eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 #قسمت_ششم 🎬 رسیدم جلو ساختمان,سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش ر
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 دام شیطانی قسمت هفتم 🎬 از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,منم اینجوربحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان میکردند که بااعتقادات مذهبی من سازگارنبود,مثلا میگفتن توقران امده ,نماز را برپا دارید,نه اقامه کنید ,ونماز هرکارخوبی هست که ما انجام میدیم ,پس کارخیربکنیم همون نمازه واحتیاج نیست رونمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم,یااینکه پیغمبران وامامان هم مثل ما هستند وهیچ اجروقرب بیشتری ندارند وما میتوانیم با اتصال برقرارکردن با شعور کیهانی وعالم ماورایی به مرتبه ی پیغمبران وامامان برسیم😳 وحتی به شیطان میگفتند حضرت شیطان ,من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟ وفقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده ,روزی عزیز درگاه خداوند بوده مانباید این امتیازات رانادیده بگیریم... (نعوذوبالله خودشان رایک پا خدامیدونستند) خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه باگیجی داشتم,نگاه کردم روگوشیم ,وااای ساعت ۹شبه, من توعمرم شب تااین موقع بیرون نبودم😱 ۱۵تماس از دست رفته که ازباباومامان بودند,تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته.... بیژن نگاهم کرد وگفت:سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده ازآن ماست... در حیاط را باز کردم ,مامان وبابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند.... یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱 وارد خونه شدم,بابام با یک لحنی که تابه حال نشنیده بودم گفت:به به خانوم دکتر ,هنوز تشریف نمیاوردید.....چرا تلفنهاراجواب نمیدادی هاااا؟؟ کجابودی؟؟ تازگیا عوض شدی,چطورت میشه ؟؟ مامانم گفت:محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه با ترس وارد هال شدم ,نشستیم روی مبل. بابا گفت:حالا بفرما ,توضییییح... گفتم:به خدا بایکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود),کلاس بودم. بابا:که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب,توکه کلاسات صبح وعصره,حالا چراگوشیت راجواب نمیدادی؟؟ من:روی ویبره بود به خدامتوجه نشدم,عمدی درکار نبود. مامان یک لیوان اب دست بابا داد وگفت:حالا خداراشکر ,اتفاق بدی نیافتاده,هماجان توهم کلاسایی راکه تااین موقع هست ,بر ندار دخترم یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:کلاسش,خیلی معنوی بود ,مطمینم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد. بابا نگاهم کرد وگفت :مگه کلاس چی هست که ما هم بااین سن وسطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم. گفتم:یه جور تقویت روح هست وربطی به سن وسواد نداره,بهش میگن عرفان حلقه.... بابا یکدفعه از جا پرید وگفت :درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس رامیری دختره ی ساده؟ باتعجب گفتم:مگه چه ایرادی داره؟ امشب اولین جلسه ام بود نفس عمیقی کشید وگفت :خداراشکر,چندروز پیشا یک زنی راسوار کردم میرفت تیمارستان, توی تاکسی مدام گریه میکرد ,میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل,یک ازخدا بی خبر فریبش میده وبرای ارتباط برقرارکردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و... بعدازچندماه کار دختره به تیمارستان میکشه ,حتی یک بارمیخواسته مادرش را باچاقو بکشه..... روکرد به من وگفت:دیگه نبینم ازاین کلاسها بری هااا ,اصلا ازفردا خودم میبرمت دانشگاه وبرت میگردونم... پریدم وسط حرفش وگفتم :کلاس گیتارم چی میشه؟ بابا:اونجاهم خودم میبرمت وخودم میارمت,تورا به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدهم,تا خودت بچه دارنشی نمیفهمی من چی میگم دخترم.... امدم تواتاقم,وای خدای من بابا چی میگفت؟؟ شاید مادر دختره دروغ گفته,شاید دخترش روحش قوی نبوده.... کاش ازاین خاطره درس گرفته بودم ودیگه پام را تواین جلسات شیطانی نمیذاشتم. اما افسوس..... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
📌 📝 🤲🏻 "خواندنِ مداوم دعای غریق" 🔹 درباره حضرت مهدی دعاهای زیادی سفارش شده است که یکی از مهم ترینِ این ادعیه، دعای غریق است. ❤️ امام صادق فرمودند: به زودی شُبهه ای برای شما رخ می دهد و بدون نشانه‌ی هدایت و امامی که دیده شود می مانید. در این زمان کسی نجات پیدا نمی کند مگر این که "دعای غریق" را بخواند و فرمودند بگویید: يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ، يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِكَ. 📚 کمال الدین ، ج۲ ، ص۳۵۲ 🏜 سفارش شده در دوره آخرالزمان ، برای در امان ماندن از فتنه ها، «دعای غریق» زیاد خوانده شود. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۶ خرداد ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 16 June 2021 قمری: الأربعاء، 5 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️24 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️31 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️33 روز تا روز عرفه ▪️34 روز تا عید سعید قربان ⭕️ @dastan9 🇮🇷
شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی تاریخ تولد: ۱۳۷۴/۸/۱۸ تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۲۱ محل شهادت: العیس حلب مصطفی روز پنج شنبه هجدهم آبان ۱۳۷۴ در ساعت ده و نیم صبح متولد شد. نوزاد سالمی بود که جای شکر کردن داشت. پنج سالش بود که تجربه جدیدی در بازی‌هایش پیدا کرد. مصطفی از گل چیزهای قشنگی می‌ساخت که در آن سن دور از انتظار بود. آجرهای گلی ریز می‌ساخت و بعد از خشک شدن با آنها خانه‌های زیبایی می‌ساخت. خیلی به جعبه ابزار علاقه داشت. برایش یک جعبه ابزار اسباب بازی پلاستیکی تهیه کردیم؛ اما باز سراغ ابزار واقعی می‌رفت. آشنایی با جعبه ابزار، زمینه ابتکار و خلاقیت را در او زنده کرد. کاردستی‌های بسیار زیبایی می‌ساخت. اول یک تراکتور، بعد خانه‌های زیبا و ظریف، چراغ خواب و … ساخت. ذهن خلاقی داشت و استعداد مهندسی‌اش از همان دوران کودکی شکوفا بود. اولین تابستانی که سرکار رفت، شانزده ساله بود. همراه پسر خاله اش رنگکاری وسایل چوبی انجام میدادند. با اولین حقوقش برای من بلیت سفر مشهد خرید.
در دبیرستان رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کرد. از انتخاب رشته ریاضی در دبیرستان هدف داشت. فقط بحث علاقه نبود. می‌گفت: «می‌خواهم در آینده طراح ناو شوم. یک روزی می‌رسد که ناوی را طراحی کنم و ناظر ساختن آن میشوم. حتماً مهندسی‌اش را خودم به عهده می‌گیرم و کامل نظارت می‌کنم تا به بهترین نحو ساخته شود.» اولین سال کنکورش، فیزیک اتمی دانشگاه دولتی بیرجند قبول شد. سال بعد مهندسی مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب و رشته فیزیک مهندسی دانشگاه دولتی دامغان قبول شد، اما بخاطر علاقه زیاد به مکانیک رشته مهندسی مکانیک را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد. شهیدان عباس بابایی، شهید آوینی و شهید چمران الگوی خود قرار داده بود. کتاب‌های دکتر شریعتی، شهید چمران، شهید آوینی، رحیم پور ازغدی و تفاسیر قرآن را مطالعه می‌کرد. می‌گفت رویای اصلی من این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تلآویو بزنم.
مصطفی بسیار نوآور بود اول راهنمایی که بود به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی جهت نمایشگاه مدرسه هلیکوپتر و زیر دریایی ساخت. روزی که میخواست عازم سوریه شود، آرام و قرار نداشت. منتظر ماند تا اذان ظهر شود. سجده رکعت دوم بودم که متوجه بستن در و صدای مصطفی شدم که گفت: «مامان، من رفتم خداحافظ». علاقه‌ی مصطفی به کتابخوانی به قدری بود که سه کتاب از جمله زندگی نامه حاج قاسم سلیمانی را با خود به سوریه برد. مصطفی در دیدارش با حاج قاسم خواسته بود کتابش را امضاء کند که سردار گفته بود من دست شما را می‌بوسم و شما باید به من امضاء بدهید. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
جایزه جوان نوآور ماندگار، همسو با بیانات مقام معظم رهبری، تمدن سازی و جامعه پردازی را زیبنده ی دختران و پسران دانا، مومن، کنش گر و با اراده ای دانسته که آرمان های انقلاب را پر انگیزه و با قدرت حفظ کرده و از کرامات انسانی خویش و جامعه صیانت و حراست می ورزند. و برای پویایی و سربلندی ایران اسلامی نوآورانه می کوشند. این جایزه در نخستین سال برگزاری خود مزین به نشان شهید سید مصطفی موسوی، جوان ترین شهید مدافع حرم دانشجوی رشته مهندسی مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب می باشد. این نشان، سزاوار جوانانی که با صراحت، اقتدار و توانمندی در راستای مسئولیت اجتماعی خویش نوآورانه گام برداشته اند. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
نحوه ی شهادت شهید سید مصطفی موسوی از زبان مادر چند روز قبل از شهادت، خواب دیدم که لباس‌های شسته شده مصطفی را از روی بند جمع و مرتب می‌کنم. هر چه خواستم کتاب تعبیر خواب را بخوانم، نتوانستم. به خودم امید داده بودم این خواب، نشانه برگشتش است. فردای آن روز، به امید این که پسرم بر می‌گردد، تمام لباس‌هایش را با این که تمیز بود از چوب رختی جمع کردم و شستم، تا اگر گرد و خاکی روی آن نشسته، از بین برود. روز پنج شنبه 21 آبان ماه، همان روزی که بعد از اذان مغرب، پسرم شهید شد، خیلی اتفاقی به نیت 72 شهید کربلا، حلوا درست کردم و بین همسایه‌ها پخش کردم. نمی‌دانستم، همان لحظاتی که حلوا را پخش می‌کردم، پسرم شهید شده است. همرزمانش برای همسرم تعریف کرده‌اند زمانی که شهید عبدالله باقری، روز تاسوعا به شهادت رسیده بود، مصطفی به دوستانش گفته بود دعا کنید تا محرم تمام نشده، من هم شهید شوم و پیش شهید باقری بروم که روز آخر محرم، او هم شهید شد. روز جمعه22 آبان ماه به همسرم اطلاع داده بودند که مصطفی شهید شده است. من که طبق معمول تب کرده و خوابیده بودم. متوجه تماسی شدم، اما نفهمیدم چه کسی بود. بعد از آن تماس، همسرم گوشی همراه من را با خود برداشت و گفت: «با گوشی خودم نمی‌توانم به کسی زنگ بزنم.» این کار را کرد تا من متوجه موضوع نشوم و کسی من را خبردار نکند. منزلمان هم تلفن ثابت ندارد و با خیال راحت بیرون رفت. همسرم به همه اطلاع داده بود و خواسته بود به من حرفی نزنند و به همراه خانواده خواهرم، همه مقدمات را آماده کرده بودند و به معراج شهدا رفته و پیکر پسرم را دیده بودند. صبح شنبه ساعت 7 برادرم به منزلمان آمد. من تعجب کردم، بعد از آن دختر خواهرم آمد و دیدم لباس مشکی پوشیده است و با حرف‌هایی که می‌زدنند به چیزی شک نکردم. همه فامیل و دوستان و آشنایان در پارکینگ منزل بودند و من هم بی‌خبر بودم و نمی‌دانستند به چه طریق به من این خبر را بگویند. هیچکس جرأت نمی‌کرد به من بگوید. کم کم، دیدم که چند نفر دیگر از فامیل‌های نزدیکم آمدند و دیگر شک کردم اتفاقی افتاده است. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
