرش گفت:
–زودتربیایید صبحانه بخوریم و راه بیفتیم.
–باشه داداش.
آرش دستم را گرفت و گفت:
–کیارش چی می گفت؟
–چیزمهمی نبود.
دستش را دور شانهام انداخت وگفت:
–اگه می گفتی تعجب داشت.
نگاه تعجب زده ام را از نظر گذراند و ادامه داد:
–می تونم حدس بزنم، چی گفته، تقریبا این توصیه روبه هممون کرده، اون تمام نگرانیش این بچه بازیهای مژگانه.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–یه مدت باهاش هم پابود، کجاها که نمی رفتند، چه کارها که نمی کردند، ولی بعد از یه مدت مژگان دیگه حرف کیارش رو نمیخوند، کمکم بینشون اختلاف نظر زیاد شد. کیارش هم ارتباطش رو با دوستاش زیاد کرد. بانامزد کردن ماهم کلا رابطشون روز به روز سردتر شد. دلیلش رو هم دقیقا نمیدونم.
این اولین باره که ما خانوادگی، اینجوری ساکت وآروم امدیم شمال...
مادر و برادر مژگان که امده بودند تعجب کرده بودند که ازرفیق رفقامون کسی اینجا نیست. مادرش می گفت من گفتم بافریدون بیاییم اینجا حال وهواش عوض بشه، اینجا چراخبری نیست.
حرفهای آرش برایم تازگی داشت،"پس خیلی مونده تامن این خانواده روبشناسم."
سرمیزصبحانه نشسته بودیم. مادر آرش سعی می کرد حواسش به مژگان باشد. چیزهایی را که روی میز چیده شده بود را تعارفش می کرد، دلم برای او هم می سوخت، حتما کیارش درخواستی که از من داشت را صد برابرش را از مادرش داشته...
این نشان میدهد زنش را دوست دارد و برایش مهم است. کاش مژگان این را می فهمید.
نمیدانستم چراهمه باید ملاحظهی مژگان را می کردند، به نظرم رسید شاید مریضی اعصاب دارد و کیارش نمیخواهد به کسی بگوید...
بعد از جمع وجورکردن وآماده شدن بالاخره راه افتادیم. من دوباره صندلی پشت آرش نشستم ومادرش هم صندلی جلونشست.
آرش مدام از آینه به من لبخند میزد.
یک موسیقی سنتی قدیمی عاشقانه از گوشیام دانلودکردم و فرستادم روی بلوتوث پخش.
آرش صدایش را زیاد کرد وشروع کرد با خواننده همخوانی کردن.
بعضی جاهایش که از عشق می گفت از آینه نگاهم می کردم و همان کلمات را خطاب به من لب خوانی می کرد. البته فقط لب میزد. لبخند از روی لبهایم جمع نمیشد.
ماشین کیارش جلوتر از ما بود، تمام مدت راه نمی دانم چرا کیارش اصلا زنگ نزد به آرش که جایی برای استراحت نگه دارند.
تقریبا یک ساعت بیشترتا تهران نمانده بودکه ناگهان مادرشوهرم گفت:
–عه، اونا چرا اونجوری می کنن؟ دوباره چشون شد.
من و آرش مسیر نگاه مادرش را دنبال کردیم.
کیارش با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش را در هوا تکان می داد. ماشین گاهی به کنار جاده کشیده میشد. کاملا معلوم بود که مژگان دستش را به طرف فرمان می برد و باعث تکانهای شدید ماشین میشود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
۲۳ آذر ۱۳۹۸
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
ما منتظران لحظه ديداريم
از عطر گل محمدي (صلي الله عليه وآله وسلم) سرشاريم
اين حرمت و عزّت و سر افرازي را
از حُرمت انتظار مهدي(عج) داريم
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_آقاجانم 💖
#صبحت_بخیر_مولای_من 💖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
۲۴ آذر ۱۳۹۸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۴ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Sunday - 15 December 2019
قمری: الأحد، 18 ربيع ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️17 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️25 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️45 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️55 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️62 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۴ آذر ۱۳۹۸
📚#داستان_کوتاه
👌بخونین قشنگه♥️
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۴ آذر ۱۳۹۸
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست.
وقتی خدا امر کند،
حتی شیطان هم فرمان می برد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۴ آذر ۱۳۹۸
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت231 –راحیل خانم. باشنیدن صدایش حیرتم را کنار گذاشتم و نگاهش کردم. –بله. دیگر چیزی نگفت وخودش
#پارت232
آرش باعصبانیت گفت:
–این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن.
سرعت ماشین کیارش کم شد و کنارجاده نگه داشت. مژگان بایک حرکت پایین پرید ودرماشین را با تمام قدرت بست.
کیارش هم گازش را گرفت و رفت.
مادرآرش زدتوی صورتش وگفت:
–این چرابااون وضعش اینجوری پیاده شد؟ نمیگه بلایی سر بچه میاد. اینا دوباره سرچی پریدن بهم؟
فکر نمیکنم در حال حاضر برای مادر آرش چیزی مهم تر از وضعیت نوهاش وجود داشته باشد.
مژگان می خواست بیاید کنار جاده وماشین بگیرد که آرش جلوی پایش ترمزکرد.
مادرآرش به مژگان گفت:
–چی شده مادر؟
مژگان بابغض گفت:
–هیچی مامان، شمابرید، خودم یه ماشین می گیرم میام.
–عه، بیاسوارشو، یعنی چی ماشین می گیرم میام. بیا دخترم، الان عصبی هستی، بیا بشین یه کم آروم شی بگو ببینم چی شده.
من وآرش هاج وواج فقط نگاهش می کردیم. صورتش از عصبانیت رنگش تغییر کرده بود و صدایش هم به خاطر بغضی که داشت می لرزید.
مادر آرش پیاده شد و بطری آب معدنی را جلویش گرفت و گفت:
–یه کم بخور، آروم شی، خودت رو ناراحت نکن مادر، به فکر بچت باش.
مژگان با فریاد گفت:
–همش بچه، بچه، پس من چی؟ همه فقط به فکربچن، این کارو نکن بچه، اون کاررو نکن بچه، همه واسه من دایهی مهربونتر از مادرشدن... گریهاش مجال این که دوباره حرفی بزند را به او نداد.
