✅کشف یک اشتباه در قرآن ؟؟؟
✨تعدادی از دانشمندان جمع شدند تا با تحقیق در متن قرآن؛ خطا و اشتباهی در آن بیابند و به این ترتیب قرآن را رد کنند!
لذا بسیار در متن قرآن و کلمات آن دقت کردند تا اینکه به این آیه رسیدند که در مورد داستان حضرت سلیمان است که وقتی مورچه ای لشکر حضرت سلیمان را میبیند به سایر مورچه ها میگوید:
پناه بگیرید تا لشکر سلیمان شما را خرد نکنند (لایحطمنکم)
در حالی که:
این کلمه در زبان عربی فقط در مورد خرد شدن شیشه به کار میرود اما مورچه ها آن را درباره ی خود بکار برده اند!
پس این اشکالی است که میتوان به متن قرآن گرفت!
بعد از آن یک دانشمند استرالیایی در تحقیقات علمی خود کشف کرد که:
بیش از 75 درصد از غشای خارجی بدن مورچه ها را شیشه تشکیل میدهد!
و با کشف این معجزه ی قرآن بلافاصله به اسلام ایمان آورد و مسلمان شدنش را اعلام نمود.
✨ خداوند در سوره "تین" (انجیر) به این میوه قسم خورده است و دانشمندان دینپژوه میگویند، احتمالاً علت آن است که انجیر یکی از میوههای همه چیز تمام است و کلکسیونی از املاح و ویتامینها دارد؛ لذا مورد توجه خاص قرآن قرار گرفته است.
اما این سوگند، ویژگی ظریف دیگری هم در بر دارد که موجب مسلمان شدن یک تیم تحقیقاتی ژاپنی شده است.
قصه از اینجا شروع شد که یک گروه پژوهشی ژاپنی، در بین مواد خوراکی به دنبال منبع پروتئین خاصی بودند که به میزان کم در مغز انسان و حیوانات تولید میشود. این پروتئین، کاهش دهنده کلسترول خون و مسئول تقویت قلب و شجاعت انسان است و باز تولیدش بعد از ۶۰ سالگی تعطیل میشود.
ژاپنیها فهمیدند این ماده فقط در انجیر و زیتون موجود است و برای تأمین آن، باید زیتون و انجیر را به نسبت یک به هفت مصرف کرد. یعنی ۷ زیتون و ۱ انجیر!
بعد از ارائه این نتیجه یکی از قرآن پژوهان مصری نامهای به این تیم تحقیقاتی مینویسد و اعلام میکند که در قرآن، خداوند به انجیر و زیتون در کنار هم قسم خورده!
نام انجیر فقط یک بار و نام زیتون نیز هفت بار در قرآن آمده است!
📖 بنازید به این معجزه جاوید و همیشه زنده و بیاییم کمتر بگذاریم قرآن در خانه ها خاک بخورد. ما در قبال قرآن مسئولیم و متاسفانه نسبت به این هدیه ی خداوند خیلی کم لطفیم!
غربی ها بیشتر قدر این معجزه را می دانند...
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 نفس میزبانا از خنده برید
✨ توضیحات حاج آقای موسوی واعظ درباره #معروفیت سال گذشته اش در محفل 😂😂😂😜
@mahfeltv3
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
وارداتاق شدم و دررو بستم... جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام عیار... پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت27
یاسر
بازهم همون کوچه...
همون درب مشکی...
همون نوع زنگ زدن خاص خودم...
ایندفعه مسعود درب رو بازکرد...
+به سلام داداش...بیاتو..
واردخونه شدم...مسعودهم بعدازچک کردن کوچه واردشدودرب رو قفل کرد.
_یاشارکو!؟
+دانشگاهه...الانادیگه بایدپیداش بشه...
_میخوام پیداش نشه..خبرش بیاد
نیشخندی زدوگفت
+هنوزم باش کنتاکی؟
_ازش متنفرم،مجبورنبودم تحملش نمیکردم...
