1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
1_10345411086.mp3
3.97M
فلسفه رجعت چیست⁉️
⭕️پاسخ: #ابراهیم_افشاری
➖➖➖➖➖➖➖
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
.🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۲ فروردین ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 21 March 2024
قمری: الخميس، 10 رمضان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹رحلت ام المومنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها، سال دهم بعثت
🔹رسیدن نامه های اهل کوفه به امام حسین علیه السلام، 60ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️8 روز تا اولین شب قدر
▪️9 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️10 روز تا دومین شب قدر
▪️11 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
یا اَیهَا النَّاسُ اَ لَا اُخْبِرُکُمُ الْیوْمَ بِخَیرِ النَّاسِ جَدّاً وَ جَدَّةً؟ قَالُوا بَلَی یا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ عَلَیکُمْ بِالْحَسَنِ وَ الْحُسَینِ فَاِنَّ جَدَّهُمَا رَسُولُ اللَّهِ وَ جَدَّتَهُمَا خَدِیجَةُ الْکُبْرَی بِنْتُ خُوَیلِدٍ سَیدَةُ نِسَاءِ الْجَنَّة؛[۱۵] ای مردم آیا امروز به شما خبر ندهم بهترین مردم را از جهت جد و جده [چه کسی است]؟ پاسخ دادند: آریای رسول خدا! پیامبر فرمود: بر شما باد به حسن و حسین چرا که جد آن دو رسول خدا و جده آنان خدیجه کبری دختر خویلد و سرور زنان بهشت است.»
وفات حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها بر تمام مسلمانان جهان تسلیت باد 🖤
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانه
✅از چشم خدا افتادهایم یا خیر؟
✍یکی از علما میگفت اگر میخواهی ببینی از چشم خدا افتادهای یا نه، یک راه بیشتر ندارد...
هروقت دیدی گناه میکنی و بعد غصه میخوری، بدان که از چشم خدا نیفتادهای.
اما اگر گناه میکنی و میگویی: مهم نیست؛ بترس که خط دورت کشیده شده باشد.
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
دیوانه ای در شهر بود که میگفتن از رفتن عشقش دیوانه شده است!
روزی دیوانه از کنار جمعی میگذشت،
بزرگان جمع به تمسخر به دیوانه گفتند:
اهای دیوانه !
میتوانی برای ما شعری بخوانی که ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ " ﺩﻝ " ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﺎﺷد ﻭ ﻫﺮﮐﺪاﻡ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
دیوانه گفت: بله میتوانم!
ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ،
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ , ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ،
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ، ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ، ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاشت_ناخن_تا_تتو 💅
کاشت ناخن و مژه طبق نظر #همه مراجع تقلید حرامه 📣📣📣📣📣
#احکام
👈🔻جای شما تو کانال داستان های واقــعـــی خالیه🔻👉
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم نم عشق💗 قسمت28 وارد لابی هتل شدم...ازدور دیدمش...مثل همیشه ظاهر شیک و آراسته اش چش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق 💗
قسمت29
یاسـر
وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم..
همونجاپشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم..
همیشه حالم بعدازدیدن اون زن اینجورمیشد...لعنت به من و گذشته ام...
گذشته ای که هنوزهم مجبورم تحملش کنم...
چشمم به سجاده ام افتاد که وسط اتاق پهن بود...
به سمت سرویس رفتم و وضوگرفتم...
لباسم رو با یه لباس سفید تمیز عوض کردم..کمی از عطر محمدی ام رو زدم و بااحترام روی سجاده ام نشستم...
یاعلی گفتم و ازسرجام بلندشدم...
نیت کردم و قامت بستم...
#اللهاکبــر
****
بعدازتموم شدن نماز تسبیحمودستم گرفتم و شروع کردم به ذکرگفتن و استغفارکردن...
دونه دونه اشکام جاری میشدن...تاجایی که هق هق میکردم...
تسبیحموکنارگذاشتم و سرم رو روی مهرگذاشتم...مهرتربت...چقدردلم هوای بین الحرمین داشت...
این که تاحالاکربلانرفته بودم برام یه ننگ بود.تاهجده سالگیم که توی اون کشورلعنتی بودم...بعدشم که دیگه به واسطه ی شغلم نمیشدبرم...😞
بعدازکمی دردودل باخدا و اهل بیت ع سجاده ام رو جمع کردم و دست و صورتم رو توی سرویس شستم...
روی تختم درازکشیدم و به سقف خیره شدم...
کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم...
مهسو
مشغول آشپزی بودم که اذان پخش شد...
کسی که اذان رو میگفت چقدرصدای زیبایی داشت...برای چندثانیه محو اون صداشدم...انگار که خاطره ای دور ازاین صداداشتم...همین قدر زنده،همین قدر شیوا و رسا...
یکهویادم اومد که باید یاسررو ازخواب بیدار میکردم...
به سمت اتاقش رفتم...
در زدم و دستگیره رو پایین کشیدم...
باز نشد،انگار قفل بود.
چندبار محکم در زدم ولی نشنید انگاری...
آقارو باش،چجور میخوای از من نگهداری کنی تو آخه،خودت پرستارلازمی...
گوشیمو از جیب لباسم درآوردم و روی شماره یاسر ضربه زدم...
بعداز چندلحظه صدای زنگ خورش رو شنیدم...
تماس رو وصل کرد
_سلام آقای خوابالو...چقدمیخوابی،پاشوببینم،اذانه..
+باشه بابا،اومدم
قطع کرد،این بشر ادب حالیش نیس که...
واردآشپزخونه شدم و مشغول ناهارپختن شدم....
صدای در اتاق رو شنیدم که بازشد...
بعد ازچندلحظه واردآشپزخونه شد
+سلام
بااخم برگشتم طرفش
_سلام و کوفت،به من میگه بیدارم کن بعد مثل خرس میخوابه درهم قفل میکنه...تومثلا محافظ منی؟
خنده ی ملایمی کرد و گفت
+من تسلیم،حق باتوئه...خیلی خسته بودم شرمنده
از تعجب اینکه عصبانی نشدازلحن بی ادبانه ام ابرو بالاانداختم و گفتم
_خواهش میکنم
واردپذیرایی شد و تلویزیون رو خاموش کرد..
سجاده اش رو پهن کرد و نمازش رو شروع کرد...
لحن و صوت عربیش واقعا جذاب بود...
ازصدای صدتا خواننده درنظرم گرمترو جذابتربود این صداومتنی که میخوند...
وقتی به خودم اومدم که دیدم با لبخند بهم خیره شده ...
سرموپایین انداختم که باحرفش شوکه شدم
+ #قبولباشهاولینزیارتتخانم...
💠 @dastan9 🌹
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق 💗 قسمت29 یاسـر وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم.. همونجاپشت در نشستم و سرم رو
دستامو بهم زدم و گفتم
_خب ضعییییفه،ناهااار چی داریم؟
با خشم نگاهم کرد و گفت
+اگه زن ضعیفه اس پس مرد هم ضعیف هس...
دستمو به کمرم زدم و گفتم
_اوهوع،به قول اون یارو حرفای خارجکی میزنی...ناهارو ردکن بیاد بابا
+دستورنده ها
حس کردم اوضاع داره خطری میشه ،لبخندی زدم و گفتم
_شوخی میکنم بخندیم بابا،لطف میکنی غذارو بیاری؟
شکلکی درآورد و گفت
+این شد...بشین تا میزوبچینم
روی صندلی نشستم و منتظرشدم،بعداز چند دقیقه کارچیدن میزتموم شد ...خودش هم نشست ...
_راستشوبگو،ازکجا فهمیدی من کلم پلو دوس دارم؟
+تورونمیدونستم،ولی خودم دوس داشتم،بخاطرخودم پختم
_آهاااا.که اینطور
مشغول خوردن غذابودیم که گفت
+راستی یه چیزجالب
_چی؟؟؟
+امروز که از تلویزیون اذان پخش شد...حس میکردم قبلا یه خاطره ای بااذان دارم...حس میکردم با هرکلمه اش یه خاطره ی قشنگ دارم
دوغی که داشتم میخوردم پرید گلوم...
بعداز قطع شدن سرفه ام هول هولکی گفتم
_تو؟نه بابا،فکرکردی...اذان؟تو؟نه بابا.بیخیال
ومشغول خوردن غذام شدم...
مهسو
مشکوک نگاهش کردم،این یه چیزیش میشه ها...
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن غذام شدم...
بعدازغذایاسر بادرخواست خودش داوطلب شستن ظرفهاشد...
گوشیم رو روی اوپن گذاشتم و به سمت سرویس رفتم تا دست و صورتموبشورم...
بعداز چنددقیقه از سرویس بیرون اومدم و به سمت گوشیم رفتم،اما هرچی گشتم روی اوپن نبود...
+نگرد،پیش منه
به طرفش برگشتم و ابرویی بالاانداختم...دستمو به سمتش گرفتم وگفتم
_نمیدونم چرا پیش توئه ولی لطفا میدیش؟
پوزخندی زد و گفت
+نه
بهت زده گفتم
_یعنی چی؟مگه من اسیرتوام؟
+یاشارکیه؟
جاخوردم...
با من من گفتم
_چیزه...یکی از بچه های دانشگاهه
+آها،احیانا اونی نیس ک اونروز توی بغلش ولوبودی توی دانشگاه؟چهره اش هم مشخص نبود؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم
_خب،آره خودشه
پوزخندمحکمی زد و گوشیو توی بغلم انداخت و گفت
+داشت بهت زنگ میزد،ازنگرانی درش بیار...
به سمت اتاقش رفت و دررو محکم کوبید...
💠 @dastan9 🌹
داستانهای کوتاه و آموزنده
دستامو بهم زدم و گفتم _خب ضعییییفه،ناهااار چی داریم؟ با خشم نگاهم کرد و گفت +اگه زن ضعیفه اس پس مرد
باکلافگی توی اتاق قدم میزدم....
لعنتی...بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه...
سویی شرتمو پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار کتون عوض کردم گوشی وکیف پول و سوییچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم...
واردهال شدم که مهسو پرسید
+کجامیری؟
ازخشم لبریزبودم،باصدای نسبتابلندی گفتم
_لال شو مهسو..فهمیدی؟
به سمت درخروجی رفتم که بایادآوری چیزی گفتم
_چیزی نمونده که بخای بگی؟مزاحمی،چیزی توی دانشگاه،فضای مجازی نداری؟
کمی فکرکرد وباصدای لرزان وآرومی گفت
+نه...ندارم
یک قدم دیگه برداشتم که باحرفش ایستادم
+اما....دیروز یه پیام مشکوک داشتم...البته شاید از نظر من مشکوکه
_بروبیارش،یالا
گوشیش رو به دست من داد ...
بادیدن پیام و شماره فرستنده خون تورگهام یخ بست...
آخه،تو ازکجاپیدات شد؟این نقشه به حدکافی پیچیده هست...ای خدا...
باخشم به مهسو نگاه کردم و گفتم:
_اینوالان بایدبگی؟؟؟؟
با بغض گفت
+خب من از کجامیدونستم...
اه لعنتی
_دراروقفل کن.
سیمکارتشو از گوشی درآوردم و درجا شکوندمش
+چیکارمیکنی دیوونه؟
تو چشمش خیره شدم و گفتم
_آره من دیوونم...پس حواستوخوب جمع کن..
گوشیشو کوبیدم تخت سینش و به چهره ی مبهوتش توجه نکردم...
درو کوبیدم و از خونه خارج شدم...
مهسو
لعنتی...
چرا فکر میکردم خوش اخلاقی؟
چیشدیهو؟لعنت به تو یاشار...اه
لعنت به همتون...
درروقفل کردم و همونجا کنار در نشستم
و به سیمکارت شکستم خیره شدم...
نذاشت لااقل شماره هاشو کپی کنم...وحشی
دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود...برای دین خودم...برای مهسوی اصلی...
درعرض چند روز دنیام زیر و رو شده...
زندگیم بازی جدیدی رو شروع کرده بود...
بازی که من هیچی ازش نمیدونستم...
هیچی...
از سرجام بلند شدم و به طرف اتاق خوابم رفتم...یکدست لباس ازکمدخارج کردم و به سمت حمام رفتم....
#تونمیخواهیعزیزتبشومزورکهنیست..
🍁محیا موسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
باکلافگی توی اتاق قدم میزدم.... لعنتی...بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه... سویی شرتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
30
یاسر
با سرعت دیوانه واری خیابونهارو پشت سر میذاشتم...مطمئن بودم تاالان کلی جریمه شدم...ولی ذره ای مهم نبود،تنهاچیزی که برام مهم بود الان،این بود که یه مشت بخوابونم توی صورت اون آشغال...
به همون خیابون رسیدم...همون درب مشکی کوچیک....
دستموگذاشته بودم روی زنگ و برنمیداشتم...کسی جواب نداد..حدس میزدم چرا....به خودم مسلط شدم و مدل خودم زنگ زدم...