وقتی این حرفها را میزد مادر آرش جوری با ناراحتی نگاهش می کرد که من دیگر طاقت نیاوردم وسرم را پایین انداختم.
آرش هم مدام نفس عمیق می کشید و روی فرمان مشت میزد.
هق هق گریهی مژگان باعث شد مادر شوهرم هم بغض کند.
–مژگان جان من به خاطر خودت میگم، تو برامون عزیزی که بچتم عزیزه دخترم، حالا بیا برو بشین توی ماشین، باشه دیگه حرفی نمی زنیم. مژگان اشکش را از صورتش پاک کرد و گفت:
–نه مامان، تنها لطفی که الان شما به من می کنید اینه که ازاینجا برید.
–من تو رو توی بیابون ولت کنم برم، مگه میشه؟
–مگه پسرتون ول نکرد، مثلا من زنشم، غریبه ها بیشتر براش ارزش دارند تازنش.
وقتی این حرف را زد نگاه گذرایی به ماشین انداخت.
–باشه مادر پس بزار به آرش بگم بره، من باتو ماشین می گیریم میریم.
روبه آرش گفتم:
–میگم من بگم بیاد؟
شاید اگه من برم بگم کوتا بیاد.
آرش که عصبی شده بود، ازماشین پیاده شد و ماشین را دور زد.
درماشین را باز کرد و به مادرش گفت:
–شما بشین.
بعداز این که مادرش نشست، درپشت را بازکرد و با صدای کنترل شده ایی روبه مژگان گفت:
– بشین.
مژگان فقط عصبی نگاهش کرد و این بارآرش فریاد زد:
–گفتم بشین.
آنقدر صدایش ترسناک بود که من هم یکه خوردم.
مژگان یک قدم به عقب رفت وچشمهایش را به زمین دوخت.
مادر آرش، آرام گفت:
–بشین دخترم.
آرش بازوی مژگان را گرفت و هدایتش کرد به طرف ماشین ووادارش کرد بنشیند. او هم نشست و دیگر حرفی نزد.
آرش در را بست و رفت پشت فرمان نشست و راه افتاد.
مژگان آرام آرام اشک میریخت.
جگرم برایش کباب شد. خواستم دلداریش بدهم ولی ترسیدم عکس العمل بدی از خودش نشان بدهد. سکوت سنگینی ماشین را گرفته بود و فقط صدای فین فین مژگان میآمد.
آرش آینه را به طرفش تنظیم کرد. جعبه دستمال کاغذی را که روی داشبورت چسبانده بود، کَند و گرفت طرفش وگفت:
–باگریه کردن کاردرست میشه؟
مژگان دستمالی برداشت و فقط از آینه نگاهش کرد.
–الان اونم عصبی کردی، نمی شد دعواتون رومی ذاشتید خونه.
–من اون روعصبی نکردم، نمی دونم کی به گوشیش زنگ زد با اون که حرف زد قاطی کرد و به زمین وزمان بد و بیراه گفت. من فقط چندتاسوال ازش پرسیدم پرید بهم. اصلا یه مدته تلفنهای مشکوک بهش میشه.
–خب حالابا اون دعوات شده چرا نمیای تو ماشین من بشینی، تقصیر ماچیه؟
یه درصدفکرکن ما تو روبزاریم اینجا وسط بیابون و بریم.
–بیابون چیه، همه جا پراز ماشینِ، می خواستم یه دربست بگیرم برم خونهی مامانم اینا.
–اونا که شمالن.
–بابا و خواهرم تهران هستن دیگه.
همین که به مقصد رسیدیم. آرش چمدان و وسایل را بالا برد.
مادر آرش با اصرار خواست که مژگان را راضی کند تا بالا بیاید، ولی مژگان راضی نشد.
وقتی آرش برگشت تا ماشین را قفل کند مادرش پچ وپچی در گوش پسرش کرد، بعد آرش روبه من و مادرش گفت:
–شمابرید بالا.
تازه لباسهایم را عوض کرده بودم که دیدم مژگان وآرش امدند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
۲۴ آذر ۱۳۹۸
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت232 آرش باعصبانیت گفت: –این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن. سرعت ماشین کیارش کم شد و کنارجاده
#پارت233
آرش با گوشیاش در حال صحبت کردن بود.
–داداش من می گرفتم دیگه.
بعدنگاهی به من انداخت وگفت:
–آره می خوره، نه بابا می خوره دوست داره...باشه.
آرش روبه مادرش کردکه در آشپزخانه بودوگفت:
–مامان کیارش داره غذا می گیره ها چیزی آماده نکنی.
–خدا خیرش بده، بعدنگاهی به ساعت انداخت. نچ، نچ، ساعت نزدیک پنجه، مژگان الان ضعف کرد.
می دانستم کیارش از آرش درمورد من پرسیده که غذایی راکه می خواهد بخرد دوست دارم یانه...برای همین قند توی دلم آب شد. به نظرم او هم مثل آرش مهربان است. فقط به قول آرش استرس کاری و مسائل دیگر مانع از بروزش میشود.
بالاخره کیارش امد و با بازکردن غذاها همه دورمیزجمع شدیم، جزمژگان، واقعاگرسنه بودم، یکی از ظرفها از بقیه بزرگتر بود، کیارش آن را برداشت و نزدیک مادرش گذاشت.
–این برگه، برای مژگان گرفتم، صداش کن بیادبخوره.
بیچاره مادر آرش چند بار از مژگان خواست که سر میز بیاید. ولی مژگان که روی کاناپه درازکشیده بودگفت گرسنه نیستم ونیامد.
"اَه اینقدربدم میاد، پاشوبیابزارماهم غذامون رو بخوریم دیگه."
من نتوانستم دست به غذاببرم چون جز آرش کسی شروع نکرده بود. آرش قاشق چنگالش را در ظرفش رها کرد وگفت:
–مژگان بیا بزارماهم با آرامش غذامون روبخوریم دیگه...
–مژگان بلندشدراه افتادطرف اتاق.
