داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 47 امید چشم از مانیتورش برنداشت و فقط خندید. خواب از سرم پریده بود. دلم می
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 48
از یادآوری سیدعلی و مجید خندهام میگیرد؛ اما خندهام را میخورم و سر تکان میدهم. میگوید: حق دارن، با این قیافهت عین داعشیا شدی. صورتت چی شده؟
حوصله ندارم همه آن چیزی که اتفاق افتاد را برایش تعریف کنم. میگویم: چیزی نیست. گزارشش رو مینویسم و تقدیم میکنم.
سرعت ماشین ار بیشتر میکند و ابرو بالا میاندازد: فعلاً یه کار مهمتر داریم.
مینالم: حداقل میذاشتی برسم حاجی.
آرام میگوید: فوریه. شرمندهتم.
از این حرفش شرمنده میشوم. ادامه میدهد: میخواستم یک ده روز بهت مرخصی بدم، یه هفته هم با خانوادهت بفرستمت مشهد؛ اما یهو این مسئله پیش اومد.
-من در خدمتم.
نفس عمیقی میکشد و میگوید: خانمِ ابوالفضل رو زدن. خانم صابری.
سرم تیر میکشد و طعم تلخی میرود زیر زبانم. شقیقهام را با دو انگشت میگیرم و فشار میدهم. حاج رسول میگوید: میدونم یاد چی افتادی. متاسفم؛ ولی فعلا ازت میخوام بهش فکر نکنی و کاری که میگم رو انجام بدی.
به نشانگر سرعت ماشین نگاه میکنم. معلوم است حاج رسول خیلی عجله دارد که با سرعت هفتاد و هشتاد، خیابانهای درهم پیچیده شهر را طی میکند. سرم را تکان میدهم و میپرسم: حذف شد؟
-نمیدونم. تا نیمساعت پیش که به یکی از همکارهای خانم ما خبر داد که زنده بود.
-چرا زدنش؟
-نمیتونم دقیق توضیح بدم. همینقدر میتونم بگم که ابوالفضل پا روی دم یه عده آدم گردنکلفت گذاشته. قرار شد توی سایه کار کنه تا خطری تهدیدش نکنه؛ اما امان از نفوذ...قبل از خانم صابری، خانمِ یکی دیگه از همکارهای ابوالفضل رو هم زدن که بخیر گذشت.
-چکار باید بکنم؟
-الان میریم خونه ابوالفضل. میخوام نیروهای عملیاتیشون رو شناسایی کنی. من مطمئنم اطراف خونه بپا گذاشتن؛ بعید نیست بخوان ابوالفضل رو گیر بیارن و حذفش کنند. میخوام نذاری این اتفاق بیفته. باشه؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 48 از یادآوری سیدعلی و مجید خندهام میگیرد؛ اما خندهام را میخورم و سر ت
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 49
درست حدس میزدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد میکند. میگویم: چشم. ولی من مسلح نیستم. بهتر نبود میرفتیم اداره اسلحهم رو تحویل میگرفتم؟
سرش را کمی به سمت عقب متمایل میکند و میگوید: اسلحه و بیسیم برات آوردم گذاشتم عقب. فقط با خودم در ارتباط باش و مرصاد. فعلا یکم محدودیت داریم.
دست چپم را دراز میکنم تا اسلحه را بردارم، اما تیر میکشد. یادم میافتد دستم زخمیست. خوب شد زخم جدیتر برنداشت. دست چپ را عقب میکشم و کامل روی صندلی میچرخم تا بتوانم با دست راست اسلحه را بردارم. حاج رسول که هنوز نگاهش به جلوست میگوید: دستت چیزی شده؟
لبم را گاز میگیرم: نه چیزی نیست. تیر خراشیده و رفته.
-در چه حد درگیر شدی مگه؟
-در حد کشتن دوتا داعشی و سوراخسوراخ شدن ماشینم.
انقدر ذهنش درگیر است که حرفی نمیزند. اسلحه را پشت کمربندم جا میدهم و در سکوت، خیره میشوم به خیابانهای خلوت. خوابم میآید. چشمانم میروند روی هم.
🔰 سوم: مرزها سهم زمیناند و تو سهم آسمان... 🔰
رسیدم جلوی محل کارش؛ اما هیچ چیز عادی نبود. آمبولانس ایستاده بود دم در و در تاریکی شب، نور قرمز و آبیِ چراغ گردانش به چشم میآمد. خیلی شلوغ نبود، فقط همکارهایش بودند و چند مامور پلیس. حس بدی به گلویم چنگ انداخت. نمیفهمیدم دقیقاً چه خبر است. گوشیام را چک کردم، تماس نگرفته بود. دویدم جلو. توی آمبولانس را نگاه کردم، خالی بود. گردن کشیدم تا در محل کارش را نگاه کنم. مامور پلیس مانعم شد. من را نمیشناخت. از میان همکارهایی که آن شب آنجا بودند، هیچکدام من را نمیشناختند. آنهایی که مطهره باهاشان صمیمیتر بود، شیفت نبودند. از مامور پلیس پرسیدم: چی شده؟ چه خبره؟
تکان شدیدی مرا از جا میپراند. حاج رسول با سرعت دور زده است. دست میکشم روی صورتم. این چرت شاید به زور پنج دقیقه شده باشد؛ اما سرحالترم. سرم از یادآوری آن شب تیر میکشد؛ اما باید تمرکز کنم روی ماموریت جدیدم.
ترمز میکند و برای این که به شیشه نخورم، دستم را میگیرم به داشبورد. نگاهی به بیرون میکنم. در یک کوچه هستیم پر از ساختمانهای مسکونی. جلوی یکی از ساختمانها، آمبولانس ایستاده و چند مامور. حاج رسول میگوید: همون که جلوش شلوغ شده خونه ابوالفضله. جلو نرفتم که روت حساس نشن. الان من پیاده میشم، ماشین دست تو باشه.
و سوئیچ را میگذارد کف دستم. دستگیره در را میکشد تا پیاده شود. میگویم: حاجی اگه میشه موتور برسون به من. با ماشین سختمه.
-باشه، ببینم چکار میتونم بکنم. تو فقط خیلی حواستو جمع کن.
-ممنون. چشم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😃ایستگاه خنده با حاج اقا 🤣
#دیدنی
#خندیدنی
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
سلام و خداقوت خدمت اعضای محترم کانال
یه گله و شاید یه سوال احتمال زیاد اشکال از کانال هستش ولی برام سواله که چطور در طول شبانه روز یه 20 نفر یا 10دنفر عضو جدید میاد یهو همه میرن آیا مطالب مناسب نیست مطالب خوب نیست و......
کاش قبل از ترک حداقل بگید چرا کانال رو ترک میکنید واقعا بعضی وقتا خستگی به تن آدم میمونه 🙏
بازم ببخشید یه درد دل مدیر کانال بود 😔🌹
اگه برای ما و کانال خودتون ارزش قائل هستید حتما انتقادات خودتون رو برای ما بنویسید 🙏🙏🙏🌹🌹🌹
@yazahra_9
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 30 May 2024
قمری: الخميس، 21 ذو القعدة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️9 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️16 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️18 روز تا روز عرفه
▪️19 روز تا عید سعید قربان
▪️24 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
💠 پيامبر خـدا صلىاللهعليهوآله
إِنَّهُ لَا بُدَّ لَكَ مِنْ قَرِينٍ يُدْفَنُ مَعَكَ وَ هُوَ حَيٌّ وَ تُدْفَنُ مَعَهُ وَ أَنْتَ مَيِّتٌ فَإِنْ كَانَ كَرِيماً أَكْرَمَكَ وَ إِنْ كَانَ لَئِيماً أَسْلَمَكَ ثُمَّ لَا يُحْشَرُ إِلَّا مَعَكَ وَ لَا تُبْعَثُ إِلَّا مَعَهُ وَ لَا تُسْأَلُ إِلَّا عَنْهُ فَلَا تَجْعَلْهُ إِلَّا صَالِحاً فَإِنَّهُ إِنْ صَلَحَ آنَسْتَ بِهِ وَ إِنْ فَسَدَ لَا تَسْتَوْحِشُ إِلَّا مِنْهُ وَ هُوَ فِعْلُكَ.
برای تو به ناچار همنشینی خواهد بود که هرگز از تو جدا نمیگردد؛ با تو دفن میگردد در حالی که تو مردهای و او زنده است.
همنشین تو اگر شریف باشد تو را گرامی خواهد داشت و اگر نابکار باشد تو را به دامان حوادث میسپارد.
آنگاه آن همنشین با تو محشور میگردد و در رستاخیز با تو برانگیخته میشود و تو مسؤول آن خواهی بود.
پس دقت کن که همنشینی که انتخاب میکنی نیک باشد زیرا اگر او نیک باشد مایه انس تو خواهد بود و در غیر این صورت موجب وحشت تو میگردد.
«آن همنشین، کردار تو است».
📚 خصال، ج١، ص١١۵
#حدیث
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانه
✍️ آدم خوبه زندگی خودت باش
🔹به حرف آنهایی که میگویند با هرکس مثل خودش باش گوش نکن.
🔸خودِ عالی هر انسانی بهقدری بزرگ و خاص و بینظیر است که حتی ذرهای از آن را نباید بهخاطر دیگری از دست داد.
🔹اگر کسی به تو بد کرد، این بدی را یک تجربه بدان. و اگر کسی به تو نیکی کرد، آن را بهعنوان یک خاطره شیرین در ذهنت جای ده!
🔸هرکسی هر طوری که بود، خوب یا بد، تو فقط خودت باش.
🔹بهجای مقابلهبهمثل با بدها، فقط خودت را کنار بکش و هرچه آنها پشتسر تو گفتند، تو فاصلهات را با آنها بیشتر کن.
🔸تو به هر قیمتی که هست والای زندگی خودت باقی بمان و ذرهای از این کیمیابودن دست بر ندار.
🔹داغِ بدشدن خودت را به دل همه آنهایی که گمان میکنند بدی یک مزیت است بذار.
🔸آدم خوبه زندگی خودت باش و بهخاطر این خوببودن سرت را بالا بگیر و به خودت ببال.
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 #منبر_کوتاه
🎥امام زمان عجل الله دائماً در فکر ماست⁉️
#استاد_مسعود_عالی
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed