خاطره ای از شهید حسن قاسمی دانا از زبان شهید صدرزاده
تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند . ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناصه بزنند .
خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى . که گفته. شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى . در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید ...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
اینا هم موجود زنده اند و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته
اوایل امسال با تعدادی از رفقا من جمله شهید سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات (تو منطقه ی درعا)
حین برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل (اندازه ی یه گردوی بزرگ) رشد کرده بود... و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون...
بالاخره شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم زیرش....که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد....با خودم گفتم عجب کیفی داد...
بعدش شروع کردم...دومی و سومی....
تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد...ابووووعلی...
گفتم جانم...
با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته....
بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا این سید تا کجاهاشو میبینه....و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر...
و فهمیدم که تا سیب نرسه از درخت نمیافته.... بله من و امثال من هنوز کال هستیم و لایق نشدیم....شهدا گاهی نگاهی....
دعاکنید لایق بشیم...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹🌹
پیش بینی شهادت خود با تاسوعای حسین شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد °•○●﷽●○•° لباسم رو عوض کردم. کتاب هام رو ریختم تو کولم که
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتادویک
°•○●﷽●○•°
ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم :
_کجا به این زودی ؟
گفت:
+روح الله دم در منتظره.
میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای.
_الهی قربونت برم مبارک باشه
محمد گفت:
+همون تاریخ شد؟
ریحانه گفت:
_اره داداش
از هم خداحافظی کردیم که رفت.
محمد رفت سمت اتاق
لباس پوشیدکه گفتم:
_نماز جمعه بری؟
گفت:
+مگه تو نمیای؟
_نه
+اها
_میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه
+چشم.
_راستی نهار چی درست کنم برات؟
+تاس کباب
_شوخی میکنی دیگه؟
خندیدو گفت:
+هر چی درست کنی ما دوست داریم.
چه تاس کباب چه بادمجون.
اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم.
بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید.
هوا ابری بود
از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه
از این مغازه به اون مغازه
انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود
هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم
اخرش هم چیزی نخریدیم
تو یکی ازپاساژ هامیگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ
رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود
منتهی اصلا پوشیده نبود.
سنگ کاری شده بود و طرح های قشنگی داشت رفتیم سمتش.
از پشت ویترین بهش نشون دادم
_نگاه محمد چقدر قشنگه!
+کدوم؟ اینو میگی؟
_عه اره دیگه.
+نه خوب نیست
پوکر نگاهش کردم و
_جدی میگی؟
+بله
_عه!
+ببین خیلی پوشیده نیست
بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی.
با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد
+بیا بیا بریم این اصلا خوب نیست.
_ولی خیلی قشنگه. ببین به دلم نشسته خب.
خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده.
خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:
+من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی ابجیم مشکی بپوشی؟
عمرا.
در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست
میگم خیلی پوشیده نیست
هر دقیقه باید حجاب کنی
اونا فیلم برداری میکنن
نمیتونی که همش چادر سرت کنی
_بیا بریم عزیزم.
باهاش هم قدم شدم و سعی کردم چیزی نگم
وارد یه مغازه شدیم.
یه پیراهن گلبهی نظرم رو جلب کرد
استینش سه ربع بود و بلند
روی دامن حریرش هم کلی گل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود
زیاد باز هم نبود.
به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه.
خیلی عصبی به نظر میرسید.
پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا.
گفتم
_برم بپوشمش؟
انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد.
دنبالش رفتم
رفتارش خیلی برام عجیب بود.
دم در مغازه منتظرم بود
کارتشو داد دستم و گفت
+فاطمه جان هرچی میخوای بخر
فقط من برم یه سر بیرون.
مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد.
به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد
یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟
شماره تلفنش رو گرفتم.
جواب نداد .
دنبالش رفتم تو خیابون.
بارون شدیدی میزد. اطراف پاساژ رو نگاه کردم
خبری ازش نبود.
به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم.
اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین.
خیلی بهم برخورده بود.
چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی.
چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش
با قیافه پر از تعجب نگام میکرد
با عصبانیت پرسیدم
_کجا بودی شما؟؟؟
+تو چرا خیسی؟
_محمد میگم کجا رفتی یهو؟
+ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم.
_دقیقا چرا؟؟
+تو کلا تو باغ نیستیا.
هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی.
استغفرالله.....
_خب ادامه بده.؟؟؟؟
+ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام .
ببخشید.
_نه خیر نمیبخشمت.
لبخند زد و
+خب چیزی نخریدی؟
نگفتی چرا خیس شدی؟
دلم میخواست گریه کنم
الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه.
_بریم خونه لطفا
+چیزی نخریدی که.
_گفتم بریم خونه
+خب باشه بریم چرا عصبی میشی
گفتم:
_ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟
انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم
دم یه گل فروشی ایستاد.
رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد.
گفتم:
_تو اصلا متوجه نمیشی ها.
من با اون یارو چیکار داشتم
اگه میگفتی باهات می اومدم
اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی
من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی .
صدای خنده ی محمد بلند شد
+واییی ینی چی هستم و نیستم؟
_چه میدونم اه
گلا رو داد دستم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
⭕️ @dastan9 🇮🇷
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_ودو
°•○●﷽●○•°
محمد:
از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛ گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلمنمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم.
یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم.
نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود.
+فاطمه جان،کجایی؟
گفتم شاید جایی قایم شده.
منتظر ایستادم و صداش زدم
رفتم تو اتاق ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه !
یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم.
اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد
اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم.
شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم.
اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت :
+به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین!
حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟
باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...!
نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم.
+بله؟
با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگمکه چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
سلام فاطمه کجایی بیام دنبالت؟
+محمد
(حس کردم دوباره جون گرفتم)
_جانم؟
+من میخواستم باهات حرف بزنم!
_بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم.
+رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون!
(سرم سوت کشید)
_فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام...
+محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم.
با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم.
+ببین محمد،گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی!
اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودمگوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم
+محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم.
(صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد)
+محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ...
_فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن.
+محمد حق با بقیه بود
(شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم)
_تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی.
با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم : تو الان از من دلخوری اینطوری میگی .بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9 🇮🇷
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وسه
°•○●﷽●○•°
تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟
بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست و برات میخرم ،دیگه هیچی نمیگم!
!ببخش من و باشه ؟ اصلا دیگه جایی نمیرم، یک دقیقه هم تنهات نمیزارم. بزار ببینمت...!
(نزدیک بود گریم بگیره، باورم نمیشد این حرف هارو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمش و نزارم که از کنارم تکون بخوره. حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود)
با صدایی بغض دار گفت:
+ نه نمیشه
تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟ خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم
+خداحافظ
بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگاه کردم . چند بار زنگ زدم. موبایلش و خاموش کرده بود.
حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم.
رفتم و لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم.
نمیدونستم باید کجا برم ،تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن!
ادمین نوشت:
شمارا با اینهمه هیجان تنها میذارم😁
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
⭕️ @dastan9 🇮🇷
مولای غریبم مهدی جان...
فرقی نمیکند
آدمها چه بگویند،
فرقی نمیکند
این نزاع تشخیص حق
و باطل را
تا کجای تاریخ ادامه دهند!
و چه قدر جنگ و خون
تولید کند؛
مهم این است که
اصل ماجرا هیچگاه
تغییر نمیکند!!
همیشه حق همان خواهد بود
که جواز لبخند تو را داشته باشد...
و باطل همان که
به قهر از آن رو برگردانده باشی...
تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو
#آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۱ دی ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 31 December 2020
قمری: الخميس، 16 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️17 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️27 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️34 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️43 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️44 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#داستان
#حکمت_خدا
حتما بخونید...
💎چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم. (بعنوان مسافر).آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیهای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم. یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمیدونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!! دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. تو فکر رفت و لبخند زد. من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
من هم به حکمت خدا فکر کردم.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷
👌🏼یـــــــ❗️ــــک تلنــــــ⚠️ـــــگر
😔غریبی امام زمان(عج)
⁉️می خوای برات از غربت امام زمان بگم ؟؟ بگم چقدر غریبه!!!؟؟؟؟
⁉️ من کیم ؟من چرا بگم ؟مولا امیرالمومنین درغربت امام زمان می فرماید : و صَاحِبُ هَذَا الْأَمْر ِهو الشَّرِيدُ الطَّرِيدُ الْفَرِيدُ الْوَحِيدُ .
وحید یعنی چه ؟؟ تنها !!😔فرید یعنی چه ؟ از فرد میاد. 😔طرید یعنی چه ؟؟ از طرد میاد یعنی طرد شده است !!😔 آقا امیرالمومنین می گوید : امام زمان طرد شده است😔
😔حالا می دونید شرید یعنی چه ؟طاقتشو داری بگم یا نه ؟شرید یعنی آواره !!😭
بلرز به خودت !!!بلرزز
امام زمان ما آواره است!!! آواره !!😔
❓از دست کی ؟؟ از دست چی ؟؟ از دست گناهان من و شما 😔،، آواره !!! تو خلوت های خودت فکر کن !! فکرکن!! فکر کن !! که چرا امام زمان باید لقبش آواره باشه چرا ؟؟😔
❓چرا نباید ما شیعیان همدل بشیم برای تعجیل در ظهورش ، ما می بایست تا حالا ظهورش را فراهم می کردیم !! چرا نکردیم؟؟
😔پدرمون بیفته زندان صدتا سند جور میکنیم آزادش میکنیم چطور امام زمان که از پدرماهم مهمتره هزار وصد و خورده ای سال در غیبته عین خیالمون نیست😔
💢چهارتا شعر؛ چهارتا مطلب می نویسیم انگار شق القمر کردیم انگار بهترین منتظر روی کره ی زمینیم انتظار داریم از حضرت ؛ آقا من برات کار کردم یه کاری واسه من بکن، خیری به من برسون، ما اینجوری شدیم
‼️ آواره ،؛ لقب حضرته!! 😔
⁉️⁉️چرا بیکار نشستیم؟؟ چرا تو این فضاهای اجتماعی این ور،اون ور می چرخیم ، تو تلگرام؛ وایبر ؛ واتساپ ، الکی این ور اون ور می چرخیم لایک می کنیم و..... همین!!!
👌🏼خب چهارتا مطلب مهدوی بزار، چهارتا حرف در مورد امام زمان بزار؛؛
👈🏼همین حدیث امیرالمومنین(وصاحب ......) همین را . بنویس ،.....پخش کن !!
❗️شاید دل یکی لرزید.!!!💓
🎤 برگرفته از سخنرانی (غریبی امام زمان)استاد عبادی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷
سلام
میدونم شما عزیزان اهل ماهواره استفاده کردن نیستید ولی اطلاعات خوبی به ما میده
گوش کنید
مطالعه کنید
اگر خوشتون اومدلطفا به اشتراک بگذارید
📌آمریکا تقریبا چهار برابر ایران جمعیت داره، 90٪ ماهواره های دنیا در اختیار آمریکاست، مردم آمریکا به دولتشون مالیات میدن اما برای استفاده از ماهواره باید پول پرداخت کنن،
📌دولت آمریکا فقط هشت کانال مجانی براشون گذاشته، ، در تمام دنیا ماهواره با کسب هزینه در اختیار مشتری قرار میگیره،
☑️ما در ایران بسیار خوشبختیم که علاوه بر کانالهای غیر فارسی، فقط 162 کانال فارسی رایگان داریم.
📌 چقدر دوستمان دارند !!
📌اکثراین کانالها ازجمله فارسی وان ها در مالکیت مورداک یهودی صهیونیست قرار داره،
🚫فارسی وان وقت نماز، اذان پخش میکنه و مناسبتهای مذهبی اسلامی خصوصا شیعی را یادآوری میکنه !
📌📌اونها برای سرگرمی ما بروزترین فیلمها و سریالها رو میخرن، بفارسی دوبله میکنن و مجانی برامون پخش میکنن،
▪️👈اونم فقط برای ما رایگانه و نه برای همسایه های عرب ما حتی، موضوع خیلی از سریالها به روابط خانوادگی و عادی سازی روابط نامشروع بین زن و مرد و فرزندان خانواده با سایرینه،
📌📌خصوصا خیانت به همسر و تشویق به طلاق و پذیرفتن بچه نامشروع به عنوان یک هدیه الهی و....، بارها مردم انگلیس بابت مالیاتی که روی قبضهای برقشان بابت برنامه های BBC فارسی میاد اعتراض کردن و جواب گرفتن که این یک مسأله دیپلماتیکه.
👻 مورداک در یکی از برنامه های تلویزیونیش در آمریکا عنوان کرد ⛔️که ما ایرانی ها را قورباغه پز میکنیم،❗️ حالا این یعنی چی؟
📌 فرانسویها قورباغه را در آب ولرم و با شعله بسیار آرام میپزن تا بیاد بفهمه، پخته شده ، هیچی حالییش نمیشه (اگر با حرارت زیاد می پختند عکس العمل نشان داده و یک آنزیم تلخ از خود ترشح می کرد )
📌آیا بعضی مردم ما باید قورباغه ای پخته شوند و تا حالا چند میلیون جزغاله شدن و متوجه نشدن ؟؟!!
بیشترین بیننده ماهواره آقایونن یا خانوما؟؟میدونید مردها عقلانی اند و خانوما احساساتی!!اصلا تا حالا آمار طلاق تو سطح کشور رو با دلایلش بررسی کردین!!از بلوغ زودرس جنسی برا بچه ها چیزی میدونید؟؟حالا یه چیز دیگه:
📌آندلس یک کشور بود با صدها سال سابقه دولت اسلامی، بزرگترین قدرت نظامی و علمی زمان خودش در اروپا، بارها جنگ بین اونا و مسیحی ها و یهودیها در گرفت و بخاطر جوونای غیرتمند آندلس جلوی اونا دوام آورد، مسیحیا با ایجاد یک دولت کوچیک در شمال آندلس چندتا کار کردن، باغهای بزرگ انگور ایجاد كردند
⚠️فقط برای ساخت مشروب مجانی برای مسلمونا،
⚠️دختران مسیحی با آرایش و لباس محرک در میان مسلمونها ظاهر شدند،
⚠️رستورانهایی درست کردند با خدمه دختران بی حجاب مسیحی و ...، چندین سال بعد وقتی مردم مسلمان اندلس به عیاشی پرداختند با یک حمله، قتل عامی در اندلس براه انداختند که مورخین شان نوشتند تپه های بزرگی❗️⬇️❗️
▪️👈از دست و پا و سرهای مسلمانان بطورجداگانه درشهرها ایجاد کردند و بگفته خودشان هنگام عبور از کوچهها خون تا زیر لگام اسبها میرسید.
📌الآن اون کشور اسمش شده اسپانیا و کمترین تعداد مسلمان در بین کشورهای اروپایی رو داره.
📝در یک تحقیق میدانی در ساری از 20 نصب کننده حرفه ای آنتن ماهواره 18 نفرشان ماهواره نداشتند سوال شد چرا؟ !
⚠️گفتند ما که برای نصب ماهواره برای بار اول به خیلی از خانه ها میرفتیم ظاهر خوبی از خانواده میدیدیم اما پس از چندماه که با ما برای تعمیر یا تنظیم آنتن تماس گرفته میشد میدیدیم وضعیت خانواده کاملا با چند ماه قبل از نظر رفتار و اخلاق و حجاب و عفاف عوض شده،⚠️
📌از یکی از اینها در جاده ساری قائمشهر مقدار 290 آنتن کشف شد در حالی که خودش استفاده نمیکرد فقط به دلیل حفاظت از خانوادش.
⚠️خب حالا آیا لازم نیست یَ کَم، فقط جدی تر از قبل، به مطالب گذشته و چیزهایی که دیدیم و شنیدیم در این مورد فکر کنیم؟
⛔️🚺⛔️🚹⛔️
آهای رفیق حواست هست❓
میدونی داری چیکار میکنی❓
خبر داری اگه بیشتر از این ادامه بدی کارِت تمومه❓
🔞ماهواره
🔞قلیون(ترویج اون بین خواهران و تاثیر مستقیم روی نُطفه نوزاد)
🔞فیلم های غیر اخلاقی
🔞افزایش خودارضایی
🔞خواندن داستان های با موضوع سکس یا خیانت زناشویی
🔞بیکاری
🔞عدم سواد کافی و تحلیل اتفاقات جامعه
🔞ارتباط با نامحرم(حتی چت کردن ساده)
🔴دشمن با ما تعارف نداره اینقدر پیش میره تا من و تو ذلیل شده باشیم
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷
🌸آمادگی برای ظهور
✍ آیتالله بهجت(ره) : تنها انتظار فرج کافی نیست، تهیأ (آمادگی)، بلکه طاعت و بندگی نیز لازم است، مخصوصاً با توجه به قضایایی که پیش از ظهور امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف واقع میشود، بهحدی که: «مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً؛ (جهان مملو از ظلم و جور میگردد). خدا میداند که بهواسطه ضعف ایمان بر سر افراد چه میآید. خدا کند ظهور آن حضرت با عافیت مطلقه برای اهل ایمان باشد و زود تحقق پیدا کند. مگر امکان دارد عافیت مطلقه بدون ایمان، طاعت و بندگی انجام گیرد؟! خدا به اهل ایمان توفیق دهد که از فِتَن مُضِله (فتنههای گمراهکننده) کنارهگیری کنند.
📚 در محضر بهجت، ج۱، ص ۱۱۹
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#سلام_امام_زمانم ✋
#سلام_آقای_من 💚
#سلام_پدر_مهربانم🕊
🍀 یاری زهرا نمودن با زبان است و عمل
🌾 ای که هستی درپی کسب رضای فاطمه
🌼 می رسدآوای#یا_مهدی هنوز ازپشت در
📿 ذکرتعجیل فرج باشددعای فاطمه
🥀 کی می آیی تا بگیری انتقام مادرت؟
🌼 مهدی زهرا بیا ، ای دلربای فاطمه
💫 تعجیل درظهور و سلامتی مولامون حضرت مهدی (عج) پنج #صلوات 🍀🍃
🕊🌾 اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج 🌾🕊
🥀 فاطمیه دیده مهدی تر است
اشک ریزان در عزای مادر است 🥀
🍃🥀🍃
🌴
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#حکایت
شخصی سراغ پسته فروشی رفت و گفت: "می شود همه پسته هایت را به رایگان به من بدهی؟"
پسته فروش با تعجب به او نگاه کرد و جوابی نداد دوباره پرسید:
"می شود یک کیلو پسته ی مجانی به من بدهی؟"
و باز با سکوت مواجه شد. برای سومین بار پرسید: "پس خواهش میکنم دست کم یک عدد پسته مجانی به من بده." او آنقدر اصرار کرد تا بالاخره پسته را گرفت. سپس دوباره گفت: "یک عدد که ارزش ندارد یک عدد دیگر هم بدهید." و با اصرار یک پسته دیگر گرفت و در خواست کرد که پسته سوم را نیز مجانی بگیرد.
پسته فروش که عصبانی شده بود، گفت: زرنگی! اینطوری میخواهی یکی یکی همه پسته هایم را بگیری؟
مشتری سمج گفت:
🔹 راستش میخواستم درسی به تو بدهم عمر و زندگی ما نیز چنین است اگر به تو بگویم همه عمرت را به من بفروش، به هیچ قیمت این کار را نمیکنی ولی روزهای زندگی ات را بی توجه، یکی یکی از دست می دهی و تا به خودت بیایی همه عمرت از کف رفته است.
🌺🍃قَال علی عليه السلام إِضَاعَةُ الْفُرْصَةِ غُصَّةٌ
🔸 امام عليه السّلام (در باره فرصت از دست دادن) فرموده است:
از دست دادن فرصت(اقدام ننمودن بكار در وقت مناسب باعث) غم واندوه است
⭕️ @dastan9 🇮🇷
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچهای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل میکرد.
سلیمان(ع) همچنان به او نگاه میکرد که در همان لحظه قورباغهای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفتزده شد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را همراه نداشت.
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید.
مورچه گفت: «ای پیامبرخدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی میکند که نمیتواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل میکنم و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد.
قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است میبرد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ میگذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او میگذارم و سپس باز میگردم به دهان قورباغه، سپس در آب شنا کرده و مرا به بیرون از آب دریا میآورد و دهانش را باز میکند و من از دهان او خارج می شوم.»
سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری، آیا سخنی از او شنیدهای؟
مورچه گفت: آری او میگوید «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک» ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمیکنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهفتاد_وسه °•○●﷽●○•° تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وچهار
°•○●﷽●○•°
فاطمه
با شنیدن حرف هاش نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه. تو دلم کلی به خودم لعنت فرستادم.
شمیم که این حال و روزم رو دید گفت ؛آخه تو که جنبه نداری،چرا میخوای شوهرت رو اینجوری سوپرایز کنی؟
همه خندیدن و بابا گفت :
+حالا چیکار کنیم؟همینطور سر کوچه بمونیم ؟
اشک هام رو پاک کردم و گفتم :
_اره میدونم که الان میاد دنبالم.
مامان:
+ از دست تو دختر ،صداش و که شنیدم انقدر دلم سوخت که میخواستم بگم همه ی اینا نقشه ی زنته!
ریحانه:
+بمیرم برای داداشم ،چی میکشه از دست تو
همه خندیدیم و گوشه ی کوچه منتظر موندیم که محمد بیاد که گفتم:
_چند نفرمون بریم کنار ماشینش . چون با سرعت میاد یهو بریمجلوی ماشین که لهمون میکنه.
محسن:
+خب ما پشت این درخت ها قایم میشیم شما برو کنار ماشین. فقط مراقب باشین خیلی بهش نزدیک نشین که الان عصبانیه ممکنه یهو دستش بره
خندیدم و گفتم :
_آقا محسن شما مراقب باشین کیک خراب نشه
محسن:
+چشم حواسم هست روی این قیافه بیریخت برگ درخت نشینه
دوباره صدای خنده هامون بلند شد.
رفتم کنار ماشین و روی پاهام نشستم.
خیلی هیجان داشتم ،همش میترسیدم.
چند دقیقه گذشت و طبق حدسی که زدم محمد با قیافه ای آشفته تر از همیشه از خونه بیرون اومد.از هیجان دستم میلرزید. نمیدونستم چه واکنشی نشون میده .
به ماشین نزدیک شد. از جام بلند شدم و آروم قدم برداشتم .در ماشین رو باز کرد و خواست توش بشینه که رفتم پشت سرش و آروم به کتفش ضربه زدم. قیافه ام جدی بود و چون گریه کردم چشم هام یخورده قرمز شده بود. به سرعت به عقب برگشت. مات مونده بود.در ماشین رو بست .با تعجب نگاهش رو روم میچرخوند.
به سختی گفت :
+فاطمه
چند ثانیه چشم هاش رو بست و نفس عمیق کشید که با لبخند گفتم : تولد مبارک محمد
(ادمین تو این حالته:⇦😂😂)
بهت زده نگام میکرد که همه اومدن و باهم گفتن :
+تولدت مبارک
ریحانه کلی برف شادی روی سرمون ریخت و بعد رفت محمد رو بغل کرد و بوسیدش .
با دیدن قیافه متعجب محمد در حالی که برف شادی روی بینیش نشسته بود همه زدیم زیر خنده.
بیچاره هنوز تو شوک بود. بعد از چند دقیقه فهمید که قضیه چیه و از شوک در اومده بود که با دیدن عکسش روی کیک تو دست محسن چشم هاش گرد شد و گفت :
+وای !نه!این دیگه نه!
نگاهش از بین جمع به من برگشت و با زار گفت:
+فاطمه!!!
که باعث شد دوباره همه بخندن .
یکی از مضحک ترین عکس های محمد رو داده بودم که روی کیکش بزنن. تو دوران نامزدیمون وقتی دلمون تنگ میشد با ژست های مختلف برای هم عکس میفرستادیم.
یک بار زبونم و در آوردم و چشمام و گرد کردم و از خودم عکس گرفتم و براش فرستادم. اونمکلی به عکسم خندید و ادام رو در آورد و باهمین ژست برام عکس فرستاد . منم همین عکس رو روی کیکش زده بودم.
با دیدن عکسش روی کیک از خجالت سرخ شده بود.
به ترتیب بابا و مامان و محسن و روح الله رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد. از شمیم هم تشکر کرد. و راهنماییشون کرد که برن داخل خونه.
مامانم گفت:
+ آقا محمد کلید رو بده ما بریم بالا.محمد خجالت زده کلید رو به مامان داد. همه رفتن.
رفتم کنار محمد
از چهره ی آشفته اش مشخص بود که خیلی حالش بد شد.
_معذرت میخوام که ناراحتت کردم
+ناراحتم نکردی ،سکتم دادی!
چیزی نگفتم و داشتم میرفتم بالا که گفت :
+فاطمه
برگشتم سمتش:
_جانم
+هیچکدوم از چیزهایی که گفتی جدی نبود دیگه؟
بهش لبخند زدم و گفتم:
_ خیلی سعی کردم معکوس ویژگی های خوبت رو بگم. هیچکدوم جدی نبود!
+خیلی اذیتم کردی ولی قول میدم جبران کنم
_ببخشید دیگه میخواستم غافلگیرت
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9 🇮🇷
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وپنج
°•○●﷽●○•°
از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد.
+چرا این عکس؟
_یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟ اینم تلافی!
+عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم.
_بله دیگه!
آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه.
رفتم تو اتاقمون و از کمد لباس هاش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتم و روی تخت گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم:
_آقا محمد میشه بیای؟
از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد.
گفتم:
بی زحمت این پیرهنتو بپوش
موهای آشفته شده ات رو هم شونه کن😁
از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتم و برداشتم و دادم دستش. خندید و ازم گرفتش.
یه نگاه انداختم و وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم:
_عالی شدی،بریم!
یه لبخند زد و از اتاق رفت. چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم. به لبه های روسریم دست کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن.
کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت :
+ به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟!
صدای خنده ی جمع بلند شده بود. محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید.
یهو گفتم:
_ای وای،شمع رو روی کیک نزاشتم چرا ؟
ریحانه:
+داشتی گریه میکردی یادت رفت.
محمد با نگرانی گفت:
_گریه چرا؟
واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم.از آشپزخونه فشفشه وشمع عدد دو و نه رو آوردم و روی کیک گذاشتم.
ریحانه جواب داد:
+بس که دوتاتون لوسین
تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت.
چشم های محمد گرد شد وگفت: من گریه کردم؟
روح الله:
+بله آقا محمد صدات رو بلندگو بود.یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانومنخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم.
به سرعت برگشتم سمتش و گفتم: _بیخشیدا ولی خانومشما زدرو بلندگو
که فیلم بگیره!
بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت:
+خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین.
دوربین محمدرودادم دست ریحانه و شمع هارو روشن کردم.
با شیطنت های محسن و روح الله محمدشمع هارو فوت کرد وکیک رو برش زد. سریع کیک رو تقسیم کردم و با شربت به همه تعارف کردم.
همه روی زمینکنار هم نشسته بودیم
تا رفتم جعبه ی هدیه ی محمدرو روی میز گذاشتم،بقیه هم اومدن و کادوهایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن.
روح الله:
+خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینارو
محمد:
+ای بابا شما خیلی شرمندمکردین. حضورتون خیلی خوشحالم کرد. دیگه کادو برای چی؟
میخواست ادامه بده که محسن گفت ؛خب حالا داداش ،کاری نکردیمکه!
محمد:
+من باز کنماینارو؟
محسن:
+خجالت میکشی من باز کنم برات؟
سکوت محمدروکه دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست.
میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم:
+آقا محسن اول کادوی بابا ومامان...
هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت
چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد.
محمدکلی ازباباتشکر کرد.کاملا مشخص بودکه چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد. کادوی مامان تو یه جعبه بود.
محسن:
+عه این دوتاست
مامان از حرفش خندید
محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چندثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه روبه محمد داد.
با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم
که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانم و گفتم:
_این واسه منه؟
مامان با لبخند سرش روتکون داد.
محمد:
+واسه من خوشگل تره
همه خندیدن.نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد،ست مردونه ی ساعت من بود.دور مچم بستمش،خیلی به دستم میومد.ذوق زده مامان روبغل کردم و گفتم:
ممنونم مامان خوش سلیقم
محمد مامان روبغل کردوسرش رو بوسید و گفت:
+دستتون دردنکنه.خیلی قشنگن.حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین!
همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد:
+خب تولد من بود،واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت.
یه چشم غره دادم و دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم.از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد.مهم نبود چه هدیه ای،هرچی که بود هیجان زده میشدم.
محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت:
+تقدیم به تو ای برادرم
محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود و از محسن گرفت و درش رو باز کرد.جعبه اش مخمل بود.
یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم تو جعبه بودن.خیلی شیک و قشنگ بود.محمد خیلی ازشون تشکر کرد.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9 🇮🇷
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وشش
°•○●﷽●○•°
ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودن،باز بشه.
محمد در
جعبه رو برداشت و لبخند زد
و گفت:ای جانم، ممنونم عزیزدلم...
یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست
با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد. ریحانه دوباره محمد رو بغل کرد.
رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود. میترسیدم دستبندش و از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه. محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود. محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت .
با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرش و بالا گرفت و با لبخند بهمنگاه کرد. انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید.
دوباره بهم نگاه کرد و گفت:
+خیلی قشنگ و خوش رنگه. ممنونم فاطمه
انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردم و تو دستم گذاشتم و نشونش دادم که خندید و گفت:
+واسه من خریدی دلت خواست رفتی واسخودتم گرفتی؟
_نه خیر از اول میخواستم ست بخرم
فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت.
شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه.
چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم هم آوردیم و دور سفره ی گردمون نشستیم.
تا ساعت یک شب گفتیم و خندیدیم.
اون شب پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد،البته تمام اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن.
مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم:
_آخیش خیلی خوش گذشت،نه؟
محمد نشست وگفت:
+اره. تا حالا کسی اینجوری برامتولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود!
_جدی میگی؟
+اره .ممنونم بخاطر همه چی!
رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت.
_چیشده؟
+هیچی،یخورده سرمدرد میکنه دنبال قرصم.
رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم.
_صبر کنالان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی. چرا سرت درد میکنه؟
+چیزی نیست
دیگه چیزی نگفتم. داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد.
توجه ای نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت:
+فاطمه
برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود جلوی صورتم دیدم
با تعجب از دستش گرفتم و گفتم ؛ این چیه؟
چیزی نگفت ، پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم.
با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم :
_واییییییی
+گفتم قهر کردی باهام،خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی.
لواشک ها رو داد دستم که گفتم : وای؟ اناره؟
خندید و گفت :آره
گفتم :
_خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری .
خندید و گفت:
+نه دیگه از این خبرا نیست
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی.
خندید و گفت:
!او چه خبره؟
_از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته...
با خنده گفت :
+نمیخواد دمنوش بزاری دیگه
_چرا؟
+چون دیگه
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9 🇮🇷
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وهفت
°•○●﷽●○•°
انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل کاری نکردم.
سی اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون.
حال و هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون عجین شده بود
ساعت دوازده ظهر بود وخیابون ها خیلی شلوغ بود.محمد نایلون دوتا ماهی قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بودو بهشون نگاه میکرد
+گناه دارن. چرا زود میمیرن؟
_شاید خسته میشن از شنا کردن.
چیزی نگفتم که گفت:
+بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده.
رفتیم و کنار پله های یه بانک نشستیم.
نگاهم به آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن.
پاهام رو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد .پاهام درد گرفته بود وهنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم .
چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم .
کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد .
+ای بابا باز که پات پیچ خورد
_محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم،نمیدونم چم شده!
+پس آروم تر راه بیا
تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیم رو گرفتیم و پیاده به سمت خونه رفتیم.
در خونه رو که باز کردم رفتم و وسط هال ولو شدم
_وای مردم از خستگی
محمد خندید و گفت:
+تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره
_خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم
چون از صبح بیرون بودیم و نرسیدم غذا درست کنم،همون بیرون ناهار خوردیم. داشتم به عکسایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم
یهو گفتم :
_محمد بگو چی شد!
+چی شد؟
_عکسمون رو به اشتراک نزاشتم
اومد و کنارم نشست. چادرم و از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت:
+نزاری بهتره ها!
_وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه
+میدونم من واسه ایننگفتم.شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره،اگه دلش بخواد،ما گناه کردیم
بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم:
_چشم،نمیزارم
+پاشو پاشو لباسات رو عوض کن بریم سفره رو بچینیم،چند ساعت دیگه عیده ها
_خسته ام،نمیتونم
رفت طرف میز عسلی کوچیکی که کنج خونه گذاشته بودیم .عکس ها و گل رو از روش برداشت .پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت
تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت :
+این رو چطوری بزارم؟
_صبر کن الان میگم بهت
چندتا سوزن ته گرد آوردم و ریختم کف دستش. تور و روی میز گذاشتم و چند جاش و تا زدم و بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم. تور و بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم .دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم.
کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود.
ایستاده بودیم و بهش نگاه میکردیمکه محمد گفت:
+عالی شد ولی یه چیزیش کمه
_همه چیز رو که گذاشتیم،دیگه چیش کمه؟
+یه چیزی که بهش نگاه کنم وجون تازه بگیرم
چیزی نگفتم که با خنده گفت:
+صبر کن الان میام
رفت تو اتاق. روی کاناپه کوچیکمون نشستم.چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت.
توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود
وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر و تو چارچوب قاب عکس دیدم. به محمد نگاه کردم.
لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند.
+خودم این عکس رو انتخاب کردم و گفتم روش این شعر رو بنویسن. الان آماده شد.خوشگله نه؟
بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود
انقدر با ذوق این چندتا جمله گفته بود که مثل خودش با لبخند گفتم :
_آره خیلی قشنگه
با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و جالب بود
عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت :
+جانم فدات آقا
به من نگاه کرد و ادامه داد:
+فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟
ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد
با عشق بهش نگاه میکرد که آرومگفتم :
_کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق رو
خندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم
_اره پیشنهاد خوبی بود
_خداحافظ
بلند خندیدو گفت:
+نه مثل اینکه خیلی خسته ای ،خداحافظ
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9 🇮🇷
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهفتاد_وهشت
°•○●﷽●○•°
_راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن
از شدت خستگی زود خوابم برد
ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه
لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم.
با صدای در از اتاق بیرون رفتمو در و براش باز کردم.
مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم .
دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم.
محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم.
تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد .
هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟
وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم.
به خوبی هاش فکر میکردم.
متوجه نگاهم که شد برگشت و لبخند زد
به خیابون شلوغی رسیده بودیم.چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن.
سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد.
منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه.
محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید
واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد
چشم هام از تعجب چهار تا شده بود
_تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد
+میدونم
_خب پس چرا اینطوری کردی؟
+درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردمو میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم.
چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت
خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه!
+خب خداروشکر
چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن.
حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم .
سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر.
اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد.
روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟
گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰
+من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون.
پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم.
قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. گفت برام دعا کن
_توهم برام دعا کن
نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم.
قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود.
چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام نگه داره
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❤️ دلت آرام میشود...
🔸️دعا خواندن براى فرج #امام_زمان (عج)، فرج ما است: إِنْتِظارُ الْفَرَجِ مِنَ الْفَرَجِ. منتظر فرج امام زمان (عج) بودن، فرجها و گشایشهایى را براى انسانها به ارمغان مىآورد؛ ایمانشان محفوظ مىماند؛ دلشان آرام مىشود؛ وجود مقدّس امام زمان (عج) را حس مىکنند؛ با حضرت ارتباطى برقرار مىکنند، و به تدریج یقین مىیابند روزى فرا خواهد رسید که حکومت عدل در جهان برقرار مىشود.
🔸️دعا کردن براى فرج حضرت، براى این است که خودمان از او بهره بگیریم؛ امّا هیچگاه به بهانه این که حضرت به دعا و صدقه ما نیازى ندارد، نباید آن گرامى را فراموش کنیم.
📚 آفتاب ولایت، ص٤٥
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۲ دی ۱۳۹۹
میلادی: Friday - 01 January 2021
قمری: الجمعة، 17 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️16 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️26 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️33 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️42 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️43 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
⭕️ @dastan9 🇮🇷
♨️ سوال
🔰آیا #خیرات و #طلب_آمرزش برای #اموات در وضعیت آنها تاثیر دارد⁉️
✅ پاسخ
✍از روایت استفاده میشود خیرات و طلب آمرزش برای اموات در وضعیت آنها در آخرت تاثیر خواهد داشت.
🔹️برای اموات از هر چیز بهتر و مفیدتر #صدقه و #احسان به فقرا و اهدای ثواب آن برای مردگان است.
💠رسول گرامی اسلام(ص) فرمودند:
🎇 «صدقه حرارت قبرها را از بین میبرد».(۱)
🔸️برای اموات بهترین دعا این است که انسان برای آنان از خدای مهربان طلب عفو و مغفرت کند. بخواهد خداوند رحمت و بخشش و نعمتهایش را بر آنان نازل فرماید.
🔹️ میتوان دعای ۲۴ #صحیفه_سجادیه را برای پدر و مادر که دارای مضامین عالی آموزشی و تربیتی است، در شب یا روز خواند،
🔸️ همچنین این آیه دعای خوب و تحفهای زیبا برای گذشتگان است:
✨«ربّنا اغفر لی و لوالدی و للمؤمنین یوم یقوم الحساب؛✨(۲) پروردگارا ! روزی که حساب برپا میشود، بر من و پدر و مادرم و بر مؤمنان ببخشای».
💠روایتی از حضرت صادق(ع) نقل شده، که از آن استفاده میشود ثوابهایی که در عالم برزخ به مؤمن میرسد، تا قیامت ادامه خواهد داشت. حضرت فرمود:
✨«هر کس نزد قبر مؤمنی هفت مرتبه سوره
#قدر، إنّا أنزلنا را بخواند، خداوند فرشته ای میفرستد که پیش قبر میت، خدا را عبادت کند. خداوند ثواب عبادت فرشته را برای میت و کسی که إنّا أنزلنا را خوانده مینویسد، تا زمانی که خداوند وی را به واسطه این عمل وارد بهشت کند». ✨
♦️👈سپس حضرت فرمود: «بعد از سوره #حمد، هفت مرتبه سوره #قدر و سوره های #ناس، #فلق، #توحید، #آیه_الکرسی را سه مرتبه بخواند».(۳)
💠یکی از صحابه از حضرت رسول(ص) نقل کرده:
♦️👈«برای مردگان خود هدیه بفرستید»، گفتم: هدیه مردگان چیست؟
فرمود: «#صدقه و #دعا» و اضافه فرمود:
✨« ارواح مؤمنان هر #جمعه به آسمان دنیا مقابل خانههای خود میآیند و فریاد میکنند... ای خانواده من، پدر، فرزندان و خویشان من، بر ما مهربانی کنید. آن چه در دست ما بود، عذاب و حساب آنها بر ما است. نفعش برای غیر ما. ای خویشان ما، به درهمی یا قرص نانی یا جامهای ما را کمک کنید تا خداوند شما را از جامههای بهشت بپوشاند».✨(۴)
✅از روایت برداشت میشود که لازم نیست به زیارت قبر مردگان بروید، بلکه در هر کجا برای آنان صدقه بدهید و دعا و فاتحه بخوانید، ثوابش به آنها میرسد. البته رفتن سر قبر بهتر است، چون اثرات دیگری غیر از فاتحه دارد.
👌در روایتی دیگر میفرماید:
✨«هر #صدقهای که برای مرده داده میشود، فرشتهای آن را میگیرد. در طبقی از نور میگذارد. بر لب قبر میایستد. با صدای بلند میگوید: ای اهل قبور، درود بر شما، بگیرید این هدیه را که بستگان تان برای شما فرستادهاند».✨(۵)
✅اگر به احادیث ذکر شده دقت شود، متوجه خواهیم شد که مردهها چشم به راه و چشم انتظار هدیه، دعا و... فرزندان و خانواده خود هستند.