–اصلامن میرم توی اتاق شما راحت باشید.
آرش بلندشد و جلویش را گرفت و همانطور که هدایتش می کرد به طرف میزگفت:
–توبیا الان غذا بخوریم بعدش می شینیم با کیارش صحبت می کنیم هرچی تو بگی همونه، باشه؟...باورکن دارم از گشنگی پس میوفتم.
بالاخره مژگان خانم کوتا امد و تشریف آورد. انگارفقط حرف آرش را قبول داشت.
در سکوت غذا خوردیم وصدای زنگ تلفن کیارش این سکوت را شکست.
همین که شماره را دید اخم هایش به هم گره خورد. زیرلب غرغری زد و فوری گوشی را برداشت و به طرف اتاق آرش رفت.
مژگان به آرش نگاه کرد.
–می بینی، جدیدا همینجوریه ها...
صدای داد و بیدا کیارش که می گفت شماهیچ غلطی نمی تونید بکنید باعث شدمژگان دیگر ادامه ندهد.
همه گوش تیز کرده بودیم ببینیم کیارش چی میگوید.
–من روتهدید می کنی، میرم ازت شکایت می کنم...
کمکم صدایش ضعیفترشد، فکرکنم وارد بالکن شد تا اگر حرف نامربوطی زد شنیده نشود.
ولی باز هم صدایش میآمد. البته دیگر واضح نبود ولی معلوم بودکه بالحن خیلی تند و عصبی، باکسی که پشت خط است حرف میزند.
مادر آرش آهی کشید و نگاهی به آرش انداخت.
–مادرپاشو برو نزار اینقدر حرص بخوره خدایی نکرده سکته می کنه، دلم برای مادرشوهرمم می سوخت، بیچاره هر چقدر تلاش میکرد خانه آرامش داشته باشد باز یک جای کار میانگید. مژگان پوفی کرد و رو به آرش گفت:
–اصلا اگه اون به گفتهی خودش این بچه براش مهمه، نباید اینقدر استرس به من بده. میدونی از وقتی راه افتادیم چند بار اینجوری با این لحن با کسی که پشت خطه حرف زده؟ نمیتونه اصلا گوشیش رو خاموش کنه؟
آرش نوچی کرد و بلند و به طرف اتاق رفت.
نیم ساعتی آنجا ماند و با کیارش صحبت کرد. نمی دانم با کیارش چه می گفتند...دلم می خواست زودتربیاید و من را به خانهمان برساند. مژگانم حوصله اش سررفته بود، بالاخره بلند شد و او هم به داخل اتاق رفت.
بعد از چند دقیقه که هر سه بیرون امدند مژگان دیگر آن عصبانیت قبل را نداشت، آرش وکیارش هم غرق فکربودند. احساس کردم کمی هم رنگ پریده به نظر میآیند.
مادر آرش که کارش در آشپزخانه تمام شده بود، نگاهی به آنها انداخت وپرسید؟
–چیزی شده؟
–کیارش لبخند زورکی زد.
–هیچی، داشتیم بامژگان حرف می زدیم، دیگه ما میریم خونه، کاری نداری مامان؟
مادرش باتعجب نگاهی به مژگان کرد و لب زد:
–آشتی کردید؟
–ما که قهر نبودیم مامان جان، فقط من زودقضاوت کردم، بعد هم مادرشوهرم را بوسید و از او بابت رفتارش عذرخواهی کرد. بیچاره مادرشوهرم ازتغییر رفتارناگهانی مژگان ماتش برده بود.
"من آخر نفهمیدم قهر کردن یعنی چی؟طرف نمیخواد سربه تن شوهرش باشه محل بهش نمیزاره، از ماشینش وسط جاده پیاده میشه بعد میگه قهره نبوده، احتمالا معنی کلمه ی قهر توی لغت نامهی دهخدا تغییرکرده و من خبر ندارم."
بعداز رفتن آنها از آرش خواستم من را هم به خانهمان ببرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
۲۴ آذر ۱۳۹۸
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت233 آرش با گوشیاش در حال صحبت کردن بود. –داداش من می گرفتم دیگه. بعدنگاهی به من انداخت وگفت
#پارت234
در مسیری که میرفتیم دلیل ناراحتی آرش را پرسیدم.
–نگران کیارشم.
–چرا؟ چی شده؟
یکی از کارمندهای زیر دستش رو چندوقت پیش اخراج کرده، اونم همش تهدیدش می کنه، حدس میزنم از کیارش هم یه آتویی داره، چون خیلی بدحرف میزنه.
–مگه کیارش چیکارکرده؟
–نمی دونم، خودش که چیززیادی نگفت، ولی فکر نکنم همه ی این تلفنها و خط و ونشون کشیدنها فقط به خاطر اخراج کردن باشه. چون وقتی آروم رفتم توی تراس اونقدراون طرف پشت خط داد میزد که صداش روکاملا از پشت گوشی شنیدم که به کیارش گفت:
حالا ببین منم باناموست همین کاررومی کنم ومیگم اون فقط یه عکسه...
وقتی این حرف را زد. با استرس پرسیدم:
– یعنی کیارش چیکارکرده؟ میگم آرش کاش ازش می پرسیدی، شاید بتونی کمکش کنی وحل بشه.
–پرسیدم، فقط گفت اون خانمه که مژگانم با کیارش دیده بودتش خانم قجری، قبلا زن این آقا بوده، بعد همین عکسایی که با کیارش انداخته رو خانم قجری فرستاده واسه شوهر سابقش تا حرصش رو دربیاره، حالا چه دروغهایی در مورد رابطش باکیارش به شوهر سابقش گفته خدا می دونه.
–یعنی چون این آقاهه شوهر سابق خانم قجری بوده اخراجش کرده؟
–کیارش که میگه نه، دلیل اخراجش بی نظمی توی کارش بوده و واسه شرکت رقیب هم جاسوسی می کرده...
–کیارش از کجافهمیده که داره جاسوسی می کنه؟
–مثل این که همون خانم قجری باسند ومدرک به کیارش ثابت میکنه که شوهر سابقش جاسوسی شرکت رو می کرده به بعضی از اسناد دسترسی پیدا کرده، حالا چطوری و به چه طریقی هنوز معلوم نیست.
