eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|🍃🦋|•° °•|✨🌸|• ° سلام من میخوام تجربه چادری شدن خودم رو براتون بگم😊 من تو یه خانواده غیر مذهبی بدنیا اومدم و بزرگ شدم و طبیعتا با همون طرز تفکرشون هم بزرگ شدم اما نماز روزمون هم سرجاش بود اما یه چیزایی کم بود....من از همون بچگیم یادمه که دوست داشتم چادر داشته باشم😍 و خانوادم مذهبی باشن و همیشه تو خیابون با حسرت به خانمهایی که چادر داشتند نگاه میکردم🙁 اما اگه راستشو بخواین شهامت چادرسر کردن و تغییر کردن رو در محیط خانوادم نداشتم تا اینکه بایه فرشته از جنس انسان آشنا شدم اون یه دختر مثل من بود ولی از هرلحاظی بالاتر از من بود و من تحسینش میکردم...اون همیشه در موارد زیادی به من کمک میکرد من وضع ظاهری زیاد بدی نداشتم اما خب بازم بدحجاب بودم تا اینکه اونقدر باهاش صمیمی شدم که تونستم بهش بگم کمکم کنه تا بتونم چادر سر کنم و اولین چادرمو سه سال پیش باهم رفتیم خریدیم و من از اون روز ب بعد با وجود شرایط سختی که دارم چادرمو سعی کردم نگه دارم چون اون من رو به خودم و خدا و امام حسین نزدیک کرد و کمک کرد که به آرزوهام برسم من و دوستم همیشه یه شعار داریم شاید بتونه به بقیه هم کمک کنه 🥰اینو همیشه با خودتون تکرار کنین امیدوارم موفق باشین❤️ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💢چگونه ظهور را به تعویق نیندازیم؟! 📝يه جمله رو قاب کنيم بزنيم گوشه ذهنمون 📌هر وقت خواستيم یه عملے رو انجام بديم يه نگاهے به اين تابلو بندازيم👇👇 .......دونه........ ..........دونه.......... ..............گناه .......... ................."من".......... ..................لحظه .......... ......................لحظه............ ...................ظهور.............. .....مهدے فاطمه............ ...رو عقب.................... ميندازه................ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۳ بهمن ۱۳۹۸ میلادی: Thursday - 23 January 2020 قمری: الخميس، 27 جماد أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وفات حضرت عبدالمطلب علیه السلام، 32سال قبل بعثت 🔹تخریب دو گلدسته حرم عسکریین (علیهما السلام) 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️16 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️23 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️32 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️33 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🌺✨☘مادری می گفت: دخترم را از هفت سالگی به نماز عادت دادم و راهش آن گونه بود که شبی با او گفتم که تأمین زندگانی ما از خداست؛ هم اوست که به ما پول می دهد و ما زندگی را اداره می کنیم. 💠کودک پرسید: چرا خدا به من پول نمی دهد؟ گفتم: علّت آن است که تو هنوز نماز نمی خوانی. پرسید: اگر من هم نماز بخوانم، خدا به من هم پول می دهد؟ گفتم: آری. صبح های جمعه، خدا به وسیبه ی فرشتگانش پوی می فرستد. اگر تو هم پول می خواهی، برای هفته آینده خود را مهیّا کن. ☔️🎁روز بعد به بازار رفتم و سجّاده ی کوچکی انتخاب نمودم، چادری و مهر و تسبیحی. از روز شنبه برنامه ی نیایش شروع شد و آخر هفته بامداد جمعه قبل از برخاستن او مبلغی زیر سجّاده اش گذاشتم. وقتی برخاست و نمازش را خواند، دیدم از اتاق بیرون نمی آید. پرسیدم: مگر نمازت تمام نشد؟ گفت: در انتظار فرشته نشسته ام. گفتم: او قبل از تو حتما آمده. زیر جانمازش را عقب زدم و پول را به او نشان دادم. او خوشحال شد، نه از پول، بلکه از این که خداوند، نماز او را به حساب گذاشته و با او رابطه برقرار کرده. 🌀چندماهی بر این منوال گذشت. روزی با پدرش گفت: خواهش می کنم دیگر پول زیر جانماز من نگذارید. من با نماز خو گرفته ام و لذّت مناجات با خداوند خود را چشیده ام. آن لذّت از پول شما دوست داشتنی تر است. 💎این داستان انس کودکی با خدا بود. بازگو که تو هم از این اُنس بهره برده ای؟ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
خاطره دکتر محمدترکمن از روزی که سردار سلیمانی صاحب نوه های دوقلو شد «چند سال قبل سردار سلیمانی صاحب نوه های دوقلو شدند. نوزادان در بیمارستانی که من یکی از پزشکان اطفالش بودم، زودتر از موعد به دنیا آمدند. نارس بودند و وزن بسیار کمی داشتند. باید مدتی بستری میشدند. این افتخار نصیب من شد که پزشک نوزادان شوم. این چند روز کافی بود برای گذراندن یک ترم فشرده اخلاق در کلاس درس سردار راستش تا آن زمان فقط از رشادت سردار و دلاوری های او در جنگ با داعش شنیده بودم، نامش برایم تداعی کننده حس خوب امنیت بود اما دومین چهره نظامی ایران با انسان دوستی و معرفت و تواضعش چهره ای ماندگار را در ذهن من و پرستاران بیمارستان تصویر کرد؛ نمادی از یک انسان واقعی.» نوه های حاج قاسم سلیمانی به دلیل شرایط خاص باید مدت کوتاهی در بخش ایزوله بیمارستان بستری میشدند اما اتاق ایزوله خالی نداشتیم. با مادر یکی از نوزادانی که شرایط فرزندش بحرانی نبود، صحبت کردم و گفتم تا سه ساعت دیگر یکی از اتاق ها خالی میشود. با صدای آرام گفتم نوه های سردار سلیمانی در بیمارستان ما هستندواتاق ایزوله خالی برای بستری کردنشان نداریم، وضعیت فرزند شما هم که رو به بهبود است. اگر موافق باشید بچه ها را در این اتاق ایزوله بستری کنیم. مادر کودک تا اسم سردار سلیمانی را شنید از جا پرید و گفت چرا که نه!‌سراسیمه خودش را به راهروی اصلی بیمارستان رساند که سردار را ببیند و در حال حرکت گفت: عمری که حاج قاسم سلیمانی وقف آرامش و امنیت ما کرده با چی جبران میشود. این کمترین و بی مقدار ترین کار است.» اتاق را خالی کردیم و به سردار گفتم همین حالا نوزادان را بستری می کنیم. ایشان تا ماجرا را شنید گفت: دست نگه دارید. چرا این کار را کردیدیک نوزاد بیمار را از اتاق ایزوله بیرون آوردید تا نوه های من را بستری کنید هیچ تفاوتی بین بچه های من و دیگران نیست لطفا آن نوزاد را به اتاق ایزوله برگردانید ما هم صبر می کنیم تا اتاق خالی شود، مثل بقیه بیماران گفتم: سردار! مادر آن بچه تا شنید میخواهیم نوه های شما را بستری کنند، خودش اصرار به خالی کردن اتاق ایزوله داشت اما ایشان گفتند نه آقای دکتر! کاری که گفتم را انجام دهیدبچه را به اتاق برگردانید کاری که سردار گفت را انجام دادم.خانواده دومین فرد نظامی کشور سه ساعت در بیمارستان مثل بقیه مردم منتظر ماندند تا اتاق ایزوله خالی شود و این درس بزرگی بود برای من البته تماشای این حجم از تواضع و فروتنی به ماجرای بستری ختم نشد. در این چند روز که سردار در بیمارستان بودند کلاس درس معرفت حاج قاسم برقرار بود. روز دوم، سردار برای ملاقات فرزندشان و دیدن دوقلوها به بیمارستان آمدند نمیدانم مقدمات امنیتی برای حضور ایشان در مکان های عمومی را چطور فراهم میکردن هر چه که بود سردار ساده و بی تکلف از همان جلوی در بخش وارد شدند. پرستارها خوشحال بودند از دیدن سردار ولی روی اینکه جلو بروند را نداشتند. اما سلام و احوالپرسی ساده و صمیمی حاج قاسم یخ پرستاران را آب کرد و در چشم بر هم زدنی همه پرستاران بخش دور ایشان حلقه زدند قرار شد عکس یادگاری بگیریم. دقت نظر سردار برای من خیلی جالب بود همه پرستاران بخش اطراف ایشان جمع شدند و آماده برای گرفتن عکس، هنوز عکس یادگاری ثبت نشده بود که سردار به انتهای سالن اشاره کردند.یکی از نیروهای خدماتی درحال تِی کشیدن سالن بود، سردار ایشان راصداکردند وگفتندشماهم در عکس یادگاری ماباشید حال بچه ها خوب شد واز بیمارستان مرخص شدند اما من توفیق پیدا کردم که یک بار دیگر در مطب، پذیرای سردار باشم خانواده دوستی حاج قاسم برای من خیلی جالب بود.بامشغله فراوانی که داشتند و مسئولیت های مهم و سنگینشان، برای اطمینان از سلامت نوه ها چند بار به بیمارستان آمدندو وقتی هم که بچه ها از بیمارستان مرخص شدند، همراه دوقلوه ها به مطب آمدند.آن روزمطب خیلی شلوغ بود، شلوغ تر از همیشه. بعد از ورود سردار به مطب، منشی من را خبردار کرد و از اتاق بیرون آمدم. سلام واحوالپرسی و راهنمایی شان کردم به داخل اتاق؛ایشان یکی از نوهها رادرآغوش گرفته بودند و بفرمای من راقبول نکردندوگفتند: به خانم منشی سپردم اسم ما را در نوبت ویزیت بگذارد. منتظر می‌مانیم تانوبتمان بشود.من شرمنده شدم وحرفی برای گفتن باقی نماند.سردار مثل بقیه بیماران در مطب نشستند تا نوبتشان شود.دوقلوها را ویزیت کردم و لحظه آخر اجازه خواستم عکس یادگاری با ایشان داشته باشم. روزی من از آخرین دیدار سردار سلیمانی یک انگشتر بود. هدیه ای که ایشان به من دادند و گفتند آقای دکتر شغل مقدسی داریدانگار به زبانم قفلی زده بودند و نمی دانستم باید چه بگویم. ازهمان روانگشتر را دستم کردم و عهد بستم دین این انگشتررا به صاحبش تا آخر عمر ادا کنم ⭕️ @dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
):: #پارت322 اخم مصنوعی کرد و دستهایش را در جیبش فرو برد. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. همین که در
پدرش رو به مادر گفت: –حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه بدید چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنن. هر دو وارد اتاق شدیم، من روی تخت اسرا نشستم و او کمی این پا و آن پا کرد و به طرف پنجره رفت. پرده را کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد. با تعجب نگاهش کردم. «اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیربشین دیگه.» پیراهن چهارخانه‌ی خوش رنگی پوشیده بود، انگارعلاقه‌ی خاصی کلا به طرح چهارخانه داشت. با یک کت تک، که انگارخیاطش با میلیمیتر روی تنش اندازه زده بود. آنقدرکه قالب تنش بود. شاید هم هیکل کمیل قالب آن کت بود.آنقدر ته ریشش را مرتب آنکارد کرده بودکه پوست سفیدصورتش می درخشید. با تیپ صبحش در اداره خیلی فرق داشت. «یعنی الان داره فکر می کنه که چی بهم بگه. بابا بیا بگو دیگه، ملت بیرون منتظرن. اونجا گفتی حرف دارم اینجا امدی منظره‌ی بیرون رو نگاه می کنی؟» توی همین فکرها بودم که سرش را به طرفم چرخاند و چشم هایم را غافلگیر کرد... آنقدرنگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد، خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجه‌ی نگاههایم شده بود. سرم را زیر انداختم تا خونی که در صورتم دویده بود را نبیند. پرده‌ی اتاق را سرجایش برگرداند و بالاخره تشریف آورد و روبرویم نشست، طبق عادتش دستهایش را به هم گره زد. همان لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش را به من چسباند و گفت: –عمه نمیزاره من بیام اینجا. بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسرا را که همیشه گوشه‌ی تختش می‌گذاشت را به دستش دادم. کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت: –برو عروسکت رو به عمه نشون بده. بعد از رفتن ریحانه گفت: –یادتون باشه همیشه زیر پرده‌ایی روبکشید، اتاقتون از ساختمون روبرویی دید داره. باتعجب نگاهم را بین پرده و کمیل چرخاندم. "یعنی انتظارهرحرفی را داشتم که بزند الا این حرف. کلا همه‌ی کارهایش خاص بود." –زیرپرده همیشه کشیدس. –الان که نبود. بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید، بایدحواستون باشه. "یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟!!" –دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفهایی رو باید همین امروز بهتون بگم، کمی مِن ومِن کرد. –من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم. خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش درجریانش هستید این کار رو کردم. چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبخت‌تر باشید. اون روزها باهمه‌ی سختیهاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم . "بااین حرفش یاد آن روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با آن سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش، چقدردلم براش سوخت." –شرایط من رو می دونید. نمی خوام فکرکنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده می خوام باهام ازدواج کنید. بعد مکثی کرد و ادامه داد: من نمی تونم بگم خوشبختتون می کنم، چون نه از آینده خبردارم، نه توی این دنیا چیزی رو میشه تضمین کرد. خوشبختی هم از دیدگاه هرکس متفاوته... فقط می تونم بگم تمام سعیم رومی کنم که رفتارهام از روی بی انصافی وخودخواهی نباشه. ولی در مورد خودم، انشاالله فقط ازدواج باشما من روخوشبخت می کنه، چون توی این مدت اونقدر زمان داشتم که خوب بشناسمتون. و به نظرم این کشش فقط یه علاقه ی صرف نیست، مسائل دیگه هم دخیل هستند. اصلاشرایط من طوری نیست که فقط بخوام صرفا به خاطرعلاقه پا پیش بزارم. فکرمی کنم ما توی خیلی از مسائل هم عقیده وهم فکرهستیم. شما اونقدر زلال هستید که دوسال زمان زیادیه برای شناختنتون. شرایط شما روهم درک می کنم، اگه فکرمی کنید هنوز به زمان احتیاج دارید برای فراموش کردن گذشته من حرفی ندارم. وقتی من اینجا هستم یعنی جواب شما بله هست، چون شما هم وقت زیادی داشتیدبرای شناخت من. میمونه یه مسئله که اونم گذشت زمانه. من فقط میخوام ما زودتر با هم عقد کنیم و این موضوع رو به همه اعلام کنیم. ولی رابطمون مثل گذشته خواهد بود تا وقتی شما به آرامش برسید و آمادگی برای شروع یه زندگی رو داشته باشید. رفتارم باشما تا شما نخواهید تغییری نمیکنه مثل همین الان که باهم نامحرم هستیم خواهد بود. من انتظاری ازشما ندارم، جز این که رفت وآمداتون زیر نظر من باشه. باچشم های گردشده نگاهش کردم. از حرفهایش ترس به جانم افتاد. –فریدون دوباره پیداش شده؟ سکوت کرد. –دلیل عجلتون اونه، نه؟ کمی جابه جا شد. –راستش من به غنی زاده گفتم شکایتتون رو ادامه بده. هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم. –وکیل بهش گفته اجازه نداره بهتون زنگ بزنه و تهدید کنه، وگرنه جرمش سنگین‌تر میشه و... –اون گوش نمی‌کنه هر کاری بخواد می‌کنه. –ایران نیست نگران نباشید. البته جدیدا گاهی به من پیام‌های تهدید میده. برای همین میخوام زودتر محرم بشیم و منم دلیل محکمی تو دادگاه داشته باشم. ✍
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت323 پدرش رو به مادر گفت: –حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه ب
سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم: –اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنیا هم که باشه بالاخره میاد. کمیل کمی به جلو خم شد و گفت: –دقیقا برای همین نباید شکایتتون رو پس بگیرید. نباید حرفهاش رو باور کنید. تنها راهش اینه که قانون باهاش برخورد کنه و بیفته زندان. بوی عطرش که به مشامم خورد سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. –راحیل خانم تا حالا شده به من اعتماد کنید و ضرر کنید؟ سرم را به طرفین تکان دادم. عمیق نگاهم می‌کرد انگار در عمق چشم‌هایم دنبال چیزی می‌گشت. نگاهم را روی یقه‌ی پیراهنش سُر دادم. بی‌حرکت مانده بود. دوباره چشم در چشم شدیم. نگاهش رعد و برق شد و دلم را تکان داد. چادرم را چنگ زدم و سرم را پایین انداختم. نفس عمیقی کشید و گفت: –میخوام یه سوال بپرسم دلم می‌خواد راحت جواب بدید. –بفرمایید. –دلیل ازدواجتون با من چیه؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. اصل مطلب را که نمی‌توانستم بگویم. –خب چون خیلی قبولتون دارم. صاف نشست و با شیطنت نگاهم کرد. –یعنی شما هر کس رو قبول داشته باشید باهاش ازدواج می‌کنید؟ از حرفش خنده‌ام گرفت. خودش هم خندید. –منظورم اینه که تمام معیارهای من رو برای ازدواج دارید و دلایل دیگه‌ایی هم دارم که الان نمی‌تونم بگم. لبهایش جمع شد و کمی جدی گفت: –امیدوارم لیاقت این اعتماد شما رو داشته باشم. با تعجب نگاهش کردم. –یه ریئس نباید به کارمندش اینجوری بگه. لبخند زد. –فعلا که شما ریئس مایی خانم، وگرنه من الان با گردن کج اینجا ننشسته بودم. آن روز قرار و مدارها گذاشته شد. پدر و مادر کمیل خواهش کردند که تا وقتی آنها تهران هستند ما محرم شویم. کمیل گفت ما زمان زیادی برای آشنایی داشتیم پس باید زودتر عقد کنیم. یک هفته‌ایی طول کشید که کارها انجام شد. برای خرید هم یک جلسه با زهرا‌خانم و کمیل به بازار رفتیم و خریدها را انجام دادیم. فقط لباس روز عقد باقی ماند، که به اصرار زهرا خانم قرار شد من و کمیل خودمان دوتایی خرید کنیم. فردای آن روز از محل کارمان به جایی که کمیل آدرسش را نمی‌دانم از کجا به دست آورده بود رفتیم. آنجا یک فروشگاه شیک بود که پر بود از لباسهای زیبا. اولین انتخابم یک کت و شلوار سفید رنگ بود که کمیل با بی‌میلی نگاهش کرد. سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم: –مثل این که شما خوشتون نیومد. دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت: –نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من. – نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید. نگاهم کرد و پرسید: –اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟ –بله. –خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانم‌ها لباس مخصوص خودشون رو بپوشن. البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنها و دامنهای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟ متفکر نگاهش کردم و گفتم: –تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟ –نمی‌دونم، شاید به خاطر پیش زمینه‌ایی که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانمها چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمی‌خوره. من در زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم. همینطور با همکارهای خانم هم در مورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم. گاهی درخواستشون کوچیک و بچه‌گانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینه‌های سنگینی می‌کنن. فقط میخوان به اون خواستشون برسن. –یعنی آقایون اینطوری نیستن؟ لبخندی زد و گفت: –باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همه‌ی آدمها... لبخند تلخی زدم و گفتم: –بله میدونم. درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمهای بی‌منطق خیلی سخته. اونایی که کسای دیگه‌ براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر می‌کنن. حالا تو هر زمینه‌ایی اونش چندان اهمیتی نداره. منم قبلا تجربش رو داشتم. غمگین شد و نفسش را بیرون داد. انگار کاملا منظورم را متوجه شد. –اونجور آدمها هم اولش با این چیزا شروع کردن. خنده‌ام گرفت: –مگه معتادن که کم‌کم شروع میشه. –دقیقا مثل اعتیاده. وقتی توی سن پایین تر نتونیم ار خواسته‌هامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم. قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سخت تر و سختر میشه. طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینه‌ی شکم ضعف داره. باید دید هر کسی تو چه زمینه‌ایی ضعف داره. ✍ ...
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت324 سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم: –اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنی
بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم. بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنه‌اش گیپور بود خریدیم. یقه‌ی پوشیده‌ایی داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود. کمیل هم از لباس خیلی خوشش آمده بود. تقریبا همه‌ی کارها انجام شده بود. همه خودشان را برای مراسم عقد آماده کرده بودند. قرار شد همانطور که مادر می‌خواهد مراسم ساده انجام شود. در اتاق مادر، سفره‌ی عقد انداخته شد. کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت. نظر بزرگترها برایش مهم بود و سعی می‌کرد طبق نظر آنها کارها پیش برود. حتی اگر گاهی من هم با موضوعی مخالفت می‌کردم، سعی می‌کرد با حرفهایش مرا راضی کند نه بزرگترها را. روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خانه بیاید و کمی آرایشم کند. لباسی را که کمیل برایم خریده بود را پوشیدم. با آمدن مهمانها سر سفره عقد نشستم و چادرم را کامل روی صورتم کشیدم. وقتی صیغه‌ی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که در کنارم نشسته است می‌شوم. خدایا می‌دانم که مرد خوبی‌است، به قلبم آرامش بده و عشق را در زندگی‌ام بگنجان. خدایا می‌گویند در این لحظات دعاها مستجاب می‌شود، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی مرا متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگاهم می‌کرد. انگار سومین بار بود و باید "بله "را می‌گفتم. نگرانی از چشم‌های کمیل هویدا بود. سرم را زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزهای خوب و بدم کمیل باشد. با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم آمدم. مادر برای تبریک گفتن به طرفم آمد. مرا در آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت: –شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم. این خیلی مهمه. از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم. حرف مادر آنقدر آرامم کرد که لبخند به لبهایم آمد. –نمی‌دانم تاثیر حرفهای مادر بود یا سرّی که در خواندن صیغه‌ی عقد پنهان است بود. همان لحظه احساس کردم محبت کمیل در دلم جوانه زد. رنگ نگاههایش تغییر کرده بود. کم‌کم مهمانها به سالن رفتند و من و کمیل در اتاق تنها ماندیم. خواهرش در اتاق را بست و خواست که چند عکس از ما بگیرد. کمیل با رعایت فاصله از من پرسید: –می‌خواهید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید. با لبخند گفتم: –چرا دلم نخواد؟ دیگر چیزی نگفت و کنارم ایستاد. زهرا دوربین را تنظیم کرد و گفت: –داداش دیگه محرم هستید، یه کم مهربونتر... کمیل کمی خودش را به طرفم مایل کرد ولی سخت مواظب بود که تماسی با من نداشته باشد. انگار نمی‌خواست حتی در حد یک عکس گرفتن پا روی حرفی که در مورد زمان دادن به من زده بود بگذارد. زهرا چند عکس انداخت و بعد گفت: –حالا چندتا هم ایستاده می‌خوام ازتون بگیرم. هر دو مثل دو تا چوب خشک کنار هم ایستادیم. زهرا دوربین را از جلوی چشمش کنار برد و کشیده گفت: –کمیل! کمیل لبخند زد و گفت: –خواهر من، شما عکست رو بگیر. زهرا رو به من با مهربانی گفت: –راحیل جان، این داداش من بخار نداره حداقل تو یه حرکتی بکن. اینجوری بعدا کسی عکساتون رو ببینه ، فکر میکنه با هم قهر بودیدا. خجالت می‌کشیدم، خیلی سختم بود با کمیل راحت باشم. شخصیتش برایم جور خاصی بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. بنابراین گفتم: – زهرا خانم الان باید دقیقا چیکار کنم؟ زهرا خندید و قربان صدقه‌ام رفت. –باز به مرام زن داداشم، بعد جلو آمد و ادامه داد: –مگه این که تو یخ این داداش ما رو باز کنی. یک دستم را گرفت و سنجاق کرد روی شانه‌ی برادرش، یک دست برادرش را هم به کمر من چسباند. دستش آنقدر گرم بود که فوری گرمایش به بدنم منتقل شد. سرم نزدیک سینه‌اش بود و از همان فاصله صدای تاپ و توپ قلبش را می‌شنیدم. حتما او هم صدای قلبم را و لرزش دستم را متوجه شده بود. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. اخم ریزی کرده بود و نگاهم نمی‌کرد. معلوم بود در دلش غوغایی به پاست و مبارزه‌ی سختی را آغاز کرده است. در دلم گفتم، "اگر بگویم من به زمان نیازی ندارم رضایت میدهی؟" پیشانی‌اش عرق کرده بود. زیر لب جوری که خواهرش نشنود گفت: –معذرت میخوام راحیل خانم. با صدای زهرا هر دو به طرفش برگشتیم. او تند و تند چند عکس انداخت و گفت: –داداشم اندازه‌ی یه دختر حیا داره. خب، حالا یه ژست... کمیل آرام کمی عقب رفت. –خوهر من، دیگه بسه، زیادی آتلیه ایش کردی. –عه کمیل تازه میخوام روسریش رو برداره تا... کمیل همانطور که از در بیرون میرفت گفت: –زهرا جان اذیتش نکن، بزار راحت باشه. –راحیل جان، الهی من قربون تو برم، یه وقت دلگیر نشیا، فعلا روش نمیشه. البته کمیل اینقدرم خجالتی نبود، نمیدونم چش شده. روسریت رو بردار، بیا چندتا عکس تکی ازت بگیرم. ✍ ...
🌺 زمستان خسته شد از بی بهاری دلم سخت میتپد از بی قراری، دو چشمم دوخته شد بر جاده سرد چقدر تلخ است این چشم انتظاری. فرج مولا صلواتـــــــ 💖 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۵ بهمن ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 25 January 2020 قمری: السبت، 29 جماد أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️14 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️21 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️30 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️31 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