💠سعد به عباده میگوید:یکی از افراد بنی ساعده در سفر بود که مادرش از دنیا رفت، به رسول خدا(ص) عرض کرد:
🔹️در غیاب من، مادرم از دنیا رفته، اگر برایش چیزی صدقه بدهم، نفعش عاید وی میگردد؟
🔸️حضرت فرمود: «بلی». گفت: شما را شاهد میگیرم که محوطه درخت خرمایم را که به ثمر نشسته، برای او صدقه قرار دادم.(۶)
♦️👈رفتن به #زیارت_قبور غیر از فوایدی که برای اموات دارد، برای زندگان نیز مؤثر است؛ زیرا انسان را به یاد آخرت میاندازد. هدایا و ثوابهایی که برای اموات میفرستند، برای زندگان نیز مؤثر است و برای خودشان ثواب دارد.
🔹️ کسی که سوره #حمد یا #آیت_الکرسی یا #صدقه یا #نماز برای اموات میخواند، اول ثوابش به خود زنده میرسد، بعد برای میت.
♦️👈مفهوم خیرات و صدقه اعم است. شامل هر نوع #کار_خیر، یا حتی نیت و فکر و اندیشه خیر برای مردم و یا اسلام میشود. میتوان هر عمل خیری که به قصد قربت انجام میشود، ثواب آن را به روح اموات نثار کرد.
📚پینوشتها:
۱. میزان الحکمه، ماده صدقه، شماره ۱۰۳۴۲.
۲. ابراهیم (۱۴)آیه ۴۱.
۳. کامل الزیارات، ص۲۲۲.
۴. محدث قمی، مفاتیح الجنان، بخش زیارت قبور مؤمنین.
۵. همان.
۶. مجموعه ورام، ج۲، ص۱۱۰ طبق نقل معاد فلسفی، ج۱، ص۲۹۱.
⭕ @dastan9 🇮🇷
🔴 نفوذ سپاه قدس در کاخ سفید
🔻در پی نامه گستاخانه و تهدید آمیز اوباما به مقام معظم رهبری (چندین سال پیش)
✍چند هفته بعد رهبر اعلام کرد که خودم جواب نامه تهدید آمیز اوباما را دادم. خیلی منتظر بودیم تا بدانیم رهبری در پاسخ به نامه تهدید آمیز اوباما چه جوابی داده ، اما کسی مطلع نشد.
🔹 اما از نامه حاج قاسم میتوان به کم و کیف نامه ی رهبری به اوباما پی برد. حاج قاسم با این نامه تکان دهنده به وزیر دفاع آمریکا ، باعث شد تا آمریکایی ها آنقدر عصبانی و خشمگین شوند که در کنگره آمریکا از ترس و وحشت سریعاً حکم ترور ژنرال سلیمانی را صادر کردند.
🔹 برای اینکه به اهمیت این اقدام پی ببریم باید اول چگونگی رساندن نامه به وزیر دفاع آمریکا را توضیح دهیم : وزارت جنگ آمریکا از ۷ لایه امنیتی تشکیل شده است، پس نامه ژنرال سلیمانی باید از لایه های امنیتی و حفاظتی آمریکا عبور کند تابرسد روی میزه وزیر و شاید اصلا خوانده نشود.
🔹 کمی بعد از نامه اوباما به رهبری نامه از تمام این لایه ها عبور میکند و مستقیم روی میز کار وزیر دفاع قرار میگیرد ، و حالا نامه ساده ای که هیچ مُهر و آرمی از پنتاگون روی آن نیست نظر وزیر را به خودش جلب کرده، آن را برمیدارد و سریع نامه را باز میکند.
🔹 نامه حاوی عباراتی بود که قطعا برای رئیس پنتاگون با آن همه لایه های حفاظتی باورکردنی نبود ، وقتی رئیس پنتاگون نامه رو باز میکنه وحشت میکنه ، یک نامه با سربرگ و آرم سپاه و امضای حاج قاسم سلیمانی که نوشته: ( اگر لازم باشد از این هم نزدیکتر خواهیم شد ) قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس.
🔸عزیزان این فقط یکی از عوامل کوچکی بود که باعث میشد وقتی اسم حاج قاسم به گوش صهیونیستها ، تروریست های آمریکایی و داعشی میرسید تنشون به لرزه می در می آمد.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#حاج_قاسم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
✨﷽✨
✅مُنـور شدن منازل
✍خانه های خود را با تلاوت قرآن نورانی كنید؛خانه ای كه زیاد در آن قرآن تلاوت شود خیر و بركتش فزونی یابد ، به اهلش فراخی رسد و نورش به اهل آسمان روشنایی دهد؛ بدان سان كه ستاره های آسمان به اهل زمین، روشنایی دهند.
📚اصول كافی، ج 2، ص 610
چه بسیار افرادی هستند كه در زندگی خود نورانیت آشكاری با تلاوت قرآن احساس كرده اند
و روزی و بركت خود را مدیون قرآن هستند.
پیامبر اكرم (ص) فرمود:
«خانههایتان را با تلاوت قرآن نورانى كنید و آنها را همچون یهود و نصارا كه نماز و عبادت را در خانهها تعطیل كرده، تنها در كنیسه و كلیسا انجام مىدهند به گورستان تبدیل نكنید.
💥هنگامىكه در خانهاى زیاد قرآن خوانده شود، خیر و بركت آن فزونى یابد و اهل خانه مدتها از آن لذت خواهند برد و همانگونه كه ستارگان براى
زمینیان مىدرخشند، [این خانه] نیز براى آسمانیان مىدرخشد.»
📚بحارالانوار، ج۸۹، ص۲۰۴
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