eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۸ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 08 July 2024 قمری: الإثنين، 2 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹رسیدن امام حسین علیه السلام به کربلا، 61ه-ق 🔹ارسال نامه امام حسین علیه السلام به کوفه، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا عاشورای حسینی ▪️23 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️33 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️48 روز تا اربعین حسینی ▪️56 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🩸آویزان شدن پیراهن خونین إمام حسین علیه‌السلام از شب اول محرم | سرّ عزاداری دلدادگان سیدالشهداء علیه‌السلام د‌ر شب اول محرم در روایتی امام صادق علیه‌السلام فرمودند: 📋 اِذَا هَلَّ هِلَالُ مُحَرَّمٍ نَشَرَتِ المَلَائِكَةُ ثَوبَ الحُسَينِ علیه‌السلام ▪️هنگامی که هلال ماه محرم دمیده می‌شود، ملائکه پیراهن مبارک امام حسین علیه‌السلام را در عرش آویزان می کنند 📋 وَ هُو مُخرَقُ مِن ضَربِ السُّيُوفِ وَ مُلَطَّخُ بِالدِّمَاء ▪️در حالی که از ضربه‌های شمشیر پاره پاره شده و به خون آغشته شده است. 📋 فَنَرَاهُ نَحنُ وَ شِيعَتُنَا بِالبَصِيرَةِ وَ لَا بِالبَصَرِ فَاِذًا تَنفَجِرُ دُمُوعَنَا ▪️ما و شیعیانمان این پیراهن را با چشم بصیرت و نه با چشم ظاهر می‌بینیم و پیکر مالک اشک هایمان نیستیم و اشک از دیدگان‌مان سرایز می‌شود. 📚ثمرات الاعواد ج۱ ص۳۷ 📚خصائص الزینبیه ص۸۴ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا ما مشتاق ظهوریم⁉️ سهل بن حسن که یکی از محبین امام صادق(ع) است از آن حضرت میپرسد: چرا قیام نمی کنید⁉️ بحارالانوار: ج۴۷ 🌹 ➖➖➖➖➖➖➖ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🖤 ✍️ دینی که در معرض خطر بود 🔹فردی که مقیم لندن بود، تعریف می‌کرد یک روز سوار تاکسی شدم در بین راه کرایه را پرداختم. 🔸راننده بقیه پولم را که برگرداند، متوجه شدم ۲۰ پنس اضافه‌تر داده است! 🔹چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که ۲۰ پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و ۲۰ پنس را پس دادم و گفتم: آقا این را زیاد دادی. 🔸گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده‌شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. 🔹پرسیدم: بابت چی؟ 🔸گفت: می‌خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. 🔹با خودم شرط کردم اگر ۲٠ پنس را پس دادید، بیایم. ان‌شاءالله فردا خدمت می‌رسیم! 🔸تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به ۲۰ پنس می‌فروختم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 245 با آستین، آب دهان مرد را از روی صورتم پاک می‌کنم. باز هم حس بدی دارم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 246 حامد دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند و می‌گوید: - فکر کنم نیروهای لبنانی‌اند. منتظرشون بودم. درست فهمیده است. وقتی نزدیک‌تر می‌شوند، می‌توانم علامت حزب‌الله لبنان را روی پرچم زردشان ببینم. نزدیک اردوگاه توقف می‌کنند. با دیدن کسی که از سمت کمک‌راننده پیاده می‌شود، دست به دامان حافظه‌ام می‌شوم تا بشناسمش. مطمئنم این جوانِ گندم‌گون و لاغر را می‌شناسم. فکر کنم از بچه‌های دانشگاه امام حسین(ع) باشد... سال‌های اول با هم بودیم. اسمش چی بود؟ یادم هست سید بود و از بچه‌های تهران... اسمش... اسمش حسین بود. سیدحسین. باد موهایش را در هم ریخته و چشمانش را تنگ کرده تا خاک داخلشان نرود. تند و فرز به سمت‌مان قدم برمی‌دارد و دستش را برای دست دادن دراز کرده است. به ما که می‌رسد، به گرمی سلام می‌کند و حامد را در آغوش می‌گیرد. بعد انگار تازه چشمش به من می‌افتد. به صورتم دقیق می‌شود و زود می‌شناسدم: - عباس! خودتی؟ با یک دستم دستش را می‌گیرم و با دست دیگر، انگشت اشاره‌ام را می‌گذارم روی بینی‌ام: - هیس! من این‌جا سیدحیدرم! سیدحسین ابروهایش را بالا می‌دهد: - آهان... فهمیدم. باشه! حامد می‌پرسد: - شما هم رو می‌شناسید؟ سیدحسین دستش را دور گردنم می‌اندازد: - آره چه جورم! با نگاهم به سیدحسین می‌فهمانم بیشتر توضیح ندهد. سیدحسین حرف را عوض می‌کند: - من یه مدته شدم مسئول آموزش نیروهای لبنانی. بچه‌های باصفایی‌اند. یه خبرنگار هم یکی دو روزه اومده بین ما. خیلی سمجه. چندبار داشت خودش رو به کشتن می‌داد. با شنیدن نام خبرنگار کمی نگران می‌شوم؛ اما حرفی نمی‌زنم. نیروها فرصتی پیدا کرده‌اند برای دور هم نشستن، چای نوشیدن و گپ زدن. آرامشی از جنس آرامش قبل از طوفان بر اردوگاه حاکم شده است. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 246 حامد دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند و می‌گوید: - فکر کنم نیروهای لبنا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 247 حامد به سیدحسین می‌گوید: - وای سید... نبودی ببینی چه سوژه خنده‌ای پیدا کرده بودیم. و دست سیدحسین را می‌گیرد و می‌برد به سمت انتحاری‌ای که در خندق افتاده و هنوز هم وسیله‌ای ست برای خستگی در کردن و خندیدن نیروها. خسته‌ام. از زیر تیغ آفتاب بیابان، پناه می‌برم به سایه چادر و کمی دراز می‌کشم. باید استراحت کنم تا برای عملیات شناسایی شب آماده باشم. هنوز چشمانم گرم نشده است که صدای غرولند کردن حامد را می‌شنوم: - بابا ولم کن. من بشینم چی بگم به تو؟ از میان پلک‌های نیمه‌بازم، بالا رفتن پرده چادر را می‌بینم و حامد را که همزمان با وارد شدنش، غر می‌زند: - داداش! اخوی! برادر! بی‌خیال ما شو. به خدا من این ادا اطوارا رو بلد نیستم. صدای جوان و ناآشنایی می‌شنوم که پشت سر حامد می‌آید: - خواهش می‌کنم آقا! دو دقیقه فقط! به خدا زیاد وقتتون رو نمی‌گیرم! جوانی که پشت سر حامد بود، دوربین به دست وارد چادر می‌شود. باید همان خبرنگاری باشد که سیدحسین می‌گفت. با دیدن خبرنگار، خودم را به خواب می‌زنم و ساعدم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم تا چهره‌ام قابل تشخیص نباشد. برای یک مامور امنیتی، جایی که دوربین هست یعنی خطر! خبرنگار همچنان برای گرفتن مصاحبه به حامد التماس می‌کند. حامد اما دنبال بهانه‌ای ست که خبرنگار را از سر باز کند: - داداش باور کن من هیچ حرفی برای گفتن ندارم! همش همینه که می‌بینی. جنگه دیگه! جنگ و خون و کشتاره! همین. خبرنگار که انگار چیز ارزشمندی به دست آورده، سریع می‌گوید: - خب همین! خب همین‌ها رو بگید! حامد کلافه می‌شود و دست به کمر برمی‌گردد به سمت خبرنگار: - ای بابا! هرچی من می‌گم نَره تو می‌گی بدوش! تو رو جان من بذار من دو دقیقه سرم رو بذارم زمین. این‌همه آدم توی این اردوگاهه، برو از یکی دیگه مصاحبه بگیر خب! خبرنگار ناامیدانه سرش را پایین می‌اندازد؛ لنز دوربینش هم به سمت زمین می‌چرخد. دستی میان موهای کم‌پشت خرمایی‌اش می‌کشد و با لب و لوچه آویزان، از چادر بیرون می‌زند. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
محرم 01.mp3
8.25M
1 ◼️حقیقتِ فاجعه کربلا، همان چیزی نیست که ما در لابلای روضه ها، می شنویم و برایش اشک میریزیم. ✔️حقیقتِ کربلا از حسین شـروع شـد! اما با حسین، به پایان نرسید...👇 @ostad_shojae ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 247 حامد به سیدحسین می‌گوید: - وای سید... نبودی ببینی چه سوژه خنده‌ای پیدا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤 خط قرمز 🖤 قسمت 248 با رفتن خبرنگار، از جا بلند می‌شوم و به حامد می‌گویم: - همون خبرنگاره‌س که سیدحسین می‌گفت؟ حامد ولو می‌شود روی زمین و سر تکان می‌دهد. شروع می‌کند به جا زدن فشنگ داخل خشاب و می‌گوید: - تو بیدار بودی شیطون؟ خوب از زیرش در رفتیا! به آرنجم تکیه می‌دهم و انگشت اشاره‌ام را به علامت هشدار به سمت حامد می‌گیرم: - حامد! یه وقت از دهنت نپره اینو بفرستی پیش من! می‌خندد: - باشه، من حواسم هست؛ ولی قول می‌دم نمی‌شه از دستش فرار کرد. تا همه‌مونو جلوی دوربین ننشونه و ازمون حرف نکشه ول‌کن نیست! اخم‌هایم را در هم می‌کشم: - اصلا کی به این اجازه داده دوربینش رو برداره و راه بیفته توی خط؟ مگه حفاظت بهش مجوز داده؟ حامد شانه بالا می‌اندازد و با فشار دست، فشنگ را وادار به رفتن داخل خشاب می‌کند: - حتما مجوز داره که اجازه دادن تا این‌جا بیاد. احتمالا از طرف صداسیماست، یا چه می‌دونم... این موسسه‌های فرهنگی. چشمانم از خستگی می‌سوزند. می‌خواهم دوباره دراز بکشم که صدایی از دور می‌شنوم؛ صدایی شبیه به هم خوردن پره‌های بالگرد. باد شدیدی چادر را تکان می‌دهد. خواب از سرم می‌پرد. با حامد به سمت در چادر می‌رویم. فقط گرد و خاک می‌بینم. این صحرا همین‌طوری پر از گرد و خاک است؛ وای به روزی که یک بالگرد بخواهد در آن بنشیند. چشم چشم را نمی‌بیند. دستم را روی کلاهم می‌گذارم، با چفیه جلوی دهان و بینی‌ام را می‌گیرم و سرفه می‌کنم. سینه‌ام سنگین شده و می‌سوزد. ناخودآگاه دست روی پانسمانش می‌گذارم و کمی به جلو خم می‌شوم. حامد که او هم صورتش را با چفیه پوشانده، می‌پرسد: - عباس خوبی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
سفارش چند نکته در باب ورود به ماه ۱) زیارت عاشورای هر روز این ماه به هیچ وجه ترک نشود! ۲) با ادب وارد شدن در عزاخانه ی سیدالشهدا(علیه السلام) از زیر مجموعه های ادب عبارتند از: 🌿 با وضو و با طهارت و با غسل توبه وارد شدن در خیمه ی اباعبدالله(علیه السلام) 🌿 ما اعتقاد داریم که در روضه ی امام حسین(علیه السلام)، حضرات اهلبیت(علیهما السلام)، از جمله حضرت صدیقه ی طاهره(سلام الله علیها) حضور دارند و اقتضای ادب بر این است که در محضر این حضرات، با طهارت وارد شد! 🌿 بر استناد برخی روایات و نظرات برخی علما، روضه ی امام حسین(علیه السلام) همان حرم ایشان است.پس برای وارد شدن به حرم سیدالشهدا(علیه السلام) باید با وضو وارد شد و از در و دیوار آن مکان تبرک گرفت! 🌿 آرام قدم برداشتن و با حزن وارد شدن در مکان روضه. اعتقاد شیعه است که فرش های روضه ی سیدالشهدا(علیه السلام)، در اصل بال ملائک است که در زیر پای عزاداران حضرتش پهن شده! العیاذ باالله، بی ادبی به روضه ی سیدالشهدا(علیه السلام) کم توفیقی های بزرگی را به همراه دارد! حواسمان باشد که ادب کردن، مهمترین شرط است برای تقرب در دستگاه سیدالشهدا(علیه السلام) در تاریخ ،نمونه های زیادی ست که به جهت همین ادب کردن، از دوزخ و غضب الهی، از مقربین حضرات معصومین ع شدند! از جمله: جناب حر ریاحی، علی گندابی، قاسم جیگرکی و... گر به عزاخانه اش میروی "آهسته" رو بال ملائک بود فرش عزای حسین ... 🌿 نخوابیدن و دراز نکردن پا و باادب نشستن و نخندیدن و حالت بکا داشتن در مکان روضه ی سیدالشهدا(علیه السلام) وقتی ناموس پروردگار(حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها) عزادار است، روا نیست که ما مزاح کنیم! 🌿 احترام بسیار زیاد به عزاداران و مهمانان سیدالشهدا(علیه السلام). مبادا کوچکترین نگاه و کوچکترین حرف تلخی به عزاداران سیدالشهدا علیه السلام بزنیم که کسی برنجد و موجب خشم و شکستن دل حضرات اهلبیت(علیهما السلام) میشود !! 🌿 جدل و نزاع نکردن در زیر خیمه ی اباعبدالله(علیه السلام) !!حتی اگر حق با شما بود!! 🌿 پوشیدن لباس عزا با طهارت و با وضو 🌿 همراه داشتن دستمال اشکی برای شب اول قبر! این کار، شیوه و سیره ی بسیاری از مراجع بزرگ بوده. از جمله: آیت الله میرزا جواد تبریزی و آیت الله مرعشی نجفی و... 🌿 تاجایی که میتوانید در این یک ماه، در حد توان، به دستگاه سیدالشهدا(علیه السلام) خدمت کنید.(حتی در حد برداشتن یک سنجاق از زمین) رفقا، امام حسین(علیه السلام) بدهکار کسی نمی ماند و به ما احتیاجی ندارد.بلکه ما نیازمند عنایات آن حضراتیم! گاهی همان سنجاق برداشتن از روی زمین، موجب شفاعت ما در روز قیامت میشود! هیچ کاری را در دستگاه سیدالشهدا(علیه السلام) کوچک نشمریم. نمونه ی آن، داستان معروف زن بدکاره ای که یک عمر مشغول گناه بوده. اما بخاطر روشن نگه داشتن آتش غذای تعزیه خوان های سیدالشهدا(علیه السلام) مورد شفاعت سیدالشهدا(علیه السلام) قرار گرفت! نوکری کردن اباعبدالله(علیه السلام) یک وظیفه ست! 🌿 نوشیدن کمتر آب و خوردن کمترغذا به احترام این یک ماه 🌿 مهمتر از تمام اینها، خواندن نماز اول وقت است که مهمترین سفارش ائمه ی معصومین(علیهما السلام) و علماست. در این یک ماه، سعی بر این داشته باشیم نمازمان را اول وقت بخوانیم! 🌿 گوش ندادن به موسیقی ، حفظ حجاب، گناه نکردن، امربمعروف و نهی از منکر و... 🌿 سعی در کمتر خندیدن در این یک ماه !( زیرا عزای اشرف اولاد آدم است...) امام رضا علیه السلام : چون ماه محرم فرا مى ‏رسيد، كسى پدرم را خندان نمى ‏ديد. 📚 بحار الانوار(ط-بیروت) ج۴۴ ، ص۲۸ در این دهه ،به گونه ای حالت حزن داشته باشیم، که اگر کسی چهره ی مارا دید، بلاتشبیه گمان کند مادر از دست داده ایم! حال که عزای سیدالشهدا(علیه السلام) با مصیبت جوان مادر از دست داده، غیر قابل مقایسه نیست، بلکه به مراتب بالاتر است... 🌿 برای روضه ی امام حسین(علیه السلام)، مردانه خرج کنیم و زنانه گریه کنیم! 🌿 حواسمان باشد که دراین ماه، صاحب الزمان عزادار است! ما دیگر با گناهانمان قلب نازنین شان را بیشتر بدرد نیاریم! 🌿 صدقه دادن هر روز در دهه ی محرم به نیت تسلای قلب حجه ابن الحسن(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و سلامتی ایشان فراموش نشود!... 🌿 چشم های خود را در ماه محرم، زیاد به کف پای پدر و مادر(خصوصا مادرتان) بزنید که تاثیر بسزا و قابل توجهی در اشک چشم، عاقبت بخیری و... دارد. التماس دعای فرج🙏 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤 خط قرمز 🖤 قسمت 248 با رفتن خبرنگار، از جا بلند می‌شوم و به حامد می‌گویم: - همون خبرنگار
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤 خط قرمز🖤 قسمت 249 سرم را تکان می‌دهم. بالگرد که می‌نشیند، همه کسانی که با فاصله ایستاده بودند و کلاهشان را در باد نگه داشته بودند، قدمی به جلو برمی‌دارند. گرد و خاک‌ها می‌نشنید و تازه می‌توانم بالگرد را بهتر ببینم. در بالگرد باز می‌شود و چندنفر از آن پایین می‌آیند که در میان گرد و خاک، چهره‌شان را درست نمی‌بینم. نقاب کلاهم را پایین می‌آورم؛ چون در میان جمع بچه‌ها، همان خبرنگار را می‌بینم که با دوربینش فیلم می‌گیرد. چفیه را هم طوری دور صورتم می‌بندم که چهره‌ام پیدا نباشد. حامد که مثل من دارد قدم تند می‌کند و گردن می‌کشد که جلو را ببیند، ناگاه ناباورانه فریاد می‌کشد: - حاج قاسمه! حاج قاسم اومده! چند لحظه مغزم قفل می‌کند. حاج قاسم؟ کدام حاج قاسم؟ چندتا حاج قاسم داریم؟ نکند قاسم سلیمانی را می‌گوید؟ حاج قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس... دقت که می‌کنم، می‌بینمش. مردی که شصت ساله بودنش را تنها از محاسن و موهای سپیدش می‌شود فهمید؛ مردی با قد متوسط و یک اورکت مشکی، شلوار شش جیب سبزرنگ و چفیه لبنانی زردی که آن را دور گردنش انداخته است. مثل همیشه، متبسم و سرزنده. خشکم زده است از این بی‌خبر آمدنش. بخاطر مسائل امنیتی، کم‌تر کسی خبردار می‌شود سردار الان دقیقا کجاست و کجا می‌خواهد برود. برای من و کسانی که حاج قاسم را می‌شناسند، دیدن ایشان در خط اول نبرد با داعش چیز عجیبی نیست؛ اگر نمی‌آمد بیشتر جای تعجب داشت. با این وجود نگران شده‌ام. خاک این صحرا، ریه سالم را بیمار می‌کند؛ چه رسد به ریه‌های حاج قاسم که از دوران جنگ هم زخم برداشته‌اند و شیمیایی‌اند. حاج قاسم می‌دود به سمت اردوگاه و از بالگرد دور می‌شود. بالگرد هم که گویا کار دیگری ندارد، سریع از زمین بلند می‌شود تا هدف دشمن قرار نگیرد. حاجی میان سرفه‌های خشک گاه و بی‌گاهش، با تک‌تک کسانی که دورش را گرفته‌اند، مثل یک دوست قدیمی سلام و احوال‌پرسی می‌کند. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