فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بهترین عملی که میتواند ما را به امام زمان ارواحنا فداه نزدیک کند ⁉️
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
#ابراهیم_افشاری
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
#داستان_آموزنده
🔆پاداش احسان
عالم بزرگوار، جناب آقاى معين شيرازى فرمودند: كه آقا سيد حسين ورشوجى كه در بازار تهران ، ورشو فروشى دارد، وقتى سرمايه اش از دستش مى رود و مقدار زيادى بدهكار مى شود.
روزى دخترى وارد مغازه اش مى شود و مى گويد: من يهوديه ام و پدر ندارم ، صد و بيست تومان دارم و مى خواهم شوهر كنم ، و شنيده ام تو شخص درست كارى هستى ، اين مبلغ را بگير و معادل آن اجناسى كه در ورقه نوشته شده است جهت جهيزيه ام بده .
قبول كردم آن چه داشتم ، دادم بقيه را از مغازه هاى ديگر تدارك كردم و قيمت مجموع صد و پنجاه تومان شد.
دختر گفت : جز آن چه دادم ندارم .
گفتم : من هم نمى خواهم .
دختر سر بالا كرد و به من دعا كرد و رفت .
آن گاه اجناس را در گارى گذاشتم و چون كرايه را نداشت بدهد، از خودم دادم و به خانه اش رفت .
روزى با خود گفتم كه به رفيقم حاج على آقا علاقه بند كه از ثروتمندان تهران است ، حالم را بگويم و مقدارى پول بگيرم .
صبح زود به شميران رفتم و مقدارى سيب به عنوان هديه خريدم در امامزاده قاسم ، درب باغ او را زدم ، باغبان آمد، سيب را دادم و گفتم : به حاجى بگوئيد: حسين ورشوچى است .
چون گرفت و رفت ، به خود آمدم ، و خود را ملامت كردم چرا رو به خانه مخلوقى آوردى و به اميد غير او حركت كردى ؟ فورا پشيمان شده فرار كردم و به صحرا رفتم و در خاك ها به سجده و گريه مشغول شدم و مرتبا توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش مى نمودم .
چون خواستم به شهر برگردم از راهى كه احتمال نمى رفت گماشتگان حاجى مرا ببينند برگشتم ، و چون مى دانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزديك ظهر به مغازه نرفتم ، وقتى كه مطمئن شدم كه ديگر كسى از گماشتگان حاجى را نمى بينم به مغازه آمدم ، شاگردان گفتند: تاكنون چند مرتبه گماشتگان حاجى على آقا آمدند و تو نبودى .
بلافاصله نوكر او آمد و گفت : شما كه صبح آمديد، چرا برگشتيد؟ الحال حاجى منتظر شماست .
گفتم : اشتباه شده است ، رفت .
پسر حاجى آمد و گفت : پدرم منتظر شما است .
گفتم : من با ايشان كارى ندارم ، بالاخره رفت .
پس از ساعتى ديدم ، خود حاجى با عصا و حال مرض آمد و گفت : چرا صبح برگشتى ؟ حتما كارى داشتى ؟ بگو ببينم حاجت تو چيست ؟
من سخت منكر شدم و گفتم : اشتباه شده است ؟ خلاصه حاجى با قهر و غيظ برگشت .
چند روز بعد هنگام ظهر در خانه بودم و انگور مى خوردم ، يكى از تجار كه با من رفاقت داشت وارد شد و گفت : جنسى دارم كه به كار تو مى خورد و مدتى است انبار منزل را اشغال كرده و آن خشت لعاب ورشو است .
گفتم : نمى خواهم . ولى بالاخره به من فروخت و به همان مبلغى كه خريده بود از قرار خشتى 17 تومان نسيه .
طرف عصر تمام آن ها كه از هزار متجاوز بود آورد، انبار مغازه ام پر شد، فردا يك خشت را براى نمونه به كارخانه ورشوسازى بردم ، گفتند: از كجا آوردى ؟ مدتى است كه اين جنس ناياب شده ، بالاخره خشتى پنجاه تومان خريدند و من تمام بدهى خود را پرداختم و سرمايه نو كردم و شكر خداى را به جا آوردم .
داستانهاى شگفت ، ص 4-162.
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت145 فردای روز عاشورا از خونه بیرون زدم حالم اصلا خوب نبود از دسته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت146
بلاخره بعد از نیم ساعت دوباره گوشیم زنگ خورد نگاه کردم همون شماره بود بدون معطلی جواب دادم
_الو ...
الو آیه ..خوبی؟
با شنیدن صدای علی زبونم بند اومده بود
علی: آیه ؟ الو ؟ صدامو میشنوی؟
_جانم.. میشنوم صداتو !
علی: خوبی؟ چرا گوشیتو برنداشتی؟
_ببخشید علی جان ،یادم رفت گوشیمو کجا گذاشتم
صدا خنده اش بلند شد : خانم ما رو باش گفتم این دو روزی چشم از گوشیت برنداشتی و منتظرم بودی
_منتظر که بودم ،از انتظار زیادی حواسم پرت شد ، خودت خوبی؟ غذا میخوری؟
اون جلو جلوها نریااا علی...
علی: چشم ،چشم ،من همین عقب میمونم به بچه ها روحیه میدم که برن جلو خیالت راحت باشه
_علی بازم زنگ بزن برام ،علی نبودنت و ندیدنت خیلی سخته لااقل صداتو بشنوم آروم بشم
علی: باشه خانومم،سعی میکنم هر موقع وقت آزاد پیدا کردم اول با تو صحبت کنم ،الانم باید برم به بچه ها روحیه بدم کاری نداری؟
_نه قربونت برم ،مواظب خودت باش
علی: تو هم مواظب خودت باش به همه سلام برسون،یا علی
_چشم یا علی
بعد از تمام شدن تماس یه نفس راحتی کشیدم
بی بی که مشخص بوده خیلی وقته اومده
رو به روم ایستاده بود و میخندید
بی بی:از قیافه ات مشخصه که آقا سید بود
لبخندی زدمو گفتم: اره ،علی بود سلام رسوند
بی بی: سلامت باشه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت146 بلاخره بعد از نیم ساعت دوباره گوشیم زنگ خورد نگاه کردم همون شما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت147
در نبود علی استاد دیگه ای جایگزین علی شده بود بدون علی اصلا درسها رو متوجه نمیشدم
اصلا دلم نمیخواست استادی جز علی تدریس کنه سر کلاس یا خواب بودم یا درحال نقاشی کردن دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم
علی هفته ای سه بار تماس میگرفت
بیشتر وقتها آخر شب زنگ میزد و با هم صحبت میکردیم منم هر چند وقت یکبار به خونه علی اینا میرفتم وبه پدر و مادرش سر میزدم
وقتی وارد اتاق علی میشدم
حس میکردم علی اینجاست و از بودنش نفس تازه میکردم
حتی چند تا از لباس هاشو از داخل کمد بر داشتم و داخل کیفم گذاشتم
که هر موقع دل تنگش میشدم
لباساشو بغل میکردمو بو میکشیدم تا آروم بگیرم هر روز برایم چند ماه میگذشت۱۵ روز از رفتن علی میگذشت و من احساس میکردم
چند ماه گذشته بود
سارا و امیر سعی میکردن با رفتارشون با بیرون بردن من حال و هوامو عوض کنه
ولی حال و هوای من درمانش دست کس دیگه ای بود ۵ روزی بود که از علی بیخبر بودم
دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود
با مادر و خواهر علی تماس گرفتم
و حال علی رو پرسیدم ،ولی اونها هم گفتم یه هفته اس از علی بیخبرن مثل دیوانه ها شده بودم تحمل شنیدن حرف هیچ کسی رو نداشتم صبح جمعه از خونه بیرون زدمو یه دربست گرفتم و به سمت تپه نور الشهدا رفتم
میخواستم شهدا واسطه بشن و علی من برگرده....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت147 در نبود علی استاد دیگه ای جایگزین علی شده بود بدون علی اصلا درس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت148
تپه نور الشهدا بدون علی برام فقط دلتنگی داشت به سمت مزار شهدا رفتم
بعد از خوندن زیارت عاشورا
شروع کردم به درد و دل کردن
درد و دلام تبدیل شد به گریه و حق حق
چادرمو روی صورتم گذاشتم و گریه میکردم
نذر کردم اگه علی برگرده هر هفته
شیر برنج درست کنم و بیارم اینجا
واسه زائرا تا ظهر کنار شهدا بودمو دعا خوندم و بعد حرکت کردم سمت خونه
بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در از داخل کیفم دسته کلیدمو برداشتمو درو باز کردم وارد حیاط شدم و به سمت تخت نزدیک حوض رفتم و روی تخت نشستم
دستمو روی صورتم گذاشتم و آه میکشیدم
بعد از مدتی یکی کنارم نشست و دستشو روی شانه هام گذاشت
نگاه کردم دیدم مامانه
با دیدن مامان اشکم جاری شد
مامان بغلم کرد
_مامان الان یه هفته اس از علی خبری نیست ،نه با من تماس گرفته ،نه با پدر و مادرش، مامان نکنه یه اتفاقی افتاده؟
مامان: الهی قربونت برم ،حتما خط ها شلوغه ،یا سرش شلوغه وقت نمیکنه ،به دلت بد راه نده ، توکلت به خدا باشه
_مامان من بدون علی چیکار کنم؟
چقدر سخته ،انتظار کشیدن ؟
چقدر سخته ندونی عزیز ترین کس زندگیت الان کجاست ؟
روزها در حال سپری شدن بودند و من خبری از علی نداشتم مثل دیوانه ها دور حیاط میچرخیدمو و به گوشیم نگاه میکردم
حال و روزم طوری شده بود که تحمل حرف هیچ کس و نداشتم از هر کسی که میشناختم سراغ علی رو گرفتم ولی باز هم کسی جوابی برای سوالم نداشت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: به توفیق الهی، مناطق تصرفشدهی سوریه به وسیلهی جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد؛ شک نکنید این اتفاق خواهد افتاد و آمریکا هم به وسیلهی جبههی مقاومت از منطقه اخراج خواهد شد