از حرفهای آرش مغزم سوت کشید. باورم نمیشد اون زن همهی کارهایش از روی نقشه بوده و ارتباطی که با کیارش داشته فقط برای حرص دادن یکی شخص دیگری بوده.
–خب کیارش می تونه همون خانم قجری رو وادارکنه بره به شوهر سابقش بگه که چیزی بینشون نبوده...
گفته، ولی خانم قجری میگه به اون ربطی نداره، مادیگه جداشدیم.
–خب اگه اینطوریه، پس چرا عکس براش می فرسته. می خواد عصبیش کنه؟
– مثل این که مرده به کیارش گفته می خواد دوباره باهاش زندگی کنه و رجوع کنن و از این حرفها... خانم قجری هم چون دیگه نمیخواد برگرده و میترسه که شوهر سابقش با ترفند وادارش کنه. احتمالا بهش گفته با کیارش ازدواج کرده.
راستش بعدازاین که مژگان امد داخل اتاق، نشد خیلی سوالها رو ازش بپرسم.
گفتم یکی دوساعت دیگه برم پیشش تنها باهاش حرف بزنم. باید بیشتر مواظب باشه. بعضی از این زنا فتنهان، به روشون بخندی مگه ولت میکنن.
جلوی در خانه رسیدیم.
آرش گفت:
–میام بالا یه ساعتی مامان رو ببینم بعد میرم پیش کیارش ببینم چیکار می تونیم بکنیم. راستی کلوچه های ماما اینارو آوردی؟
–آره.
وارد آسانسور که شدیم، نگاهش کردم کاملا نگرانی از چشم هاش مشخص بود.
دستم را روی صورت سه تیغ شدهاش کشیدم.
–نگران نباش، درست میشه. بانگرانی گفت:
–آخه نمی دونی مرتیکه چه حرفهایی زده به کیارش.
کیارشم بیچاره یه جورایی گیرافتاده وسط دشمنی این زن و شوهر مطلقه.
حالا زنه هم ولش نمیکنه مدام زنگ میزنه میگه به شوهر سابقش بگه اینا با هم محرم هستن. کیارشم بهش گفته این کار رو نمیکنه. خانم قجری هم افتاده روی دندهی لج، گفته اگه این حرفها رو به شوهر سابقش نگه اونم به مژگان زنگ میزنه.
–حالا کیارشم بد باهاش حرف نزنه اونا رو عصبیتر نکنه.
نفس پراسترسی کشید.
کیارش به مژگان گفت که فعلا هیچ تلفن ناشناسی روجواب نده، جایی هم تنهانره.
آمارش رو برای کیارش گرفتن میگه مرد کثیفیه، هرکاری ازش برمیاد.
حتی سرکارم بهش گفت صبح خودش می رسوندش، برگشتنی هم میره دنبالش.
–حالا چطوری با مژگان آشتی کردند.
–آشتی که نکردند، این حرفهارو که واسه من توضیح می داد اونم شنید دیگه، البته وقتی مژگان امد جلوش خیلی حرفها رو نزد. بعد مژگان خودش حرف زد و از کیارش سوال می پرسید. همه ی سوالش هم حول این می چرخید که خانم قجری رفته واحد دیگه یانه... هردوخندیدیم.
خنده ام را زود جمع کردم و همانطور که زنگ آپارتمانمان را فشار میدادم گفتم:
–ولی واقعااین موضوع برای هر زنی سخته...
با باز شدن در توسط مادر حرفمان نصفه ماند.
مادر از دیدنمان خوشحال شد. بغلم کرد و گفت:
–چقدر دل تنگت بودم.
–منم همینطور.
بعد از خوش خوش بش با آرش. اسرا هم به استقبالمان آمد.
سراغ سعیده را گرفتم.
اسرا با لبخند گفت:
–داره اتاق رو مرتب میکنه الان میاد.
زود خودم را به اتاق رساندم. کلا چیدمان اتاق تغییر کرده بود. سعیده با دیدن من، دست از تمیز کردن آینه برداشت و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت:
– سلام عروس خانم. خوش گذشت؟
–سلام. خسته نباشی. نگاه معترضانهایی به اتاق انداختم و گفتم:
–صبر میکردی من میرفتم سر خونه زندگیم بعد مثل بختک میوفتادی روی داراییم.
روی تخت نشست.
چیزی نمونده که، یه ماه دیگه میری دیگه. خاله که گفت برادر شوهرت گفته تالار میگیره دیگه ما دست به کار شدیم.
–اون که جشن عقده، حالا کو تا عروسی.
✍#بهقلملیلافتحیپور
۲۴ آذر ۱۳۹۸
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
يک عمر به انتظار مانديم همه
غمديده و بيقرار مانديم همه
بازآ که شکست، دل ز ياد غم تو
بي روي تو بي بهار مانديم همه
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_آقاجانم 💖
#صبحت_بخیر_مولای_من 💖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
۲۵ آذر ۱۳۹۸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۵ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Monday - 16 December 2019
قمری: الإثنين، 19 ربيع ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️16 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️24 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️45 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️54 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️61 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۵ آذر ۱۳۹۸
🍒 وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل هست
🔸 همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند
باد باعث طراوتش میشه
آب باعث رشدش میشه
و آفتاب پختگی و کمال میبخشه
اما . . .
⚠️ به محض پاره شدن اون بند
و جدا شدن از درخت،
آب باعث گندیدگی
باد باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشه
🔹 بنده بودن یعنی همین، یعنی بندِ به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل تو نابودی ما موثره.
پول، قدرت، شهرت، زیبایی... تا بندِ به خداییم برای رشد ما مفید و خیلی هم خوبه اما به محض جدا شدن بندِ بندگی، همه اون عوامل باعث تباهی و فساد ما میشه !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۵ آذر ۱۳۹۸
دزدان خر سوار...؟!
حاکمی در مشهد رسم بنهاد تا هر که از زائرین دزدی کند، او را سوار بر الاغ بمدت یک هفته در شهر بگردانند.
