eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌ عشق💗 قسمت26 یاسر دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین
وارداتاق شدم و دررو بستم... جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام عیار... پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآوردم...روی تخت پرتش کردم و وساعتمو از دور مچم بازکردم و روی پاتختی گذاشتم.. واردسرویس اتاق شدم و سرمو زیر لوله ی آب گرفتم... همیشه وقتی کلافه بودم آب سرد بهم آرامش میداد... لوله رو بستم و دکمه های لباسمو بازکردم و ازتنم خارجش کردم...گلوله اش کردم و پرتش کردم گوشه ی حمام... حوله ام رو روی سرم گذاشتم و موهاموخشک کردم...عادت به سشوارکشیدن نداشتم...شلوارموبا یه شلوار ورزشی عوض کردم و یه تی شرت هم تنم کردم.. ازپنجره به آسمون خیره شدم... پرت شدم به یه خاطره ی دور توی گذشته ام...یه خاطره ی گرم توی دل روزهای سردی که توی کشور غریبه داشتم...به روزهای هفده سالگیم.. «_چرااینجورنگاه میکنی نیلا؟ +چون دوستت دارم میلاد... دستمو روی میزکوبیدم و گفتم... _بس کن نیلا..هم من یه بچه ام هم تو...من و تو یک نقطه ی مشترک هم نداریم نیلا...بزرگترینش هم آیینمون...اینقدم به من نگومیلاد...» بابغض نگاهم کرد و دستشو آروم روی صورتم گذاشت... با خشم دستشو پس زدم و گفتم _بهم دست نزن.اه.چرانمیفهمی این چیزا توی دین من خوب نیستن نیلا...حتی اگه همدیگه رو دوس داشته باشیم...میفهمی عزیزم؟ آروم چشماشوبست و اشک ریخت..اشکاش آتیشم میزد...نفهمیدم چیشد که کنترلمواز دست دادم و بغلش کردم...اشک از چشمای خودمم جاری شد... این رابطه سرتاپا غلط بود» نگاهی به آسمون انداختم و زیرلب گفتم: _ازت متنفرم لعنتی...انتقام همه امونو ازت میگیرم...تماشاکن... مهسو ازصبح که بیدارشده بودم یاسر خونه نبود... لابدرفته پیش اون دختره...هه بدبختانه امروز کلاس هم نداشتم... گوشیمو برداشتم و کمی توی اینترنت چرخیدم ...مشغول خوندن یه رمان بودم یکهو برام پیامک اومد.. ازیه شماره ناشناس بود... «مبارک باشه...خیلی بهم میومدین» وا..کیه؟پیام دادم _ممنون ،شما؟ پیامم ارسال نشد... تماس گرفتم خاموش بود. خیلی تعجب کردم...ول کن هرکی باشه دوباره پیام میده... گوشیموکنار گذاشتم و تلفن خونه رو برداشتم و شماره یاسرروگرفتم بعداز سه تابوق برداشت +بله _سلام +علیک...چیزی شده؟ _نه..خواستم ببینم ناهارمیای؟ +آهان،نه...منتظرم نباش...بخور.درارم قفل کن...من بایدبرم خدافظ و تلفن رو قطع کرد... نگاهی به تلفن انداختم و شکلکی براش درآوردم... بیچاره تلفن گناهش چیه آخه؟؟؟ دوباره تلفن رو برداشتم و شماره طنازروگرفتم... بعدازکمی حرف زدن به آشپزخونه رفتم و مشغول پختن لازانیا شدم... 🍁محیاموسوی🍁 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹 🌷آداب جواب رد دادن به خواستگار هر خواستگاری لزوما به ازدواج ختم نمی‌شود. خیلی وقت‌ها به این نتیجه می‌رسید که باید به فلان خواستگار جواب رد داد، اما جواب منفی دادن، خودش اصول و قاعده ای دارد که باید رعایت کنید. در غیر این صورت جواب رد شما ممکن است باعث دلخوری یا حتی کینه‌هایی شود که پاک کردن اثرات آن تا مدت‌ها زمان می‌برد. به خصوص اگر پای خواستگاری‌های فامیلی یا همکاری در میان باشد. 🔹بجای طفره رفتن و آسمان و ریسمان چیدن،راستش را بگویید. 🔸حرفتان را در چت و تلفنی نگویید و ترتیب یک قرار حضوری را بدهید. 🔹مراقب واژه‌ها باشید تا غرورش نشکند 🔸بگذارید از احساسش حرف بزند و بجای متکلم وحده بودن، گفتگو کنید. 🔹با اقتدار و اعتماد بعه نفس صحبت کنید تا تکلیف او مشخص شود و بعد از گفتگو ارتباط تان را کامل قطع کنید. 🤔 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✅کشف یک اشتباه در قرآن ؟؟؟ ✨تعدادی از دانشمندان جمع شدند تا با تحقیق در متن قرآن؛ خطا و اشتباهی در آن بیابند و به این ترتیب قرآن را رد کنند! لذا بسیار در متن قرآن و کلمات آن دقت کردند تا اینکه به این آیه رسیدند که در مورد داستان حضرت سلیمان است که وقتی مورچه ای لشکر حضرت سلیمان را میبیند به سایر مورچه ها میگوید: پناه بگیرید تا لشکر سلیمان شما را خرد نکنند (لایحطمنکم) در حالی که: این کلمه در زبان عربی فقط در مورد خرد شدن شیشه به کار میرود اما مورچه ها آن را درباره ی خود بکار برده اند! پس این اشکالی است که میتوان به متن قرآن گرفت! بعد از آن یک دانشمند استرالیایی در تحقیقات علمی خود کشف کرد که: بیش از 75 درصد از غشای خارجی بدن مورچه ها را شیشه تشکیل میدهد! و با کشف این معجزه ی قرآن بلافاصله به اسلام ایمان آورد و مسلمان شدنش را اعلام نمود. ✨ خداوند در سوره "تین" (انجیر) به این میوه قسم خورده است و دانشمندان دین‌پژوه می‌گویند، احتمالاً علت آن است که انجیر یکی از میوه‌های همه چیز تمام است و کلکسیونی از املاح و ویتامین‌ها دارد؛ لذا مورد توجه خاص قرآن قرار گرفته است. اما این سوگند، ویژگی ظریف دیگری هم در بر دارد که موجب مسلمان شدن یک تیم تحقیقاتی ژاپنی شده است. قصه از اینجا شروع شد که یک گروه پژوهشی ژاپنی، در بین مواد خوراکی به دنبال منبع پروتئین خاصی بودند که به میزان کم در مغز انسان و حیوانات تولید می‌شود. این پروتئین، کاهش دهنده کلسترول خون و مسئول تقویت قلب و شجاعت انسان است و باز تولیدش بعد از ۶۰ سالگی تعطیل می‌شود. ژاپنی‌ها فهمیدند این ماده فقط در انجیر و زیتون موجود است و برای تأمین آن، باید زیتون و انجیر را به نسبت یک به هفت مصرف کرد. یعنی ۷ زیتون و ۱ انجیر! بعد از ارائه این نتیجه یکی از قرآن پژوهان مصری نامه‌ای به این تیم تحقیقاتی می‌نویسد و اعلام می‌کند که در قرآن، خداوند به انجیر و زیتون در کنار هم قسم خورده! نام انجیر فقط یک بار و نام زیتون نیز هفت بار در قرآن آمده است! 📖 بنازید به این معجزه جاوید و همیشه زنده و بیاییم کمتر بگذاریم قرآن در خانه ها خاک بخورد. ما در قبال قرآن مسئولیم و متاسفانه نسبت به این هدیه ی خداوند خیلی کم لطفیم! غربی ها بیشتر قدر این معجزه را می دانند... https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 نفس میزبانا از خنده برید ✨ توضیحات حاج آقای موسوی واعظ درباره سال گذشته اش در محفل 😂😂😂😜 @mahfeltv3 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
وارداتاق شدم و دررو بستم... جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام عیار... پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم ‌عشق💗 قسمت27 یاسر بازهم همون کوچه... همون درب مشکی... همون نوع زنگ زدن خاص خودم... ایندفعه مسعود درب رو بازکرد... +به سلام داداش...بیاتو.. واردخونه شدم...مسعودهم بعدازچک کردن کوچه واردشدودرب رو قفل کرد. _یاشارکو!؟ +دانشگاهه...الانادیگه بایدپیداش بشه... _میخوام پیداش نشه..خبرش بیاد نیشخندی زدوگفت +هنوزم باش کنتاکی؟ _ازش متنفرم،مجبورنبودم تحملش نمیکردم... +اونم نظرش راجع به توهمینه..میگه اعتمادبه تو حماقته... _اونوولش کن.زرزیادمیزنه...یه چیزی بیاربخوریم... +قهوه داریم بیارم؟ _لابدقهوه فوری؟ +آره...چشه مگه؟ _چش نیس،گوشه...نخواستیم بابا...بشین سرجات.. روی مبل نشست و مثل من پاهاشو روی میز رهاکرد... +چه خبر؟متاهلی خوش میگذره؟دختره هم خوب چیزیه ها... دندونامونامحسوس ازسرخشم روی هم فشاردادم و غریدم _دهنتوببند...مهمونیو چه کردی؟ +حله بابا...آخرهفته همه رییس رؤسا جمعن... نیشخندی زدم و گفتم.. _آفرین...عالیه... ازروی کاناپه بلند شدم و به سمت دررفتم... _مراقب اوضاع باش...هرچی که شد فقط یه ایمیل میدی...شیرفهم؟ +چشممم میلادخان... دررو که بازکردم بایاشار سینه به سینه شدم...پوزخندی زدوگفت +به ببین کی اینجاس...بودی حالا...من تازه اومدم.. _اتفاقا به همین دلیل دارم میرم... نگاهی به مسعود انداختم و گفتم _یادت نره حرفامو.خداحافظ عینک دودیمو زدم ...کلاه سویی شرتم رو انداختم و بعدازاینکه بچه ها داخل رفتن و در رو بستن...با دستمال جیبی اثرانگشتاموپاک کردم و به سمت ماشینم رفتم... مهسو توی عالم خواب بودم که حس کردم کسی صدام میزنه... _هووووم؟؟؟