🍃 نامه امام رضا (ع) به حضرت #عبدالعظیم_حسنی در مورد شیعیان.
🔸 بسم الله الرحمن الرحیم
یا عبدالعظیم :
✅ ۱) شیطان کسی را رها نمیکند پس مراقب طرفندهایش باشید ؛
اى عبدالعظيم! دوستانم را از جانب من سلام برسان و به آنان بگو كه: شيطان را به دلهای خود راه ندهند./أبلغْ عنّی أولیائی السلامَ وقل لهم: أن لا یجعلوا للشیطان على أنفسهم سبیلاً،
✅ ۲) مراقب زبان و گفتار خود باشند
و ايشان را به راستگويى و امانتدارى سفارش كن. /ومُرْهم بالصدق فی الحدیث وأداء الأمانة،
[ روشن است که افرادی که گفتارش زیاد است ، خطایش زیاد می شود.]
✅ ٣) چه ضرورت که در موضوعی حرف بزنیم و یا بگو مگو کنیم ؟!
به آنان توصيه كن كه خاموشى گزينند و بحث و جدل در کارهای بیهوده را رها کنند./
ومُرْهم بالسکوت وترک الجدال فیما لا یَعْنیهم.
[ نه تنها در جدال هم اتلاف وقت و اعصاب است ، دلها را از هم دور میکند و نور معنویت کاسته میشود]
✅ ۴) با روی خوش باشید و به دیدار یکدیگر بروید؛
و به یکدیگر روی آورند، و به دیدار هم روند، زیرا این کارها سبب تقرّب و نزدیکی آنها به من میشود./
وإقبالِ بعضهم على بعض والمُزاوَرة، فإنّ ذلک قربة إلیّ.
[مگر کسی هست که آرزوی نزدیکی به امام رضا را نداشته باشد! راه در احترام بیکدیگر است]
✅ ۵ ) خود را مشغول به از بین بردن یکدیگر نکنید؛
و خود را مشغول ریختن آبروی یکدیگر نکنند، که من با خود عهد کردهام، هرکس مرتکب چنین کاری شود و یکی از دوستانم را ناراحت و خشمگین سازد، از خداوند بخواهم که در دنيا سختترين عذاب را به او بچشاند، و چنین فردی در آخرت از زیانکاران خواهد بود!/
ولا یشغلوا أنفسهم بتمزیق بعضهم بعضاً، فإنّی آلیتُ على نفسی أنّه مَن فعل ذلک وأسخط ولیّاً من أولیائی دعوتُ الله لِیعذّبه فی الدنیا أشدّ العذاب، وکان فی الآخرة من الخاسرین.
[ این بیان مهم حضرت رضا(ع) که با شرائط امروز جامعه ما منطبق است ! چرا حذف رقیب! چرا هتک حرمت ! چرا این هم نوشته و سخنرانی و مصاحبه و کامنت و .. برای ضائع کردن افراد !]
✅ ۶ ) این قدر بدخواه دیگران بودن چرا ؟
و به دوستان ما آگاهی ده که خداوند، نیکو کارانِ آنان را مورد بخشایش خویش قرار میدهد و از بدکارانِ آنان میگذرد، مگر کسی که به او شرک ورزد و یا یکی از دوستان مرا آزار دهد، یا در دلش نسبت به وی قصد سوئی داشته باشد/
وعرِّفْهم أنّ الله قد غفر لمحسنهم، وتجاوز عن مسیئهم، إلاّ مَن أشرک به أو آذى ولیّاً من أولیائی أو أضمر له سوءً،
✅ ۷ ) پس خداوند، او را نمیآمرزد تا آنکه از این نیّت بازگردد. پس اگر همچنان بر این نیّت بماند، خداوند روح ایمان را از قلبش میبرد، و چنین فردی از ولایت و دوستی من خارج میشود
و از ولایت ما بهرهای نخواهد داشت،
و پناه بر خدا از چنین چیزی! /
فإنّ الله لا یغفر له حتّى یرجع عنه، فإنْ رجع وإلاّ نُزع رُوح الإیمان عن قلبه، وخرج عن ولایتی، ولم یکن له نصیب فی ولایتنا، وأعوذ بالله من ذلک.
📚 اختصاص، شیخ مفید، ۲۴
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️قبل از #ظهور مهدی موعود #آسایش_و_راحت طلبی نیست
⚠️ #منتظران به سخت ترین روش ها مورد آزمایش قرار خواهید گرفت
⛔️باید #ناخالصی ها جدا بشن !
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
⭕️ " برکت در زمان ظهور " ⭕️
🔅پیامبر اکرم فرمودند :
در #عصر_حضرت_مهدی(ع) ، زمین جگر پاره های خود را چون قطعات طلا و نقره بیرون می ریزد،
🔺 دزد آمده می گوید :
من برای نظیر این اموال بود که دستم بریده شد؟
🔺 قاتل آمده می گوید :
من برای چنین کالایی مرتکب قتل شدم؟
🔺قاطع (صله) رحم آمده می گوید :
من برای چنین چیزی قطع (صله) رحم کردم !
🔸 آنگاه این استوانه های طلا و نقره روی زمین می ماند و کسی رغبت نمی کند که چیزی از آن بردارد "
📚 بشارة الاسلام ص ۷۱
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
💫
🔹شیخ رجبعلی خیاط میگفت:
اگر مي خواهي به حقيقت توحيد
راه پيدا كني به خلق خدا احسان كن،
بار توحيد سنگين است و خطرناك
و هركس توان تحمل آن را ندارد،
ولي احسان به خلق، تحمل آن را
آسان ميكند.
و گاه به مزاح می گفت:
روز به خلق خدا نيكي كن
و شب براي گدايي در خانه او برو !.
يکي از نکات مهم در اين باب، انفاق
و بخشش در عين تنگدستي است،
پيامبراسلام (ص)
در اين مورد مي فرمايند:
🔹 ثلاثة من حقائق الايمان:
الانفاق من الاقتار،
وانصافک الناس من نفسک
و بذل العلم للمتعلم
🔹سه چيز از حقيقت هاي ايمان است:
انفاق در تنگدستي،
انصاف با مردم
و دانش بخشي به جوینده دانش.
#ابرار #اعتقادی
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۰ وارد که میشود سردرگم میایستد و دور و ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۵۱
کلافه دور خود میچرخم. ناامید از پیدا نشدن ماشین بر روی پلههای ورودی اداره مینشینم و سرم را در دست میگیرم. حالا چطور جواب امیر را بدهم؟ دستی محکم به گردنم میخورد. با شتاب بلند میشوم و دستم را به گردنم میرسانم. و همان طور که ماساژ میدهم به امیر نگاه میکنم.
_ماشین خودتم بود همین جور مراقبش بودی؟
امیر سعی دارد نخندد و جدی باشد و تین من را میترساند و باعث تعجبم میشود. آب دهانم را پایین میفرستم.
_راسش ماشین مهم نبود، متهم مهم بود.
ابرویی بالا میفرستد.
_بله دیدم که جدیدا شغل عوض کردی و تاکسی شدی.
انگار از دنده شوخ طبعی بلند شده است و فراموشش شده ماشینش را بردهاند. مشکوک نگاهش میکنم.
_ماشین دست خودته؟
قهقههای میزند و میگوید:
_بله اگه نبود الان ماشینت کرده بودم.
نفس راحتی میکشم. یادم میآید امیر را کنار آن ساختمان پیاده کردهام تا اطلاعاتی به دست بیاورد.
_چیزی از اون ساختمون دستگیرت شد؟
سری تکان میدهد، دستش را پشت کمرم میگذارد تا به داخل برویم و در همان حال میگوید:
_دفتر روزنامه بود. یکم که پرسیدم، فهمیدم وابسته به حزب مشارکت است.
دستی به ریشهایم میکشم و بر روی صندلیهای سالن اداره مینشینم.
_موسوی چی شد؟
نیم نگاهی به او میاندازم و میگویم:
_تو اتاق حاجیه.
_چه راحت قبول کرده که متهم باشه. مشکوک میزنه.
خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم. خیلی عجیب بیهیچ ممانعتی قبول کرد که همراهیام کند.
_عماد کجاست؟
میخواهم حرفی بزنم که در باز میشود و عماد با اخمهای در هم وارد میشود. به سمتمان حرکت میکند.
_نباید بیایید دنبال من؟
امیر میگوید:
_بیخیال مهم موسویه که بالاخره دستگیر شد.
با شنیدن این حرف یک لحظه چشمان عماد گرد میشود و پلکش میپرد؛ اما تمام تلاشش را میکند و لبخند کجی روی لبهایش میآورد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۱ کلافه دور خود میچرخم. ناامید از پیدا
🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۵۲
_خوب خداروشکر. حالا کجا هست؟
لرز پنهانی در صدایش وجود دارد. حوصله بررسی رفتار عماد را ندارم. یک روز حالش خوب است روز دیگر عجیب. بلند میشوم و به سمت اتاق میروم. روی صندلی اتاق مینشینم. میخواهم سرم را به دیوار تکیه بدهم که چشمم به تلفن روی میز میخورد. باید از آیه مطمئن شوم. دختر کلهشقی است و میترسم به خاطر لجبازی با من هم که شده باز به خانه خودشان رفته باشد. شماره خانه را میگیرم، زهرا جواب میدهد.
_بفرمایید!
گلویی صاف میکنم و میگویم:
_سلام.
_عه داداش تویی!
_باید زود قطع کنم. زنگ زدم ببینم آیه خانوم خونهست؟
صدایش پر شده است از شیطنت.
_آره. کاریش داری؟
نفس راحتی میکشم. حس میکنم دارد به من میخندد.
_نه. بابا رفت شیشههای خونه سید رو درست کنه؟
_اوهوم.
خداحافظی سرسریای میکنم. هنوز تلفن را سرجایش نگذاشتهام که در باز میشود و سعید داخل میآید.
_حیدر، راسته موسوی رو گرفتین؟
به ساعت نگاهی میاندازم. هنوز دو ساعت از دستگری موسوی نمیگذرد؛ اما اینجور که پیداست همه خبر دار شدند.
_با تو بودما!
سری تکان میدهم تا از فکر بیرون بیایم.
_آره راسته. تو از کجا فهمیدی؟
در را رها میکند و همانطور که به سمت صندلیها میآید، میگوید:
_عماد بهم گفت.
امان از دست عماد، آخر این سربه هوایی و ساده بودنش کار دستش میدهد.
🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۲ _خوب خداروشکر. حالا کجا هست؟ لرز پنهانی د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۵۳
***
از دیشب تا به حال درگیر موسوی و اعتماد به نفسش هستم. حاج کاظم میگفت تا الان تنها حرفی که زده است درباره آزادی و بیگناهیاش بوده.
بلند میشوم تا به سمت اتاق بازجویی بروم؛ شاید بتوانم نشانهای از مهدی پیدا کنم. دلم میخواهد تمام اتفاقات اخیر را بر گردن موسوی بیندازم. پا در راهرو میگذارم و با فکری درگیر قدم برمیدارم، یک باره صدای داد سعید را میشنوم. گوش تیز میکنم؛ در حال صدا زدن حاج کاظم است. بیخیال موسوی میشوم و به سمت صدا میروم. صدا از سمت درب اداره میآید. عجیب است که سعیدِ همیشه آرام حالا دارد داد میزند. به در که میرسم با دیدن کسی که ایستاده است قلبم به تپش میافتد. حتما دستگیری موسوی باعث شده است الان اینجا باشد. بهت زده در جایم ایستادهام، حتی نمیتوانم پاهایم را تکان بدهم و جلو بروم. حاج کاظم سراسیمه از کنارم میگذرد و با دیدن کسی که روبهرویش ایستاده است شکه میشود و سر جایش میایستد. میخواهم حرفی بزنم، سوالی بپرسم؛ اما با باز شدن در همه چیز یادم میرود. سه نفر دیگر از بچههایی که دستگیر شده اند وارد اداره میشوند.
بالاخره حاج کاظم به حرف میآید:
_حسین!
نفس عمیقی میکشم تا کمی از هیجانم کم شود.
_حاجی همین امروز، صبح اول وقت آزادشون کردن.
سعید پشت سر هم در حال گزارش دادن است؛ اما من با چشم دنبال مهدی میگردم. حاج حسین به سمت حاج کاظم میرود. هر دو یکدیگر را در آغوش میگیرند. نا امید میشوم از پیدایش کردن مهدی.
صدای حاج کاظم میآید:
_چی شد آزاد شدین؟
حاج حسین میخواهد حرفی بزند اما طاقتم طاق میشود. آب دهانم را پایین میفرستم و میگویم:
_حاجی پس مهدی کجاست؟
صدایم گرفته است و از ته چاه میآید. سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. چشمانش پر از حرف است اما من نمیتوانم معنیاش را بفهمم. حاج کاظم هم انگار با حرف من تازه متوجه اطرافش شده، شروع میکند با چشمانش به دنبال مهدی بگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ استاد محسن قرائتی
قدس و فلسطین به ما چه ربطی داره؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
•
🌹داستان آموزنده🌹.
امام صادق عليهالسلام فرمودند: وقتى حضرت يوسف عليه السلام زندانى شد خداوند تعبير رؤيا را به او الهام نمود و ایشان خوابهاى زندانيان را تعبير مىكرد. همان روز كه او وارد زندان گرديد دو جوان ديگر هم با يوسف عليه السلام زندانى شدند صبح روز بعد پيش يوسف آمده عرض كردند ما ديشب خوابى ديده ايم؛ برايمان تعبير كن آنچه ديده ايم را بگو.
يكى گفت در خواب ديدم مقدارى نان بر روى سر گذاشته مىبرم و مرغى از نانها مىخورد؛ ديگرى گفت در خواب ديدم كه آب انگور مىگيرم، حضرت در جواب آن دو فرمود: اينك تعبيرى خواهم نمود كه قبل از غذا خوردن حقيقت آن آشكار شود.
يكى از شما ساقى ملك خواهد شد و به او شراب مىدهد. اما ديگرى را به دار مىآويزند، پرندگان بر سر او مىنشينند و با منقار از مغز سر وى تغذيه مىكنند.
آن يك كه تعبير خوابش به دار آويختن شد گفت دروغ گفتم خواب نديده بودم، فرمود آنچه پرسيديد گذشت دروغ و راستى ديگر تأثيرى ندارد همانطور كه گفتم خواهد شد، (ثم للذى ظن انه ناج منها اذكرنى عندربك) آنگاه حضرت يوسف به آن يك نفر كه میدانست نجات خواهد يافت فرمود از من هم در پيش پادشاه يادآورى كن؛ شيطان از خاطر جوان برد و در پيش پادشاه از يوسف عليه السلام يادى نكرد، مدت هفت سال ديگر در زندان ماند چون در آن حال متوجه پروردگار نشد و به ديگرى اعتماد كرد.
خداوند به يوسف عليه السلام وحى كرد چه كس آن رؤيا را به تو نشان داد و محبت را در قلب يعقوب انداخت؟ عرض كرد تو، پرسيد آن قافله را كه بر سر چاه فرستاد و كه آن دعا را به تو تعليم نمود تا از چاه نجات يافتى) جواب داد تو، سئوال كرد آن وقت كه تو را متهم كردند نسبت به زليخا چه كسى كودك را به زبان درآورد كه از زير بار تهمت خلاص شدى؟ گفت پروردگارا تو، فرمود چه كس حيله زن عزيز مصر و ساير زنان را از تو دور كرد؟ عرض كرد تو.
فرمود: پس چرا به ديگران پناه بردى و به من پناهنده نشدى و درخواست ننمودى تا از زندان نجاتت بدهم، اميدوار به يكى از بندگان من شدى كه او در پيش بنده ديگرى كه در اختيار من است از تو يادآورى كند؟ اينك هفت سال ديگر در زندان بمان چونكه بنده اى را پيش بنده ديگر فرستادى.
(منبع:تبيان)
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۳ *** از دیشب تا به حال درگیر موسوی و اعتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۵۴
به دهان حاج حسین خیره میشوم. منتظرم بگوید که مهدی بیرون ایستاده و با کسی صحبت میکند. اما تنها میگوید:
_نمیدونم!
_حاجی یعنی چی که نمیدونین؟ مگه با هم نبودین؟
صدایم بیش از حد بلند شده است. حاج کاظم تشری میزند:
_حیدر خودتو کنترل کن.
کلافه دستی میان موهایم میکشم. حاج کاظم روبه حاج حسین میکند و میگوید:
_ماجرا چیه حسین؟
حاج حسین نگران و کلافه نگاهمان میکند.
_ما از هم جدا بودیم؛ از همون روز اول. نمیدونم کجاست. ما حتی برای بازجوییها هم جدا بودیم از همدیگه.
حاج کاظم روبه بچهها میکند و میگوید:
_برید سر کاراتون. خداروشکر بچهها هم آزاد شدن و پیش ما هستن.
سری تکان میدهند و هر کس به دنبال کار خودش میرود. حاج کاظم نگاهم میکند:
_با سعید برو. شاید بتونه نشونی از مهدی پیدا کنه.
صدایش گرفته است. سعید به سمتم میآید و من را به سمت اتاقش میکشد. پاهایم توان راه رفتن ندارند. مگر میشود همه آزاد بشوند به جز یک نفر؟ اگر خبر آزادی به گوش آیه برسد من چه جوابی به او بدهم. سعید دستش را بر روی شانههایم میگذارد و فشار میدهد. بی هیچ مقاومتی بر روی صندلی مینشینم. از پارچ آب روی میز لیوانی پر میکند و جلویم میگیرد.
_بخور تا حالت جا بیاد. منم به چند نفر زنگ بزنم ببینم چه خبرایی دارن.
لیوان را میگیرم و به آن خیره میشوم. یعنی چه اتفاقی افتاده که باعث شده مهدی آزاد نشود؟ هزاران دلیل در ذهنم صف کشیدهاند. باید با حاج حسین حرف بزنم. دلم میخواهد بلند شوم و تمام عصبانیت و استرس درونم را بر سر موسوی خالی کنم. دستم را به دور لیوان فشار میدهم. صدای سعید که در حال تلفن است میآید؛ اما هیچ تمرکزی بر اطرافم ندارم که بتوانم متوجه شوم چه میگوید. یک دفعه تلفن را سرجایش میکوبد و از جا بلند میشود. انگار اصلا متوجه من نیست و دارد از اتاق خارج میشود. با شتاب بلند میشوم. لیوان از دستهایم میافتد و صدای شکستنش سعید را متوقف میکند. با ترس به چشمانم خیره میشود. حالت صورتش تغیر کرده است و پشت سر هم آب دهانش را فرو میدهد. این را از تکان خوردن سیبک گلویش میفهمم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۴ به دهان حاج حسین خیره میشوم. منتظرم بگو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۵۵
قدمی به سمتش بر میدارم. سریع از جلوی چشمانم در میرود. به دنبالش میدوم. زودتر از من وارد اتاق حاج کاظم میشود و در را قفل میکند. دستگیره را بالا و پایین میکنم و مشتی به در میزنم.
_سعید مگه بچه شدی؟ باز کن!
هیچ فایدهای ندارد. لگدی به در میزنم. نا امید سرم را به در تکیه میدهم. این کارهای بچگانه چیست که سعید راه انداخته است؟ هرچه میخواهم مثبت فکر کنم، رفتار سعید باعث میشود تمام افکارم منفی شوند. نفسهایم به شماره افتاده است. با شنیدن صدای چرخش کلید تکیهام را از در بر میدارم. حاج کاظم با چهرهای خسته و ابروهایی که به یکدیگر گره خوردهاند نگاهم میکند. با صدای نسبتا بلندی تشر میزند:
_معلومه امروز چت شده؟ حیدر مثلا مامور امنیتی هستی! این چه رفتاریه؟
حرفهایش در این موقعیت خندهدار است. خسته از تقلای پشت در میگویم:
_مهدی کجاست حاجی؟
حاج کاظم دستی در موهایش میکشد.
_نمیدونم. فقط فکر کنم بلایی سرش اومده.
نفسم یک لحظه میرود. حالا از کجا پیدایش کنم؟ بیاختیار به سمت اتاق بازجویی میروم.
_حیدر وایسا. بیفکر کاری نکن.
حاج کاظم صدایم میزند و پشت سرم میدود. هیچ چیز برایم مهم نیست؛ حتی توبیخ شدنم. تنها مهدی مهم است. سرباز جلوی در را با شتاب کنار میزنم. وارد اتاق میشوم. موسوی با دیدنم جا میخورد. دیدنش باعث میشود آتش درونم بیشتر شود. به سمتش میروم و با دو دست یقهاش را میگیرم و از روی صندلی بلندش میکنم.
_آدرس جایی که بچهها رو زندانی کرده بودید رو بده.
نگاهم میکند. تکانش میدهم. داد میزنم:
_با توام! حرف حساب حالیت میشه؟
این بار پوزخند میزند. فهمیده است سکوتش اعصاب من را بیشتر بهم میریزد. صدای داد حاج کاظم میآید:
_حیدر، ولش کن.
سر میچرخانم و نگاهش میکنم.
_اما حاجی...
حاج کاظم محکم میگوید:
_گفتم ولش کن.
دستانم شل میشوند. موسوی همانطور که به یقهاش دست میکشد، میگوید:
_هه. از مافوقت سر پیچی کردی؟ دیگه از این کارا نکنیا!
میخندد. دستانم را مشت میکنم. حاج کاظم بازویم را میگیرد و من را به سمت در میکشاند. با چشمانم برای موسوی خط و نشان میکشم. نفسنفس میزنم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید با درآمد یک روزش تو آمریکا چی خریده 😱😱😱😱😱
بعد بگید چرا به ما میگن جهان سوم 🤬🤬🤬
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