+اونم نظرش راجع به توهمینه..میگه اعتمادبه تو حماقته...
_اونوولش کن.زرزیادمیزنه...یه چیزی بیاربخوریم...
+قهوه داریم بیارم؟
_لابدقهوه فوری؟
+آره...چشه مگه؟
_چش نیس،گوشه...نخواستیم بابا...بشین سرجات..
روی مبل نشست و مثل من پاهاشو روی میز رهاکرد...
+چه خبر؟متاهلی خوش میگذره؟دختره هم خوب چیزیه ها...
دندونامونامحسوس ازسرخشم روی هم فشاردادم و غریدم
_دهنتوببند...مهمونیو چه کردی؟
+حله بابا...آخرهفته همه رییس رؤسا جمعن...
نیشخندی زدم و گفتم..
_آفرین...عالیه...
ازروی کاناپه بلند شدم و به سمت دررفتم...
_مراقب اوضاع باش...هرچی که شد فقط یه ایمیل میدی...شیرفهم؟
+چشممم میلادخان...
دررو که بازکردم بایاشار سینه به سینه شدم...پوزخندی زدوگفت
+به ببین کی اینجاس...بودی حالا...من تازه اومدم..
_اتفاقا به همین دلیل دارم میرم...
نگاهی به مسعود انداختم و گفتم
_یادت نره حرفامو.خداحافظ
عینک دودیمو زدم ...کلاه سویی شرتم رو انداختم و بعدازاینکه بچه ها داخل رفتن و در رو بستن...با دستمال جیبی اثرانگشتاموپاک کردم و به سمت ماشینم رفتم...
مهسو
توی عالم خواب بودم که حس کردم کسی صدام میزنه...
_هووووم؟؟؟ولم کن
+پاشواینجاسرمامیخوری،چرااینجوری خوابیدی؟
آروم چشمامو بازکردم و یاسررو دیدم...
خب بابا یاسره دیگه...دوباره چشماموبستم ولی....چیییی؟یاسره؟
سریع چشماموبازکردم و سرجام نشستم...
_سلام
+سلام خانم...این چه وضع خوابیدنه؟
چراخونه اینقدسرده؟چرا بی پتو روی کاناپه خوابیدی؟اونم بااین سر و وضع
اینو که گفت نیشخندی زد و واردآشپزخونه شد...
بااعتمادبه نفس پرسیدم
_کدوم سرووضع؟مگه چمه؟هان؟
قهوه ساز رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد و باخنده نگاهی بهم انداخت و گفت...
+میتونی از آینه بپرسی...
و بازم خندید و به سمت اتاقش رفت..
کوفت هی میخنده،انگارقرص خنده خورده...
وارداتاقم شدم و جلوی آینه ایستادم...
بادیدن لباسام دلم میخواست خودموخفه کنم و جیغ بزنم...
یکی نیست بگه آخه دختره ی خل و چل...مگه خونه باباته و خودت تنهایی که اینجور لباس میپوشی؟؟؟
ای بابا چه اشکال داره ،شوهرته دیگه...
وجدان جان..خفه...دیگه بدتر...😖😭
لباسامو با یه دست لباس درست و حسابی عوض کردم ولی از اتاق بیرون نرفتم ...
صدای در اتاقم اومد
_بفرما
دررو بازکرد وبه ستون درتکیه دادو یک دستشو توی جیب شلوارگرمکنش گذاشته بود و با اون دستش هم فنجون قهوه اش رو گرفته بود...
+چرابیرون نمیای؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم...
+پاشو بیابیرون...من که چیزی ندیدم...درضمن،شوفاژارم خاموش نکن...قندیل میبندی..اگه سرمابخوری منم نیستم مراقبت باشم...
دوباره نیشخندی زد و ازاتاق بیرون رفت..
منم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم...
💠 @dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت27 یاسر بازهم همون کوچه... همون درب مشکی... همون نوع زنگ زدن خاص خودم.
درب یخچال روباز کردم...
بادیدن غذای موردعلاقم چشمام برق زد و ظرف حاوی لازانیارو از یخچال خارج کردم...
_اوووووم...چه کردی مهسوخانم...
روی اوپن آشپزخونه چهارزانو نشست و گفت
+بزارش سرجاش...یالا...
ابرویی بالاانداختم و گفتم
_آهااا...بعداونوقت چرا؟
+چون من میگم..
نیشخندی زدم و به سمت ماکروفررفتم و ظرف غذارو توش قراردادم...تنظیمش کردم و به سمت مهسو رفتم،دستمو به سینه زدم و گفتم
_اینجا من حرف آخررومیزنم...
چشمکی زدم و ادامه دادم
_بیا بشین روی مبل کارت دارم..
از اوپن پایین پرید و گفت
+باشه رییس
به سمت مبل ها رفت و نشست من هم همزمان غذارو از ماکروفر خارج کردم و سس و دوغ رو باخودم بردم...
+نوشابه هستا...
_نمیخورم...اهلش نیستم...هیکلم بهم میخوره...
چشماشو گرد کرد و گفت
+اوهوع...هیکلت؟؟؟مگه دختری؟
_نخیر،ورزشکارم...
+کمپزبده،حالابگوچیکارم داشتی ؟
_ببین مهسو صدباربهت گفتم،این آخرین باره...خوب گوش کن،من وظیفم مراقبت ازتوئه ولی خودتم کمک کن خانم..مگه نگفتم دررو قفل کن؟چرا قفل نکردی؟چرابی احتیاطی میکنی؟
فکرکردی اونا از کارای ما بی خبرن؟
نه،مطمئن باش فقط سکوت کردن تا به هدفشون برسن...پس وقتی من نیستم خودت مراقب باش حسابی،باشه؟
نگاهی کرد و گفت
+خب من که بلدنیستم...باشه.حواسم هست..
خنده ای زدم و دستموروی شونه اش گذاشتم و چشمکی زدم....از جام بلندشدم و به سمت اتاقم رفتم...
مهسو
وارد اتاقش شد و دررو بست،واردآشپزخونه شدم و مشغول شستن ظرفهاشدم...
صداش رو شنیدم که اسمموصدامیزد...
به سمت اتاقش رفتم و گفتم
_بله...کارم داری؟
+آره،امشب قرارمهمی دارم...احتمال داره تا دیروقت خونه نیام...حسابی مراقب خودت باش،هیچ جوره نمیشه کنسل کنم.وگرنه نمیرفتم.به بچه هاهم میسپرم اطراف خونه گشت بزنن ولی بازم میگم هیچکی ازخودت بهترنمیتونه مراقب باشه...افتاد؟
_اوهوم...حالا کجاهست این قرارمهممم؟
نگاه متعجبی بهم انداخت و یکی از ابروهاشو بالابرد و گفت
+متاسفم که اسرارشغلیمونمیتونم فاش کنم...
بعدهم نیشخندی زد
چهره ام رو بی تفاوت کردم و گفتم...
_هرجور راحتی...
وارد اتاقم شدم و روی تختم ولوشدم و مشغول خوندن کتاب
حدودا نیم ساعت بعدبود که صدای بسته شدن درب خونه رو شنیدم...
به طرف در رفتم و باکلید دوبار قفلش کردم و دوباره به اتاق برگشتم....
#منتنهاییروخوببلدم...
#دلمگرفتهازاینجا
#کمیمراقبمنباش...
🍁محیا موسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
درب یخچال روباز کردم... بادیدن غذای موردعلاقم چشمام برق زد و ظرف حاوی لازانیارو از یخچال خارج کردم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نم نم عشق💗
قسمت28
وارد لابی هتل شدم...ازدور دیدمش...مثل همیشه ظاهر شیک و آراسته اش چشم رو فریب میداد...اما نه چشم من رو...
من که سالها بود اون روی این مارخوش خط و خال رو شناخته بودم...
باهمون پوزخندهمیشگیم به سمتش رفتم...
از سرجاش بلندشد...