ولم کن +پاشواینجاسرمامیخوری،چرااینجوری خوابیدی؟ آروم چشمامو بازکردم و یاسررو دیدم... خب بابا یاسره دیگه...دوباره چشماموبستم ولی....چیییی؟یاسره؟ سریع چشماموبازکردم و سرجام نشستم... _سلام +سلام خانم...این چه وضع خوابیدنه؟ چراخونه اینقدسرده؟چرا بی پتو روی کاناپه خوابیدی؟اونم بااین سر و وضع اینو که گفت نیشخندی زد و واردآشپزخونه شد... بااعتمادبه نفس پرسیدم _کدوم سرووضع؟مگه چمه؟هان؟ قهوه ساز رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد و باخنده نگاهی بهم انداخت و گفت... +میتونی از آینه بپرسی... و بازم خندید و به سمت اتاقش رفت.. کوفت هی میخنده،انگارقرص خنده خورده... وارداتاقم شدم و جلوی آینه ایستادم... بادیدن لباسام دلم میخواست خودموخفه کنم و جیغ بزنم... یکی نیست بگه آخه دختره ی خل و چل...مگه خونه باباته و خودت تنهایی که اینجور لباس میپوشی؟؟؟ ای بابا چه اشکال داره ،شوهرته دیگه... وجدان جان..خفه...دیگه بدتر...😖😭 لباسامو با یه دست لباس درست و حسابی عوض کردم ولی از اتاق بیرون نرفتم ... صدای در اتاقم اومد _بفرما دررو بازکرد وبه ستون درتکیه دادو یک دستشو توی جیب شلوارگرمکنش گذاشته بود و با اون دستش هم فنجون قهوه اش رو گرفته بود... +چرابیرون نمیای؟ سکوت کردم و چیزی نگفتم... +پاشو بیابیرون...من که چیزی ندیدم...درضمن،شوفاژارم خاموش نکن...قندیل میبندی..اگه سرمابخوری منم نیستم مراقبت باشم... دوباره نیشخندی زد و ازاتاق بیرون رفت.. منم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم... 💠 @dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم ‌عشق💗 قسمت27 یاسر بازهم همون کوچه... همون درب مشکی... همون نوع زنگ زدن خاص خودم.
درب یخچال روباز کردم... بادیدن غذای موردعلاقم چشمام برق زد و ظرف حاوی لازانیارو از یخچال خارج کردم... _اوووووم...چه کردی مهسوخانم... روی اوپن آشپزخونه چهارزانو نشست و گفت +بزارش سرجاش...یالا... ابرویی بالاانداختم و گفتم _آهااا...بعداونوقت چرا؟ +چون من میگم.. نیشخندی زدم و به سمت ماکروفررفتم و ظرف غذارو توش قراردادم...تنظیمش کردم و به سمت مهسو رفتم،دستمو به سینه زدم و گفتم _اینجا من حرف آخررومیزنم... چشمکی زدم و ادامه دادم _بیا بشین روی مبل کارت دارم.. از اوپن پایین پرید و گفت +باشه رییس به سمت مبل ها رفت و نشست من هم همزمان غذارو از ماکروفر خارج کردم و سس و دوغ رو باخودم بردم... +نوشابه هستا... _نمیخورم...اهلش نیستم...هیکلم بهم میخوره... چشماشو گرد کرد و گفت +اوهوع...هیکلت؟؟؟مگه دختری؟ _نخیر،ورزشکارم... +کم‌پز‌بده،حالابگوچیکارم داشتی ؟ _ببین مهسو صدباربهت گفتم،این آخرین باره...خوب گوش کن،من وظیفم مراقبت ازتوئه ولی خودتم کمک کن خانم..مگه نگفتم دررو قفل کن؟چرا قفل نکردی؟چرابی احتیاطی میکنی؟ فکرکردی اونا از کارای ما بی خبرن؟ نه،مطمئن باش فقط سکوت کردن تا به هدفشون برسن...پس وقتی من نیستم خودت مراقب باش حسابی،باشه؟ نگاهی کرد و گفت +خب من که بلدنیستم...باشه.حواسم هست.. خنده ای زدم و دستموروی شونه اش گذاشتم و چشمکی زدم....از جام بلندشدم و به سمت اتاقم رفتم... مهسو وارد اتاقش شد و دررو بست،واردآشپزخونه شدم و مشغول شستن ظرفهاشدم... صداش رو شنیدم که اسمموصدامیزد... به سمت اتاقش رفتم و گفتم _بله...کارم داری؟ +آره،امشب قرارمهمی دارم...احتمال داره تا دیروقت خونه نیام...حسابی مراقب خودت باش،هیچ جوره نمیشه کنسل کنم.وگرنه نمیرفتم.به بچه هاهم میسپرم اطراف خونه گشت بزنن ولی بازم میگم هیچکی ازخودت بهترنمیتونه مراقب باشه...افتاد؟ _اوهوم...حالا کجاهست این قرارمهممم؟ نگاه متعجبی بهم انداخت و یکی از ابروهاشو بالابرد و گفت +متاسفم که اسرارشغلیمونمیتونم فاش کنم... بعدهم نیشخندی زد چهره ام رو بی تفاوت کردم و گفتم... _هرجور راحتی... وارد اتاقم شدم و روی تختم ولوشدم و مشغول خوندن کتاب حدودا نیم ساعت بعدبود که صدای بسته شدن درب خونه رو شنیدم... به طرف در رفتم و باکلید دوبار قفلش کردم و دوباره به اتاق برگشتم.... ... ... 🍁محیا موسوی🍁 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
درب یخچال روباز کردم... بادیدن غذای موردعلاقم چشمام برق زد و ظرف حاوی لازانیارو از یخچال خارج کردم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم نم عشق💗 قسمت28 وارد لابی هتل شدم...ازدور دیدمش...مثل همیشه ظاهر شیک و آراسته اش چشم رو فریب میداد...اما نه چشم من رو... من که سالها بود اون روی این مارخوش خط و خال رو شناخته بودم... باهمون پوزخندهمیشگیم به سمتش رفتم... از سرجاش بلندشد... +اوووه ببین کی اومده...چطوری مردجوان؟ _زیرسایه ی شما عالییییی +هنوزم زبون باز و پاچه خواری... خنده ای کردم و گفتم... _نمک پرورده ایم... خنده ی پرعشوه ای کرد و گفت +اولالا...حاضرجواب رو یادم رفت...اثرات پیریه دیگه... بادستش اشاره به نشستن کرد...درحین نشستن گفتم _اختیارداری عزیزم...پیر چیه؟شما که هرروز جوون ترازدیروز... بازهم خندید و گفت +خیلی خب کافیه...شام چی میخوری؟ _نگوکه یادت رفته سلیقمو؟ چشمکی زد و روبه گارسون گفت +دو تا شیشلیک بامخلفات...و....زیتون پرورده اش یادت نره و چشمکی به من زد خنده ی بلندی سردادم و گفتم _الحق که حافظه ات عالیه... توی چشمام خیره شد و گفت +تو و علایقت ملکه ی ذهن من باقی میمونین... لبخندی زدم و به چشماش خیره شدم... ** بعدازصرف شام جعبه سیگاررو به سمتم گرفت و گفت... +نگوکه نمیکشی هنوزم؟ لبخندملایمی زدم و گفتم _من سراغ هرکاری برم سراغ‌ این کوفتی نمیرم... +درعوض من عاشقشم... _پس من چی؟ +توروکه میپرستم میلاد من... اون پک های غلیظ به سیگارش میزد و من بانفرت و بغض به زن رو به روم نگاه میکردم...وبه اسم میلادفکر...اسمی که این زن برام انتخاب کرده بود.... .... مهسو باصدای تلویزیون که داشت اخبارمیگفت از خواب پریدم... حتما یاسر اومده خونه ...توی آینه سرووضعم رو مرتب کردم و دست و صورتمو توی سرویس شستم... ازاتاق خارج شدم و یاسررو‌دیدم که روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه اش زل زده بود... رفتم روبه روش ایستادم و تقریبا دادزدم... _الوووو،چرااینقدزیادش کردی؟؟؟ جاخورد،مشخص بود‌توی این عالم نبوده... متقابلادادزد +چی؟؟؟؟ سرمو باکلافگی تکون دادم و تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روی مبل کناری پرت کردم... _چته؟چرا مثل مجسمه ابولهول زل زدی به تلویزیون و صداش رو تاآسمون هفتم بالابردی؟ +ببخشید حواسم نبود... پوزخندی زدم و گفتم... _متوجه شدم به سمت اتاقش رفت و گفت +میرم یه چرت بخوابم...لطفا برای اذان بیدارم کن... _عه...چیزه...اذان کی هست؟؟؟ مستاصل سرش رو تکون داد و گفت... +تلویزیون رو بزارروشن باشه...مشخص میشه... _اوهوم...باشه... به سمت اتاقش رفت و درروکوبید... زیرلب گفتم _وحشی.... شونه ای بالاانداختم و واردآشپزخونه شدم... ؟ ... ؟ 🍁محیاموسوی 🍁 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_10345411086.mp3
3.97M
‌ فلسفه رجعت چیست⁉️ ⭕️پاسخ: ➖➖➖➖➖➖➖ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
.🏴🏴🏴🏴🏴 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۲ فروردین ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 21 March 2024 قمری: الخميس، 10 رمضان 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹رحلت ام المومنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها، سال دهم بعثت 🔹رسیدن نامه های اهل کوفه به امام حسین علیه السلام، 60ه-ق 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️8 روز تا اولین شب قدر ▪️9 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️10 روز تا دومین شب قدر ▪️11 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام 💠 @dastan9 💠