بعد از آن‌ها، چند خانم آمدند که آن‌ها را نمی‌شناختم. گفتم: «من شماها را نمی‌شناسم، مطمئن هستید که درست آمده‌اید؟» گفتند: «از بسیج مسجد محله آمده‌ایم.» ناگهان، حس خاصی بهم دست داد، مصطفی گفته بود اگر اتفاقی بیفتد خبر می‌دهند. از برادرم پرسیدم، گفت: «مصطفی زخمی شده» ولی باور نکردم که یکی از خانم‌های بسیجی گفت: «مصطفی شهید شده است.» خیلی بی تابی و گریه کردم و به شدت حالم بد شد. ولی وقتی گفتند مثل علی اصغر امام حسین(ع) شهید شده است، آرام شدم و هیچ حرفی نزدم. به خودم گفتم وقتی حضرت زینب(س) در مقابل شهادت آن همه عزیز و مصیبتشان، توانست صبر کند، من هم می‌توانم، من که فقط یک شهید داده‌ام. وقتی هم فکر کردم پسرم پیش حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) است، آرام گرفتم و صبور شدم و از این که جایگاه خوبی دارد خوشحال هستم. همان روز شنبه، به معراج رفتم و با خودم شانه بردم تا موهایش را شانه بزنم، چون روی مرتب بودن موهایش حساس بود. موهایش را شانه زدم و وقتی خواستم پشت موهایش را شانه کنم، دیدم خونی است و نتوانستم این کار را انجام دهم. زیر گلویش را هم می‌خواستم ببینم که به من گفتند: «نگاه نکن، نمی‌توانی طاقت بیاوری.» چون تیر به گلو، قلب و پهلویش خورده بود. وقتی پسرم را در معراج دیدم، خیلی آرام‌تر شدم. چون موقع رفتنش، نتوانسته بودم خداحافظی کنم، دوست داشتم دست‌هایش را دور گردنم، بیندازم ولی به دلیل اینکه در سردخانه مانده بود، گفتند نمی‌شود. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
همرزمانش تعریف کردند که مصطفی در سه مرحله از عملیات آخر، شرکت می‌کند و مرحله آخر فرمانده‌اش اجازه نمی‌دهد که مصطفی جلو برود و گفته بوده باید عقب بمانی، ولی مصطفی خود را به جلو می‌رساند و در ستون اول قرار می‌گیرد. هر چهار نفری که با هم شهید شدند، پیش از سفر هم با هم بودند. مصطفی بود و مسعود عسگری و احمد اعطایی و محمدرضا دهقان. مصطفی همیشه از شهید مسعود عسگری تعریف می‌کرد و قول گرفته بود بعد از برگشتن از سوریه، پرواز با جایروپلن(هلی کوپتر کوچک) را یاد بگیرد و خوشحال بود که پرواز کردن را یاد می‌گیرد. مصطفی را کنار همرزمان شهیدش، مسعود عسگری و احمد اعطایی در قطعه 26 گلزار بهشت زهرا(س) به خاک سپردند. شهید دهقان را به دلیل وصیت خودش در امامزاده علی اکبر(ع) چیذر دفن کرده‌اند. از آن روز تا به حال خوابش را هم ندیده‌ام ولی پدر و خواهرش او را در خواب دیده‌اند. شب اولی که مصطفی به خاک سپرده شد، خیالم راحت بود که عذاب قبر ندارد و سر سفره امام حسین(ع) نشسته است. آرامش خیلی عجیبی داشتم. خیال ما از جایگاهی که مصطفی در آن دنیا دارد، راحت است که توانسته‌ایم با این داغ کنار بیاییم و صبر داشته باشیم، اگر غیر از این بود، بعید می‌دانم بعد از رفتن مصطفی زنده می‌ماندم. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
وقتی روز تشییع اعلام کردند مصطفی، جوان‌ترین شهید مدافع حرم است، خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که باعث سربلندی و افتخارم شد. به حضرت زینب(س) گفتم روز قیامت حضرت ابوالفضل(ع)، علمدارت است، اگر قبول کنی افتخار می‌کنم روز قیامت، مصطفی علمدار من باشد. بعد از شهادت مصطفی، متاسفانه برخی‌ها گفتند: «چرا اجازه دادی، پسرت به سوریه برود؟» یا این که برخی گفتند: «فلانی برای پول رفته» که من به شدت ناراحت شدم و در جواب آن‌ها گفتم: «پسرم با آگاهی کامل در این راه قدم گذاشته و او را در راه خدا داده‌ام.» جان فرزند را نمی‌توان با هیچ چیز این دنیا عوض کرد، به آن‌ها گفته‌ام: «آیا شما طاقت دارید که فرزندتان را برای پول به چنین جاهایی بفرستید؟» ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 دام شیطانی قسمت هفتم 🎬 از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,منم اینجوربحثها را دوست
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم. اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره... بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا. رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید.غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت. گفتم:احتیاج نیست بابا,سمیرامیاددنبالم بابا:نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام. من:ساعت یک ربع به ۵تا ۶ بابا:خوبه خودم رامیرسونم یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن وعشقش میرسید قفل میکرد . اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ... رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند ,سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت:چرازنگ نزدی بیام دنبالت من:با پدرم امدم ,ممنون عزیزم درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنارخودش رانشون دادوگفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید... کلاس تموم شد ,سمیراگفت :نمیای بریم گفتم:نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐💓 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
•°🌱 حیدرۍ‌وار‌بیا‌حیـدر‌ڪرار‌زمان جمڪران‌منتظــر‌منبر‌مردانہ‌توست پرده‌بردار‌از‌این‌مصلحت‌طولانے ڪه‌جہان‌معبدو‌منزلگہ‌شاهانه‌توست..♥️ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ میلادی: Thursday - 17 June 2021 قمری: الخميس، 6 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️23 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️30 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️32 روز تا روز عرفه ▪️33 روز تا عید سعید قربان ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
🔴 رعایت فاصلهٔ اجتماعی در روز قیامت... «يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ» در آن روز انسان از برادر خود، «وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ» و از مادر و پدرش، «وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ» و از همسر و پسرانش می‌گریزد... «لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ» در آن روز، هرکسی از آنان را کاری است كه او را كاملاً به خود مشغول مى‎سازد. 🌕 رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله فرمودند: «مَثَلُهُ مَثَلُ اَلسَّاعَةِ...» مَثل ظهور، مَثل قیامت است... 📗آیات ۳۴ تا ۳۷ سوره عبس ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
🔻اخبار آخرالزّمان ✍رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمایند:زمانی بر مردم خواهد آمد که درهم‌های آنان دینشان خواهد بود و همت ایشان شکمشان و قبله آنها زنانشان.برای طلا و نقره،رکوع و سجود به جای می‌آورند.آنان همواره در حیرت و مستی خواهند بود. نه بر مذهب مسلمانی‌اند و نه بر مسلک نصرانی 📚 محدث نوری،مستدرک الوسائل ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
💠 أنس بن مالک حکایت کند : روزی حجّاج بن یوسف ثقفی مرا نزد خویش احضار کرد و درباره جریان به هم زدن و مخلوط کردن غذای داخل دیگ به وسیله دست ، که توسّط حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها انجام گرفته بود ، سؤال کرد. 🔸گفتم : روزی عایشه به حضور فاطمه زهراء علیها السلام وارد شد و دید که آن حضرت مشغول پختن حریره برای دو فرزندش حسن و حسین علیهما السلام می باشد. 🔹و مقداری آرد و شیر و روغن داخل دیگ ریخته بود و آن را روی اجاقی که آتش زیر آن شعله ور بود قرار داده ؛ و با انگشت خود ، حریره داخل دیگ را در حالی که می جوشید و غُل غُل می کرد ، به هم می زد و مخلوط می نمود . عایشه با دیدن چنین صحنه ای بُهت زده گشت و با حیرت و تعجّب ، از منزل دختر پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله خارج شده و به سوی منزل پدرش ، ابوبکر حرکت کرد. 🔸و چون به منزل پدرش وارد شد ، گفت : ای پدر! هم اکنون جریان عجیبی را از فاطمه زهراء مشاهده کردم ، که مرا به حیرت و تعجّب واداشته است. او را دیدم در حالی که دیگ حریره ، روی اجاق آتش می جوشید ، با انگشت خویش آن ها را به هم می زد و مخلوط می نمود. 💎ابوبکر گفت : ای دخترم ! این موضوع را مخفی و کتمان دار ، مبادا کسی متوجّه شود ، که این امر بسیار مهمّ و عظیم است. ولی همین که پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله از این جریان آگاه شد ، بالای منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی ، فرمود : 🍃مردم از دیدن صحنه جریان دیگ و آتش تعجّب می کنند و آن را جریانی عظیم و غیر قابل قبول می پندارند. 🔰و سپس افزود : سوگند به آن کسی که مرا به رسالت مبعوث کرده و به نبوّت خویش بر انگیخته است ، باید بدانید که خداوند متعال آتش و حرارت آن را بر جسد فاطمه و بر خون و مو و تمام اجزاء بدنش حرام گردانیده است . همانا فاطمه و شیعیانش (پیروان واقعی در عمل و گفتار) از حرارت آتش در أمان خواهند بود ، و بلکه آتش و خورشید و ماه و ستارگان و کوه ها ، همه و همه در طاعت فاطمه و نسل او یعنی ؛ اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام می باشند. 🍃و همچنین جنّیان در رکاب آخرین فرزندش ، امام زمان علیه السلام با مخالفان و ظالمان می جنگند. و در آن هنگام ، زمین تمام برکات و گنجینه ها و مخازنش را تسلیم مهدی موعود عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف خواهد نمود. ✳️ پس وای به حال کسی که در فضائل ومناقب بی شمار فاطمه شکّ کند ، خداوند لعنت کند آن کسانی را که به هر عنوانی ، کینه و دشمنی شوهرش ، علیّ بن ابی طالب را در دل دارند و امامت او و دیگر فرزندانش را نپذیرند و انکار کنند. 🔹ودر پایان افزود : بدانید و آگاه باشید که فاطمه علیها السلام در صحرای محشر بیش از دیگران شفاعت می نماید و شفاعتش پذیرفته و مقبول درگاه خداوند متعال قرار خواهد گرفت. 📚 الثاقب فی المناقب: ص ۲۹۳، ح ۲۵۰ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
🌸🍃🌸🍃 وارﺩ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﻫﻨﺪ. ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ. ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ... ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ. ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎنش ﯾﺦ ﺯﺩ... ﭼﻪ ﺣﻘﯿﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﻛﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ! ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧﺞ ، ﺷﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑﺎﺯ ﻫـﻤﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ. جايگاه شاه و گدا، دارا و ندار قبر است... تقواست كه سرنوشت ساز است... برای رسیدن به کبریا باید نه "کبر"داشت نه "ریا"...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 #قسمت_هشتم 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 دام شیطانی نهم 🎬 دوباره من وبیژن تنها شدیم,پاشد در رابست ونشست کنارم وگفت:حال عشق من چطوره؟دوباره دستهام راگرفت تودستش,یه جورآرامش گرفتم وهرچه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم. بیژن گفت:امکان نداره,اون دختره حتما خودش کم داشته ,هیچ ربطی به کلاسهای مانداره وسریع بحث راعوض کردوگفت,هما من از جان ودل تورا دوست دارم,آیا توهم من رادوست داری؟؟ سرم رابه علامت مثبت تکون دادم. بیژن:پس طبق شعورکیهانی وجهان عرفانی ما ,وقتی من وتو به این درک رسیده باشیم که ازعمق وجودهمدیگه را دوست داریم وبرای هم ساخته شدیم ,این نشان میدهد که از ازل تا ابد ما زن وشوهریم ,الانم تازه همدیگه را پیدا کردیم.. مغزم کارنمیکرد ,یه جوری جادوم.کرده بود که انگاراین بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تومکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته باگناهان زیاد...)وحرفاش برام وحی منزل بود,بدون مخالفتی براین اعتقادش صحه گذاشتم وقبول کردم ,کاینات مارابه زن وشوهری پذیرفتن.... بهم گفت :اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما درکنارهم درجه های عرفان را طی میکنیم.... دستاهم راکشید جلو.تا من را درآغوش بکشه ,اخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد..... اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت وخودش راکشید کنار,انگار کسی از چیزی باخبرش کرد. به دقیقه نرسید پدرم باعصبانیت در راباز کرد ,تا دید ما دوتا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد وگفت:اینجا چه خبره؟؟ بیژن رفت جلو دستش رادراز کرد تا با بابا دست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هماجان هستم... پدرم یک نگاه به بیژن کرد وانگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار ودست من راگرفت وازکلاس بیرونم کشید..... بابا ازعصبانیت کارد میزدی خونش درنمیومد. همش حرف بیژن راتکرار میکرد:استاااااد همااااجان هستم؟؟؟ ازکی تاحالا استادها به اسم کوچک وبااینهمه نازوادا ,شاگرداشون راصدا میکنن هااا؟؟ مرتیکه از چشماش اتیش میبارید,نگاه به چهرش میکردی یاد ابلیس میافتادی روکرد به طرف من,ازکی تا حالا بایک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟ من کی این چیزا رابه تویاددادم که خبرندارم؟؟ مگه بارها وبارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیریک سقف تنها باشند ,نفرسوم شیطانه هااااا؟؟😡😡 بهش حق میدادم اخه بابا خبر نداشت توعرفان ,ماالان محرمیم... این کلمه راتکرار کردم:محرررم؟؟ یک حس بهم میگفت ,بابا داره عمق واقعیت رامیگه ,اما حسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس.... رسیدیم خونه,مامان از چشمهای اشک الود من وصورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده... پرسید چی شده؟؟ بابا گفت :هیچی ,فقط هما ازامروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی رانداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟ با ترس گفتم: چشم رفتم تواتاق ودر رابستم زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا رابهش گفتم. بیژن گفت :بزار یک اتصال بهت بدهم شاید اروم شدی.. گفتم اتصال چیه؟؟ گفت:یک سری کارهایی میگم بکن وچندتا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم,همش تاکیدمیکرد تواتاقم قران وایه ی قران نباشه,مفاتیح نباشه(اعتقادداشت مفاتیح کتابی منفوروجادوکننده هست) کارهایی راکه گفت انجام دادم واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
☘️ سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... روز گشت و گذار است جمعه برای خیلی ها ... مهمان جوی روان چشم ما باش در این روزهای بارانی... همه موسم تفرج به چمن روند وصحرا تو قدم به چشم ما نه بنشین کنار جویی... 💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما... ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 18 June 2021 قمری: الجمعة، 7 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️22 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️29 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️31 روز تا روز عرفه ▪️32 روز تا عید سعید قربان ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
🌸🍃🌸🍃 اعمش می‌گوید: در مدینه کنیز سیاه چهره نابینائی را دیدم که آب به مردم می‌داد و می‌گفت:‌ به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السّلام بیاشامید، بعد از مدتی او را در مکه دیدم که بینا بود و به مردم آب می‌داد و می‌گفت: «به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السّلام آب بنوشید، به افتخار آن کسی که خداوند به واسطه او بینائیم را به من بازگردانید!» نزدیک رفتم و به او گفتم قصه بینایی تو چگونه است؟ گفت: روزی مردی به من گفت:‌«ای کنیز تو آزاد شده علی بن ابی طالب و از دوستان او هستی؟» گفتم: آری. گفت: اللَّهُمَّ إِنْ کَانَتْ صَادِقَهً فَرُدَّ عَلَیْهَا بَصَرَهَا «خدایا اگر این زن راست می‌گوید: [و در محبت خود به علی علیه السّلام] صادق است، بینائیش را به او برگردان» سوگند به خدا، بعد از این دعا، بینا شدم و خداوند نعمت بینائی را به من بازگردانید، به این مرد گفتم: تو کیستی؟ گفت: أَنَا الْخَضِرُ وَ أَنَا مِنْ شِیعَهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع. من خضر هستم، و من شیعه علی بن ابیطالب علیه السّلام می‌باشم. ٤٢ص٩ ⭕️ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
❇️ خیلی نگو من . هی نگو من گنهکارم. این را ادامه نده تا خودت هم به این یقین برسی. روی صفات خوب و کارهای خوبت کار کن تا روی اونها به یقین برسی. را به یقین نرسان. ایمان را به شک تبدیل نکن. تاثیر زبان اینست که اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود... ✅ همیشه بگویید ، شکر خدا. بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی. اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله. آن وقت غمت را از بین می برد... حاج محمد اسمعیل دولابی، کتاب مصباح الهدی ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