این گذشت تا که شخصی حلوایی بدزدید و بخورد.
او را بجرم دزدی بمحکمه اش بردند و چون محکوم شد، طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را درشهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار جمع و با دیدن آن حالت شعار پیروزی سرمیدادند، و احساس عدالت وشادی میکردند.
هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید: آیا سخت میگذرد؟
دزد گفت: نه! حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم، مردم هم که شادند!! از این بهتر دیگر چه ميشود؟!!
واين حکایت شیرین از احوال مملکتی است که بیت المال را که میخورند، بنز را هم سوارند،
ملت نیز خوشحال و مشغول و سرگرم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۵ آذر ۱۳۹۸
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت234 در مسیری که میرفتیم دلیل ناراحتی آرش را پرسیدم. –نگران کیارشم. –چرا؟ چی شده؟ یکی از کارم
#پارت235
چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هر گاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود. چند روز بیشتر به جشن عقدمان نمانده بود. موئد صیغهی محرمیتمان هم رو به پایان بود.
مادر تصمیم گرفته بود مراسم عقد داخل منزل باشد و فقط برای صرف شام مهمانها را به رستوران ببریم. از روز بعد از مسافرت من دیگر نتوانستم به خانهی نامزدم بروم. چون آنقدر درگیر تدارک مراسم و خرید و البته دانشگاه و درسها و خیاطی بودم که فرصت نمیشد. آن روز هم طبق برنامهایی که داشتم باید به دیدن ریحانه میرفتم.
وارد خانه که شدم زهرا خانم مثل همیشه به استقبالم آمد. به خاطر ابری و خنک بودن هوا از زهرا خانم خواستم که برای بازی با ریحانه به حیاط برویم. گوشیام هم با خودم بردم تا وقتی آرش زنگ زد بتوانم جواب بدهم.
قرار بود برای خرید حلقه برویم. آرش گفت که مرخصی میگیرد تا بتوانیم تا شب همهی خریدها را انجام بدهیم و شام هم بیرون با هم باشیم.
بعد از ظهر بود و باد خنکی میوزید. با ریحانه بالا بلند بازی میکردیم. هنوز کاملا معنی بالا را درک نمیکرد.
گاهی داخل باغچهی گوشهی حیاط میرفت و با همان زبان شیرینش میگفت من بالا هستم. با کارهایش و شیرین زبانیاش باعث خندهی من و زهرا خانم میشد.
نیم ساعتی که بازی کردیم آرش زنگ زدو گفت زودتر دنبالم آمده تا امروز خریدهایمان را تمام کنیم. البته خریدی جز حلقه نداشتیم. ولی مادر آرش اصرار داشت که کیف و کفش و لباس خاصی برای روز محضر حتما بخریم.
با زهرا خانم خداحافظی کردم. تا به طرف ریحانه رفتم خودش را از گردنم آویزان کرد و بنای گریه گذاشت. آرش را صدا کردم تا به حیاط بیاید. زهرا خانم گفت:
–فکر کنم ریحانه میدونه امروز زودتر میخوای بری.
–آرش بعد از احوالپرسی با زهرا خانم گفت:
–تقصیر منه که زود امدم. نمیدونستم ریحانه خانم اینقدر وابستس.
زهرا خانم سعی کرد ریحانه را از من جدا کند ولی با گریه و جیغ ریحانه روبرو شد.
آرش همانطور که بیرون میرفت گفت:
–من الان میام.
زهرا خانم شروع کرد به حرف زدن با ریحانه ولی فایده ایی نداشت.
من بوسیدمش و گفتم:
–پس ریحانه پنج تا دیگه بازی کنیم و بعد من برم، باشه؟
ریحانه با اکراه سرش را کج کرد.
بعد از چند دقیقه آرش با بادکنکهای رنگی وارد شد و شروع به باد کردنشان کرد.
ریحانه ذوق زده آرش را نگاه میکرد. آرش بادکنک قرمزی را که باد کرده بود به دست ریحانه داد. ریحانه با خوشحالی باد کنک را به طرفم پرت کرد. اما بادی که میآمد آن را بلند کرد و به آسمان برد. آرش جستی زد تا آن را بگیرد ولی موفق نشد. ریحانه با تعجب به بادکنک نگاه کردو گفت:
–بالا، بالا
زهرا خانم خندید و گفت:
–راحیل جان فکر کنم دیگه قشنگ فهمید بالا یعنی چی.
آرش بادکنک دیگری از نایلون درآورد و گفت:
–اصلا عیبی نداره، ببین ریحانه یکی دیگه داریم. الان برات باد میکنم. بعد بادکنک را باد کردو به دستش داد. ریحانه دو دستی آن را گرفته بود و رها نمیکرد.
آرش گفت:
–ببین چقدر باهوشه، میدونه ولش کنه اینم میره پیش اون.
همان موقع کمیل یاالله گویان وارد حیاط شد و با دیدن آرش ماتش برد. من جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی آرش را معرفی کردم. کمیل به طرف آرش رفت و خوش آمد گویی کرد و تعارف کرد که به داخل منزل برویم. البته آرش و کمیل قبلا با هم تلفنی صحبت کرده بودند ولی تا به حال یکدیگر را ندیده بودند.
زهرا خانم ماجرای بهانه گیری ریحانه را برای کمیل تعریف کرد. کمیل ریحانه را در آغوشش کشید و گفت:
–دخترم بزار خاله بره کار داره، من خودم باهات با این بادکنک خوشگل بازی میکنم باشه؟ بعد رو به من و آرش کرد و کلی تشکر و عذرخواهی کرد. ارش لپ ریحانه را کشید و گفت:
–خواهش میکنم.
من که کلی بهم خوش گذشت با ریحانه. حالا میفهمم راحیل خانم چرا اینقدر ریحانه رو دوست داره. واقعا بچهی شیرین و دوست داشتنیه.
همان لحظه صدای گوشی آرش بلند شد.
–الو..
صدای جیغهای وحشتناک مژگان از پشت خط کاملا شنیده میشد.
آرش با صدای بلند پرسید:
–چی شده مژگان؟
مژکان با صدای فریاد گونه چیزهایی میگفت.
–کی؟ همون شوهر سابق قجری؟ امدم، امدم.
آرش مضطرب وهراسان گفت:
–برم ببینم چی شده.
پرسیدم:
–چی شده؟
آرش با رنگ پریده و عصبی گفت:
–انگار یارو امده جلوی در و با کیارش درگیر شدن.
هینی کشیدم.
–میتونی بری خونه؟ وقت نمیشه...
–آره، ولی میخوام باهات بیام.
–نه، دعوای مردونس. معلوم نیست چه خبره.
قلبم به شدت میزد و استرس تمام وجودم را گرفته بود.
بدون خداحافظی به طرف در و بعد ماشینش دوید و من هم به دنبالش.
–آرش من رو بی خبرنزار...
صدای جیغ لاستیکها آوار شد روی سرم و جوابی که داد را نشنیدم.
مات راهی بودم که رفته بود.
–من میرسونمتون.
گوینده حرف کمیل بود.
–نه خودم میرم.
–شما رنگتون پریده حالتون خوب نیست.
زهرا خانم ریحانه را از برادرش گرفت و گفت:
–آره راحیل جان تنهایی نری بهتره. نترس چیزی نیست. انشاالله خیره.
✍لیلافتحیپور
۲۵ آذر ۱۳۹۸
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت235 چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هر گاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود. چند روز
#پارت236
حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم.
در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی میکرد با حرفهایش خیالم را راحت کند که اتفاقی نیوفتاده است.
ولی دل من آرام نمیشد مثل سیر و سرکه میجوشید انگار دلم بهتر از هرکسی میدانست که خبری در راه است.
به خانه که رسیدیم کمیل فوری گفت:
–لطفا چند دقیقه صبر کنید زنگ خونتون رو بزنم و به مادرتون بگم بیان ...
حرفش را بریدم و پیاده شدم.
–نه خودم میتونم. تشکر و خداحافظی کردم.
مادر وقتی قضیه را فهمید با لیوانی شربت کنارم روی تخت نشست وگفت:
–بگیربخور، رنگت پریده، انشاالله به خیر میگذره،
لیوان را گرفتم وگفتم:
–بیشترنگران آرشم بااون حال رفت، می ترسم مامان، نکنه بلایی سرش بیاد.
–هیچی نمیشه، نگران نباش.
اسرا کمکم کرد شربتم را خوردم و بعد گفت:
–با استرس که کاری درست نمیشه، بیابراش نذرصلوات کنیم که اتفاقی براش نیوفته.
*آرش*
پایم را از روی گاز برنمیداشتم، صدای گریه ی مژگان در گوشم بود. به چراغ قرمز رسیدم ولی ترمز نکردم وبه راهم ادامه دادم باید زودتر می رسیدم.
چند بار شماره مژگان راگرفتم، ولی جواب نداد. برای بارچندم شمارهاش را گرفتم، خانمی جواب داد.
–شما کی هستید؟
–من همسایه ی این خانمم، حالشون بد شده.
–چی شده خانم؟ من برادرشوهرشم.
مثل اینکه شوهر این خانم توی کوچه با یکی درگیرشدن، الانم زنگ زدیم آمبولانس آمده، این خانمم شوهرشون رودیدن حالشون بدشده.
مگه شوهرشون چی شده؟
–والا دقیق نمی دونم، انگار سرشون ضربه خورده.
دیگر نزدیک خانهشان رسیده بودم. با دیدن جمعیتی که در کوچه جمع شده بودند، گوشی را روی صندلی ماشین پرت کردم و ماشین را گوشهایی نگه داشتم و به سمت جمعیت دویدم.
وای خدای من...کیارش روی زمین افتاده بود و کلی خون کنارش ریخته بود. دکتر و پرستار بالای سرش بودند و بررسیاش می کردند.
جلویش زانو زدم و فریادزدم:
– کیارش.
آن دو نفر سفید پوش با برانکارد داخل آمبولانس گذاشتنش.
من هم دنبالشان رفتم. به آنها التماس می کردم.
–آقا حالش خوب میشه؟ تروخدا یه چیزی بگید.
–شما چه نسبتی باهاش دارید؟
–برادرشم.
–فعلا وضعیتش مشخص نیست باید زودتر انتقالش بدیم بیمارستان.
باصدای مژگان برگشتم.
–با اون وضعش میدویید. انگار حالش بهتر شده بود و توانسته بود سرپا بایستد. پدرش هم همان لحظه رسید...
روبه پدرش گفتم:
–شما مژگان روبیاریید بیمارستان من باآمبولانس میرم.
بالای سرکیارش نشسته بودم و آرام آرام صدایش می کردم که دیدم چشم هایش را بازکرد و نگاهم کرد.
با خوشحالی دستش را گرفتم و بوسیدم.
–داداش فقط بگو کی این بلاروسرت آورد؟ خودم نیست ونابودش می کنم.
با صدایی که از ته چاه درمیآمد ومن برای این که بهتر بشنوم گوشم را نزدیک دهنش برده بودم گفت:
–نه، آرش...فقط حواست به مژگان باشه، برای هرکلمه اش انگار کلی انرژی ازدست میداد.
–به راحیل بگو من روحلال کنه...
صورتش را نمی دیدم، وقتی دیگر صدایی نیامد سرم راصاف کردم، چشم هایش باز بود و نگاهم می کرد.
با صدای بلند صدایش کردم، صدایم تبدیل به فریاد شد. پرستاری که کنارم بودعلائم حیاتیاش را چک کرد و آنوقت بود که دنیا روی سرم خراب شد و کمرم شکست.
تنها برادرم برای همیشه ازپیشم رفت و من تنها شدم، از مرگ پدرم چهارسال بیشترنگذشته بود که دوباره یکی دیگر از عزیزانم را از دست دادم.
خودم را روی پیکر بی جانش انداخته بودم و فریاد میزدم وبرای کسی که این بلا را سرش آورده بودخط ونشان می کشیدم.
همین که به بیمارستان رسیدیم دیدم که مژگان وپدرش هم رسیدند و فوری سراغ کیارش را از من گرفتند، جزگریه چیزی نداشتم که بگویم.
مژگان به طرف آمبولانس دوید و وقتی وضعیت کیارش را دید که صورتش را پوشانده بودند، چنان جیغی کشید که کل بدنم به رعشه افتاد.
حالش بدشد و دیگر نتوانست سرپا باایستد.
باپدرش کمک کردیم و به داخل بیمارستان بردیم تا یک آرامش بخش برایش تزریق کنند. بعد از نیم ساعت که آنجا بودیم با خودم فکر کردم.
چطور این موضوع را به مادرم بگویم با آن قلب مریضش.
ناگهان یاد راحیل افتادم. بهترین ڱزینه بود.
دنبال گوشیام گشتم ولی پیدایش نکردم، بالاخره یادم امد که داخل ماشینم مانده.
از پدرمژگان گوشیاش را گرفتم تازنگ بزنم.
با اولین زنگ گوشی را برداشت و هراسون گفت:
–الوو...
✍#بهقلملیلافتحیپور
۲۵ آذر ۱۳۹۸
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت236 حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم. در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی می
#پارت237
همین که گفتم الو، صدای گریهی آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم.
حرفهایش را نمیتوانستم باور کنم، گریه هایش خون به دلم کرد، انگار قلبم بیرون ازسینه ام می تپید، چطورممکن است. یعنی کیارش بدون این که بچه اش را ببیند رفت؟
پاهایم سست شد.
ازدیوارگرفتم. اسرا کمکم کرد تا روی مبل بنشینم، مادر هم کنارم ایستاده بود و هراسان نگاهم می کرد. به خواست آرش گوشی را به مادر دادم.
–الو...پسرم، چی شده؟
–یافاطمه الزهرا...
مادر سعی می کرد با حرفهایش آرش را آرام کند. نمی دانم آرش چه می گفت که مادر جواب داد:
–منم الان باهاش میرم، باشه، باشه... خداحافظ...
مادر زیرلب می گفت، خدایاخودت بهشون صبربده و کمکشون کن...
بعد شمارهایی را گرفت و شروع به صحبت کرد، فکر کنم سعیده بود.
اشکهایم برای بیرون ریختن از هم سبقت می گرفتند.
اسرا با بغض برایم آب اورد.
بعداز چند دقیقه مادر امد کمکم کرد تا لباس بپوشم.
–آرش گفت بریم خونشون وآروم آروم به مامانش بگیم...
– مامان من نمی تونم، اون کیارش روخیلی دوست داشت...آرش همیشه می گفت چون کیارش بچه ی اول مامانمه، بیشتر دوستش داره.
مادر اشکی را که روی صورتش بود راپاک کرد و گفت:
–الهی من قربونت برم، دنیا همینه دیگه. اگه بخوای جلوی مادرشوهرت اینجوری کنی که اون همون اول بادیدن قیافهی تو، پس میوفته...
به سعیده گفتم بیاد ما رو ببره، سعی کن تااون موقع یه کم آرومتر باشی.
می خواستم لباس مشگی بپوشم که مادر به خاطر مادر آرش نگذاشت.
به اسراگفت:
–مانتوی قهوهایی رنگش رو بیار.
سعیده با دیدنم بغلم کرد و گریه کردیم. بعد از کمی که آرام شدیم، سعیده رو به مادر گفت:
–اینجوری میخواد بره اونجا؟
–راحیل، میخوای نریم؟ به آرش زنگ بزنم بگم نمی تونی؟
باشنیدن اسم آرش مصمم شدم، باید کاری که از من خواسته بود را انجام میدادم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
–نه مامان، میتونم.
–بیا بشین توی ماشین تا اونجا تمرینهای کنترل ذهن روانجام بده.
نشستم صندلی عقب، مادر به سعیده اشاره کردشیشهاش را بالا بدهد.
بعد یک شال مشگی که می دانم به خاطر من آورده بود را چند لا کرد و گفت:
–ببند روی چشمهات و سعی کن دراز بکشی.
این تمرینات را بارها انجام داده بودم و خوب بلد بودم.
باید نام یکی از صفات خدا را جلوی چشم هایم میآوردم و فقط به آن فکر می کردم، دراز کشیدم و این کار را انجام دادم.
–مامان صدای ماشینها زیاده نمی تونم تمرکز بگیرم.
مادر یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد.
–گوله کن بزارتوی گوشت و چندتانفس عمیق بکش. موقع نفس کشیدن قانونش رو یادت نره رعایت کنی.
سعیده آرام گفت:
–آدم یاد فیلمای جاسوسی میوفته، خاله حالا قانونش چیه؟
مادر هیسی گفت و آرام ترجواب داد:
قفسه ی سینه اش نباید بالاپایین بره، شکمش روباید بالا پایین کنه.
کاری که مادر گفته بود را انجام دادم ودوباره سعی کردم از نو شروع کنم. صداها خیلی کمترشد، این بارافکار منفی دست ازسرم برنمی داشتند، مدام پسشان میزدم ولی آنها سمج بودند، نفس عمیقی کشیدم. انگار مادر متوجه شد.
–دخترم دوباره سعی کن، نبایدخسته بشی ها.
دوباره سعی کردم، دوباره وَدوباره...
احساس گرمای دستی باعث شد شال را از روی چشمهایم بردارم. مادر بود.
–عزیزم رسیدیم.
حالم بهتربود. متوجهی ترمز ماشین نشده بودم. مادر به سعیده گفت:
–خاله جان تو بشین توی ماشین هروقت زنگ زدم بیا بالا.
زنگ آیفن را زدم.
در باز شد و وارد شدیم.
همین که مادرشوهرم جلوی در واحد امد بادیدن رنگ پریده اش جا خوردم.
–سلام مامان جان، حالتون خوب نیست؟
مادرشوهرم جوابم را داد.
با دیدن مادرم تعجب نکرد وگفت:
–سلام خانم، چه عجب ازاین ورا؟ بفرمایید.
بعداز سلام واحوالپرسی مادر هم سوال مرا تکرار کرد.
مادر آرش گفت:
–نه خوبم. فقط نمیدونم چرا یکی دوساعته خود به خود اضطراب گرفتم.
با خودم گفتم حتما از خستگیه برم یه کم استراحت کنم، حالا رفتم دراز کشیدم، مگه خوابم میبره، دلم مثل سیروسرکه می جوشه، دیگه پاشدم باگلاب دست وصورتم روشستم و یکم خودم رو با کارخونه مشغول کردم تایکم بهترشدم. اتفاقا آرش زنگ زد گفت میایید. گفت میخواهید در مورد مراسم عقد مشورت کنید.
با حرفهایش دلم برایش کباب شد و دوباره فکرکیارش به ذهنم حمله ور شد.
سعی کردم خودم را کنترل کنم وگفتم:
–ازخستگی مامان جان، شما خیلی کار میکنید.
–نه بابا، من به کارعادت دارم، فکرم مشغول این مژگان وکیارشه، بیشترم نگران کیارشم، بچم دیشب اعصابش دوباره خرد بود. جلوی من هی میخواد آروم باشه، ولی من میفهمم. انگار کارش زیاده و کلا خیلی درگیره.
بعد روکردبه مادر وگفت:
–راستی حاج خانم واسه اعصاب چی خوبه؟ این پسرمن همش عصبیه، روزبه روزم بدترمیشه، بازنشم خوب تانمیکنه...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
۲۵ آذر ۱۳۹۸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۶ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Tuesday - 17 December 2019
قمری: الثلاثاء، 20 ربيع ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️15 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️23 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️43 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️53 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️60 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۶ آذر ۱۳۹۸
👌داستان کوتاه پند آموز
دختری یک تبلت خریده بود...
🔶پدرش وقتی تبلت را دید پرسید:
وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟
🔷دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم...
🔶پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟
🔷دختر: نه!
🔶پدر: به نظرت با این کارِت به شرکت سازنده اش توهین نشد؟!
🔷دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم...
🔶پدر: چون تبلتِ زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟
🔷دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم...
🔶پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟
🔷دختر: به نظرم زشت نشد، ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه...
🔶پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت و گفت:
🌿حــجــاب ڪــه مــیــگــن یــعــنــے همــیــنــ😊
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۶ آذر ۱۳۹۸
🌱🕊
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#حرف_حساب
میدانید چرا داستان چوپان دروغگو از ڪتابها حذف شد؟
چون دیگر فقط چوپانها دروغ نمی گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولتمردان هم دروغگو شده اند.
میدانید چرا حسنک ڪجایی حذف شد؟
چون حسنک به حیوانات آب و غذا و نان میداد، اما الان همه نان مردم را بریده و آجر میڪنند.
میدانید چرا تصمیم ڪبرا حذف شد؟
چون الان هر تصمیمی گرفته میشود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز ڪنند بزرگترین ضرر است، چون از آنطرف قبض های حامل های انرژی هزار برابر می شود.
میدانید چرا ڪودک فداڪار یا داستان پترس حذف شد؟
چون حتی مسئولان هم فداڪاری نمی ڪنند، تا به پستی میرسند اختلاس میڪنند.
میدانید چرا قصه ریزعلی حذف شد؟
چون الان بیمه ها سنگ روی ریل میریزند تا قطاری از ریل خارج شده و بتوانند میلیاردها تومان از ڪنار آن بدزدند.
میدانید چرا ..
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۶ آذر ۱۳۹۸
🌱🕊
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#حرف_حساب
میدانید چرا داستان چوپان دروغگو از ڪتابها حذف شد؟
چون دیگر فقط چوپانها دروغ نمی گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولتمردان هم دروغگو شده اند.
میدانید چرا حسنک ڪجایی حذف شد؟
چون حسنک به حیوانات آب و غذا و نان میداد، اما الان همه نان مردم را بریده و آجر میڪنند.
میدانید چرا تصمیم ڪبرا حذف شد؟
چون الان هر تصمیمی گرفته میشود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز ڪنند بزرگترین ضرر است، چون از آنطرف قبض های حامل های انرژی هزار برابر می شود.
میدانید چرا ڪودک فداڪار یا داستان پترس حذف شد؟
چون حتی مسئولان هم فداڪاری نمی ڪنند، تا به پستی میرسند اختلاس میڪنند.
میدانید چرا قصه ریزعلی حذف شد؟
چون الان بیمه ها سنگ روی ریل میریزند تا قطاری از ریل خارج شده و بتوانند میلیاردها تومان از ڪنار آن بدزدند.
میدانید چرا ..
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۶ آذر ۱۳۹۸
🔴دخترزیبایچوپان
چوپانى دختر زيبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مىرفت دختر مىگفت که بايد صنعت و حرفهاى ياد بگيرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرشبافى ياد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راهشان به قهوهخانهاى رسيدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوهخانه يک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پايشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى يک زيرزمين. نگاه کردند ديدند گوش تا گوش پر از جوانهائى است که گرفتار شدهاند.هر روز چند نفر مىآمدند و سه چهار نفر از جوانها را انتخاب مىکردند، مىکشتند، گوشتهايشان را کباب مىکردند و مىدادند به کسانى که برايشان کار مىکردند تا زور و قوتشان زياد شود و بيشتر کار کنند.پسر پادشاه فکرى به نظرش رسيد به افراد قهوهچى گفت: مرا نکشيد، در عوض من برايتان فرشهائى مىبافم که با فروش هر کدام پنجهزار تومان گيرتان مىآيد. قهوهچى ابزار و لوازم کار را آماده کرد. پسر يک فرش بافت و روى آن نشانى محى که در آن گرفتار بودند نوشت.بعد فرش را به قهوهچى داد و گفت: اين فرش خيلى خوب يافته شده آنرا براى پادشاه ببريد. انعام خوبى به شما مىدهد. آنها فرش را براى پادشاه بردند. پادشاه انعام خوبى به قهوهچى داد. بعد فرش را باز کردند ديدند پسر پادشاه پيغام فرستاده. از روى نشانى قهوهخانه را پيدا کردند. پسر و دختر و ديگران را آزاد کردند و قهوهچى را کشتند.
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۲۶ آذر ۱۳۹۸