یا اَیهَا النَّاسُ اَ لَا اُخْبِرُکُمُ الْیوْمَ بِخَیرِ النَّاسِ‌ جَدّاً وَ جَدَّةً؟ قَالُوا بَلَی یا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ عَلَیکُمْ بِالْحَسَنِ وَ الْحُسَینِ فَاِنَّ جَدَّهُمَا رَسُولُ اللَّهِ وَ جَدَّتَهُمَا خَدِیجَةُ الْکُبْرَی بِنْتُ خُوَیلِدٍ سَیدَةُ نِسَاءِ الْجَنَّة؛[۱۵] ‌ای مردم آیا امروز به شما خبر ندهم بهترین مردم را از جهت جد و جده [چه کسی است]؟ پاسخ دادند: آری‌ای رسول خدا! پیامبر فرمود: بر شما باد به حسن و حسین چرا که جد آن دو رسول خدا و جده آنان خدیجه کبری دختر خویلد و سرور زنان بهشت است.» وفات حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها بر تمام مسلمانان جهان تسلیت باد 🖤 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✅از چشم خدا افتاده‌ایم یا خیر؟ ✍یکی از علما می‌گفت اگر می‌خواهی ببینی از چشم خدا افتاده‌ای یا نه، یک راه بیشتر ندارد... هروقت دیدی گناه می‌کنی و بعد غصه می‌خوری، بدان که از چشم خدا نیفتاده‌ای. اما اگر گناه می‌کنی و می‌گویی: مهم نیست؛ بترس که خط دورت کشیده شده باشد. https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
دیوانه ای در شهر بود که میگفتن از رفتن عشقش دیوانه شده است! روزی دیوانه از کنار جمعی میگذشت، بزرگان جمع به تمسخر به دیوانه گفتند: اهای دیوانه ! میتوانی برای ما شعری بخوانی که ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ " ﺩﻝ " ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﺎﺷد ﻭ ﻫﺮﮐﺪاﻡ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟ دیوانه گفت: بله میتوانم! ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ، ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ , ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ، ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ، ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ، ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم نم عشق💗 قسمت28 وارد لابی هتل شدم...ازدور دیدمش...مثل همیشه ظاهر شیک و آراسته اش چش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم ‌عشق 💗 قسمت29 یاسـر وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم.. همونجاپشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.. همیشه حالم بعدازدیدن اون زن اینجورمیشد...لعنت به من و گذشته ام... گذشته ای که هنوزهم مجبورم تحملش کنم... چشمم به سجاده ام افتاد که وسط اتاق پهن بود... به سمت سرویس رفتم و وضوگرفتم... لباسم رو با یه لباس سفید تمیز عوض کردم..کمی از عطر محمدی ام رو زدم و بااحترام روی سجاده ام نشستم... یاعلی گفتم و ازسرجام بلندشدم... نیت کردم و قامت بستم... **** بعدازتموم شدن نماز تسبیحمودستم گرفتم و شروع کردم به ذکرگفتن و استغفارکردن... دونه دونه اشکام جاری میشدن...تاجایی که هق هق میکردم... تسبیحموکنارگذاشتم و سرم رو روی مهرگذاشتم...مهرتربت...چقدردلم هوای بین الحرمین داشت... این که تاحالاکربلانرفته بودم برام یه ننگ بود.تاهجده سالگیم که توی اون کشورلعنتی بودم...بعدشم که دیگه به واسطه ی شغلم نمیشدبرم...😞 بعدازکمی دردودل باخدا و اهل بیت ع سجاده ام رو جمع کردم و دست و صورتم رو توی سرویس شستم... روی تختم درازکشیدم و به سقف خیره شدم... کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم... مهسو مشغول آشپزی بودم که اذان پخش شد... کسی که اذان رو میگفت چقدرصدای زیبایی داشت...برای چندثانیه محو اون صداشدم...انگار که خاطره ای دور ازاین صداداشتم...همین قدر زنده،همین قدر شیوا و رسا... یکهویادم اومد که باید یاسررو ازخواب بیدار میکردم... به سمت اتاقش رفتم... در زدم و دستگیره رو پایین کشیدم... باز نشد،انگار قفل بود. چندبار محکم در زدم ولی نشنید انگاری... آقارو باش،چجور میخوای از من نگهداری کنی تو آخه،خودت پرستارلازمی... گوشیمو از جیب لباسم درآوردم و روی شماره یاسر ضربه زدم... بعداز چندلحظه صدای زنگ خورش رو شنیدم... تماس رو وصل کرد _سلام آقای خوابالو...چقدمیخوابی،پاشوببینم،اذانه.. +باشه بابا،اومدم قطع کرد،این بشر ادب حالیش نیس که... واردآشپزخونه شدم و مشغول ناهارپختن شدم.... صدای در اتاق رو شنیدم که بازشد... بعد ازچندلحظه واردآشپزخونه شد +سلام بااخم برگشتم طرفش _سلام و کوفت،به من میگه بیدارم کن بعد مثل خرس میخوابه درهم قفل میکنه...تومثلا محافظ منی؟ خنده ی ملایمی کرد و گفت +من تسلیم،حق باتوئه...خیلی خسته بودم شرمنده از تعجب اینکه عصبانی نشدازلحن بی ادبانه ام ابرو بالاانداختم و گفتم _خواهش میکنم واردپذیرایی شد و تلویزیون رو خاموش کرد.. سجاده اش رو پهن کرد و نمازش رو شروع کرد... لحن و صوت عربیش واقعا جذاب بود... ازصدای صدتا خواننده درنظرم گرمترو جذابتربود این صداومتنی که میخوند... وقتی به خودم اومدم که دیدم با لبخند بهم خیره شده ... سرموپایین انداختم که باحرفش شوکه شدم + ... 💠 @dastan9 🌹
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم ‌عشق 💗 قسمت29 یاسـر وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم.. همونجاپشت در نشستم و سرم رو
دستامو بهم زدم و گفتم _خب ضعییییفه،ناهااار چی داریم؟ با خشم نگاهم کرد و گفت +اگه زن ضعیفه اس پس مرد هم ضعیف هس... دستمو به کمرم زدم و گفتم _اوهوع،به قول اون یارو حرفای خارجکی میزنی...ناهارو ردکن بیاد بابا +دستورنده ها حس کردم اوضاع داره خطری میشه ،لبخندی زدم و گفتم _شوخی میکنم بخندیم بابا،لطف میکنی غذارو بیاری؟ شکلکی درآورد و گفت +این شد...بشین تا میزوبچینم روی صندلی نشستم و منتظرشدم،بعداز چند دقیقه کارچیدن میزتموم شد ...خودش هم نشست ... _راستشوبگو،ازکجا فهمیدی من کلم پلو دوس دارم؟ +تورونمیدونستم،ولی خودم دوس داشتم،بخاطرخودم پختم _آهاااا.که اینطور مشغول خوردن غذابودیم که گفت +راستی یه چیزجالب _چی؟؟؟ +امروز که از تلویزیون اذان پخش شد...حس میکردم قبلا یه خاطره ای بااذان دارم...حس میکردم با هرکلمه اش یه خاطره ی قشنگ دارم دوغی که داشتم میخوردم پرید گلوم... بعداز قطع شدن سرفه ام هول هولکی گفتم _تو؟نه بابا،فکرکردی...اذان؟تو؟نه بابا.بیخیال ومشغول خوردن غذام شدم... مهسو مشکوک نگاهش کردم،این یه چیزیش میشه ها... شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن غذام شدم... بعدازغذایاسر بادرخواست خودش داوطلب شستن ظرفهاشد... گوشیم رو روی اوپن گذاشتم و به سمت سرویس رفتم تا دست و صورتموبشورم... بعداز چنددقیقه از سرویس بیرون اومدم و به سمت گوشیم رفتم،اما هرچی گشتم روی اوپن نبود... +نگرد،پیش منه به طرفش برگشتم و ابرویی بالاانداختم...دستمو به سمتش گرفتم وگفتم _نمیدونم چرا پیش توئه ولی لطفا میدیش؟ پوزخندی زد و گفت +نه بهت زده گفتم _یعنی چی؟مگه من اسیرتوام؟ +یاشارکیه؟ جاخوردم... با من من گفتم _چیزه...یکی از بچه های دانشگاهه +آها،احیانا اونی نیس ک اونروز توی بغلش ولوبودی توی دانشگاه؟چهره اش هم مشخص نبود؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم _خب،آره خودشه پوزخندمحکمی زد و گوشیو توی بغلم انداخت و گفت +داشت بهت زنگ میزد،ازنگرانی درش بیار... به سمت اتاقش رفت و دررو محکم کوبید... 💠 @dastan9 🌹
داستانهای کوتاه و آموزنده
دستامو بهم زدم و گفتم _خب ضعییییفه،ناهااار چی داریم؟ با خشم نگاهم کرد و گفت +اگه زن ضعیفه اس پس مرد
باکلافگی توی اتاق قدم میزدم.... لعنتی...بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه... سویی شرتمو پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار کتون عوض کردم گوشی وکیف پول و سوییچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم... واردهال شدم که مهسو پرسید +کجامیری؟ ازخشم لبریزبودم،باصدای نسبتابلندی گفتم _لال شو مهسو..فهمیدی؟ به سمت درخروجی رفتم که بایادآوری چیزی گفتم _چیزی نمونده که بخای بگی؟مزاحمی،چیزی توی دانشگاه،فضای مجازی نداری؟ کمی فکرکرد وباصدای لرزان وآرومی گفت +نه...ندارم یک قدم دیگه برداشتم که باحرفش ایستادم +اما....دیروز یه پیام مشکوک داشتم...البته شاید از نظر من مشکوکه _بروبیارش،یالا گوشیش رو به دست من داد ... بادیدن پیام و شماره فرستنده خون تو‌رگهام یخ بست... آخه،تو ازکجاپیدات شد؟