+اوووه ببین کی اومده...چطوری مردجوان؟
_زیرسایه ی شما عالییییی
+هنوزم زبون باز و پاچه خواری...
خنده ای کردم و گفتم...
_نمک پرورده ایم...
خنده ی پرعشوه ای کرد و گفت
+اولالا...حاضرجواب رو یادم رفت...اثرات پیریه دیگه...
بادستش اشاره به نشستن کرد...درحین نشستن گفتم
_اختیارداری عزیزم...پیر چیه؟شما که هرروز جوون ترازدیروز...
بازهم خندید و گفت
+خیلی خب کافیه...شام چی میخوری؟
_نگوکه یادت رفته سلیقمو؟
چشمکی زد و روبه گارسون گفت
+دو تا شیشلیک بامخلفات...و....زیتون پرورده اش یادت نره
و چشمکی به من زد
خنده ی بلندی سردادم و گفتم
_الحق که حافظه ات عالیه...
توی چشمام خیره شد و گفت
+تو و علایقت ملکه ی ذهن من باقی میمونین...
لبخندی زدم و به چشماش خیره شدم...
**
بعدازصرف شام جعبه سیگاررو به سمتم گرفت و گفت...
+نگوکه نمیکشی هنوزم؟
لبخندملایمی زدم و گفتم
_من سراغ هرکاری برم سراغ این کوفتی نمیرم...
+درعوض من عاشقشم...
_پس من چی؟
+توروکه میپرستم میلاد من...
اون پک های غلیظ به سیگارش میزد و من بانفرت و بغض به زن رو به روم نگاه میکردم...وبه اسم میلادفکر...اسمی که این زن برام انتخاب کرده بود....
#مادرم....
مهسو
باصدای تلویزیون که داشت اخبارمیگفت از خواب پریدم...
حتما یاسر اومده خونه ...توی آینه سرووضعم رو مرتب کردم و دست و صورتمو توی سرویس شستم...
ازاتاق خارج شدم و یاسررودیدم که روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه اش زل زده بود...
رفتم روبه روش ایستادم و تقریبا دادزدم...
_الوووو،چرااینقدزیادش کردی؟؟؟
جاخورد،مشخص بودتوی این عالم نبوده...
متقابلادادزد
+چی؟؟؟؟
سرمو باکلافگی تکون دادم و تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روی مبل کناری پرت کردم...
_چته؟چرا مثل مجسمه ابولهول زل زدی به تلویزیون و صداش رو تاآسمون هفتم بالابردی؟
+ببخشید حواسم نبود...
پوزخندی زدم و گفتم...
_متوجه شدم
به سمت اتاقش رفت و گفت
+میرم یه چرت بخوابم...لطفا برای اذان بیدارم کن...
_عه...چیزه...اذان کی هست؟؟؟
مستاصل سرش رو تکون داد و گفت...
+تلویزیون رو بزارروشن باشه...مشخص میشه...
_اوهوم...باشه...
به سمت اتاقش رفت و درروکوبید...
زیرلب گفتم
_وحشی....
شونه ای بالاانداختم و واردآشپزخونه شدم...
#شدهآنقدرمحوچشمهایشباشیکهصدایشرانشنوی؟
#میخندماماچشمهایمرنگغمدارد...
#باشمنباشمواقعادنیاچهکمدارد؟
🍁محیاموسوی 🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
11.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوزخ در برزخ
توصیف جهنم در برزخ توسط تجربه گر...
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
1_10345411086.mp3
3.97M
فلسفه رجعت چیست⁉️
⭕️پاسخ: #ابراهیم_افشاری
➖➖➖➖➖➖➖
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
.🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۲ فروردین ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 21 March 2024
قمری: الخميس، 10 رمضان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹رحلت ام المومنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها، سال دهم بعثت
🔹رسیدن نامه های اهل کوفه به امام حسین علیه السلام، 60ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️8 روز تا اولین شب قدر
▪️9 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️10 روز تا دومین شب قدر
▪️11 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