▪️رهبر انقلاب در دیدار اقشار مختلف مردم در سخنان پیرامون تحولات اخیر منطقه:البته این مهاجمینی که گفتم هرکدام یک غرضی دارند. اهدافشان با هم متفاوت است، بعضیها از شمال سوریه یا جنوب سوریه دنبال تصرف سرزمیناند، آمریکا به دنبال این است که جاپای خودش را در منطقه محکم کند، اهدافشان اینهاست و زمان نشان خواهد داد که انشاءالله هیچ کدام به این هدفها نخواهند رسید. مناطق تصرفشدهی سوریه به وسیلهی جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد؛ شک نکنید این اتفاق خواهد افتاد.
▪️جاپای آمریکا هم قرص نخواهد شد، به توفیق الهی، به حول قوهی الهی، آمریکا هم به وسیلهی جبههی مقاومت از منطقه اخراج خواهد شد.
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━🦋
📚دآســټـآݩک
حضرت لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ!
ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛
حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ
ﺑﻪ حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ!
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر
ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزاران ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ!
ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪحضرت ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ.
ﻭحضرت حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯحضرت ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ!
حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺖ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﻤﻞ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!!
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﯿﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ!
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
🍃بهشت_را_به_بها_دهند_نه_بهانه🍃
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت148 تپه نور الشهدا بدون علی برام فقط دلتنگی داشت به سمت مزار شهدا ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت149
بیخبری از علی به ۱۰ روز رسید
امیر هر کاری میکرد تا کمی آروم بگیره این دل آشوبم ولی از دست هیچ کس کاری ساخته نبود علاجش فقط دست علی بود
حوصله رفتن به جایی رو نداشتم
حتی امیر چند باری از من خواست تا به گلزار بریم ولی رفتن هر جایی بدون علی برام سخت بود توی حیاط راه میرفتم و ذکر میگفتم
صدای زنگ گوشیم و شنیدم
نگاه کردم
فاطمه خواهر علی بود
_سلام فاطمه جان خوبی؟
فاطمه: سلام عزیزم ،شکر تو خوبی؟ خانواده خوبن؟
_ من که خوب نیستم ،یعنی اصلا نمیدونم حال خوب دیگه چیه
فاطمه: آیه جان ،یه چیزی میخواستم بهت بگم ،قول میدی تا ازت نخواستم کاری نکنی؟
_چی شده؟ از علی خبری شده؟
فاطمه: اره
باشنیدن این حرف تمام تنم بی حس شد و روی زمین افتادم
فاطمه: آیه علی برگشته ،فقط تا یه مدت نیا به دیدنش ؟
اینقدر خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم منظور فاطمه چی بود
تماس قطع کردمو
بلند شدم دویدم سمت خونه
از پله ها بالا رفتم وارد خونه شدم رفتم سمت اتاقم مامان در حال قرآن خوندن بود
با دیدنم بلند شد و پشت سرم وارد اتاقم شد
مامان: چی شده آیه ؟
همانطور که داشتم لباسمو میپوشیدم گفتم: مامان علی برگشته
مامان : خدا رو هزار مرتبه شکر ،کی خبر داده
_فاطمه
گوشیم دوباره زنگ خورد
دوباره فاطمه بود
اینقدر خوشحال بودم که وقت جواب دادن به تلفن هم نداشتم
فقط دلم میخواست سریع آماده بشم و برم پیش علی....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت149 بیخبری از علی به ۱۰ روز رسید امیر هر کاری میکرد تا کمی آروم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت150
مامان: صبر کن ،زنگ بزنم امیر بیاد دنبالت با هم برین
_ نه مامان ،امیر تا برسه من نصف عمر میشم ،خودم سرکوچه یه دربست میگیرم میرم
چادرمو سرم کردم ،صورت مامان و بوسیدمو کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون
سرکوچه یه دربست گرفتم و حرکت کردم
دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره فاطمه بود
_ جانم فاطمه
فاطمه: چرا جواب نمیدی دختر ،جون به لب شدم
_ فاطمه جان من تو راهم دارم میام
فاطمه: آیه گفتم نیا یه مدت ...
_چرا نیام، تو میدونی چی به سرم اومده این مدت ؟ تو از حالم باخبری؟
فاطمه: آیه علی حالش زیاد خوب نیست نیای بهتره
(اشکام سرازیر شد ،یعنی چی علی حالش خوب نیست؟
تماس قطع کردمو گوشیمو خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم )
بعد از رسیدن به خونه پدر علی
کرایه رو حساب کردمو واز ماشین پیاده شدم
زنگ در خونه رو زدم ولی کسی جواب نداد
زنگ خونه برادر علی رو زدم
بازم کسی جواب نداد بعد از مدتی فاطمه در خونه رو باز کرد چشماش قرمز بود ،انگار ساعت ها گریه کرده بود
_سلام
فاطمه: آیه جان مگه نگفتم نیا ...چرا اومدی؟
_بعدا صحبت میکنیم ،بزار اول علی رو ببینم!
خواستم داخل بشم که فاطمه مانع شد
لبخندی زدم: اذیت نکن فاطمه جون ،اگه میخوای تنبیه کنی بزار برای بعد ،بزار بیام علی رو ببینم !
فاطمه نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن
فاطمه: علی حالش خوب نیست ،الان نمیخواد ببینه تو رو ...برو آیه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب #سنگین به #مغلطههای محسن برهانی درمورد #حجاب :))
شماها سوراخ دیوار میبینید تحریک میشید !
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز پنجشنبه:
شمسی: پنجشنبه - ۲۲ آذر ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 12 December 2024
قمری: الخميس، 10 جماد ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺10 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️19 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
🌺20 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌻 امام هادی علیه السلام:
🍀الشّاكِرُ أَسعَدُ بِالشُّكرِ مِنهُ بِالنِّعمَةِ الَّتي أَوجَبَتِ الشُّكرَ؛ لِأَنَّ النِّعَمَ مَتاعٌ وَ الشُّكرَ نِعَمٌ وَ عُقبَى.
🍀 شکرگزاری از نعمت، از خود نعمت بهتر است؛ چون نعمت متاع دنیای فانی است و لکن شکر، نعمت جاودانه آخرت است.
📚 تحف العقول، ص 483.
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
#پندانه
🔴نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان
✍زنی به روحانی مسجد گفت: من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!روحانی گفت: میتونم بپرسم چرا؟ زن جواب داد: چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند، عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضیها غیبت میکنند و شایعهپراکنی میکنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضیها خوابند، بعضیها به من خیره شدهاند ...روحانی ساکت بود، بعد گفت: میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ زن گفت: حتما، چه کاری هست؟روحانی گفت: میخواهم لیوان آبی را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
زن گفت: بله میتوانم! زن لیوان را گرفت و دو بار دور مسجد راه رفت، برگشت و گفت: انجام دادم!روحانی پرسید: کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟زن گفت: نمیتوانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ...
روحانی گفت: وقتی به مسجد میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که حضرت محمد فرمود: «مرا پیروی کنید» و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکزتان بر خدا مشخص شود.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️کم کار کرده ایم برای امام زمان مظلوممان‼️
👈يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ ...
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
➖
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
📚داستان هاروت و ماروت
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
مفسران نوشته اند که هاروت و ماروت، دو نام سریانی است و دو فرشته آسمانی هستند و علت آمدن آن ها بر زمین، آن است که، مردم در زمین ستم ها کردند و ناموس ها دریدند و شراب خوردند و مستی ها کردند و زنا کردند!
فرشتگان به خدا عرض کردند:" خدایا! بندگان را آفریدی که تو را نافرمانی کنند؟"
خداوند فرمود:" اگر آن نیروی شهوت که در آن هاست در شما بود، شما هم چنین می کردید!"
گفتند:" خداوندا! ما را نسزد که نافرمانی کنیم و خلاف امر تو رفتار نماییم."
خداوند فرمود:" از میان خودتان دو فرشته برگزینید تا من در آن ها شهوت آفرینم."
آنان هاروت و ماروت را برگزیدند که از همه پارساتر بودند.
خداوند در آن ها نیروی شهوت آفرید و روانه زمین کرد تا در میان مردم داور و کاگزار باشند.
و خداوند به آن ها سفارش کرد که شرک میاورید، خمر نخورید، زنا مکنید، آدم مکشید، گوشت خوک مخورید و در داوری، ستم و بیداد نکنید.
ایشان به زمین آمدند و روز، کارسازی مردم می کردند و شب به آسمان باز می گشتند.
روزی زنی زیبا، زهره نام، با طرف خود نزد آن ها به داوری آمد.
گویند این زن، پادشاه زاده ای از کشور پارس بود، فرشتگان چون زیبایی او را دیدند، دل در هوای زن کردند و داوری را به تاخیر انداختند و او را در خانه خود دعوت کردند تا کام دل از او گیرند.
آن زن سر باز زد و گفت:" اگر شما را از من مرادی است، نخست باید مانند من بت پرست شوید و آدم بکشید و شراب بنوشید.
آن ها گفتند این کارها از ما به دور است و ما نتوانیم انجام دهیم! سه بار این گفتگو میان آن ها بود تا بار سوم که شهوت کار خود را کرد...
گفتند از آن چهار که گفتی، شراب خوردن برای ما از همه آسان تر است و ندانستند که شراب مادر همه جنایت ها و گناهان است، پس خمر خورند و مست شدند و کام خود را از آن زن گرفتند، در این حال کسی از کار آنان آگاه شد، آنان از ترس فاش شدن راز، او را کشتند. تا هم آدمکشی و شراب خوری و زنا کاری مرتکب شدند!
در آن حال، خداوند، فرشتگان را از کار آن ها آگاه ساخت و از آن پس برای مردم زمین آمرزش خواستند...
و نوشته اند که به آن زن اسم اعظم آموختند و او به آسمان شد، لیکن فرشتگان او را مانع شدند و خداوند هم صورت وی بگردانید تا ستاره ای سرخ در نزدیکی زمین شد و نام او به عربی زهره و به فارسی ناهید و به زبان نبطی بیدخت است.
مفسران نوشته اند: پس از آن که دو فرشته مرتکب گناه شدند نتوانستند به پرستشگاه خود بازگردند و پر وبال خود را ناتوان دیدند و از کرده خود پشیمان شده، نزد ادریس رفتند تا نزد خداوند شفاعت کند.
خداوند آنها را میان عذاب دنیا و یا عذاب آخرت متحیر کرد. آنان عذاب دنیا را خواستند و از این پس، آن ها را سرنگون به چاهی درانداختند که به تشنگی و در آتش گرفتارند...
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت150 مامان: صبر کن ،زنگ بزنم امیر بیاد دنبالت با هم برین _ نه مامان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت151
با شنیدن حرفش قلبم به درد گرفت
فاطمه رو کنار زدمو تن تن از پله ها بالا رفتم
فاطمه هم صدا میکرد و میگفت نرو آیه ..
گوشهام قابل شنیدن هیچ حرفی نبود
باید میدیدم آن کسی را که جانم برایش رفته بود وارد خونه شدم
بدون هیچ حرفی با مادر علی به سمت اتاق علی رفتم
درو باز کردم
با دیدن علی اینقدر خوشحال شدم
که نفهمیدم چه بلایی به سرش آمده بود
اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن
_علی...
جوابم را نداد
پشت به من کنار پنجره اتاقش روی صندلی چرخ دار نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد
گفتم حتما صدامو نشنید
دوباره صداش کردم
باز هم پاسخ نداد...
نزدیکش شدم، روبه رویش نشستم
چقدر شکسته شده بود توی این مدت ،مدتی که به ماه هم نرسیده بود
چشم دوخته بودیم به هم
چشمهایمان زودتر از زبانمان شروع به درد و دل کردن کرده بود
درد و دلهایی که همش بوی دلتنگی میداد ...
_چقدر لاغر شدی... مگه نگفتی که غذا میخورم ...مگه نگفتی که فقط روحیه میدم به افراد ...مگه نگفتی که خواب کافی دارم ...پس این چهره پر از درد چی داره برای گفتن علی...
فاطمه وارد اتاق شد
علی با اخم به فاطمه نگاه کرد ..
فاطمه: داداش به خدا فقط میخواستم از چشم انتظاری در بیاد ،،گفتم بهش نیاد ولی گوش نکرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت151 با شنیدن حرفش قلبم به درد گرفت فاطمه رو کنار زدمو تن تن از پله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت152
_ علی تو خواستی من نیام ..آخه چرا ؟
میدونی این مدت بیخبری از تو چه بلایی سرم آورد ؟
علی دستش رو روی چرخ گذاشت و از من فاصله گرفت بلند شدم و ایستادم
بلند فریاد زدم
_ چرا جوابمو نمیدی چه اتفاقی افتاده ؟
فاطمه: آیه جان بیا بریم بیرون برات توضیح میدم
_ من جز علی از هیچ کس توضیحی نمیخوام
علی رفت سمت میز کارش
یه وسلیه ای رو برداشت و گذاشت زیر گلوش
شروع کرد به حرف زدن
علی: چیو میخوای بدونی ؟ اینکه الان دیگه نمیتونم بدون این دستگاه حرفی بزنم ،اینکه دیگه نمیتونم حتی یه قدم راه برم ، چیو میخوای بدونی آیه ، برو از اینجا ،برو آیه
دنیا روی سرم آوار شده بود ...
مات و مبهوت به علی نگاه میکردم
چه بلای سر صدای عشقم اومده بود ...
فاطمه زیر بغلمو گرفت و از اتاق خارج شدیم
به سمت پذیرایی رفتیم و یه گوشه روی زمین نشستم مادر علی نزدیکم شد و بغلم کرد
صدای گریه هاش آتیشم زد
مادر جون: دیدی آیه ؟ دیدی چه بر سر عشقت اومد ؟ علی یه هفته اس که برگشته
دکترا گفتن به خاطر ترکشی که خورده
هم به نخاع آسیب زده هم به تارهای صوتیش
آیه بچه ام نمیتونه دیگه راه بره ....
آیه بچه ام دیگه نمیتونه بدون دستگاه حرف بزنه....
فاطمه نزدیک شدو مادر و دلداری میداد
_مادر جون خدا رو شکر که سالمه و برگشته ،قسمتش همین بوده ،دلش میخواست شهید بشه ،ولی بی بی نخواست ....
فاطمه: آیه تو الان مشکلی نداری با وضعیت علی؟
_چرا باید مشکلی داشته باشم؟ ،قرارمون این بود که با هم همراه باشیم ،قرار نبود رفیق نیمه راه باشیم ....
فاطمه: ولی علی ،علی سابق نیست! از کوچکترین چیزی عصبانی میشه ؟
اصلا حالش خوب نیست
_درست میشه ،باید بهش زمان داد ،تا خودشو باور کنه
فاطمه: آیه جان ،تو رو خدا دیگه نیا اینجا ،یعنی تا زمانی که حال علی خوب نشده ...
_ علی الان به من احتیاج داره ،الان نباشم پس کی باشم ...من بدون علی میمیرم
بلند شدمو چادرمو روی سرم مرتب کردم
_با اجازه تون من میرم ،فردا میام
مادر جون: باشه مادر ،مواظب خودت باش
آیه : خدا بخیر کنه فردا رو ...
لبخندی زدمو چیزی نگفتم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت152 _ علی تو خواستی من نیام ..آخه چرا ؟ میدونی این مدت بیخبری از تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت153
از خونه خارج شدمو
به پنجره علی چشم دوختم
پرده تکان میخورد
دلخوش به این بودم که علی کنار پنجره اس و نگاهم میکنه یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه وارد خونه شدم امیر و مامان انگار منتظر آمدن من بودن با دیدنم به سمت من آمدن مامان: چی شد آیه ، آقا سید حالش خوبه؟
همانطور که با گوشه روسریم اشکاهامو پاک میکردم گفتم
:اره خدا رو شکر ،حالش خوبه
امیر: چرا جواب موبایلش و نمیده ،اصلا تو چرا برگشتی؟ چرا نموندی؟
_من خسته ام ،میخوام بخوابم ،حالم خوب نیست
امیر: کجا میری آیه ،با تو ام !
مامان: امیر مادر ،بیا بریم خونه آقا سید ببینیم موضوع چیه؟
امیر : باشه
کلافه روی تخت دراز کشیده بودم
یه هفته مانده بود به اربعین
ای کاش میتونستم تا اون موقع حال علی رو بهتر کنم و باهم بریم پابوس آقا...
از خوده آقا خواستم کمکم کنه ...
ازش خواستم به مدافع زینبش کنه ...
چشم دوخته بودم به عکس علی در صفحه گوشیم
خواستم زنگ بزنم
میدونستم جوابمو نمیده
خواستم براش پیام بفرستم
اما نمیدونستم چی بنویسم براش...
یاد روضه حضرت زینب در قتلگاه افتادم که همش زمزمه میکرد
شروع کردم به نوشتن
در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت
رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت
دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت
نیزهی نامرد روی حنجر او پا گذاشت
گفت می خواهم بگیرم دست تو؛ او در عوض
چکمه بر پا، پا به روی سینهی آقا گذاشت
هر نفس از سینهی مجروح او خون میچکید
خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت
کو رقیّه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ
تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت
در شب سرد غریبی در تنور داغ درد
خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ یکی از شهروندان سوری که تحت تاثیر جو رسانهای قرار نگرفته و متوجه شده چه بلایی سرشون اومده، میگه ؛
بشار اسد سوریه را حفظ کرد و بنیامیه آن را طی یک شبانه روز به اسرائیل فروخت، ما اکنون بیوطن هستیم!
• محمدسام •
⛔🚫❌⛔🚫❌⛔🚫❌⛔🚫❌
بله دوستانی که فکر میکنن کشور از دست بره گل و بلبل میشه حتما تجربیات لیبی سوریه افغانستان عراق و.....
ببینید ضرر نداره
#تجربه_رو_تجربه_نکنیم 🌹
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯
📌مهاجرت صغری: فریاد عدالت از ری
🔸در اواخر سلطنت مظفرالدینشاه قاجار، ایران در چنگال ظلم و ستم فرو رفته بود. فقر، قحطی و فساد گسترده، زندگی مردم را به کام تلخ فرو بود. علما و روحانیون که درد مردم را عمیقاً احساس میکردند، تصمیم به اقدامی جدی گرفتند.
🔹در ۲۲ آذر ۱۲۸۴ شمسی (۱۶ شوال ۱۳۲۳ قمری)، جمعی از علما و مردم به رهبری آیتالله سید محمد طباطبایی و آیتالله سید عبدالله بهبهانی، تهران را به مقصد حرم حضرت عبدالعظیم حسنی در شهر ری ترک کردند. این مهاجرت که به "مهاجرت صغری" معروف شد، در ابتدا با حضور حدود دو هزار نفر آغاز شد، اما به سرعت بر تعداد آنها افزوده شد و به بیش از ده هزار نفر رسید.
🔸علما در حرم حضرت عبدالعظیم تحصن کردند و با سخنرانیهای آتشین خود، مردم را به مبارزه با استبداد دعوت میکردند. آنها از ظلم و ستم حکومت عینالدوله، صدراعظم وقت، به شدت انتقاد میکردند و خواستار تغییرات اساسی در نظام سیاسی کشور بودند.
🔹مهمترین مطالبات آنها عبارت بود از: _تاسیس عدالتخانه در سراسر کشور، برای برقراری عدالت و رسیدگی به شکایات مردم. _اجرای قوانین اسلامی، برای ایجاد جامعهای عادلانه و مبتنی بر ارزشهای اسلامی. _عزل مستشاران خارجی و حکام ظالم، برای پایان دادن به نفوذ بیگانگان و استبداد داخلی. و انقلاب مشروطه.
🔸تحصن علما در ری، تأثیر بسزایی بر افکار عمومی گذاشت و موجی از اعتراضات را در سراسر کشور برانگیخت. مظفرالدینشاه که از گسترش دامنه اعتراضات نگران بود، ناچار به عقبنشینی شد و با برخی از خواستههای علما موافقت کرد. سرانجام در ۱۴ مرداد ۱۲۸۵ شمسی، فرمان مشروطیت را امضا کرد و به این ترتیب، یکی از مهمترین تحولات تاریخ ایران رقم خورد.
#تقویم_تاریخ
#آذر_۲۲
#مهاجرت_صغری
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت153 از خونه خارج شدمو به پنجره علی چشم دوختم پرده تکان میخورد دلخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت154
انتظار پاسخ نداشتم همین که میفهمیدم پیاممو میخونه برام کافی بود صبح زود از خونه زدم بیرون رفتم سمت دفتر حاج اکبر دوست علی
از علی شنیده بودم که حاج اکبر دفتر حج زیارت داره یه بارم با هم رفته بودیم اونجا
بعد از رسیدن از پله های دفتر بالا رفتم
جمعیت زیادی اومده بودن انگار همه اشون میخواستن راهی سرزمین عشق بشن.
کمی به اطرافم نگاه کردم
بلاخره حاج اکبر و پیدا کردم و نزدیکش رفتم
_سلام
(حاج اکبر با دیدنم شوکه شده بود )
حاج اکبر: سلام ،
واسه سید اتفاقی افتاده؟
_نه حاج اقا ،علی برگشته
حاج اکبرلبخندی زد : خوب پس پرواز نکرده ...
_ولی اصلا حالش خوب نیست
حاج اکبر: چرا ؟
_به خاطر ترکش های که خورده
قطع نخاع شده و حین جراحی تارای صوتیش هم آسیب دیده
حاج اکبر: یا حضرت زینب...
الان چه کاری از دست من بر میاد ؟
_ مزاحمتون شدم ،اسم منو علی رو هم بنویسین برای اربعین ،مطمئنم با رفتن به کربلا حالش بهتر میشه ...
حاج اکبر: چشم حتما...
راستی میتونم علی رو ببینم؟
_به نظرم فعلا کسی نره عیادتش بهتره ،چون هنوز حال روحیش بهتر نشده
حاج اکبر : باشه چشم
پاسپورتها رو از داخل کیفم بیرون آوردم : بفرمایید اینم پاسپورت من و علی ، اگه کاری ندارین من رفع زحمت کنم
حاج آقا : اختیار دارین ،،حتما زمان رفتن و به شما خبر میدم
_ خیلی ممنون خدا خیرتون بده ،به خانواده سلام برسونین
حاج آقا : چشم حتما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت154 انتظار پاسخ نداشتم همین که میفهمیدم پیاممو میخونه برام کافی بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت155
از دفتر خارج شدم و یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه داخل کوچه که شدیم نگاهم به یه موتوری افتاد که دم در خونمون ایستاده بود
بعد از رسیدن کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم
به سمت موتور سوار رفتم
_سلام ،ببخشید باکسی کاری داشتید؟
سلام ،احضاریه آوردم ولی کسی خونه نیست؟
_احضاریه؟احضاریه چی؟
فک کنم واسه طلاقه!
اینقدر شوکه شدم که خندم گرفت: ببخشید فکر کنم اشتباه اومدین ،اینجا کسی قرار نیست جدا بشه؟
ببخشید مگه اینجا منزل خانم آیه هدایتی نیست؟
(با شنیدن اسمم ،انگار ضربان قلبم برای چند ثانیه ایستاد)
_بله
&:میشناسین؟
_بله خودم هستم
موتور سوار با تعجب نگاهم میکرد : اگه میشه اینجا رو امضا بزنید و احضاریه رو تحویلتون بدم
دستام خشک شده بود
به هر جون کندنی بود
خودکار و به دستم گرفتم و امضا زدم
احضاریه رو گرفتم وارد حیاط خونه شدم
به سختی خودمو به تخت نزدیک حوض رسوندم و روی تخت نشستم
جرأت باز کردن نامه رو نداشتم
در حیاط باز شد و مامان وارد حیاط شد
نزدیکم شد و به صورت رنگ پریده ام نگاه میکرد با دیدن نامه داخل دستم
نامه رو برداشت و بازش کرد
ولی با خوندن نامه چیزی نگفت
انگار منتظر این نامه بود ...
اصلا چرا هیچ کس این چند روزی حرفی از علی نزدانگار همه منتظر این نامه بودن
انگار همه منتظر ویرانی زندگیم بودن ....
چه راحت تصمیم گرفتن برای من ....
چه راحت بریدن و دوختن...
چه راحت سیاه بخت شدم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چوب خدا صدا ندارد!
#استاد_قرائتی
#فرزند_آوری
╭┅────────────────┅╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
╰┅────────────────┅╯