این نقشه به حدکافی پیچیده هست...ای خدا... باخشم به مهسو نگاه کردم و گفتم: _اینوالان بایدبگی؟؟؟؟ با بغض گفت +خب من از کجامیدونستم... اه لعنتی _دراروقفل کن. سیمکارتشو از گوشی درآوردم و درجا شکوندمش +چیکارمیکنی دیوونه؟ تو چشمش خیره شدم و گفتم _آره من دیوونم...پس حواستوخوب جمع کن.. گوشیشو کوبیدم تخت سینش و به چهره ی مبهوتش توجه نکردم... درو کوبیدم و از خونه خارج شدم... مهسو لعنتی... چرا فکر میکردم خوش اخلاقی؟ چیشدیهو؟لعنت به تو یاشار...اه لعنت به همتون... درروقفل کردم و همونجا کنار در نشستم و به سیمکارت شکستم خیره شدم... نذاشت لااقل شماره هاشو کپی کنم...وحشی دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود...برای دین خودم...برای مهسوی اصلی... درعرض چند روز دنیام زیر و رو شده... زندگیم بازی جدیدی رو شروع کرده بود... بازی که من هیچی ازش نمیدونستم... هیچی... از سرجام بلند شدم و به طرف اتاق خوابم رفتم...یکدست لباس ازکمدخارج کردم و به سمت حمام رفتم.... .. 🍁محیا موسوی🍁 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
باکلافگی توی اتاق قدم میزدم.... لعنتی...بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه... سویی شرتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم ‌عشق💗 30 یاسر با سرعت دیوانه واری خیابونهارو پشت سر میذاشتم...مطمئن بودم تاالان کلی جریمه شدم...ولی ذره ای مهم نبود،تنهاچیزی که برام مهم بود الان،این بود که یه مشت بخوابونم توی صورت اون آشغال... به همون خیابون رسیدم...همون درب مشکی کوچیک.... دستموگذاشته بودم روی زنگ و برنمیداشتم...کسی جواب نداد..حدس میزدم چرا....به خودم مسلط شدم و مدل خودم زنگ زدم... بعداز چندثانیه در باز شدو قامت مسعود جلوی چشمام نقش بست... هولش دادم و وارد خونه شدم... دست خودم نبود،دلم میخواست دادبزنم _کووو؟کجاست این آشغال؟؟؟ +آروم باش،چته چی میگی _مسعود خفه شو.فقط بگو کجاست این تن لش،یاشار ++چییییه؟سر آوردی مگه ؟چته دادمیزنی وحشی.رم کردی به سمتش یورش بردم و هلش دادم تودیوار میخواست مقاومت کنه ولی امونش ندادم و انداختمش روزمین نفس نفس میزد... پوزخندی زدم و تو چشماش زل زدم و گفتم _دوروور مهسو ببینمت خونت حلاله یاشار.قید همه چیو میزنم و هرچی ازت میدونم رو میکنم...خودت خوب میدونی چقد برای تو یکی ترسناکم... باوحشت بهم زل زده بود +یکی به منم بگه چه خبره... نگاهی به مسعود انداختم و گفتم _به رییس بگو یاشار هوس تک روی کرده...هرکاری گفت انجام میدی... یکباردیگه نگاهی به اون آشغال انداختم و بالبخندی از سررضایت از خونه خارج شدم... مهسو مشغول سشوار کشیدن بودم که صدای در اومد... توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم ... به درک...به من چه که اومده خونه... هرچی دلش میخادمیگه،هرجور میخواد رفتارمیکنه،همیشه هم مقصر منم... لابدالان هم توقع داره برم پیشوازش مثل زن های خونه دار و خوب کتشو بگیرم بهش خسته نباشید بگم و... *خب خب دیگه ادامه نده،درضمن مهسوخانم اصلا کت تنش نبود که رفت...سویی شرت بود توچی میگی دیگه وجدان جان،حالا هرچی تنش بود...مهم نیس،مهم اون حرفاییه که زد... والا اه موهای منم چقد بلندن...اعصاب خوردکنا...سشوارکشیدنشون عذابه... سشوارکشیدن که تموم شد اتو مو رو درآوردم و به برق زدم و منتظر موندم تا گرم بشه... توی این فاصله هم ناخن هامو لاک زدم عادت داشتم وقتی حسابی اعصابم داغون بود یا ظرف بشورم یا به خودم برسم... الان که ظرف نبود و جناب بدعنق خان شسته بودشون پس به خودم میرسم😎 تا چشمش دربیاد اصلا * اتوی موهام تموم شد،خودم رو توی آینه نگاه کردم و بوسی برای خودم فرستادم صدای دراتاقم اومد... اخمی کردم و گفتم _بفرما وارد اتاق شد و جلو اومد +اومدم اینو بت بدم بسته که دستش بود رو بهم داد،ازش گرفتم...یه سیمکارت اعتباری بود... _ممنون کمی مکث کرد و جلوتر اومد... همینجوری جلو میومد و من عقب میرفتم درهمون حال گفت +بابت حرفام و لحنم متاسفم...تو از یه سری چیزاخبرنداری..بابت اون بود.ببخشید _باشه،باشه بخشیدم...چرااینجوری میکنی حالا به دیوار خوردم...و حالا دریک قدمیم ایستاده بود... باوحشت بهش نگاه میکردم... جلوتراومدو پیشونیشوبه پیشونیم چسبوند... 💠 @dastan9 😍