بعداز چندثانیه در باز شدو قامت مسعود جلوی چشمام نقش بست...
هولش دادم و وارد خونه شدم...
دست خودم نبود،دلم میخواست دادبزنم
_کووو؟کجاست این آشغال؟؟؟
+آروم باش،چته چی میگی
_مسعود خفه شو.فقط بگو کجاست این تن لش،یاشار
++چییییه؟سر آوردی مگه ؟چته دادمیزنی وحشی.رم کردی
به سمتش یورش بردم و هلش دادم تودیوار
میخواست مقاومت کنه ولی امونش ندادم و انداختمش روزمین
نفس نفس میزد...
پوزخندی زدم و تو چشماش زل زدم و گفتم
_دوروور مهسو ببینمت خونت حلاله یاشار.قید همه چیو میزنم و هرچی ازت میدونم رو میکنم...خودت خوب میدونی چقد برای تو یکی ترسناکم...
باوحشت بهم زل زده بود
+یکی به منم بگه چه خبره...
نگاهی به مسعود انداختم و گفتم
_به رییس بگو یاشار هوس تک روی کرده...هرکاری گفت انجام میدی...
یکباردیگه نگاهی به اون آشغال انداختم و بالبخندی از سررضایت از خونه خارج شدم...
مهسو
مشغول سشوار کشیدن بودم که صدای در اومد...
توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم ...
به درک...به من چه که اومده خونه...
هرچی دلش میخادمیگه،هرجور میخواد رفتارمیکنه،همیشه هم مقصر منم...
لابدالان هم توقع داره برم پیشوازش مثل زن های خونه دار و خوب کتشو بگیرم بهش خسته نباشید بگم و...
*خب خب دیگه ادامه نده،درضمن مهسوخانم اصلا کت تنش نبود که رفت...سویی شرت بود
توچی میگی دیگه وجدان جان،حالا هرچی تنش بود...مهم نیس،مهم اون حرفاییه که زد...
والا
اه موهای منم چقد بلندن...اعصاب خوردکنا...سشوارکشیدنشون عذابه...
سشوارکشیدن که تموم شد اتو مو رو درآوردم و به برق زدم و منتظر موندم تا گرم بشه...
توی این فاصله هم ناخن هامو لاک زدم
عادت داشتم وقتی حسابی اعصابم داغون بود یا ظرف بشورم یا به خودم برسم...
الان که ظرف نبود و جناب بدعنق خان شسته بودشون پس به خودم میرسم😎
تا چشمش دربیاد اصلا
*
اتوی موهام تموم شد،خودم رو توی آینه نگاه کردم و بوسی برای خودم فرستادم
صدای دراتاقم اومد...
اخمی کردم و گفتم
_بفرما
وارد اتاق شد و جلو اومد
+اومدم اینو بت بدم
بسته که دستش بود رو بهم داد،ازش گرفتم...یه سیمکارت اعتباری بود...
_ممنون
کمی مکث کرد و جلوتر اومد...
همینجوری جلو میومد و من عقب میرفتم
درهمون حال گفت
+بابت حرفام و لحنم متاسفم...تو از یه سری چیزاخبرنداری..بابت اون بود.ببخشید
_باشه،باشه بخشیدم...چرااینجوری میکنی حالا
به دیوار خوردم...و حالا دریک قدمیم ایستاده بود...
باوحشت بهش نگاه میکردم...
جلوتراومدو پیشونیشوبه پیشونیم چسبوند...
💠 @dastan9 😍
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 30 یاسر با سرعت دیوانه واری خیابونهارو پشت سر میذاشتم...مطمئن بودم تاالان
سرم رو نزدیکتربردم ،خیره شدم توچشماش وبالبخند موزیانه ای گفتم
_چه شامپویی میزنی مهسو؟
بوش کل اتاقو برداشته...
بادستاش هلم داد عقب،زدم زیرخنده..
+خیلی بددددی،ترسیدم،بیماری مگه...
_آخ که چقدم بدت اومدا...
دوباره زدم زیرخنده
+روآب بخندی...بروبیرون بابا
باهمون خنده ازاتاق خارج شدم و از اتاق خودم لپ تاپم رو آوردم و روی کاناپه ی هال ولوشدم
باصدای بلند گفتم
_مهسووو
با غرغراومدبیرون و گفت
+چییییه؟چتتته دادمیزنی
همینجور که سرم توی لپ تاپ بود گفتم
_بیزحمت نسکافه درست میکنی؟توی ماگ بریز برام ممنون.
+امری باشه؟
_نه،فعلا امری نیست...
نیشخندی زدم و به کارم ادامه دادم...
ایمیل های جدید از سمت اداره که حاوی اطلاعات محرمانه بود...
ایمیلی که از طرف اون عفریته بود...
بازش کردم...
چشمام برقی زد...
اطلاعات رو برای سرهنگ ایمیل کردم...
همون لحظه گوشیم زنگ خورد..
مهسو با دو ماگ سرامیکی نسکافه کنارم نشسته بود...
_امیرحسینه
+خب جواب بده
تماس رو وصل کردم
_جانم داداشم؟
+سلام گل داداش.خوبین خوشین؟
_سپاس،شماخوبین؟ازینورا؟
+مام خوبیم.والا من و عیال گفتیم تو که ته بیمعرفتی هستی،ماخراب شیم سرتون.
خنده ای کردم و گفتم
_قدمتون سرچشم داداش،شام منتظریم.
+قربونت برم که تیزهوشی
بعداز کمی حرف زدن تماس رو قطع کردم.
مهسو
باکنجکاوی به یاسر زل زده بودم
به محض قطع کردن تماسش پرسیدم
_کی بود چی گف؟
با ابروهای بالارفته و نیشخند گفت
+اروم باش خودم میگم،امیرحسین اینا شام میخوان بیان اینجا...
_آها خوش اومدن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت
+نمیخوای دست به کار بشی؟
_دست به چه کاری؟
+خونه رو جمع و جور کردن و غذا پختن و اینا دیگه...هرچی میخوای لیست کن برم بخرم.
_نمیشه ازبیرون غذابگیری؟ازرستوران بابات بگیریم خب
عاقل اندرسفیه نگاهم کرد و گفت
+پاااشو،پاشوبچه
باغرغر از سرجام بلندشدم و به سمت اشپزخونه رفتم...خونه که نیاز به تمیزکاری نداشت،خودمم که تازه حموم بودم،فقط آشپزی میمونه و البته سالاد...
یخچال رو چک کردم...
تصمیم گرفتم فسنجون بپزم،برای پذیرایی هم تیرامیسو گزینه ی خوشمزه ای بود...
به ساعت نگاهی انداختم چهارونیم بود
سریع دست به کار شدم....
#همدوربینمهمنزدیکبین
#بستگیدارداوکجابایستد....
🍁محیاموسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨
🌼راه و رسم امانت داری این گونه است؟!
✍ تا جوانید فکری کنید، نگذارید پیر و فرسوده شوید... شما اگر خدای نخواسته خود را اصلاح نکردید و با قلبهای سیاه، چشم ها، گوش ها و زبان های آلوده به گناه از دنیا رفتید ، خدا را چگونه ملاقات خواهید کرد؟ این امانات الهی را که با کمال طهارت و پاکی به شما سپرده شده، چگونه با آلودگی و رذالت مُستَرَد خواهید داشت؟
این چشم و گوشی که در اختیار شماست، این دست و زبانی که تحت فرمان شماست، این اعضا و جوارحی که با آن زیست می کنید، همه امانات خداوند متعال می باشد که با کمال پاکی و درستی به شما داده شده است. اگر ابتلاء به معاصی پیدا کند، آنگاه که بخواهید این امانات را مُستَرَد دارید ممکن است از شما بپرسند که راه و رسم امانت داری این گونه است؟ ما این امانات را این طور در اختیار شما گذاشتیم؟ قلبی که به شما دادیم چنین بود؟ چشمی که به شما سپردیم این گونه بود؟ دیگر اعضاء و جوارحی که در اختیار شما قرار دادیم چنین آلوده و کثیف بود؟
در مقابل این سؤالها چه جواب خواهید داد؟ خدای خود را با این خیانتهایی که به امانات او کرده اید چگونه ملاقات خواهید کرد؟
📚امام خمینی - ره ، جهاد اکبر،انتشارات امیر کبیر، 1360، ص 61
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
سرم رو نزدیکتربردم ،خیره شدم توچشماش وبالبخند موزیانه ای گفتم _چه شامپویی میزنی مهسو؟ بوش کل اتاقو ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت31
ازحموم خارج شدم و به سمت کمد لباسام رفتم
خببب چی بپوشم؟
آهان فهمیدم،بلوز یقه سه سانت سرمه ای که تازه خریده بودم و هنوز نپوشیده بودمش رو از کمدخارج کردم.شلوار سرمه ای کتونم روهم پام کردم.
بلوز رو تنم کردم ومشغول بستن دکمه هاش شدم...
به دگمه ی یقه رسیده بودم که متوجه شدم جادگمه اش بازنشده
باکلافگی مهسو رو صدازدم
_مهههسو؟یه لحظه میای
بعدازچندلحظه صدای قدمهاشو شنیدم
وارداتاق شد...
هنوز آماده نشده بود...
+بله چیشده؟
_میشه لطفا این جادگمه ای رو باقیچی چیزی بازکنی...
+باشه چندلحظه وایسا برم قیچی بیارم...
ازاتاق خارج شد
بعداز چندثانیه با قیچی کوچولویی که دستش بود برگشت
نزدیک اومد و مشغول وررفتن با جادگمه ای شد...
ولی من...
برای چندلحظه محو عطرموهاش بودم...
دگمه ام رو بست و سرش رو بالاآورد...
مهسو
باتعجب به نگاه خیره ی یاسر نگاه میکردم که برای یک لحظه خیلی سریع بوسه ای روی موهام کاشت و دم گوشم گفت
+عطرموهات محشره....خواهش میکنم یه امشب بپوشونشون...
سریع ازم فاصله گرفت و به سمت پنجره اتاقش رفت...
ازاتاق خارج شدم و به سمت یخچال رفتم و یک لیوان پرازآب خنک خوردم...
بعدازاینکه کمی حالم بهترشد وارداتاقم شدم تالباسام رو عوض کنم..
تونیک چهارخونه ی سرخ آبی و سفیدم رو که مدل مردونه داشت تنم کردم ،وروپوش کرم رنگم کهگلای سرخ ریزداشت رو روی اون پوشیدم...
دامن شلواری کرم رنگم رو هم پوشیدم...
شال ست لباسم رو از کمد خارج کردم و بهش نگاهی انداختم
حرف یاسر توی گوشم زنگ خورد
#فقطیهامشببپوشونشون
یه امشبه دیگه...
شالم رو مدلی که یاسمن یادم داده بود و قشنگ بود و موهام روهم میپوشوند بستم...
به خودم توی آینه نگاهی انداختم...
انگار باحجاب دلنشین تربودم....
💠 @dastan9 🌹
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت31 ازحموم خارج شدم و به سمت کمد لباسام رفتم خببب چی بپوشم؟ آهان فهمید
صدای زنگ در اومد...
دراتاقم رو بازکردم همزمان مهسوهم از اتاق روبه رویی خارج شد...
به سرتاپاش نگاهی انداختم...موهاش ذره ای هم بیرون نبود...
حس شادی عمیقی زیرپوستم دوید...
چشمکی زدم و گفتم
_خیلی بهت میاد...
لبخندآرومی زدوگفت
+ممنون
به سمت در رفتیم ،من درروبازکردم
امیرحسین و طنازواردشدن...
امیرهم مثل همیشه ازبدو ورود نمک ریختن رو شروع کرد...
+بحححح سلام داداشم،نگی داداش بدبختی هم داریا خیر سرمون مادوتا....
ابروهامو بالاانداختم و سریع بغلش کردم و گفتم
_من شرمنده داداش،خوش اومدی عزیز...
سرم رو پایین انداختم وروبه طنازگفتم
_سلام زن داداش خوش اومدین
بعدازسلام و احوالپرسی مهسو گل و شیرینی رو ازدست طناز گرفت و روبوسی کردن..
واردخونه شدیم و مهسو به همراه طناز یکراست به آشپزخونه رفت...
نگاهی به اطراف انداختم و سریع جام رو تغییردادم و کنار دست امیرحسین نشستم...سریع گفتم...
_امیریه چیز خیلی مهم رو باید بدونی
+چیو؟
_ایمیل کردم جریان رو برای اداره،امشب میرسه ایران...
بابهت گفت
+چییییی؟؟؟؟
مهسو
صدای داد امیرحسین اومد...
طناز ازجا پرید و باهول و ولا گفت
+چیشد امیرجان؟
++هیچی،پام خورد به میزعزیزم
من و یاسر با تعجب به همدیگه نگاه کردیم بعد به بچه ها...
اینا چقد صمیمین...
دوباره به آشپزخونه برگشتیم...
_طنازنمیدونستم رابطت بااقایون اینقدخوبه
با من من گفت
+نه بابا،خب بهرحال توی ی خونه باهم زندگی میکنیم دیگه...
_آهاااا،بععععله.
مشغول چیدن میز شدم و بعدازدیزاین میز پسرارو صدازدم...
_یاسر،آقایاسر...شام آماده هستا...
پسرا با اخمهای درهم واردآشپزخونه شدند...
نگاهی به طناز انداختم وبا چشم و ابرو اشاره کردم که چی شده؟
شونه ای بالاانداخت و روی صندلی نشست...
منم روی صندلی نشستم و مشغول شدیم...
#کزهرچهدرخیالمنآمدنکوتری....
🍁محیاموسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدزدن #پای_برهنه تجربه گر توسط یک فرد در بیمارستان و ناراحتی او از این وضعیت
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🦋🦋🌱🦋🦋🌱🦋🦋🌱🦋🦋
#داستان_آموزنده
🔆چهل روز گریه
💥امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «خداوند عزّوجل به داوود علیهالسلام وحی فرستاد که ای داوود! خوب بندهای هستی؛ اگر از بیتالمال خودداری نمایی و از آن روزی نخوری و کارکنی و به دست خویش چیزی بسازی و از کار کردن خویش ارتزاق کنی.»
💥داوود علیهالسلام از این توبیخ و تغیّیر پروردگار، چهل روز گریست. آنگاه به آهن وحی رسید که برای بندهی غیور کارگرم نرم شو!
💥پس این فلز، به امر پروردگار نرم شد و حضرت داوود علیهالسلام هرروز زرهی میساخت و به هزار درهم میفروخت تا اینکه سیصد و شصت زره ساخت و سیصد و شصت هزار درهم بفروخت و از بیتالمال بینیاز گشت.
📚(رموز اسرارآمیز، ص 69 –فروغ کافی، ص 74)
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ بهترین زمان برای رفتن به سمت لشکر امام زمان چه زمانی است⁉️
ما در چه زمانی حرکت خودمون رو به سوی آقا آغاز کنیم تا جانمون در امان بمونه و اسیر لشکریان انبوه سفیانی نشیم⁉️
ببینید روایتی زیبا از امام صادق علیه السلام رو که به طور واضح تکلیف ما رو مشخص کردند
➖➖➖➖➖➖➖
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۳ فروردین ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 22 March 2024
قمری: الجمعة، 11 رمضان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️7 روز تا اولین شب قدر
▪️8 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️9 روز تا دومین شب قدر
▪️10 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🔴 نوروز مهدوی...
🌕 امام صادق علیه السلام فرمودند:
هیچ روز نوروزی نیست مگر اینکه ما در آن امید فرج داریم.
عَنِ اَلْمُعَلَّى بْنِ خُنَيْسٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: وَ مَا مِنْ يَوْمِ نَيْرُوزٍ إِلاَّ وَ نَحْنُ نَتَوَقَّعُ فِيهِ اَلْفَرَجَ.
📗بحار الأنوار، ج ۵۲، ص ۳۰۸
📗وسائل الشيعة، ج ۸، ص ۱۷۳
📗مستدرك الوسائل، ج ۶، ص ۳۵۳
➖➖➖➖➖➖➖
👈🔻جای شما تو کانال داستان های واقــعـــی خالیه🔻👉
#پندانه
✍️ اول اخلاقت رو درست کن
🔹خردمندی میگه تو هرچقدر هم که خوشگل و خوشتیپ و باکلاس و باسواد و پولدار باشی؛ و موقعیت و مقام آنچنانی داشته باشی؛ یا رکورددار روزهگرفتن و نمازخوندن و عبادت باشی؛ تا وقتی اخلاقت بد باشه، فایدهای نداره.
🔸درست مثل کسی هستی که دهنش بوی سیر و پیازِ وحشتناکی میده ولی به خودش عطر و ادکلنهای گرونقیمت میزنه.
🔹نهتنها بوی سیر و پیازِ دهنش مخفی نمیشه؛ بلکه ترکیب بوی پیاز و ادکلنش یک چیز گندِ تازهای تولید میکنه که حالِ آدمها رو بیشتر بههم میزنه.
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed