فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «۲۰۰ کیلومتری»
👤 استاد #رائفی_پور
⛔️ عواقب وحشتناک دیدن فیلمهای پورنوگرافی...
👀 #چشم_ها_را_باید_شست
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 16 June 2024
قمری: الأحد، 9 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹روز عرفه
🔹شهادت مسلم بن عقیل علیه السلام، 60ه-ق
🔹شهادت هانی بن عروة رحمة الله علیه، 60ه-ق
🔹روز سد الابواب
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا عید سعید قربان
▪️6 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️9 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️21 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️30 روز تا عاشورای حسینی
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
✨﷽✨
#ويژگيهاي_دختران_مؤمن
ﺍمیرالمؤمنین ﻋﻠﯽ (علیه السلام) ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ،ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
✅ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
✅ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺮﺳﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
✅ﻭ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ
ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﻢ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ،ﮐﻤﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ.
#نهج_البلاغه_فيض_الاسلام_حكمت٢٦٦ص١١٩١
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانه
✍️ هرکاری به وقت خودش
🔹روزی دو بازرگان به حساب معاملههايشان میرسيدند.
🔸در پايان، يكی از آن دو به ديگری گفت:
طبق حسابی كه كرديم من يک دينار به تو بدهكار هستم.
🔹بازرگان ديگر گفت:
اشتباه میكنی! تو یکونيم دينار به من بدهكار هستی.
🔸آن دو بر سر نيم دينار باهم اختلاف پيدا كردند و تا ظهر برای حل آن باهم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جايش ماند.
🔹هر دو بازرگان از دست هم خشمگين شدند و با سروصدا تا غروب آفتاب باهم درگير بودند.
🔸سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت:
بسيارخب! تو درست میگويی! يک روز وقت ما بهخاطر نيم دينار به هدر رفت.
🔹سپس يکونيم دينار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و بهسمت خانهاش بهراه افتاد.
🔸شاگرد بازرگان اولی پشتسر بازرگان دوم دويد و خودش را به او رساند و گفت:
آقا، انعام من چی شد؟
🔹بازرگان ۱۰ دينار به شاگرد همكارش انعام داد.
🔸وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت:
مگر تو ديوانهای پسر؟! كسی كه بهخاطر نيم دينار، يک روز وقت خودش و مرا به هدر داد، چگونه به تو انعام میدهد؟!
🔹شاگرد ۱۰ دينار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خيلی تعجب كرد و در پی همكارش دويد.
🔸وقتی به او رسيد با حيرت از او پرسيد:
آخر تو كه بهخاطر نيم دينار اين همه بحث و سروصدا كردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!
🔹بازرگان دومی پاسخ داد:
تعجب نكن دوست من، اگر كسی در وقت معامله نيم دينار زيان كند در واقع بهاندازه نيمی از عمرش زيان كرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حكم میكند كه هيچ مبلغی را نبايد ناديده گرفت و همه چيز را بايد به حساب آورد.
🔸اما اگر كسی در موقع بخشش و كمک به ديگران گرفتار بیانصافی و مالپرستی شود و از كمکكردن خودداری كند، نشان داده كه خسيس است.
🔹پس من نه میخواهم بهاندازه نيمی از عمرم زيان كنم و نه حاضرم خسيس باشم.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍داستان مردی که به خاطر یک دانه گندم از زیارت امام زمان (ارواحنافداه) محروم شد...
🎙حجتالاسلام استاد انصاریان
اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔴#عذاب_قبر تجاوز كننده به #ناموس_مردم
✍حضرت عيسي (ع) از گورستانی گذر مي كردند گوری را ديدند كه #آتش از آن شعله ور می شود. حضرت دو ركعت نماز به جای آوردند و عصا بر گور زدند گور #شكافته_شد شخص_ را در ميان آتش ديدند. حضرت گفتند: ای مرد چه كرده ای كه به اين #عذاب_سخت گرفتار شدي؟ آن مرد گفت يا روح الله من مردی بودم كه به #ناموس_مردم تجاوز می كردم چون وفات كردم و مرا دفن كردند از حضرت حق خطاب رسيد كه وی را #بسوزانيد. از آن روز تا كنون مرا می سوزانند. حضرت نگاهی كردند #مار_سياه و عظيم الجثّه در گور وی ديدند. پرسيدند: كه با اين مسكين چه مي كنی⁉️ آن مار گفت: تا وی را دفن كردند از وی غايب نبودم همراه با #زهری كه اگر قطره ای از آن به رود نيل و فرات بريزد جمله آب قاتل شود. شخص معذب گفت: يا روح الله از حق تعالی در خواست كن تا بر من رحم نمايد. حضرت نيز از خداوند طلب رحمت نمودند. خطاب رسيد كه هر كس از پس #زنان_مردم رود ما او را عذابی كنيم كه كس ديگر را چنين عذابی نكرده باشيم. امّا چون تو از ما در خواست رحمت كردی ما او را به تو بخشيديم. حضرت عيسی(ع) به آن مرد گفتند: می خواهی كه با من باشی⁉️
مرد گفت: يا روح الله عاقبت چه چيز است⁉️
حضرت فرمودند: عاقبت #مرگ است. مرد گفت: نمی خواهم زيرا #صد_سال است كه مرده ام امّا هنوز تلخی جان كندن در كام من است.
📚 داستان عارفان ص ۲۱۴
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 134 *** - آب داری؟ قمقمهاش را میگیرد سمتم. آن را روی هوا میقاپم و درش را
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 135
این را که گفت، نتوانستم دستش را پس بزنم. تشکری پراندم و آب را گرفتم.
خنکی لیوان از بندبند انگشتهایم رسید به تمام تنم. جملهاش را با خودم تکرار کردم:
آب نطلبیده مراده!
مراد من آن لحظه شهادت بود و هنوز هم هست.
دوست دارم برگردم به حامد بگویم مگر نگفتی آب نطلبیده مراد است؟
پس چرا من هنوز به مرادم نرسیدهام؟
- خب چه خبر؟
صدای حامد من را از میان خاطرات بیرون میکشد.
یادم میافتد که یک بیسیم غنیمتی دارم. بیسیم را از جیبم بیرون میکشم و در هوا تکان میدهم:
ببین چی پیدا کردم!
حامد که دارد رانندگی میکند و حواسش به جلوست، نگاه کوتاهی به بیسیم میاندازد و میگوید:
این چیه؟
- جنازه یکی از همین تکفیریها رو پیدا کردم، خمپارهانداز بود. بیسیمش هم افتاده بود کنارش. شاید شنودش به دردمون بخوره.
حامد لبخند میزند و تندتر میراند. پشت بیسیم خطاب به کسی میگوید:
ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.
***
دستانم را گرفتهاند که به زور من را بکشند داخل اتاقشان.
خستهام؛ انقدر که حس میکنم الان است که تمام عضلاتم از هم بپاشند.
با این وجود لبخند را روی لبم نگه میدارم. بین بچههای سوری و بچههای فاطمیون دعواست؛ سر چی؟
سر من و حامد!
با این که بچههای ایرانی خوابگاه جدا دارند، حامد ترجیح میدهد بیشتر با نیروهای تحت امرش باشد.
چرا دروغ بگویم؟
ارتباط گرفتن با آدمهایی که در یک فرهنگ دیگر و با یک زبان دیگر زندگی میکنند خیلی سخت است؛ مخصوصاً وقتی قرار باشد به آنها آموزش بدهی و فرماندهیشان کنی.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 135 این را که گفت، نتوانستم دستش را پس بزنم. تشکری پراندم و آب را گرفتم. خ
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 136
کار با بچههای افغانستانی فاطمیون آسانتر است چون هم زبانمان یکی ست و هم فرهنگمان بسیار به هم نزدیک است.
راستش من اصلاً با نیروهای افغانستانی احساس بیگانگی نمیکنم.
به حامد نگاه میکنم که نیروهایش دارند دستش را میکشند.
حامد هم با وجود این که خستگی از چهرهاش میبارد، میخندد و هربار که دستش را محکم میکشند، بلندتر میخندد:
آخ! یواش!
آخرش هم بچههای فاطمیون و نیروهای سوری مینشینند پای میز مذاکره و من و حامد را بین خودشان تقسیم میکنند: من امشب در خدمت بچههای فاطمیون هستم و حامد با نیروهای دفاعالوطنی(دفاع ملی) به خوابگاهشان میرود.
بچههایی که آن اوایل غرور عربیشان اجازه نمیداد زیر بار کسی بروند و حامد با همین بند محبت اسیرشان کرد، طوری که حالا برای آب خوردن هم از حامد اجازه میگیرند.
میان همهمه بچههای فاطمیون میروم به خوابگاهشان. یکیشان املت درست کرده است؛ یک املت مشتی که بتواند ده نفر مرد جنگی را سیر کند.
یک املت در یک ماهیتابه بزرگ آلومینیومیِ کج و کوله، با رب گوجه فرنگی فراوان و به ضمیمه پیاز.
آخ...دلم ضعف میرود از گرسنگی. بوی املت دارد با روح و روانم بازی میکند.
همان که املت درست کرده، املت را میگذارد وسط سفره و همه را دعوت میکند برای خوردن.
همان لحظه، دونفر از بچههای تیم شناسایی خودم میرسند. کسی نمیداند نیروهای من هستند.
تمام آموزشهای تیم شناسایی مخفیانه بود. اصلاً قرار نبود کسی بداند من نیروی اطلاعاتم. من فقط یک مربی معمولیام؛ همین.
بشیر و رستم – همان دوتا نیرویی که گفتم – هم خستهاند و این را میشود از چهرهی وارفتهشان فهمید.
فقط من میدانم که آنها کجا بودهاند و این دومین عملیات شناساییشان بوده.
پیداست حال شوخی ندارند؛ ولی با یک لبخند بیرمق سعی میکنند با بچهها همراهی کنند.
انقدر توی سر و کله هم میزنند که نمیفهمم چه خوردم، ولی بد نبود. بالاخره کمی سر و صدای معدهی بیچارهام خوابید و کمی بعدش هم بچهها یکییکی میخوابند.
تمام وقت چشمم به بشیر و رستم است که خستهاند و نای حرف زدن ندارند. یک گوشه نشستهاند و هربار چشمانشان روی هم میرود.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed