داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت237 همین که گفتم الو، صدای گریهی آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم. حر
#پارت238
مادر تاخواست حرفی بزند گوشیاش زنگ خورد.
تازه یادم افتاد گوشیام را خانه جا گذاشتهام. حتما آرش بود.
قلبم محکم میزد خیلی محکم، مادر تاشماره را روی گوشیاش دید ببخشیدی گفت و بلندشد و از ما فاصله گرفت.
حرکات مادر برای مادر شوهرم عجیب بود. برگشت طرف من وخواست چیزی بپرسد که ساکت شد و به چشمانم زل زد.
–راحیل، مادر خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
–بله خوبم، اونقدرشما ازدل شوره گفتید، منم بهش مبتلا شدم. بعدبلند شدم.
–گلابتون کجاست؟ کمی ازش بخورم.
–کابینت کنار یخچال.
به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر آرش هم دنبالم امد.
–راحیل جان، پس آرش کجاست؟
–میادمامان جان.
کابینت هارا یکی یکی باز میکردم.
مادر آرش کابینتی را که گفته بودرا باز کرد و گلاب را به دستم داد و گفت:
–گفتم که اینجاست. بعدکتری را آب کرد و روی گاز گذاشت.
مادر تلفنش تمام شد و صدایم کرد.
به سالن رفتم.
زیر گوشم گفت:
–آرش گفت دارن میان خونه، مادرشوهرت قرص زیر زبونی داره؟ بااسترس گفتم:
–نمی دونم.
مادر به کانتر تکیه زد و گفت:
–بیاییدبشینید حاج خانم، زحمت نکشید، راستی واسه استرسی که گفتید، یه قرص زیرزبونی اگه دارید بزارید زیر زبونتون.
–آره دارم، راست میگید.
بعدازاین که قرص را گذاشت. بااشارهی مادر، بلند پرسیدم:
– مامان کی بود زنگ زد؟
مادر هم بلندگفت:
–آرش بود، مثل این که مژگان خانم، حالش بدشده، زنگ زده آرش بره بیارش اینجا...
مادرآرش باتعجب پرسید:
–به شمازنگ زده؟
–بله، آخه راحیل گوشیش روجاگذاشته.
مادر آرش نگران شد.
–چرا؟ چی شده حالش بد شده؟ نکنه دوباره با کیارش دعواش شده؟
بعدزمزمه وارگفت:
–آخراین پسرسکته می کنه از بس حرص وجوش می خوره، این دختره رو هم حرص میده.
مادر همان لحظه گفت:
–انگار مژگان خانم هم به خاطر آقا کیارش حالشون بد شده.
–ای وای چرا بچم؟ صبح که باهاش حرف زدم خوب بود. کنارش ایستادم وگفتم:
–چیز مهمی نیست، مثل این که سرشون درد گرفته بردنش بیمارستان. شاید فشارشون بالا رفته.
هراسون دنبال تلفن رفت که زنگ بزند وخبر بگیرد.
انگارشمارهایی یادش نیامد، تلفن را به طرفم گرفت.
–راحیل مادر بیا شماره آرش یا مژگان روبگیر. من یهو مغزم پوک شد. قبل از امدن شما به کیارش زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد سرش شلوغه زود قطع کردم. گفتم الان میگه مادرم نمیزاره من به کارم برسم. هی زنگ میزنه. حتما یه چیزی شده مژگان حالش بد شده دیگه. اون الکی حالش بد نمیشه. گفتم دلم شور میزنه ها.
بعد انگار با خودش نجوا میکرد گفت:
–حالا با این اوضاع چرا به شما گفته بیایید اینجا، داداشش بیمارستانه اونوقت آرش فکر...
همان موقع صدای زنگ خانه بلند شد.
به طرف آیفن رفتم با دیدن قیافهی آرش پشت مانیتور قلبم از جا کنده شد. در را زدم.
–کی بودمادر؟
بابغض گفتم:
–آرش اینان مامان جان.
مادر آرش همانطورکه با تعجب به من نگاه می کرد به طرف دررفت وبازش کرد و جلوی در ایستاد.
مژگان بادیدن مادرشوهرم شروع به جیغ زدن کرد و گفت:
–مامان بدبخت شدم، مامان بیچاره شدم.
پدرش هم همراهش بود و مدام سعی می کردآرامش کند.
مادرشوهرم هاج وواج نگاهشان میکرد.
وقتی مژگان مادر شوهرش را بغل کرد وگریه کردمن ومادرم دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و شروع به گریه کردیم.
مادرآرش باعصبانیت مژگان را از خودش جداکرد و گفت:
–چی شده؟ کیارش کجاست؟
–مژگان جیغ زد:
– کیارش رفت مامان، بچش روندید و رفت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت238 مادر تاخواست حرفی بزند گوشیاش زنگ خورد. تازه یادم افتاد گوشیام را خانه جا گذاشتهام. ح
#پارت239
هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم.
طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه هاوخاله های آرش هم امدند.
کمکم تعداد مهمانها زیادشدند.
مادرآرش مدام حالش بدمیشد، چه خوب شد زودتر قرص زیرزبانیاش را گذاشت...
نمی توانست گریه کند و مدام می گفت، شما دروغ می گویید، مگر میشود،
مژگان هم جوابش را می داد و با گریه برایش همه چیز را توضیح میداد.
خواهرهای مادرشوهرم دورش جمع شده بودند. یکی دستش را ماساژ میداد و یکی بادش میزد و آب در حلقش میریخت.
وقتی مژگان تعریف می کرد همه چشم به دهانش میدوختند. چون می خواستند بدانند چه بلایی سر کیارش امده.
مژگان بارها وبارها حرفایش را تکرارکرد، تا این که مادرشوهرم گریه اش گرفت وفریاد زد.
–جیگرم روسوزوندی خدا... خدایا من دلم به کیارشم خوش بود...چرا ازم گرفتی...وَبازگریه...از حرفهایش تنم لرزید وبازگریه بود که گونه هایم را گرم می کرد.
خالهی آرش گفت:
–اینجوری نگو خواهر، کفرنگو...گریه کن...تن آرش سلامت باشه، شکر کن.
–چی روشکر کنم خواهر...تازه ازغم باباشون درآمده بودم...بعد زجه زد...
"گاهی درد آنقدر عمیق است که نه گریه درمانش میکند، نه فریاد، گاهی فکر میکنی هیچ چیزی آرامت نمیکند. ولی درست همان موقع اگر یادت بیاید که بی اذن خدا برگی از درخت نمیافتدآرام میشوی.
مادرآرش رو به خواهرش با حالتی که انگار تمام حسرتهای عالم درکلامش است، گفت:
–آخه بچم می خواست برادرش رو داماد کنه...
میخواست بچشو ببینه...الهی بمیرم...بچم آرزو داشت...ای خدا...
وَفقط صدای گریه بود که ازمهمانها بلند میشد.
مادر باچشم های اشکی به من اشاره کرد که یک لیوان آب دیگر برای مادرشوهرم بیاورم، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بلافاصله یکی ازخاله های آرش پشت سرم امد و پرسید:
–می تونی چایی درست کنی؟
–بله، الان.
سعیده هم بالا آمده بود. با اشارهام وارد آشپزخانه شد.
–سعیده باید چای درست کنیم برای مهمونها.
سعیده بینیاش را با دستمال گرفت و گفت:
–حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟
–بالاخره مهمونن دیگه. خالهی آرش گفته درست کنم. تو کتری رو بزار من فنجونها رو از کابینت در بیارم. تقریبا تا آخر شب با سعیده سر پا بودیم.
خانه از مهمان دیگر جا نداشت. شنیدم که می گفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند وَاین زمان میبرد، به خاطرکالبدشکافی و ... خالههای آرش میگفتند که آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها میگفتند باید زودتر شکایت کنند تا قاتل از مرز خارج نشود. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد.
وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت.
سفره انداختیم، مادرآرش ومژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادرمژگان هم که مسافرت بود سر شام رسید و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که صدای گریهشان قطع شد. مادر مژگان از اتاق بیرون آمد و چندتا غذا داخل سینی گذاشت و به اتاق برد.
بعداز جمع کردن سفره بعضی از مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند.
آخر شب بود که عموی آرش امد و رو همسرش گفت:
–کالبد شکافی انجام شده وبراثر ضربه ایی که به سرکیارش خورده وخون زیادی که ازش رفته منجر به فوتش شده، چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعداز این که قاضی حکم دفنش روصادرکنه جنازه رو تحویل میدن. دوباره صدای جیغ و داد بلند شد.
من فقط دنبال آرش می گشتم.
بالاخره مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند. عموبه همه می گفت که فردا ساعت ده صبح به بهشت زهرا میرویم. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری میکرد.
فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت. و این برایم خیلی عجیب بود....
صدای آرش را شنیدم که جلوی درآپارتمان ایستاده بودو بقیه به او تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند.
بعد از رفتن مهمانها آرش داخل آمد. بادیدنش خشکم زد.
سرو وضع آشفته و به هم ریختهایی پیدا کرده بود. اصلا چهرهاش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من ردشد، بی حرف...تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند.
–آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون روتنها نمی ذاشتی، کی جرات کرد...گریه نگذاشت بقیه ی حرفش رابزند... آرش فقط بلند بلندگریه میکرد. مادرش خودش را کنار کشید.
مژگان باجیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانهی آرش وگریه کنان گفت:
–من ومامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رونداریم.
آرش هم دست انداخت دور گردنش وگریه کردند.
وَمن، شکستم...انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم...
باصدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبودکه گریه می کردم برای آرش بود...
✍#بهقلملیلافتحیپور
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت239 هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه هاوخاله های آرش هم امدند. کم
#پارت240
آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمه ی آرش هم بافاطمه امده بودند به همراه نامزدش.
موقع خاکسپاری مژگان خیلی بیتابی می کرد و جیغ می کشید هیچ کس نمی توانست آرامش کند، نشسته بود روی خاکها و گریه می کرد و گاهی جیغ می کشید، حتی حرف مادرش را هم گوش نکردکه گفت، با اون وضعت اونجا نشین.
بعد از چند دقیقه آرش یک صندلی آورد و دست مژگان را گرفت و به سمت صندلی کشید. مژگان هنوزبه صندلی نرسیده بودکه دوباره جیغ زد و سرش را روی سینهی آرش گذاشت وگریه کردوگفت:
–آرش دیدی چقدرتنهاشدم...
آرش از بازوهایش گرفت وهدایتش کردطرف صندلی و بعد شروع به صحبت کرد. انقدر آرام حرف میزد که متوجه نمیشدم چه میگوید. بعضی از مهمانها با دیدن این صحنه شروع به پچ وپچ کردند، امان از پچ وپچ... صدای پچ پچها در گوشم اکو میشد. آن لحظه آرزوکردم کاش گوشهایم کَربود و نمی شنید.
فقط خدا حالم را می دانست.
چشم دوختم به خاکهایی که قبرکَن، بابیل آرام آرام توی قبر می ریخت.
احساس کردم قلبم یخ زد و مُرد و زیر این خاکها به همراه جسد دفن شد.
آرش باموهای آشفته کنارقبرایستاده بودوگریه می کرد.
باید سیرنگاهش می کردم ونگهش می داشتم برای روزهای مبادا...
تا وقتی در تیر راس نگاهم بودچشم از او برنمی داشتم که شاید او هم دنبالم بگردد و چشم هایم را جستجوکند، ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم.
چیزی از مراسم نفهمیدم، توی دنیای خودم با آرش بودم، همه برای ناکامی کیارش گریه می کردند و من برای ناکامی دل خودم...هرکس چنددقیقه ایی گریه می کردو بالاخره آرام میشد ولی من آرام نمیشدم، اشکهایم بند نمیآمد.
برای ناهار رستوران بزرگ ومجهزی رزو شده بود. دنبال نماز خانه گشتم وبرای نماز رفتم. فاطمه هم بامن بود، مادر وسعیده برای ناهارنماندند، شاید آنها هم دلشان از پچ پچها شکسته...
بعداز این که نمازم را خواندم سربه سجده گذاشتم و دوباره چشم هایم جوشید.
وقتی سرازسجده برداشتم، دیدم فاطمه نگاهم میکند. جلوتر آمد و پرسید توچته راحیل؟ نگو که برای کیارش گریه می کنی...به سجاده چشم دوختم، دونفردیگر برای نماز وارد شدند.
فاطمه آرامتر پرسید:
–به خاطر آرش گریه میکنی؟ دوباره اشکهایم ریختند، انگار به اسم آرش حساسیت پیداکرده بودند.
–می فهمم، حق داری، ولی توگوش نکن به این حرفها مهم خودآرشه...مردم زیادحرف میزنن، اشکهایم را پاک کردم وگفتم:
–منم از آرش ناراحتم نه مردم.
فاطمه دستم راگرفت.
–اون الان حالش خوب نیست، بهش حق بده، کم کم درست میشه، اینقدرغصه نخور.
–خب منم می خوام توی این حال بدش، کنارش باشم، ولی اون، حتی نگاهمم نمی کنه. فاطمه می ترسم و َدوباره اشک هایم امان ندادند حرف بزنم.
فاطمه هم گریه کنان گفت:
–نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه.
–فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت روبخوری وموقع رفتن منم صداکنی باهاتون بیام.
–پس توچی؟
–ازگلوم پایین نمیره، میشه اصرار نکنی و بری؟ خواهش میکنم.
مگه باماشین آرش نمیری؟ نگاهش کردم.
اشکهایم تنها جوابی بود که میتوانستم بدهم.
بعداز رفتن فاطمه همانجا دراز کشیدم وتسبیحم را برداشتم وذکر شکر را شروع کردم، برای هردانهی شکر، نعمتی را به یادم می اوردم. شکر برای روزهای خوشی که با آرش داشتم، برای تجربه کردن عشق، برای دوست داشته شدن، برای اشکهایی که میتوانم بریزم، شکربرای این که هنوز خدا را فراموش نکردهام. شاید هم فراموش کردهام وگرنه معنی این همه بیتابی چیست؟ واقعا معتقدم به این که بی اذن خدا اتفاقی نمیوفتد؟
ازبس گریه کرده بودم چشم هایم می سوخت، کمی روی هم گذاشتمشان، نگاهی را روی خودم احساس کردم، یاد آن روز افتادم. سفر شمال. تاثیر نگاه. چشم هایم را باز کردم، برای یک لحظه انگار آرش بودکه کنار درایستاده بودو نگاهم می کرد ولی زودناپدید شد و رفت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
🌷اگر فقیر و یتیم و اسیر آمده ایم🌷
اگر فقیر و یتیم و اسیر آمده ایم
به آستانه ی نعم الامیر آمده ایم
دوباره با سبد دست های خالی مان
به شوق آن کرم دستگیر آمده ایم
سر قرار تو هستی همیشه آن ماییم
که یا نیامده یا اینکه دیر آمده ایم
به غیر اشک، کلافی نداشتیم... ببخش
پر از غمیم اگر سر به زیر آمده ایم
مجیر مردم دنیا! برای آمدنت
به گریه نزد خدای مجیر آمده ایم
حسین ساده ترین راه بردن دل توست
و ما به سوی تو از این مسیر آمده ایم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۸ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Thursday - 19 December 2019
قمری: الخميس، 22 ربيع ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️21 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️42 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️51 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️58 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🔴آشتی دادن آقا امام حسین(علیه السلام) با یکی از نوکران❗️
🌷حجه الاسلام اعتمادیان نقل می کند:
🍃مرحوم حسام الواعظین از مداحان معروف اهل بیت علیه السلام #بیماری داشت که باید برای درمان آن هر روز #دارویی را مصرف می کرد، اتفاقاً یکی دو روز آن دارو به دستش نرسید، پس به حضرت سیدالشهدا علیه السلام #توسل پیدا کرد؛ ولی اثری ندید.
یک شب که فشار ناشی از بیماری او را سخت #عصبانی می کند به #حرم سیدالشهدا علیه السلام رو می کند و چنین #گستاخانه می گوید: تو که نمی توانی نوکر نگه داری، پس چرا نوکر قبول می کنی؟!
🔻اتفاقاً در همان شب حاج شیخ محمدعلی که خود از بزرگان روزگار است، حضرت سیدالشهدا علیه السلام را می بیند، حضرت به او میگوید: برو نزد حسام و ما را با او #آشتی بده!!
او با هیجان از خواب بلند می شود. وقتی به ساعت نگاه می کند می بیند دیر وقت است، دوباره به خواب می رود، باز همان خواب را می بیند و بیدار می شود، اما به علت دیر وقت بودن می خوابد. برای بار سوم حضرت به او تندی می کند که باید هر چه زودتر نزد حسام بروی؟!
به ناچار از بستر بلند می شود و به سرعت به سوی منزل حسام می رود.
🔻در راه یکی از دوستانش را می بیند که به او می گوید: اگر حسام را دیدی این #پاکت را به او بده. او که از بیماری حسام خبری نداشته، آن پاکت را می گیرد و به خانه حسام می آورد و با #عذرخواهی فراوان پیام حضرت سیدالشهدا علیه السلام را به او ابلاغ می کند.
ناگهان حسام سخت #منقلب می شود. در همان هنگام پاکت آن فرد را به دست حسام می دهد. وقتی پاکت را باز می کند می بیند داروی دردش در همان پاکت است، پس به گریه می افتد.
او از آن مقدار داروی فرستاده شده تا پایان عمر استفاده کرد به صوری که دیگر از خریدن آن دارو بی نیاز شد!!
#با_انتشار_پیامها_مارا_حمایت_کنید🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
سلام
ماه مبارک رمضان بود خواستیم غذای نذری موقع افطار بین زائران توضیح کنیم بهترین موقع که هیچ شلوغی به وجود نیاد موقع نماز خواندن بود، که غذا رو بزاریم کنار مهر نماز شون.
هر یکی از بچه ها یه پلاستیک بیست تایی غذا دست گرفتیم و از یه طرف صف شروع کردیم
به محض اینکه نیت کردند شروع به توزیع کردیم.یه صف رو توزیع کردم صف دوم رو شروع کردم موقع قنوت بود یه بنده خدایی درحال قنوت نماز بود رو کرد به من گفت حاج آقا ما مسافریم دونفر هستیم یکیمون صف جلو هست 😐😐😐😐😐😐😐😕
گفتم حاج آقا بهش غذا دادیم نگران نباش ادامه قنوت رو بخون بنده خدا خوند و رفت رکوع.
😂😂😂😂😂
#خاطره_سوتی🤦♀🤦♂
#اگه_شما_هم_خاطره_ای_دارید
#خوشحال_میشیم_برای_ما_ارسال_کنید🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت240 آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمه
#پارت241
قلبم ضربان گرفت. بلند شدم ونشستم وبه درچشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت:
–پاشوبریم.
–توآرش روندیدی؟
–چرا داشت میرفت، اینجابود؟
–زمزمه وارگفتم:
–نمی دونم، اون اینجا بودیامن جایی بودم که اون بود.
–وقتی بهش گفتم باما میری خونه، گفت بهت بگم با ماشین خودش بری.
ولی من دوست نداشتم با او بروم. چراخودش چیزی نمیگوید و پیغام میفرستد...
–باهم دیگر به طرف ماشین نامزد فاطمه راه افتادیم، خیلی سختم بود با فاطمه و خانوادهاش بروم. ولی چاره ایی نداشتم. بیشتر مهمانها رفته بودند، مژگان ومادر شوهرم هم به طرف ماشین آرش می رفتند، خالهی آرش دست مادر شوهرم را گرفته بود و کمکش می کرد.
آرش هم جلوی در مردانه همراه عمو و داییش ایستاده بود و سرش پایین بود. برای لحظه ای ایستادم ونگاهش کردم، شکسته بود، انگارمردتر شده بود. دلم برای آغوش مردانهاش تنگ بود. می دانم برایش خیلی سخت است. کیارش برایش حکم پدر را داشت.
دلم می خواست با آرش حرف بزنم. سرش را بلندکرد و چشمی به اطراف چرخاند و با دیدنم، به طرفم قدم برداشت. انگار هر قدمش را روی قلبم میگذاشت تا نزدیکم شد، همانطور سربه زیر و آرام گفت:
–توی ماشین خودمون بشین، چنددقیقه دیگه میام.
فاطمه حرفش را شنید و با لبخند به من اشاره کردکه بروم. خودش هم رفت. ازصبح چیزی نخورده بودم وضعف داشتم ولی همین جملهی آرش به پاهایم جان داد. داخل ماشین نشستم. طولی نکشید که مژگان ومادر آرش هم امدند و گریه را سر دادند، ولی من برعکس اینبارگریه ام نگرفت وسعی کردم دلداریشان بدهم.
–مامان جان بسه، دوباره حالتون بدمیشه ها. مژگان کنارم بود دستش را گرفتم.
–مژگان جان گریه نکن به فکراون بچه باش...دستش را از توی دستم کشید ونگذاشت حرفم را ادامه بدهم و باخشم وگریه گفت:
–این بچه هم مثل خودم بدبخت و بی کس شد، توچه می فهمی تنهایی چیه، برای بدبختی خودم گریه می کنم واین بچه...خودم روعقب کشیدم وفقط نگاهش کردم.
مادرکیارش کمی سرش را عقب چرخاند و گفت:
–این چه حرفیه، چرا بی کسی، مگه من مردم، مگه آرش مرده...عموش برای بچت پدری میکنه، میشه همه کس وکارتون... با بازشدن در توسط آرش بحث تمام شد. آرش باپسر عمویش که آن طرف ماشین ایستاده بود حرف میزد و کارهایی را به او می سپرد که انجام بدهد.
ماشین را روشن کرد وچشم دوخت به روبرو.
خداروشکرکردم که درست پشت سرش نشسته ام ومی توانم نگاهش کنم، به صندلی تکیه دادم و به آینه زل زدم. اخم داشت. معلوم بودفکرش مشغول است و در دنیای دیگریست.
ولی من ناامید نشدم و حتی یک لحظه هم چشم ازآینه برنداشتم تاشاید نگاه گذرایی هم که شده به من بیندازد. چقدرسرسخت شده بود، شاید هم من زیاد حساس شده بودم، شایدمحبتهای بی دریغش بدعادتم کرده بود، سکوت محض بود و دیگر کسی گریه نمیکرد. نفس عمیق وصدا داری کشیدم تاشاید نگاهم کند ولی فایده ایی نداشت. نکند مهربانی کردن یادش رفته...چشم هایم را بستم وسرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم.
باترمز ماشین همه پیاده شدیم واین بارمن مادرشوهرم را کمک کردم و به خانه رفتیم.
بعد از ما مهمانهای خودمانی وارد شدند.
برایشان چای درست کردم وبعد از یکی دو ساعت همه رفتند جز یکی از خواهرهای مادرشوهرم و فاطمه و خانواده اش و زن دایی.
یکی دوساعت بعد فاطمه گفت که آنها هم میخواهند همراه زن دایی برای استراحت به خانهشان بروند، چون نامزدش اینجا راحت نیست. مردد بودم بگویم من را هم برسانند یانه، اصلا دلم نمیخواست بمانم. همان لحظه آرش وارد آشپزخانه شد و من از فرصت استفاده کردم و بلندگفتم:
–فاطمه جان، میشه منم تا یه ایستگاه مترو برسونید؟
–این چه حرفیه راحیل جان، تا خونتون می بریمت.
صدای بَمش پیچیدتوی گوشم.
–فاطمه خانم من خودم می برمش، شما بفرمایید...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت241 قلبم ضربان گرفت. بلند شدم ونشستم وبه درچشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت: –پاش
#پارت242
بعد از چند دقیقه عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز سوم که کجا می خواهند بگیرند صحبت کردند و حتی درمورد این که متن اعلامیه چه باشد هم مشورت کردند، قرار شد مراسم سوم وهفتم در یک روز باشد. تا نزدیک غروب حرفهایشان به درازا کشید و با هم تقسیم کارکردند.
چقدر خوب بود اگر خانواده ها همیشه اینقدرباهم متحد بودند و برای هم، دل می سوزاندند.
بعداز رفتنشان آرش را ندیدم. مثلا قرار بود مرا برساند.
به آشپزخانه رفتم و استکانها را شستم وکمی روی کابینتهارا مرتب کردم.
اذان شد، وضوگرفتم و به طرف اتاق آرش رفتم تا نمازم را بخوانم. ولی یادم امد که چنددقیقه ی پیش مژگان به مادرشوهرم گفت میرود آنجا بخوابد.
به طرف اتاق مادرشوهرم پا کج کردم.
همین که در را بازکردم بادیدن آرش خشکم زد. آرش سربه سجده گذاشته بود و شانههایش میلرزید. نمی دانستم الان باید بروم یابمانم. از گریه اش بغض کردم وخواستم بیرون بروم که گفت:
–بیا نمازت روبخون.
شوک زده نگاهش کردم. از روی سجاده بلند شد و کنار نشست. سرش پایین بود.
به نمازایستادم وترسیدم از این که نکند برود. کاش تا آخر نمازم بماند.
خدایا ببخش مرا که نماز برای توخواندم ولی تمام فکرم پیش عشقم بود. ببخش که همیشه لاف باتو بودن زدم، ولی وقتی پای عشقم وسط کشیده شد با او بودم. خدایا مرا ببخش که حتی برای پنج دقیقه هم نتوانستم از او چشم بپوشم وبه روی توچشم بازکنم...
وقتی نمازم تمام شد. نبود. با دیدن جای خالیاش گریهام گرفت. مثلا خواستم زودتر نمازم را تمام کنم که بیشتر ببینمش...خدا اینطور مهربانی می کند.
به پایهی تخت تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم، از خداشرمنده بودم و بخشش می خواستم.
با بازشدن درسرم را بلندکردم. آرش با یک لیوان شربت زعفران داخل شد.
جلویم زانو زد وگفت:
–ازخاله خواستم درست کنه، بخور لبهات سفیده، چرا ناهار نخوردی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. حال خودش هم بهترازمن نبود.
"تو که اصلا نگاهم نکردی، لبهایم را کی دیدی "
می دانستم او هم چیزی نخورده، چشم به لیوان دوخته بود، سرش را بلندکرد و اشکهایم را با پشت دستش پاک کرد و گفت:
–کاش به جای کیارش من می مردم. اینجوری همه کمتراذیت می شدند.
از حرفش لرزیدم وزانوهایم را در بغلم جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم وگریه کردم وگفتم:
–خیلی بی انصافی.
نفس عمیقی کشید و لیوان را روی میز کنارتخت گذاشت وکنارم نشست. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسباند. صورتش را روی سرم گذاشت وگریه کرد.
از بوی تنش حالم بهترشد.
" اصلا من به شربت یاغذایی نیاز ندارم، عطرتنت مرا سرپا می کند."
گریهی هردویمان بند امده بود. ولی نه او مرا رها می کرد، نه من قصد تکان خوردن از جایم را داشتم. نفس عمیقی کشید و گفت:
–ازحرفم ناراحت نشو راحیل، بی تو برای من بامرگ فرق چندانی نداره. مضطرب نگاهش کردم، چشم هایش کاسهی خون بود، رنگش پریده بود و ته ریشش که خیال سبز شدن داشت غمگین ترش کرده بود. حالش خیلی بد بود باید خودش شربت می خورد. لیوان را از روی میز برداشتم وگفتم:
–تو واجب تر ازمنی، بخور.
–تا تو نخوری، من لب نمی زنم.
–اصلاخودت ناهارخوردی؟
– بااین وضعی که پیش امده، هیچی ازگلوم پایین نمیره، راست میگن غم که میادخروار،خروار میاد.
لیوان را به لبش چسباندم.
–جون من بخور.
یک جرعه خورد.
لیوان را از لبش جداکرد و به لب من چسباند.
–جون من همه اش روبخور.
به ناچار سرکشیدم...لبخندنازکی زد و گفت:
–راحیل قول بده تو هر شرایطی مواظب خودت باشی...سکوت کردم و او ادامه داد:
–همه چیز دست به دست هم داده تا من رو نابود کنه ناخوشی تو هم تشدیدش میکنه.
–من پیش تو همیشه خوشم آرش...
دستش را به صورتم کشید.
–یه وقتهایی اونجوری که ما می خواهیم پیش نمیره راحیل...باید قول بدی هرجورکه پیش رفت مواظب خودت باشی.
–فیلسوف شدی؟
–آره، جامون عوض شده، درد آدم روفیلسوف می کنه... حرفهات توی سرم چرخ می خوره. قسمت هرکس روخدا تعیین می کنه نه خودش...
–می ترسم ازحرفهات آرش.
–تاوقتی خداهست از هیچی نترس.
متعجب نگاهش کردم.
باغم گفت:
–اینبار دل میسپارم به خواست خدا.
احساس می کردم چیزی می خواهد بگوید ولی شاید نمی تواند...
روی تخت دراز کشید و گفت:
–تمام دیشب رونخوابیدم وتوی خیابون راه می رفتم.
–چرا؟
–به خاطر مصیبتی که جوری یقهام رو گرفته که هیچ جوره نمیشه ازش خلاص شد. خیلی خستهام راحیل.
–چیزی برات بیارم بخوری؟
–کاری رو که بخوام می کنی؟ باسر تایید کردم.
دستش را دراز کرد و مثل همیشه دوضربه زدروی بازویش وگفت:
–بیای اینجا بخوابی ونگی زشته مهمون دارید و این حرفها، آرومم کن راحیل. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–شاید فردایی نباشه وبعدچشم هایش نم زد. بلندشدم موهایم را مرتب کردم و عطری که همیشه گوشه ی کیفم می گذاشتم را زدم وکنارش درازکشیدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت242 بعد از چند دقیقه عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز سوم ک
#پارت243
مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه میکند. می دا نستم گریهاش به خاطرکیارش نیست. سرم را بلند کردم وغمگین نگاهش کردم. چشمهایش پر آب بود.
گفتم:
– می خوای من روبُکشی؟ تو که گفتی خستهایی میخوای بخوابی؟
سرم را به سینهاش چسباند و با صدای گرفتهاش گفت:
–قول ندادی، که باخیال راحت بخوابم.
–باشه، قول میدم همیشه مواظب خودم باشم، فقط تو اینجوری جگرم روخون نکن.
–بایدجون من روقسم بخوری که درهرشرایطی نمیزنی زیرش.
کمی خودم را از حصار دستهایش جداکردم و دوباره نگاهش کردم. چشم هایش التماس را فریاد می زد. دوباره حصار دستانش را تنگ کرد و با همان غم صدایش که دلم را زیرو رو میکرد گفت:
– خواهش می کنم راحیل.
–این جور قول گرفتن رو از خودم یاد گرفتیا، باشه هر چی تو بگی، به جون تو در هرشرایطی مواظب خودم هستم.
ملافه را تا گردنش بالا کشید وگفت:
–همیشه شرمندتم راحیل، آرزوی من خوشبختی توئه.
نمیدانم چرا ازحرفش دوباره استرس گرفتم وخواستم باز هم نگاهش کنم و دلیل حرفش را بپرسم، ولی دستهایش را محکم نگه داشت ونگذاشت.
–بخواب راحیل.
من هم خسته بودم. سعی کردم با استرسی که آزارم میداد کنار بیایم. از وقتی با هم نامزد شدیم این استرس همراهم بود. استرس برخوردهای خانوادهاش، استرس دوستان دختری که در گذشته داشته، استرس رفتارش در آیندهایی که داشتیم.
من دنبال آرامش بودم. فکر میکردم با آرش آن را به دست میآورم؛ ولی در این مدت هر دفعه به طریقی آرامشم گرفته میشد. به هدفم و انتخابم فکر کردم. یاد حرف مادرم افتادم. "بعضی انتخابها شاید لذت داشته باشه، ولی تو رو به آرامش نمیرسونه". چشم هایم را بستم و سعی کردم دیگر فکر نکنم و کمی بخوابم.
با صدای اذان گوشیام چشم هایم را بازکردم و نگاهی به آرش انداختم، او هم تکانی به خودش داد و چشم هایش را بازکرد.
باورم نمیشد این همه خوابیده باشیم.
آرش کش وقوسی به خودش داد و با تعجب پرسید:
–یعنی تاصبح خوابیدیم؟
–آره.
سرم را از روی بازویش بلند کردم وکمی با کف دستم ماساژش دادم وگفتم:
–ببخشید، الان دیگه حسابی خشک شده.
با حسرت گونهام را نوازش کرد و گفت:
–تاحالامرفین زدی؟
تعجب زده گفتم:
–اون موقع که باسعیده تصادف کرده بودیم آره، فکرکنم همون روز اول.
–پس حس من رو وقتی توپیشمی می تونی بفهمی...
لبخندی زدم وگفتم برم وضوبگیرم.
نمازم را که خواندم احساس گرسنگی شدیدی کردم. آرش از اتاق بیرون رفته بود. همین که خواستم سجاده را جمع کنم، وارد شد وگفت:
–جمع نکن.
برگشتم ونگاهش کردم دست وصورتش خیس بود. وضو گرفته بود. کنار رفتم وتماشایش کردم. شروع به نماز خواندن کرد و من مثل مجسمه فقط نگاهش کردم...
بعد از نماز به سجده رفت. سر از سجده برداشت و مشغول جمع کردن سجاده شد.
–راحیل می تونی بری از توی یخچال یه چیزی واسه خوردن پیداکنی بیاری، بخوریم؟
نتوانستم چشم از او بردارم، وقتی قیافه ی مبهوتم را دید کنارم نشست. از جیبش تسبیح تربتی را که قبلا به او داده بودم را از جیبش درآورد، چون دیشب باهمان لباسهای بیرونش خوابیده بود. اشاره کردبه تسبیح وگفت:
–دوروزه همراهمه، واقعا دیجیتالیه...
همیشه وقتی یکی برات خیلی عزیزه یه یادگاری ازش پیش خودت نگه می داری تا گاهی نگاهش کنی و یادش کنی. تنها چیزی که می تونم همیشه اونم چندین بار در روز یادت کنم، همین نماز خوندنه...
فکرش روبکن، صبح که بلندمیشی نماز بخونی، می دونی عشقت یه جای دیگه، دقیقا همون موقع بیداره و توی سکوت شب وقتی همه خوابن بهت فکر میکنه.
حتی می تونیم باهم دیگه یه قول وقرارهایی بزاریم راحیل...
–مثلا، تو نمازای صبح شنبه هامون واسه هم دیگه از خدا سلامتی بخواهیم، یکشنبه ها طول عمر مثلا...چه می دونم تو ازمن خلاق تری حتما چیزای بهتری به ذهنت میرسه...
"خدایا این چی می گه، دیونه شده، به خاطر من می خواد نماز بخونه؟...
اصلاچرا باید از من یادگاری داشته باشه... نگاهی به من انداخت.
پرسیدم:
–سجده رفته بودی با خداچی پچ پچ میکردی؟
–داشتم خاطرات خودمون رو مرور میکردم. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–نه، مثل این که تو نمیخوای خوراکی واسه ما بیاری بزار خودم برم.
بعدبلندشد و از اتاق بیرون رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت. آرش قبلا هم گفته بود با صدای اذان یاد من میافتد و این برای من ناراحت کنندهترین حرفی بود که شنیده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت243 مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه میکند. می دا نست
#پارت244
طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست وگفت:
–برای این که سروصدانشه همه چی روباجاش آوردم وتوی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق)
پنیر، کره، مربا، همه را با ظرفشان اورده بود.
شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم.
لقمهایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت وگفت:
–بخور راحیل، فکرهیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد.
–نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمهی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفهی دیگر را خودش نخورده بود. منتظربود اول من بخورم. نصفه لقمه ایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیرشد و آن نصفهی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد وگفت:
–راحیل توهمیشه زرنگ ترازمن بودی وَبعدبرای درست کردن لقمهی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم ونگاهش می کردم. آرش خیلی فرق کرده بود، خدایا این چش شده، مرگ کیارش باآرش چه کرده بود.
دردش را احساس می کردم ولی نمی فهمیدم، یادگریه های دیشبش استرس و بعد بغض به گلویم آورد ونشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمهی دوم را گرفته بود چکید.
بادیدن اشکهایم نینی چشم هایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش."
امدکنارم نشست وگفت:
–اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم واشکهایم را پاک کردم وگفتم:
–خیلی مونده ازت خوش قول بودن رویادبگیرم آقا.
دستش را روی شانه ام انداخت ونگاهم کرد.
–تو که می گفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی می کنم، این یادگرفتن روبزار اول لیست برنامههات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمه ی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کناردست من گذاشت ویکی کناردست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم گرد.
–هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره.
–چی بخره؟
–نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟
–اهوم، ولی زیادگرون نباشه.
انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست.
بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند لاغری زدم وگفتم:
–چه مسابقه ی عادلانهایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی بااون لقمه های مردونت.
نان دیگری برداشت.
–باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه.
نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم.
–این الان عادلانس. باچشم های گردشده نگاهم کردوگفت:
–مگه با گاو طرفی؟
لپش را کشیدم و گفتم:
–منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم یک لحظه غم چشم هایش را گرفت، شاید جریان عکس سودابه یادش امد. ولی فوری لبخندزد و گفت:
–باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگیام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع.
همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم:
–جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نموندهها. باید بری براشون بخری.
من اصلانمی توانستم تندتند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت:
–تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. ازطرز خوردنش خنده ام گرفته بود، ولی نمیشد بخندم عقب میافتادم، او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمهی اولم هم تمام نشده بود.
نصف نانم تمام شد و او نان سومش را شروع کرد و با دهان پرگفت:
–حالا اگه یکی آب بخواد ودرحال خفه شدن باشه چی؟
–خب بره آب بخوره.
–قبوله؟ بعدا جرزنی نکنیا، بگی مامانم گفته وسط غذا نباید آب بخوریما.
با چشم هایم تایید کردم.
با عجله بیرون رفت و با یک پارچ آب برگشت و باآخرین تکهی نانش لقمه گرفت و تقریبا به کمک آب پایین فرستاد؛ بعددراز کشید نفسش را عمیق بیرون داد.
–من بُردم.
من آخرین لقمهام را در دهانم گذاشتم وگفتم:
–منم بُردم.
–نخیر تو توی دهنت هنوز هست دیگه قرار نشد جِربزنیا.
لقمه ام را به زور قورت دادم:
–واقعا مسابقه ی نفس گیری بود.
–خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت.
سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم وگفتم:
–این همه جون کَندم آخرشم باختم.
از روی تخت یک بالشت برای زیرسرم آورد وگفت:
–می خوای توروبرنده اعلام کنم؟ حالا ما یه بار اونم توخوردن برنده شدیما؛ ناراحتی؟
–ناراحتیش واسه اون وقتیه که یه جایزه ی گرون بخوای...
سرش را روی بالشت من گذاشت و چشم هایش را بست.
–معدم پُرشد، خوابم گرفت.
خمیازه ایی کشید و دنبالهی حرفش را گرفت:
–ملاحظه ات هم می کنم، نگران نباش.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
غريب آشنا ما را صدا کن
زدست غصّه دلها را رها کن
اسير دردهاي انتظاريم
به لطفي دردهامان را دوا کن
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_آقاجانم 💖
#صبحت_بخیر_مولای_من 💖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۳۰ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Saturday - 21 December 2019
قمری: السبت، 24 ربيع ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
رویداد روز شب یلدا
📆 روزشمار:
▪️11 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️19 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️39 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️49 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️56 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#حاج_آقا_به_دختر_دبیرستانی_گفت
#مرا_چگونه_میبینی ❗️
حاج آقا محمد رضایی میگوید:🌺
خاطره خوب دیگر بنده مربوط میشود به یک راهنمایی و دبیرستان دخترانه عشایری، مدیر مدرسه منطقه محروم -که روحانی کم آنجا میرود- به من گفت: اگر میشد به شما نشان میدادم که خیلی از بچههای ما در اینجا نماز شب میخوانند، خلاصه ما در این مدرسه سخنرانی کردیم و بعد از سخنرانی به سؤالهای دانشآموزان پاسخ میدادیم تا اینکه دانشآموزی پیش من آمد و گفت: من وقتی به چهره بعضیها نگاه میکنم، چهرهشان خیلی نورانی است و بعضی دیگر چهره بسیار وحشتناک و ترسناکی دارند که شبها از ترس خوابم نمیبرد.
خیلی برای من عجیب بود که یک دانشآموز دختر دوم دبیرستانی به این درجه رسیده باشد، من که هنگام پاسخ به سؤالها سرم پایین بود، هنگامی که دانش آموز این جمله را گفت، مو بر تنم سیخ شد و پیش خودم گفتم که الان آبروی من رفته است و معلوم نیست من را چگونه میبیند! بنابراین اولین سؤالی که کردم گفتم: من را چگونه میبینی؟! گفت: بعضیها را همان طور که هستند میبینم، شما را عادی میبینیم! نفس راحتی کشیدم، بعد یک نگاهی به ایشان کردم دیدم: بله چه حجابی دارد! در آن منطقهای که زنان چادر سر میکنند ولی حد و حدود حجاب را زیاد رعایت نمیکنند، دیدم چقدر محجبه است.
بعد ادامه داد: میخواهم کاری کنم که دیگر چهره برخی افراد را ترسناک نبینم، شبها واقعاً میترسم و خوابم نمیبرد، از آنجایی که خودم جواب سؤال را نمیدانستم، به منزل یکی از علمای بزرگوار زنگ زدم و گفتم که چنین سؤالی از من شده است، آیا چنین چیزی میشود؟
ایشان گفتند: بله! اشکال ندارد، تقوا داشته و خدا این توفیق را به ایشان داده، به او بگو که به هیچ کس نگوید، والا سلب توفیق میشود، به این عالم ربانی گفتم که میگوید میترسم!
گفت: توجیه کنید که ترس ندارد، بلکه توفیقی است که خدا به اولیاء الله و دوستانش میدهد، قدرش را بداند و خدا را شکر کند، بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، از آن دختر سؤال کردم که شما نماز شب میخوانید؟! بعد با یک اکراهی که دوست نداشت بگوید، گفت: بله! من نماز شب میخوانم.
آن دختر محجبه دوم دبیرستان منطقه محرومی که خیلیها در آنجا نماز نمیخوانند، چون روحانی نداشتند که بروند و در گوش آنها بگویند نماز بخوانید، نماز که هیچ! نماز شب هم میخواند، خداوند به ایشان توفیق داده که به چنین مقاماتی برسد
#چشم_برزخی_دختر_دبیرستانی_وحاج_اقا👆
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💕💞💕💞💕
#صیغه_موقت_زن_دلربا
#عبرت_آموز
( این داستان واقعی است !)
چند سالی بود ازدواج كرده و از زندگی زناشوییام هم نسبتا راضی بودم. روزی در یك مغازه با زن جوان و زیبایی آشنا شدم. این زن كه «ش» نام داشت با همان نگاه اول مرا تحت تاثیر قرار داد طوری كه با یكدیگر شماره تلفنی رد و بدل كرده و ارتباطمان شروع شد. «ش» گفت به تازگی به علت اعتیاد همسرش از او جدا شده و تنها زندگی میكند. وی پس از چند ارتباط تلفنی و یك بار قرار گذاشتن در كافی شاپ فكر و ذهن مرا اسیر خود كرد طوری كه در همان روزهای اول به وی پیشنهاد كردم در ازای تامین مقداری از هزینه زندگیاش وی را بهطور مخفیانه به صیغه موقت خود درآورم و او هم قبول كرد. چون میدانستم اگر همسرم از این ماجرا با خبر شود دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. این اقدام خود را از وی مخفی كردم.
💖دیالوگ با اجنه
مرد شاكی ادامه داد: در محل كار دائم با «ش» در تماس بودم و گاهی اوقات تا پاسی از شب پیش او میماندم و به همسرم هم میگفتم به خاطر اضافه كار بعضی شبها مجبورم دیرتر به خانه بیایم اما این خوشی دیری نپایید و حدود 10 روز از رابطه ما گذشته بود كه متوجه بعضی رفتارهای عجیب و ترسناك این زن شدم.او رفتار مرموزی داشت، گاهی به من زل میزد و حرفهای عجیب و غریبی رد و بدل میكرد طوری كه انگار با موجود دیگری در حال صحبت است. وقتی هم از او در این باره سوال میكردم نگاهی خوفآور به من میكرد و لبخندی غیر عادی میزد.این رفتارها ادامه پیدا كرد تا اینكه یك شب كه پیش او بودم از من خواست لامپهای خانه را خاموش و ساكت گوشهای بنشینم. چیزی نگذشت كه از جا بلند شده و ضربه محكمی به شیشه پنجره زد و زوزهای كشید و نشست. سر جایم خشكم زد با ترس از او علت این كار را پرسیدم. او كه از دستش خون زیادی جاری شده بود گفت شیطان قصد ضربه زدن به تو را داشت جلویش را گرفتم.
💖حمله وحشیانه شیاطین
شاكی ادامه داد: ترس فراوانی وجودم را گرفت.ساعتی بعد كه از خانهاش خارج شدم به من گفت از مدتی قبل توسط یك جنگیر جنی را به تسخیر خود درآورده و مهره ماری كه این جن برای او از غار مارها آورده است هم باعث علاقه شدید تو به من شده است
💖وی از من خواست چیزی در این باره به كسی نگویم وگرنه توسط همین جن مورد اذیت و آزار قرار خواهم گرفت.فردا شب وقتی دوباره با ترس ولرز به منزل وی رفتم یكمرتبه زوزههای وحشتناكی را شنیدم كه از داخل حمام به گوش میرسید. وقتی از او در این باره سوال كردم گفت اجنه برای عقد من و او جشنی به پا كردهاند.من كه داشتم قالب تهی میكردم بلافاصله از خانه او گریخته و به منزلم رفتم اما او دست بردار نبود او مدام با من تماس میگرفت و میخواست پیش او بروم و وقتی از این كار امتناع كردم، گفت جنها بعد از آنكه خانهاش را ترك كردهام او را بارها مورد هجوم خود قرار داده و زخمی كردهاند! «ش» گفت اجنه از اینكه حرمت جشن آنها را پاس نداشته و این رابطه را تمام كردهام عصبانی شده و تهدید كردهاند اگر شوهرت برنگردد هم تو و هم او را خواهیم كشت! نمی دانستم چه كار كنم از نگرانی اینكه این قضیه صحت داشته باشد و واقعا بلایی سر او بیاید به خانهاش رفتم. او زخمهایی كه به جای ناخن میمانست روی بدن خود نشان داد و از من خواست با او ازدواج كنم.
💖ضبط صوتی در حمام
مرد پریشان خاطر گفت: مانده بودم چه خاكی بر سرم بریزم این رابطه كج دار و مریز ادامه داشت تا اینكه یكروز كه دوباره صداهای عجیب و غریب از حمام میآمد و او هم مشغول ظرف شستن بود ترس را كنار گذاشته و داخل حمام رفتم.از مشاهده آنچه میدیدم خشكم زد . ضبطی را دیدم كه داخل حمام قرار داده شده واین صداهای وحشتناك از آن خارج میشود. خونم از كلاه بزرگی كه بر سرم رفته بود به جوش آمد. از حمام بیرون آمده و دعوای مفصلی با او راه انداختم. بعد از ترك وی از اینكه از دست این زن مالیخولیایی و متوهم خارج شدهام احساس راحتی میكردم اما این آسایش دیری نپایید و چند روز بعد متوجه تماس تلفنی شدم كه این زن دیوانه با همسرم برقرار و قضیه رابطه مرا با وی برملاكرده بود.از آن روز دیگر زندگی واقعا برای من زهرمار شد حال كه در آستانه جدایی با همسرم قرار دارم آمدهام از این زن مكار شكایت كنم. هنوز نمیدانم با این تحصیلات بالا چطور گول ادعاهای این زن حقهباز را خوردم.
امیدوارم همه قدر زندگی خوب و خوشی که کنار خانواده خود دارند را بدانند. من که😔😔
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت244 طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نش
#پارت245
آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم.
روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری می کردم.
در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم وپرسیدم:
–آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک.
آرش گفت:
–نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا.
–پس منم بیام باهاتون دیگه...
–نه عزیزم، میای اذیت میشی... ازحرفش تعجب کردم. فکر می کردم خوشحال شود وحتی بگوید خودم میایم دنبالت. ولی بعد فکر کردم حتما خیلی گرفتار است. بالاخره کلی مسئولیت گردنش است. دلم می خواست کنارش باشم و کاری برایش انجام دهم ولی درست نمی دانستم چه کمکی ازدستم برمیآید.
باسعیده ومادر وخاله به مسجد رفتیم.
مسجدخیلی بزرگی بود. دورتا دورش را صندلی چیده بودند. هنوزکسی نیامده بود جز فاطمه و زن داییاش.
زن دایی بادیدنم ازجایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم. کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید:
–راحیل جان مامانت کدومه؟
من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفیاش کردم. بامادر هم روبوسی کرد و ازمن پیشش تعریف کرد. کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به فاطمه انداختم، نگاهش را از من دزدید. دستش را گرفتم و بردمش جلوی در ورودی و پرسیدم:
–به نظرت زن دایی زیاد تحویلمون نمی گیره؟
–بی تفاوت به حرفم پرسید:
–راحیل چند روز تا تموم شدن محرمیتت باآرش مونده؟
مشخص بود سعی دارد حرف را عوض کند.
–یک هفته، چطور؟
–می خواهید چیکار کنید؟
–نمی دونم...الان آخه چه وقت این حرفهاست؟
سرش را پایین انداخت.
–آرش چیزی نگفته؟
–بیچاره آرش تواین همه بدبختی اصلا فکرنکنم فکرکرده باشه به این موضوع، چه برسه درموردش حرف بزنه.
آهی کشید وگفت:
–بیا بریم بشینیم.
–نه من اینجا میمونم. خرما و حلوا رو که آوردن میگیرم پذیرایی میکنم.
خانمی را نشانم داد.
–اون خانمه مسئول پذیراییه فکرکنم نیازی نیست تو وایسی.
–خب باشه، جلوی در بمونم بهتره، من که مهمون نیستم.
–پس برم دوتا صندلی بیارم، باهم بشینیم همینجا.
هنوز حرفش تمام نشده بود که پسردایی اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی درظاهرشد و با دیدن من خیلی مودبانه سلام کرد. ازدیدنش جاخوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را درازکردم به طرف دیسهای پیرکس وگفتم:
–بدین من می برم داخل.
با لبخند عمیق نگاهم کرد و گفت:
–نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه.
ازنگاهش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت:
–اون خانمه که فعلا داره خودش روباد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم.
ظرفها را به فاطمه داد.
–میرم بقیهاش روهم بیارم، بعدسرش را به طرف من چرخاند.
–اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پله ها هستم، صدام کنید براتون میارم.
خیلی آرام گفتم:
–ممنون.
"یادمه اون بارکه خونه ی آرش اینا امده بود، سربه زیرتربود. چرا اینجوری شده".
بابک چند باردیگر هم به بهانههای مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو می فرستادم؛ خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم می کرد.
زن داییِ فاطمه هم یکی دوبار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم. دفعهی آخر که آمد گفتم:
– زندایی جان کاری نمی کنم خسته بشم، بالاخره اینجا باایستم بهتره.
زندایی نفس عمیقی کشید و گفت:
–هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدرزر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری.
این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛ بعد رو به فاطمه گفتم:
–منظورش چی بود؟
–فاطمه آهی کشید و گفت:
–چی بگم. همچی بدم نگفت. منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن.
گنگ نگاهش کردم و به این فکر کردم که الان تو این شرایط چه وقت این حرفهاست.
سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود.
بعداز مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقب ترایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با امدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند. بعدازچند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تاسوار شود؛ ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست.
بالاخره آرش امد و ما را به خانه رساند. تمام مدت اخم داشت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت245 آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم. روز بعد ک
#پارت246
تعدادی ازمهمانها هم با ما به خانه امدند. من وفاطمه هم بساط چایی رامهیا کردیم.
چندساعتی طول کشیدتا تک تکشان خداحافظی کردند ورفتند، حتی خواهر مادرشوهرم.
فاطمه هم به خواست نامزدش بعداز رفتن خالهی آرش خداحافظی کرد و رفت.
آرش برای بدرقه ی مهمانها رفته بود. همین که واردسالن شد مادرش نگران پرسید:
– مادر، مژگان چرا رفت خونهی پدرش؟
آرش اخم هایش غلیظ تر شد و جواب داد:
–چه می دونم مامان جان، شما یه کم استراحت کن، یه امروز رو مژگان رو ول کن.
استکانها را جمع کردم و داخل سینک گذاشتم تا بشویم.
–راحیل جان، اونارو ول کن توام برویه کم استراحت کن، بعدا خودم پامیشم می شورم.
–چیزی نیست مامان جان، الان تموم میشه، میرم.
مادر آرش روی کاناپه دراز کشیدوچشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت.
هنوز چنددقیقه ایی نگذشته بودکه مادرآرش ناگهان مثل برق گرفته ها از جایش بلندشد و گوشی تلفن را برداشت وشمارهایی را گرفت.
–الومژگان. سلام عزیزم، چرا نیومدی اینجا عزیزم، نگرانت شدم.
نگاهی به مادرشوهرم انداختم. گوش سپرده بود به حرفهای مژگان و هر لحظه چشم هایش گردتر میشد و فقط گاهی سوالی می پرسید:
–چی؟ کجا بری؟وَ گاهی هم زیرچشمی مرا نگاه می کرد و در آخر هم زد زیر گریه وگفت:
–اون بچه یادگارکیارشمه مژگان.
همانطور که گریه می کرد گوشی به گوشش بود و به حرفهای مژگان گوش می کرد و گاهی می گفت، باشه، باشه...
باصدای آرش که صدایم کرد از آشپزخانه بیرون امدم.
–راحیل جان، حوله ام رو از کمد میدی؟
فوری حوله را به دستش دادم و به آشپزخانه برگشتم.
مادر آرش گوشی را قطع کرده بود و اشک می ریخت و زیر لب سر خدا غر می زد.
برایش لیوان آبی بردم.
–مامان جان قرصی چیزی دارید که براتون بیارم؟
بادیدنم گریهاش شدت بیشتری گرفت.
دستش را گرفتم وچندجرعه آب در حلقش ریختم وکنارش نشستم. دستهایش میلرزیدند. ترسیدم.
–مامان جان. چتون شد؟
آرش لباس پوشیده بود و در حال خشک کردن موهایش وارد سالن شد.
–مادرشوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پاتندکرد و دستش را گرفت وکشیدش به طرف اتاق ودر را بست.
خیلی دلم می خواست ببینم چه می خواهد به آرش بگوید، ولی پاهایم برای استراق سمع کردن نمیرفت.
دوباره به آشپزخانه رفتم و بقیهی کارم را انجام دادم.
بالاخره کارم تمام شد و آشپزخانه حسابی مرتب شد. کمرم دردگرفته بود. روی کاناپه درازکشیدم وبه این فکرکردم که چقدرحرفهایشان طولانی شد. گاهی صدای گریهی مادرشوهرم از توی اتاق میآمد. از بین ناله ها وگریه هایش فقط یک جمله را که خیلی بلند وتقریبا بافریادگفت شنیدم.
"بهش بگوبه خاطر خدا"که یهو دیدم آرش هراسون و با رنگ پریده بیرون امد و گفت؛
– راحیل زنگ بزن اورژانس. بعدخودش به سمت کابینت قرصها دوید.
–چی شده آرش.
–توروخدافقط سریع زنگ بزن.
فوری گوشی را برداشتم وهمانطور که زنگ میزدم به طرف اتاق دویدم.
مادر آرش قلبش را گرفته بود و روی زمین افتاده بود.
دکتر اورژانس بعدازمعاینه، سفارش کرد که نباید هیچ فشارعصبی داشته باشد. گفت شانس آوردیم که خطررفع شده، ولی برای بررسی دقیق تر دراولین فرصت باید به بیمارستان برود. دکتر موقع رفتن آرش را صداکرد تابا او حرف بزند. بعدازرفتن آنها مادرشوهرم به من چشم دوخت.
روی زمین کنار تخت نشستم.
–خوبین مامان؟ چیزی می خواهید براتون بیارم؟
شروع کردبه گریه کردن.
–مامان جان باید مواظب خودتون باشید، دیدید که دکتر چی گفتن.
–راحیل، می خوان یادگارکیارشم روباخودشون ببرن اون سردنیا...دیگه اگه بچهی کیارش هم نباشه من به چه امیدی زنده بمونم، بمیرم بهتره.
–مژگان می خواد بره خارج؟
–خودش نمی خواد، به زور میبرنش.
–نه، مامان مگه میشه؟ حالا اون یه چیزی گفته...
حرفم را برید و با صدای بلندی، آنقدر بلند که ترسیدم دوباره حالش بد بشود گفت:
–آره میشه، این برادرش آدم خطرناکیه، چیزهایی ازش شنیدم که آدم بایدازش بترسه، شرط وشروط گذاشته برای آرش...
–شرط؟
هرچه التماس بود در چشمهایش ریخت.
–همه چی به توبستگی داره راحیل، توروخدا کمکمون کن. راحیل یه خانواده رواز بدبختی نجات بده.
اون بچه رونجات بده.
هاج و واج به او نگاه می کردم.
از تخت پایین آمد و به حالت سجده سرش را روی پاهایم گذاشت.
–التماست می کنم راحیل، تا ابد دعات می کنم، التماس یه مادر دل شکسته رو ندید نگیر، هرکاری بگی می کنم فقط...
از کارهایش گریهام گرفت. بلندش کردم.
–این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، من هرکاری بتونم انجام میدم اصلا نیاز به این کارها نیست. آخه چی شده؟
همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت.
–پاشید ببرمتون توی اتاق خودتون.
–مادرش با عصبانیت دستش را کشید.
–نه، خودم می خوام باهاش حرف بزنم، صبح تاشب التماسش می کنم تاراضی بشه.
آرش گرهی ابروهایش بیشتر شد و گفت:
–شمامهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت246 تعدادی ازمهمانها هم با ما به خانه امدند. من وفاطمه هم بساط چایی رامهیا کردیم. چندساعتی طو
#پارت247
–اگه تو می خواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان می گفت فریدون از همون روز اول بهت گفته.
آرش رنگِ صورتش قرمز شد و صدایش را بلندتر کرد و گفت:
–دیگه چیا گفته ازجنایتهای برادرنامردش، اونقدر بی عاطفس که هنوز از بیمارستان پام روخونه نذاشته بودم جلوی در بهم گفت، من یه چشمم اشک، یه چشمم خون، اون درموردبردن خواهرش برام گفت. اون اصلا...
فوری بلندشدم ودستش را گرفتم و از اتاق کشیدمش بیرون ونگذاشتم ادامه بدهد.
–آرش به خاطر خدا هیچی نگو، دوباره حالش بدمیشه ها، چرابامادرت اینجوری حرف می زنی؟ چی شده که تو بهم نمیگی؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت و رفت روی کاناپه نشست.
رفتم برایش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم.
–بخور، اعصابت روآروم می کنه. من میرم به مامان سربزنم.
–نه راحیل، تونرو، اشاره کرد به مبل وگفت:
–لطفا بشین اینجا تابیام. بعدچندجرعه از آب را خورد و رفت.
دراتاق باز بود و زمزمه وار صدایشان را میشنیدم. لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود.
مادرش هم آرام حرف میزد و به نظرمجاب شده بود. بعدازچند دقیقه آرش مادرش را به اتاق خودش برد تااستراحت کند و بعدامد کنارم نشست. لیوان آب را که گذاشته بود روی عسلی برداشت وسرکشید.
–حالم بده راحیل سرگیجه دارم.
دل شوره داشتم. می خواستم زودتر بگوید چه شده ولی دندان سر جگر گذاشتم.
–برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم.
–میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه هممون، خودتم رنگ توی صورتت نیست.
–توبرو، من خوبم، درست می کنم.
بلندشد و نگاه قدرشناسانه ایی به من انداخت.
–ممنونم.
کلی کابینت ها را گشتم تاعسل را پیداکردم. نصف پارچ شربت درست کردم. سینی آوردم وسه لیوان داخلش گذاشتم، همین که اولین لیوان را پرکردم دست آرش را دیدم که برش داشت وباصدایی که بغض داشت گفت:
–این روبرای مامان می برم. توام بقیه اش روببر توی اتاق. وقتی چشم هایم به پلکهای خیسش افتاد فهمیدم پس سرگیجه بهانه بوده رفته بود بغضش را خالی کند.
سینی را داخل اتاق بردم، ازکناراتاق مادرآرش که رد می شدم. شنیدم که آرش به مادرش می گفت:
–به من و راحیلم فکرکن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟...
ردشدم و وارد اتاق آرش شدم. اینجا احساس آرامش می کردم، چنددقیقه روی تخت نشستم ولی آرش نیامد. احساس گرما کردم بلند شدم و مانتوام را که هنوز تنم بود را درآوردم و موهایم را برس کشیدم و به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم وپرده را کنارزدم و به بیرون چشم دوختم.
یادآوری چشم های اشکی آرش دلم را بیتاب کرد. پیش خودم فکرکردم شاید فریدون به آرش گفته است تا نامزدت از من عذرخواهی نکند بابت توهینهایی که به من کرده نمیگذارم خواهرم بیاید. یعنی به خاطر موضوع به این مسخرگی اینقدر دل این مادر را می لرزاند؟
"نه بابا فکرنکنم واسه این باشه..."
دوباره توی ذهنم می گشتم تا دلیل التماسهای مادرآرش را پیداکنم، ولی به نتیجه ی منطقی نرسیدم.
باپیچیده شدن دستهای آرش دورم وگذاشتن صورتش روی سرم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود؛ ولی لبخندی روی لبهایش نبود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم. ته ریشش بلندترشده بودو کف دستم فرومی رفت؛ وَاین برایم خوش آیند بود.
–آرش چرا اینقدرغصه می خوری؟ چرابهم نمیگی چی شده؟ هرچی باشه باهم حلش می کنیم. آرش، باتوکه باشم هیچی به چشمم نمیاد، اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو، من مشکلی ندارم. چرا اینقدرخودتون روعذاب می دید. باحرفم دوباره نینی چشم هایش رقصید.
من را در آغوشش کشید و صورتش را گذاشت روی سرم وگفت:
–باهم؟ بعدمکثی کرد.
–ازکی عذرخواهی کنی قربونت برم، همه باید بیان از توعذرخواهی کنن.
صورتم رابا دستهایش قاب کرد.
–این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه...توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دونفرهمدیگه رودوست داشته باشن، دعاشون گیراتره...
–دعا؟
دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، دوتا لیوان شربت ریخت ویکی را به من داد.
–بخورراحیل، هرچی دیرتربدونی بهتره...
بعد شربتش را سرکشید. من باتعجب فقط نگاهش کردم.
–بخوردیگه، ببین دستهات چقدرسرده.
رویم را برگرداندم وگفتم:
–می خوای زجرکُشم کنی؟
–نگو راحیل، خدا نکنه...
–مگه قرار نبود هرچی شد درموردش حرف بزنیم؟
چیزی نگفت. اگه نگی میرم ازمامان می پرسم.
برای چندثانیه سکوت کرد.
–می خواستم حداقل چندروز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه.
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد.
–همه اش روبخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی.
نمی دانم چرا بین این همه غم یاد حرف خودش افتادم.
–مگه من گاو دریاییم؟ حرفهای خودم رو به خودم میگی؟ کوتاه خندید و دستم را گرفت و به لبهایش چسباند.
–راحیل تو روچیکارت کنم؟ چندلحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش روی لیوانم سُر خورد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺
من آن مورم سليمانم توئي تو
امام عصر و سلطانم توئي تو
چه سازم من در اين دوران غيبت
دواي درد و درمانم توئي تو
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_آقاجانم 💖
#صبحت_بخیر_مولای_من 💖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۲ دی ۱۳۹۸
میلادی: Monday - 23 December 2019
قمری: الإثنين، 26 ربيع ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه
نداریم
📆 روزشمار:
▪️9 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️17 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️37 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️47 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️54 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#حاج_آقای_که_گیر_یک_زن_بدنام_افتاد
🔹✨يه طلبه شیخ احمد نامي بود
آقا اين خيلي خوشگل بود
اصلا مردم تو خيابون مي ايستادن اينو نگاه ميكردن...
میگفتن چه آخوند خوشگلی...
ميدونيد كه حاج آقاي تهراني وقتي كه ميرفتن مدرسش ميخواستن درس حوزه بدهند ميگفتن كه آخوند بايد خوشگل باشه... بعد يه زنه تو نخ اين رفته بود هي به پرو پاي اين مي پيچيد، اينم محل نميزاشت...
🔹✨ميرفت مكتب درس مي داد يروزز اين نقشه كشيد و گفت آقا من مادرم مريضه الان يه نامه اي هم از بچمون رسيده ما هم نميتونيم بخونیم... (اينم خيلي نگرانِ )
شما كه مكتب ميريد و سواد داريد بيايد اينو براش بخونيد...اين بنده خدا هم بر اساس احساس وظيفه و اينا (دشمن شناس خوبي نبود.بايد بگه دو نفر تا در خونه بام بيان تو خونه هم بيان چه ايرادي داره .،ها،.جلو گناهو بگيره)
خوب آقا اين رفت اون تو، يهو ديد بله .... در و بستن و گفتن مادره هم سركاريه داستانش ...زنه گفت يا بايد با من باشي يا جيغ و داد ميكنم!!!!
🔹✨گفتش يه فرصتي به من بده... رفت تو دستشويي اين تيغي كه باش ريشو ميتراشيو برداشت شروع كرد دونه دونه مو هاش رو كندن...ابرو هاش رو كند ،زخم درست كرد رو صورتش ...
گفت (( مردشوره اين خوشگلي رو ببرم كه بخواد منو از خدا دور كنه...)) اومد بيرون، زنه گفت گمشو برو بيرون ببينم...
ببينيد به خدا نزديك شد مثل ابن سيرين كه اون اتفاق افتاد و خدا بهش علم تعبير خواب داد
از گناه دوري كنيد. وسوسه هاي شيطان رو بشناسيد...
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠
👌تلنگـــ✨ــــر نـــ✨ـــاب
💢خاک پای پدر و مادر باشید❗️
♨️مواظب باشید عاق والدین نشوید
و پدر و مادر نفرینتان نکنند و بگویند:
❌خدایا من از این فرزندم نمی گذرم!
🚫یک وقت خیره خیره به پدر و مادرتان نگاه نکنید؛ حالا پدرتان سر شما داد زده است، نباید کاری کنی!!
🔰پدر حاج شیخ عباس قمی مفاتیح الجنان، پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله می گفت. پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود.
⚜حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که "بیا و بنشین ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید؟ بیا و بنشین و بفهم!
🔻حاج شیخ عباس قمی به پدرش گفت:
✨پدر جان! دعا کن بفهمم!!
⛔️نگفت این کتاب را من خودم نوشتم؛
نرفت به مادرش بگوید پدرم جلوی جمع آبروی مرا ریخت، خیره خیره به پدرش نگاه نکرد، فقط آهسته گفت:
✨پدر جان! دعا کن بفهمم!!
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت247 –اگه تو می خواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان می گفت فریدون از همون روز اول بهت گفته.
#پارت248
اخم مصنوعی کرد.
–تاسه می شمارم باید سربکشی و لیوانت خالی بشه وگرنه اصلا نمی گم. شوخی هم ندارم...
بعد شروع کرد به شمردن.
–یک...دو...
هنوز نصف لیوان را هم نخورده بودم، همین که خواست بگوید سه، بقیهی شربت را داخل پارچ ریختم و لیوان خالی را جلوی چشم هایش گرفتم.
لبخندپهنی زد و هر دو دستم را گرفت وبوسه بارانشان کرد.
–حالادیگه من رو دور میزنی؟
وقتی نگاه منتظرم را دید، لبخندش محوشد.
–توباختی خانم، ولی بهت می گم فقط به خاطر کلکی که زدی. اصلا توکه اینقدر زرنگی شایدراهی برای دور زدن پیداکردی.
–مگه تحریمه که باید دورش بزنیم؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اونوقت آمریکا کیه؟
کمی مِن ومِن کرد.
–همون برادرعوضی مژگان، گفته، می خواد خواهرش روببره خارج باخودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده.
مامان هم که دیگه می بینیش، جونش به بچه ی کیارش بستس، از وقتی شنیده داره پس میوفته.
–خب، این روکه مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر ازخانواده ی خودش دوست داشت، چرا حالا می خواد بره؟
نفس عمیقی کشید.
–الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانوادهاش هم پشتش هستن.
تعجب زده گفتم:
–چرا؟
پوفی کرد.
–میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارهای مژگان رو می تونن زود ردیف کنن که بره.
–خب خود مژگان چی میگه؟
–من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه...فقط ازم خواست که نزارم بره.
–اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده.
سکوت کرد.
پرسیدم:
–الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس می کرد؟
پیشانیاش عرق کرده بود سرش را پایین انداخت و جواب نداد.
باصدای درهر دو برگشتیم، آرش بلندشد و در را باز کرد.
مادرش بود.
از صدای لرزانش فهمیدم حالش خوب نیست.
بلندشدم و من هم جلوی در رفتم. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بودونفسهایش نظم نداشت.
سریع رفتم زیر بغلش را گرفتم وبا کمک آرش به اتاقش بردیمش.
آرش گفت:
–مامان باید بریم بیمارستان.
–نه، فقط بگو، گفتی بهش یانه؟
آرش با صدای کنترل شده ایی گفت:
–مامان جان، چرا اینقدرعجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول می کشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید.
–می ترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هرکاری برمیاد، می خوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از سر لج بازی با کیارش بلایی سربچش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیونس. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیادحالم خوب میشه. اون باید عدهاش تموم بشه بعدشوهر کنه، فقط باید الان رضایت بدید.
از حرفهایشان سردرنمیآوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخودسیاه می فرستادمش.
کمک کردم تا مادرش دراز بکشد وبعد روبه آرش گفتم:
–سیب دارید؟
–چطور؟
اگه می خوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگاهم کرد.
–من که نمی تونم خودت بیا.
–میام، تو برو منم لباسهای مامان روعوض کنم میام، خیسه عرقه.
با اکراه از اتاق بیرون رفت.
در را بستم و فوری لبهی تخت نشستم.
–مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگیدچی شده؟ چرا شما بهم التماس می کردید؟
او هم بی مقدمه گفت:
–خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه.
البته همهی اینا ازگور اون برادرش بلندمیشهها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سرتا پات روطلا می گیرم، یه زمین توی شهری که عمهی آرش زندگی می کنه دارم خیلی بزرگه، می فروشمش برات خونه و ماشین می خرم، بقیه اش هم میزارم توی حسابت توفقط...
مادرآرش مدام حرف میزد، ولی من دیگر گوشهایم یاری نمی کرد برای شنیدن... دهانم خشک شد. بیابان بود و من می دویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی باز هم می دویدم، صدای مادرآرش زمزمه وار در گوشم اکو میشد ولی نمی فهمیدم چه میگوید. میخواستم دور بشوم؛ تاصدایش قطع شود؛ ولی هرچه می رفتم فقط خستگی وعرق وگرما نصیبم میشد، صدایش مثل زنبور در گوشم بود. ناگهان وسط بیابان آرش را دیدم که باوحشت مقابلم زانو زد و صدایم کرد. انگار می خواستم آنقدر بدوم تا به آرش برسم. پیدایش کردم و ایستادم. لبهایش تکان می خورد، به نظرم امد صدایم میکرد. لیوان آبی آورد.
صورتم خنک شد.
–راحیل. توچت شده، مامان چی بهش گفتی؟
دستش را گرفتم دیگر گرمم نبود، خنک شده بودم.
–من خوبم آرش.
بلندم کرد تا مرا به اتاق خودش ببرد؛ ولی پاهایم جانی برای راه رفتن نداشتند. دستهایش را زیرپاهایم انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد.
–سردمه آرش.
فوری یک پتو آورد.
–گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی.
–آرش.
بابغض جواب داد.
–جانم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت248 اخم مصنوعی کرد. –تاسه می شمارم باید سربکشی و لیوانت خالی بشه وگرنه اصلا نمی گم. شوخی هم
#پارت249
با کمی مکث گفتم:
–مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟
آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و گفت:
–اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه.
–ارش جوابم رو بده.
–فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم. بعد از اتاق بیرون رفت.
این حاشیه رفتنها یعنی پس مژگانم...
مادر آرش وارد اتاق شد وگفت:
–الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلندشدم ونشستم وتکیه دادم به تاج تخت وگفتم:
–من خوبم مامان، نگران نباشید.
–راحیل می بینی توچه بدبختی گیرافتادیم. لبهای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جانیامده بود. بایادآوری حرفهایش پردهی اشک جلوی دیدم را گرفت.
–مامان نمیشه بچه رو بعداز دنیاامدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟
–میگه من ازبچم جدانمیشم، خب مادره دیگه...
آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش را گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت:
–مامان جان شماحالتون بده، بریداستراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تاروح داداش بدبختم کمتر با این حرفها تو قبر بلرزه.
بعداز رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت. رویم را برگرداندم. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت و به گلهای پتو چشم دوخت.
–اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو، مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش می گفتم.
لبم را به دندان گرفتم.
–الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی.
–اگه بدونی وقتی تواون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط می خواد به خواسته ی خودش برسه، یه کم به ما فکرنمیکنه.
سرم را پایین انداختم وآرام گفتم:
–پس اون بداخلاقیها وبی محلیها واسه خاطر این بود؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش را از نظر گذراندم، چهرهاش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگیاش جذابتر ومردانهترش کرده بود. حالا دیگر برای به دست آوردنش باید می جنگیدم، ولی باکی؟ بامادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود وتمام زندگی و امیدش در نوه اش خلاصه میشد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمیداند از دنیا چه می خواهد.
شاید هم باید با خودم بجنگم...برای از دست دادن آرش باید با خودم میجنگیدم. آرش دستم را گرفت وپرسید:
–چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم:
"تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنهایک راه داره اونم تبخیره...تبخیرشدن خیلی دردناکه..."
نمی دانم اشکهایم خیلی گرم بودند یا گونه هایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت.
آرش اشکهایم را پاک کرد و گفت:
–تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته...اینقدرخودت رواذیت نکن.
حالا که پردهی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند.
آرش رفت و جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد. بعد دستهایش دور کمرم تنیده شدند.
–طاقت دیدن گریههات روندارم راحیل،
اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه...
با بُهت گفتم:
–پس مادرت چی؟ بااون قلبش.
اون که به جز توکسی رو نداره.
–توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، توبگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی.
مایوسانه نگاهش کردم.
–وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچهی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت249 با کمی مکث گفتم: –مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟ آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلوی
#پارت250
آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایدهایی نداشت.
آخرش میرسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمیشد کاری کرد.
چند روز گذشت.
من به خانوادهام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم ومکالمات تلفنی که با آرش داشتم کمکم همه متوجهی قضیه شدند.
البته می خواستم بعدازمراسم هفتم کیارش موضوع را بگویم اما خودشان زودتر فهمیدند.
به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرارشد مثل روز سوم مراسم بگیرند.
آرش وقتی از برنامه ی مادرش باخبرشد.اخم هایش در هم رفت و گفت:
–مامان جان هزینه اش زیادمیشه، همه ی پس اندازمن تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم.
مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت:
–هرچقدرهزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن.
آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد.
–ازکجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زورتاسربرج می رسونی...
مادرش بغض کرد.
–بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می گیرم می ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد گریه کرد وادامه داد:
–الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه.
تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زدکه مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود.
آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت.
نمی دانم آنجا چه گفته بودند یا چطور تحت فشار قرارش داده بودند که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافق است. فقط بایدصبرکنیم که عده ی مژگان تمام شود.
وقتی مادر شوهرم این حرفها را از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می کرد شنیدم...
چون می خواست برای مراسم دعوتشان کند و او هم چیزهایی شنیده بود و می خواست معتبربودن شایعاتی را که دهن به دهن می چرخید را از خودمادرشوهرم بشنود.
من داخل اتاق آرش در حال کتاب خواندن بودم و مادرآرش هم بلندبلند درحالی که راه می رفت برای برادرشوهرش بدون جا انداختن یک واو تعریف می کرد.
از حرفهای نصفه ونیمه ایی که می شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار را تایید کرده و میگوید جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاری است که می تواند بکند.
چشم دوختم به کتاب، حروف و کلمات از روی صفحهی کتاب بالا و پایین می پریدند، بعدکم کم راه افتادند.
کتاب را بستم وسرم را در دستهایم گرفتم.
اینبار مادر آرش شمارهی دیگری را گرفت وهمان حرفهای قبلی را تحویلش داد.
آرش سرکار بود. بایداز آنجا بیرون میزدم. به خاطر این که مادر آرش در خانه تنها نباشد، گاهی من پیشش میماندم، ولی حالا دیگر تحمل کردن آن فضا برایم سخت بود.
لباس پوشیدم وقبل از رفتن گفتم:
–مامان من می خوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بدشد...
حرفم را برید و گفت:
–برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش.
در مترو به آرش پیام دادم که مادرش در خانه تنهاست.
دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من وهر بار نگاهش می کردم لبخند میزد، یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی را از کیفم برداشتم تا به زهراخانم زنگ بزنم وحالش را بپرسم.
–الو، سلام زهراخانم، خوبید؟
–سلام عزیزم، ممنون، توچطوری؟ نامزدت چطوره؟ اون روز به کمیل میگفتم میخوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون.
–با حرفش بغضم گرفت وگفتم:
–ممنون، خواستم حال ریحانه روبپرسم.
–خوبه، خداروشکر، چند روز پیش فکرکردم میای.
دلیل نرفتنم را برایش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت. بعد روز و ساعت مراسم هفت را پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا میآیند.
بعداز تمام شدن حرفهایمان به سوگند زنگ زدم تا به خانهشان بروم و سرم را با خیاطی گرم کنم.
سوگند گفت که بانامزدش بیرون است. تماس را زودتر قطع کردم تا مزاحمشان نباشم.
باید فکر می کردم چکار کنم، به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم، برای همین به پاساژی که نزدیک خانمان بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه ی حریر داشت و روی قسمت حریرش پروانه های مشگی گیپور کارشده بود را خریدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...