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم ‌عشق💗 30 یاسر با سرعت دیوانه واری خیابونهارو پشت سر میذاشتم...مطمئن بودم تاالان
سرم رو نزدیکتربردم ،خیره شدم توچشماش وبالبخند موزیانه ای گفتم _چه شامپویی میزنی مهسو؟ بوش کل اتاقو برداشته... بادستاش هلم داد عقب،زدم زیرخنده.. +خیلی بددددی،ترسیدم،بیماری مگه... _آخ که چقدم بدت اومدا... دوباره زدم زیرخنده +روآب بخندی...بروبیرون بابا باهمون خنده ازاتاق خارج شدم و از اتاق خودم لپ تاپم رو آوردم و روی کاناپه ی هال ولوشدم باصدای بلند گفتم _مهسووو با غرغراومدبیرون و گفت +چییییه؟چتتته دادمیزنی همینجور که سرم توی لپ تاپ بود گفتم _بیزحمت نسکافه درست میکنی؟توی ماگ بریز برام ممنون. +امری باشه؟ _نه،فعلا امری نیست... نیشخندی زدم و به کارم ادامه دادم... ایمیل های جدید از سمت اداره که حاوی اطلاعات محرمانه بود... ایمیلی که از طرف اون عفریته بود... بازش کردم... چشمام برقی زد... اطلاعات رو برای سرهنگ ایمیل کردم... همون لحظه گوشیم زنگ خورد.. مهسو با دو ماگ سرامیکی نسکافه کنارم نشسته بود... _امیرحسینه +خب جواب بده تماس رو وصل کردم _جانم داداشم؟ +سلام گل داداش.خوبین خوشین؟ _سپاس،شماخوبین؟ازینورا؟ +مام خوبیم.والا من و عیال گفتیم تو که ته بیمعرفتی هستی،ماخراب شیم سرتون. خنده ای کردم و گفتم _قدمتون سرچشم داداش،شام منتظریم. +قربونت برم که تیزهوشی بعداز کمی حرف زدن تماس رو قطع کردم. مهسو باکنجکاوی به یاسر زل زده بودم به محض قطع کردن تماسش پرسیدم _کی بود چی گف؟ با ابروهای بالارفته و نیشخند گفت +اروم باش خودم میگم،امیرحسین اینا شام میخوان بیان اینجا... _آها خوش اومدن. با تعجب نگاهم کرد و گفت +نمیخوای دست به کار بشی؟ _دست به چه کاری؟ +خونه رو جمع و جور کردن و غذا پختن و اینا دیگه...هرچی میخوای لیست کن برم بخرم. _نمیشه ازبیرون غذابگیری؟ازرستوران بابات بگیریم خب عاقل اندرسفیه نگاهم کرد و گفت +پاااشو،پاشوبچه باغرغر از سرجام بلندشدم و به سمت اشپزخونه رفتم...خونه که نیاز به تمیزکاری نداشت،خودمم که تازه حموم بودم،فقط آشپزی میمونه و البته سالاد... یخچال رو چک کردم... تصمیم گرفتم فسنجون بپزم،برای پذیرایی هم تیرامیسو گزینه ی خوشمزه ای بود... به ساعت نگاهی انداختم چهارونیم بود سریع دست به کار شدم.... .... 🍁محیاموسوی🍁 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼راه و رسم امانت داری این گونه است؟! ✍ تا جوانید فکری کنید، نگذارید پیر و فرسوده شوید... شما اگر خدای نخواسته خود را اصلاح نکردید و با قلبهای سیاه، چشم ها، گوش ها و زبان های آلوده به گناه از دنیا رفتید ، خدا را چگونه ملاقات خواهید کرد؟ این امانات الهی را که با کمال طهارت و پاکی به شما سپرده شده، چگونه با آلودگی و رذالت مُستَرَد خواهید داشت؟ این چشم و گوشی که در اختیار شماست، این دست و زبانی که تحت فرمان شماست، این اعضا و جوارحی که با آن زیست می کنید، همه امانات خداوند متعال می باشد که با کمال پاکی و درستی به شما داده شده است. اگر ابتلاء به معاصی پیدا کند، آنگاه که بخواهید این امانات را مُستَرَد دارید ممکن است از شما بپرسند که راه و رسم امانت داری این گونه است؟ ما این امانات را این طور در اختیار شما گذاشتیم؟ قلبی که به شما دادیم چنین بود؟ چشمی که به شما سپردیم این گونه بود؟ دیگر اعضاء و جوارحی که در اختیار شما قرار دادیم چنین آلوده و کثیف بود؟ در مقابل این سؤالها چه جواب خواهید داد؟ خدای خود را با این خیانتهایی که به امانات او کرده اید چگونه ملاقات خواهید کرد؟ 📚امام خمینی - ره ، جهاد اکبر،انتشارات امیر کبیر، 1360، ص 61 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed