eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی # قسمت۳۶ 🎬 بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فرد
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 ۳۷ 🎬 این که استادفروخته ی خودمونه,باورم نمیشد مهرابیان از مهره های اصلی انجمن باشه,مرتیکه ی...... حقوق از بیت المال مسلمانان میگیره وعلیه مملکت جاسوسی میکنه... درهمین حین یک هایس سفید رنگ از راه رسید,من فکرمیکردم قاهره اخر خطته,اما اشتباه میکردم معینی اشاره کرد سوارشیم,بدون تعارف ,سریع اولین نفر ,ردیف اخر کنارپنجره نشستم,دوست نداشتم هیچ کدوم از مردها کنارم بنشینن,پشت سرمن ,مهرابیان باکمال پررویی نشست کنارم!!!! هنوز تو بهت کارش بودم,سرش را آورد پایین وگفت(آینده از آن ماست دختر اقامحسن)... من چشام قد دوتا گردو شد,یعنی مهرابیان..... تمام کینه ی قبل تبدیل به مهر واحساس امنیت شد,امنیتی ناشی از بودن, کناریک دوست. مهرابیان ,اهسته طوری اطرافیان متوجه نشوند توگوشم گفت:خانم سعادت برای درامان ماندن از گزند مردان ,من باید نقش عاشق دلسوخته شمارابازی کنم تا هیچ کس به فکر(دورازجون) تصاحب شما نباشد. سرخ شدم وسرم راتکان دادم. هایس حرکت کرد.... معینی نزدیک راننده نشست,هرچی صبر کردیم,یک ساعت ,دوساعت و...,هایس نایستاد,نمیدونم مقصدشون کجا بود. توراه یه خورده,خوردنی تعارفمون کردند ,مهرابیان همچی برام نازوکرشمه میاورد که خودمم باورم شده بود دوستم داره. معینی ,برخوردهای مهرابیان رابامن میدید ,اخمهاش تو هم میرفت. دوتا زن دیگه هم بامردا میگفتن ومیخندیدند از هفت دولت آزاد بودند. شب شده بود وماهنوز تو راه بودیم,هرازچندگاهی میایستاد مثل این بود که به پلیسی,چیزی برخورد میکرد اما بدون هیچ مزاحمتی راهش را ادامه میداد. سرم رااوردم پایین واهسته از ,مهرابیان سوال کردم,به نظرت مقصدشون کجاست؟ مهرابیان گفت :اینکه معلومه ,یکی از شهرهای اسراییل.. وااای یعنی ما میریم تو دل ..... بالاخره طرف صبح رسیدیم,مارا به اقامتگاهمون بردند وبه هرکس یک اتاق دادند. سفارش کردند که خوب استراحت کنید,چون عصر جلسه ی مهمی درپیش داشتیم. منگ بودم,اصلا نمیدونستم توکدوم شهریم,مهرابیان هم که مدام تذکرمیداد سوال نکنم,حرکت مشکوکی نکنم و... گیج ومنگ خودم راانداختم روی تختم... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 #قسمت ۳۷ 🎬 این که استادفروخته ی خودمونه,باورم نمیشد مهرابیان از
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطانی ۳۸ 🎬 عصر رفتیم جلسه,خیلی سوالات داشتم که میبایست از مهرابیان بپرسم,دوست داشتم کنار ایشون بنشینم,اما متاسفانه روی هرصندلی,اسم شخصی که میبایست بنشینه راچسپانده بودند ومن کنارمهرابیان نبودم. سالن بزرگی بود انواع واقسام نژادها از هرنوع زبانی آمده بودند,برای هرکسی یک هدفن تعبیه کرده بودند تا صحبتهای سخنران را با زبان خودمون بشنویم,اما چیز جالبی که زیاد جلب توجه میکرد این بودکه اکثر سربازان نظامی که میدیدیم ومتوجه میشدند ایرانی هستیم,شکسته وبسته فارسی صحبت میکردند. یک سربازه بود خیلی به من ارادت نشون میداد,تو یک فرصت مناسب خودش را رساندبه من وبا همون لهجه ی شکسته اش گفت ,من دیوید هستم ,شما کی هستید؟ منم بالبخند گفتم:من هما هستم. دیوید:اوه هما,,هما,,زیباست.... باتعجب گفتم:شما میتونید فارسی صحبت کنید. سرش راتکان دادوگفت:اینجا ,مدرسه,کالج وحتی درنظام,آموزش زبان فارسی واجب,این قانون تصویب شد. باخودم فکرمیکردم,چقد این یهودیا زرنگن وقانون تصویب میکنند تا سربازاشون ازدوران مدرسه,فارسی یادبگیرند ,ومطمینا ازاین علمشان درراه جاسوسی بهره ها میگیرند,کاش مسولین ما هم کمی از,این زرنگی یادمیگرفتند وچشم وگوش بسته,سندهای کثیفی مثل۲۰۳۰ که اعتقادات کودکان ماراازدوره ی مهدکودک تغییرمیده وبه سمت انحراف میکشونه,مثل آب خوردن تصویب نمیکردند,این دشمنان علاوه بربرنامه ریزی روی کودکان خودشون برای کودکان ما هم برنامه ها ریختند,.........کاش ازخواب غفلت بیرون آییم... درهمین افکاربودم که سخنران ,بالای سن رفت,پیرمردی مخوف که من باچشم خودم هاله های سیاه اطرافش رامیدیدم. به نام یهوو,خدای انسان وجن وشیطان و.... ما قوم برگزیده ی دنیاییم ودرارض موعود ساکن شدیم,به راستی که تمام دنیا تحت سیطره ی ما به اهداف بزرگمان خواهند رسید وهرکس که بااین اهداف وعقاید مخالف باشد دراین دنیا جایی ندارد وباید از صحنه ی روزگار محو شود وسپس اشاره کرد به وسیله ای پاندول مانند درکنارش وگفت:همگی به این نگاه کنید که مانند جهان ما درنوسان است خدای من چقد اینا خبیثند. ,میخواست یه جواریی همه راهیپنوتیزم کند,اخه علم ثابت کرده هرچه دراینجور خوابهای مصنوعی بر روح ما القا شود ,ناگزیر درضمیرناخوداگاه ما ثبت میشود وما دردنیای واقعی تمام تلاشمان رامیکنیم تا به این ثبتیات روحمان برسیم. آروم دکمه ی ثبت دوربین را زدم تااین لحظه ها را ذخیره کند وچشمهام رابستم تانگاهم به پاندول جادویی نیافتد.. تا اونجایی که میدیدم جمعیت همه مسخ شده بودندوگاهی همراه سخنران ,صحبتش را تکرارمی کردند. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی #قسمت۳۸ 🎬 عصر رفتیم جلسه,خیلی سوالات داشتم که میبایست از مهرابیان
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 ۳۹ 🎬 همه باهم تکرار میکردند: ماقوم یهود ,قوم برگزیده برروی زمین هستیم وشما هم هریک با دینهاوزبانها وقومیتهای مختلف انتخاب شده اید تا درخدمت یهود باشید وبرای دستیابی به هدف کلی این نظام,تمام توانتان را بکارگیرید. همانا تا شیطان زنده است این دنیا برپاست,ما بوجود امدیم تا باتلاشمان ,سلطنت ازدست رفته ی جنیان رابه آنها بازگردانیم,ما برای بقای شیطان بزرگ ,ازجان ومالمان میگذریم و.... جمعیت به طور ناخوداگاه,امثال این جملات راتکرار میکردند وبی شک تمام توان خودرابرای رسیدن به محفوظات ذهنیشان میکردند. ما درسراسردنیا ,درکشورهای مختلف ,درشهرهای بزرگ وتاثیرگذارشان تونل هایی حفرنمودیم تاعلاوه بر کسب اطلاعات ,برای هدفی بزرگترکه انفجارهمزمان تونلها میباشد, از آن استفاده نماییم,به شما بشارت میدهم از پیروزی قریب الوقوع ,سرورمان,عزازیل عزیز,ابلیس کبیر وشیطان بزرگ... سخنران پیر,ملت را بنده ی بی قید وشرط شیطان میکرد. درطول جلسه,گرمای شدیدی درجریان بود واگرخوب نگاه میکردی,جمعیتی عظیم از ابلیسانی کریه المنظر ,میدیدیم. فک میکنم با این خواب مصنوعی ,ذهن بیشتر شرکت کننده ها, هواخواه اهداف شیطان پرستانه ی یهودشد. بعد ازساعتی نفسگیر ,نیم ساعت تنفس دادند تا جلسه علمی راشروع کنند. خیلی نامحسوس دوربین راخاموش کردم.... مهرابیان راپیدا کردم,دو ردیف بالاترازمن نشسته بود. برای هواخوری به بیرون سالن رفتیم. سرم رابردم کنارگوش مهرابیان وگفتم:استاد.. مهرابیان:لطفا به من نگو استاد,من سعید هستم. بعدشم ادامه داد:امیدوارم به خواب مصنوعی نرفته باشید. من:نه استاددد,ببخشید نه اقای مهرابیان ,حواسم بود. من:میخواستم بپرسم ,موادغذایی که اینجا برامون میارن ,اشکال نداره,یعنی حلال هست؟؟گوشتاش گوشت چیه؟؟ذبح شرعی میشن؟ مهرابیان لبخندی زد وگفت:نترس دختر,این یهودیا درمصرف مواد غذایی وحتی طبابتشون از ما مسلمان ترند... من:مسلمان تر؟؟یعنی چه؟؟ مهرابیان:این انسانهای خبیث با تمام وجود به حقانیت دین ما اگاهند ومیدونن,دستورات غذایی وطب سنتی ما که ازمعصومین رسیده,تنها راه حفظ سلامتی هست. بدون شک تمام روایات معصومین رابررسی کرده اند وگاهی دستکاری میکنند بین مردم رواج میدهند تافقط خودشون ازنعمت سلامتی برخوردارباشند,هرچه خوردنی آوردند بخور,فقط نوشیدنیهایش را لب نزنی,همه الکل دارند. درهمین حین ,دیوید نزدیک ما شدوگفت:هما بیا بامن تا پذیرایی کنم. بالبخند بلند شدم ونگاه کردم طرف مهرابیان... واااای بلابه دور ,مثل اینکه باورش شده من باهاش نسبتی دارم,رگهای گردنش تیرکشیده بود. روکردم طرف دیوید وگفتم:اقا سعید,دوست من. وبه مهرابیان گفتم:اقاسعید شماهم باهمراه بشوید.😊 کم کم جمعیت داخل سالن شدند واینبار یک مرد جوان که ازچشماش شرارت میبارید ,بالای سن رفت... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 #قسمت ۳۹ 🎬 همه باهم تکرار میکردند: ماقوم یهود ,قوم برگزیده برروی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 ۴۰ 🎬 این سخنران هم درابتدا,اراجیفهای قبلی رابه اختصارتکرار کرد درادامه اش گفت:ما درزمینه ی علمی وتولید مواد خوراکی به علمهایی دست یافتیم که در اینده ای نچندان دور مارابه هدف اصلیمان میرساند وآن روز زمین فقط در دست قوم برگزیده ی یهود وخدمتگزاران خالص این قوم هست وبس. ما با دستکاری درژنتیک انواع محصولات ازگندم وجو وذرت و...تا حتی شیر وگوشت و...محصولات جدید که به نظر مفیدومقرون به صرفه میاید ,تولیدکردیم,اما درحقیقت با عرضه ی این مواد به جهانیان ,به طورنامحسوس وبه مرور زمان بامصرف مستمراین محصولات, انواع بیماریهای لاعلاج سراغ مصرف کنندگان خواهد امد. این مواد درکشورهای دیگر به مواد تراریخته مشهورشده که ما تولیدمیکنیم وشما تبلیغ مینماید اما هرگز برای خودمان استفاده نمیکنیم,با این روش در آینده ,تنها, نسل مابرگزیدگان, سلامت باقی خواهند ماند. مابادستکاری ژن یک گوسفند ,بزهایی خلق کردیم که دوبرابر یک.گاو شیرمیدهند,این شیر راشما,برای دیگران عرضه میکنید,اما خود مصرف نمینمایید ,زیرا مصرف این شیر در درازمدت انواع واقسام بیماریها رابوجودمیاورد,اگر در این شهرقدم بزنید ,کارخانه های متنوعی ازانواع نوشیدنیهای گاز دار راخواهید یافت ,اما فروش این نوشدینها درسراسرخاک اسراییل ممنوع وتخلف به حساب میاید,اینها فقط برای صادرات وضربه زدن به نسلهای مخالف قوم برگزیده زمین است.... هرچه که بیشتر میگفت,متأسف ترمیشدم,اینها که خودرا فدایی شیطان میدانستند تاکجاها رفته اند ومسولین ما هم که دم از دین وخدا میزنند درگیر زر ودنیای خود هستند. اخر غفلت تاکی؟!!!! چراباید مجوز اینچنین محصولاتی توسط,سردمداران کشور ,فقط برای سودی مادی,داده شود وباجان وسلامتی مردم بازی شود؟؟ اخر چرااااا؟؟... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷❤️💐 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 #قسمت ۴۰ 🎬 این سخنران هم درابتدا,اراجیفهای قبلی رابه اختصارتکرار
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 ۴۱ 🎬 مابرای رسیدن به اهدافمان باید برخاورمیانه تسلط کامل داشته باشیم,فعلا که خیلی ازکشورهای منطقه ,به گونه ای تحت تسلط ماهستند ودونقطه ی مهم خاورمیانه ,یکی کعبه قبله ی مسلمین ودیگری بیت المقدس,سرزمین برگزیده,کاملا تحت سیطره ی ما هستند. فقط کشور ایران است که باید یا ازمیان برداشته شودویا تغییر رژیم حاصل شود واگراین دوناموفق بود باید باحداکثرتوان سعی درناامن کردن این کشورداشته باشیم ,از هر راه ممکن دراین کشور اغتشاش ایجاد کنیم ,یکی از مهم ترین پایه های مقاومت واتحاد ایران ,رهبری انهاست ,ما باید باترفند وحیله رهبریشان راتضعیف کنیم ,باید ذهن جوانانشان رانسبت به رهبری مکدر کنیم,اگر رهبری انها یا باصطلاح خودشان ولایت فقیه در اذهان عمومی بد جلوه داده شود ,تضعیف ودرنتیجه یکی از پایه های استقامت ایران فرو میریزد,در مرحله ی دوم ذهن مردم را نسبت به مقوله ی مهدویت وانتظار فرج امام زمانشان,منحرف کنیم ,شهادت طلبی راکه ازمحرم وعاشورا ریشه در خون شیعیان ایران دارد از آنها بگیریم واین برقرارنمیشود مگراینکه جوانانشان رابه انحطاط کشانیم واز دین دورشان نماییم,ما باید دربین ,فرقه ها وقومیتهای ایران رخنه کنیم وبین انها تفرقه بیاندازیم واینگونه ما بر کل منطقه احاطه ی کامل خواهیم داشت.... ^^^^^ خیلی پست وحقیر بودندکه باحیله ,اهدافشان را عملی میکردند,ازهمه ی سخنرانیهایشان فیلم گرفتم وعزمم راجزم کردم تا در کشور عزیزم روشنگری کنم وتاجایی میتوانم جوانان ساده انگار ودهن بین را روشن کنم. بالاخره تمام شد,بعدازصرف شام به اتاقهایمان رفتیم,فردا برای یهودیان عید(پوریم)یاهمان جشن کشتارایرانیان بود وحتما مراسمات خاصی داشتند. خداراشکر که تابه حال به خیر گذشته بود,اما خبرنداشتم,فردا چه روز سخت وپرازترسی درپیش دارم وچه اتفاقات ناخوشایندی,قراراست برایم رخ دهد. امروز,روز پوریم است ,اول صبح,ماراسوارماشین کردند تا به جایی دیگه انتقال دهند. در ماشین ,مهرابیان ,کنارمن نشست,بقیه هم مشغول صحبت باهم بودند. ازمهرابیان سوال کردم:به نظرتان کجا میبرنمان؟ مهرابیان:احتمالا ,بیت المقدس... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 #قسمت ۴۱ 🎬 مابرای رسیدن به اهدافمان باید برخاورمیانه تسلط کامل د
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 ۴۲ 🎬 یه جورایی خوشحال بودم,اخه ازنزدیک,قدس,قبله ی اول مسلمین را میدیدم. بالاخره باتمهیداتی زیاد مارا درمکانی پیاده کردند,به محض رسیدن به آن مکان ,برخلاف صداهای ماورایی که از جای جای ان مکان میشنیدم,صداهای ترسناکی که از اجنه خارج میشد. برخلاف این صداها,آرامشی عجیب بر روح وروانم مستولی شد,یک آن میل به اقامه ی نماز وارتباط باخدا درمن فزونی یافت. خودم رابه دیوید که همراهمان بود رساندم وگفتم:اینجا کجاست؟ دیوید:اینجا,معبد سلیمان یاهمان, بیت المقدس(قدس).... اصلا باورم نمیشد ,اخه تاجایی به ما نشان داده اند,قدس,مسجدیست باگنبد طلایی رنگ,اما اینجا خبرازان گنبد نبود. ازمهرابیان سوال کردم:اقای مهرابیان,من اینجا به شدت احساس معنویت بهم دست داده ,میگن اینجا قدس هست,اما همانطورکه میبینی خبری از اون قدس معروف نیست. مهرابیان:درسته,بیت المقدس اصلی,این مکان است,اون گنبد طلایی رنگی که این صهیومیستهای خاین به عنوان قدس به ما نشان میدهند,مسجد(صخره)هست,صهیونیستها به دلیل عملیاتهایی که درقدس انجام میدهند,ماهیت اینجا رااشکارنمیکنند تا باخیال راحت به اهدافشان برسند. از ازل خداوند اراده کرده دونقطه ی مشخص ومقدس درزمین مشخص باشند,یکی کعبه ودیگری قدس است. بیت المقدس نزدیکترین نقطه به آسمان است,محل معراج پیامبر ص از زمین به آسمان همین بیت المقدس میباشد وآن حالت روحانی که به شما دست داد ,بی شک به همین دلیل است. معبد حضرت سلیمان ع درهمین مکان بوده,اینجا پراز رازورمزاست,سلیمان, پیامبری بود که علاوه برپیامبری,حاکمیت هم داشت ,یعنی پادشاهی میکرد,پادشاهی بر انسان وجن. معبد حضرت سلیمان توسط اجنه ساخته شده,این پیامبر بزرگوار در زمان خودش باجادو.وجادوگری وجن گیری مبارزه کرد وتمام ادوات جادوگری را درجایی از معبد دفن نمود .وشایدبه همین دلیل است که قوم یهود ازاوکینه به دل گرفتند. درهمین حین دیوید به طرف ما امد وبحثمان ناتمام ماند. دیوید گفت:بیاییدقبل ازجشن اطراف رانشانتون بدهم . با مهرابیان راه افتادیم,ازنظرمن ,این مکان بسیار زیبا ومعنوی بود ,حیف که شیاطین اداره اش میکردند. همینجورکه اطراف رانگاه میکردم,چشمم افتاد به دری که از دور اصلا دیده نمیشد,صداهای وحشتناکی از داخلش میامد ونور سیاه رنگی احاطه اش کرده بود. دیوید ,امتداد نگاهم را دنبال کرد وگفت:نه,نه,اونجا ممنوع هست,یک کارت راازجیبش در اورد وگفت ,فقط بااین باز شد,هیچ غیر یهودی وغیر اسراییلی را به انجا راه نداد... رفتیم به مکان جشن,همه ی به اصطلاح بزرگانشان جمع شده بودند ونفری یک جام ش ر ا ب را دردست کنارهم روبه آسمان گرفته بودند ویک عبارتی راتکرارمیکردند... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 #قسمت ۴۲ 🎬 یه جورایی خوشحال بودم,اخه ازنزدیک,قدس,قبله ی اول مسلم
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈😈دام شیطانی ۴۳ 🎬 بازبان عبری,تکرار میکردند. کنار مهرابیان بودم ,چشمم به جمعیت بود واما,فکرم دنبال اون در مرموز. مهرابیان:خانم سعادت,میدونم به چی فکر میکنید,اونجا احتمالا یکی از تونلهای مخفی هست که این شیاطین برای مقاصدشان حفرکردند,اگر بخواهی نزدیک انجا بشوی,بی شک بهت مشکوک میشوند . من:اما فکرم درگیرشه,من باید اونجا راببینم,...اگه دیدم برای شما هم فیلم میگیرم آقای مهرابیان عزیزززز😊 مهرابیان:خانم سعادت,این اخرین تذکرمه ,دیگه نمیخوام بحث کنم,موقعیت خودمون رابه خطر نیاندازید,باکنجکاوی بچه گانه تان, ما بچه شیعه ها خیلی زرنگترازاین یهودیای شیطان پرست هستیم وکاملا میدونیم تواون تونل چی میگذره,بعدا بهت میگم,فقط خواهشا حرکت خطرناکی نکن.من مراقبتم هااا😊 من:روچشمم..... اما درحقیقت داشتم نقشه میکشیدم که چه جوری به هدفم برسم. به همه ش ر ا ب تعارف میکردند ,اخه یکی ازاحکام ورسومی که در روز پوریم ,یهودیا انجام میدهند نوشیدن ش ر ا ب تا حد جنون هست. اما برای من که ادعای شیعه بودن وپیرو.مولا علی ع بودن دارم ,این نوشیدنی مثل نجاست میمونه.... پس حتی نگاهی هم بهش نمیاندازم چون از دیدنش هم حال آدم بهم میخوره,در روایات زیادی ازمعصومین داریم که:نوشیدنی هر روز ابلیس(شراب الکلی)هست وچه خوب اینجا باچشم خودم میبینم ابلیسکهایی که بااین نوشیدنی ,سرمست میشوند... چشمم به دیوید افتاد,بس که نوشیده بود,هیچ درکی از اطرافش نداشت... وای خدای من دررررسته,راهش همینه..... فقط باید مهرابیان راقال بزارم. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈😈دام شیطانی #قسمت ۴۳ 🎬 بازبان عبری,تکرار میکردند. کنار مهرابیان بودم ,چشمم ب
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈😈دام شیطانی ۴۴ 🎬 از جام بلند شدم,مهرابیان باحالت سوالی پرسید:کجا؟؟ گفتم:اینا که تو حال خودشون نیستن,میرم یک دوری,بزنم ویه فیلم هم بگیرم. مهرابیان:مراقب باش خانم سعادت. از روی میز یه جام ش ر ا ب برداشتم وخیلی نامحسوس ریختمش کنار گلدون کنارم اه مرگتون بزنه چه بوی گندی میده . جام خالی رابدستم گرفتم ,طوری برخورد میکردم که منم خوردم.نزدیک دیوید شدم,دیوید باچشماش که معلوم بود دو دو میزنه نگام کردوبا عبری یه چیزی بلغورکرد , لبخندی بهش زدم.ووقتی مطمین شدم که تواین عالم نیست ,اهسته دست کردم جیبش وکارت رابرداشتم. کارت که به دستم رسید بدون توقف حرکت کردم سمت اون در مرموز. اکثر سربازا دور وور مکان جشن بودند,یکی ,دوتا هم که اطراف پرسه میزدند,معلوم بود یک سری به نوشیدنیها زدن.شانس باهام یار بود که روز پوریم بود واینها هم یه مشت ادم لایعقل... به دررسیدم,کارت راوارد کردم وخیلی راحت دربازشد. خدای من عجب هرم جانسوزی از داخلش میامد,انگار در جهنم باز شده. شروع کردم ایت الکرسی را خواندن ووارد اونجا شدم,انچه که من میدیدم ,تونل وحشتناکی بود,جای جای تونل حفاری شده بود,انگار دنبال چیزی میگشتند,همینجور که جلو میرفتم به یک سه راهی رسیدم...یکباره یادم امد دوربین را روشن نکردم,سریع دکمه روشن رالمس کردم,نمیدونستم از کدام راه برم,از هرسه تا تونل صدا میامد ,چشام رابستم وگفتم باچشم بسته هرکدوم را رفتم,که رفتم. درهمین حین احساس کردم دست مردی گلوم راگرفته, چشام راباز کردم,نفسم گرفته بود انگاری داشتم خفه میشدم. تا چشم بازکردم,دست پشمالوی سیاهی دیدم که گلوم رافشارمیده... بلند بلند گفتم:اعوذوبالله من الشیطان الرجیم. .. ودست پشمالو شل شد,درادامه اش شروع کردم سوره ی جن راخواندن... حرکت کردم داخل همون تونل,خدای من انواع واقسام وسایل جادوگری روی صندوقچه ای اهنین درانتهای تونل دیده میشد ,دور تا دور صندوقچه را شیاطینی از جن گرفته بودند,به گمانم اینها ادوات جادوگریی بودند که از زمانهایی دور درمعبد حضرت سلیمان ع ,مخفی شده بود اما این یهودیهای شیطان پرست ,هنوز به وسیله ی اصلی یاهمان(جادوی سیاه)که با آن شیاطین ,قدرت عجیبی میگیرند را کشف نکرده بودند. جادوی سیاه در زمان حضرت سلیمان ع ,پیامبر زیر تختش پنهان کرده بود واینجورکه معلوم بود,هنوز ان راکشف نکرده بودند. برگشتم دوتونل بعدی را دیدم ,درجای جای تونلها چاله هایی حفرشده بود که درونش مملو از دینامیتهای منفجرنشده بود. خدای من ,بی شک این ابلیسان قصد انفجار وتخریب قدس را دارند.... دیدنیها رادیدم ,سریع به سمت درخروجی حرکت کردم به در رسیدم ,کارت راوارد کردم همزمان با باز شدن در ,آژیر وحشتناکی شروع به صدا دادن کرد. وااای یادم رفته بود دوربین راخاموش کنم,دکمه ی خاموش رالمس کردم,بیرون که امدم دوسرباز مسلح ونیمه هوشیار با اسلحه های پر,انتظارم رامیکشیدند . ناخوداگاه دستام رابالابردم ,یکدفعه قندا,ق تفنگ امد روی دماغ ودهنم وصورتم پراز خون شد,دو طرفم راگرفتند وهرکدام به نوعی میزد,بردنم داخل اتاقی ,بعداز چند دقیقه ,یک زن پیرونفرت انگیز امد داخل,بامشت و لگد به جانم افتاد وبا فارسی شکسته ای شروع کرد به فحش دادن,ایرانی کثیف,ایرانی خاین .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈😈دام شیطانی #قسمت ۴۴ 🎬 از جام بلند شدم,مهرابیان باحالت سوالی پرسید:کجا؟؟ گفت
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطانی قسمت۴۵ 🎬 مدام تکرار میکردایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی هم چیزی میگفت, دوباره ادامه داد:چندبارگفتم ,ازایرانیها باید ترسید,یک جاسوس در اورشلیم !!درجشن پوریم!!! بعدش با صدای بلندی خندیدوگفت:مثل اینکه باید جشن پوریم واقعی بگیریم,دوباره کشتارایرانیان به دست قوم برگزیده ,به دست یهود.... روکرد به دوتا سرباز چیزی بهشون گفت ,دوتا سرباز دوطرفم راگرفتند وکشان کشان,جسم بی رقمم را به اتاق تاریک ونموری انتقال دادند. پرت شدم گوشه ی اتاق,بس که خون از بدنم رفته بود وکتک خورده بودم,بی حال شدم,فشارم افتاده بود. گاهی صداهایی ازداخل اتاق میشنیدم,به خیال اینکه اجنه هستند,زیر لب ,با بی رمقی,قران میخوندم. میدونستم که باید فاتحه خودم رابخونم اما نمیدونستم کی وچگونه کشته میشم. یکدفعه یاد سفارش بابام افتادم,دست توسل به دامان ارباب زدم. به یاد اسیران کربلا گریه کردم وشروع کردم به روضه خواندن: یاحسین غریب مادر, تویی ارباب دل من یه گوشه چشم توبسه,واسه حل مشکل من..😭 یکدفعه شبحی بالباس سفید بالای سرم ظاهرشد,فک کردم دوباره گرفتار اجنه شدم . بلند بلند تکرارمیکردم:یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی... دوباره ازحال رفتم....اما شبح سفید بالای سرم ایستاده بود. مثل اینکه بیهوش شده بودم ,با کشیدن چیزی روی صورتم بهوش امدم. باورم نمیشد,یک پسربچه ی نحیف بالباس عربی سرم را روی دامنش گرفته بودوباگوشه ی لباسش خونهای صورتم را پاک میکرد. تا چشمام را باز کردم,با رعشه گفت:لاتخف,انا عقیل... شکرخدا به برکت حفظ قران زبان عربی رایادگرفته بودم. مثل اینکه اسمش عقیل بود, بازبان خودش بهش گفتم:اسم من هما است توکی هستی واینجا چکارمیکنی؟؟! عقیل:من عقیل هستم اینجا زندانی ام کردند. من:برای چی؟توکه هنوز بچه ای,گناه نداری,پدرومادرت کجا هستند؟ بااین سوالم اشکاش ریخت وبا استین لباسش پاکش کرد وگفت:من مال یمن هستم,پدرومادرم را توجنگ کشتند,یکی ازهمین سربازا باگلوله کشتشان,من وبرادرم علی را به همراه تعداد زیادی کودک,ازیمن به اینجا آوردند,ومارا درکلاسهایی تعلیم میدادند,برادرم همیشه میگفت ,اینا کافرند,پدرومادرمان راکشتند یک روز یکی از سربازانی که دریمن ماراگرفته بود دید,بهش حمله کرد وفحشش داد,انها هم اینقد برادرم رازدند تا دیگه نفس نمیکشید,چشماش بازمونده بود وازکل بدنش خون میرفت,من رفتم بالای سرش ,خودم راروی جسدش انداختم ,سربازی که میخواست بلندم کندرا با پام زدم,بعدش منم کتک زدندوانداختند اینجا... عقیل بایادآوری خاطرات تلخ ومرگ عزیزانش به گریه افتاده بود. بااینکه حالم خوب نبود ,خودم راکشیدم بغل دیوار,وتکیه به دیوار,آغوشم رابازکردم. عقیل انگارمنتظر این لحظه بود ,خودش راانداخت توبغلم ودراغوش هم گریه کردیم... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی قسمت۴۵ 🎬 مدام تکرار میکردایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی هم چیزی می
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطانی قسمت ۴۶ 🎬 یک باره یادم امد توایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاطمیه هست, بازبان عربی به عقیل گفتم:عقیل همه ی ما یک مادر داریم ,خیلی مهربونه,محاله چیزی ازش بخواهیم وعطانکنه,شاید اسمش رابدونی,حضرت فاطمه زهراس است,حالا دوتایی میریم درخونه ی مادرمان تا به کمکمان بیاد. شروع کردم به زمزمه: باز باران بی بهانه.... میشود ازدیده ی زینب روانه😭 بازهم هق هق مخفیانه.... کزستم های نامردان زمانه یادم آرد پشت آن در شد شکسته بازو وپهلوی مادر... یک لگد آمدبه شانه باب من بردندزخانه مادرم ناباورانه درپی شویش روانه آخ مادر تازیانه,تازیانه😭 بازباران با بهانه غسل وتدفین شبانه دید پهلو ,سینه وبازو و شانه وای مادر گریه های حیدرانه😭 اشکهای کودکانه... روی قبری مخفیانه.... بازباران با بهانه بی بهانه گشته از دیده روانه... کودکانه... زینبانه... حیدرانه... غربتانه... مخفیانه... لرزیده شانه با بهانه,بی بهانه😭😭 میخوندم واشک میریختم,عقیل هم بااینکه زبانم رانمیفهمید,مثل ابربهار گریه میکرد,نذرکردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل راباخودم بیارم ایران ومثل برادرنداشته ام بزرگش کنم. دیگه رمقی توبدنم نمونده بود,میدونستم شب شده,اما نمیفهمیدم چه وقت شبه,اصلا انگاری مارایادشون رفته بود,گمانم نگهمون داشته بودن تا فردا تومراسم اختتامیه ی جشنشون ,پوریم واقعی ,راه بیندازند. همینجورکه چشمام بسته بود اول صدای در وبعدش نوری را روی چشمام احساس کردم,عقیل خودش رابه من چسپوند ,دلم سوخت,تواین بی پناهی به منه بی پناه,پناه آورده بود... یک مردی بالباس نظامی وچراغ قوه آمد داخل,فکر کردم,اسراییلی هست ,خودم راکشیدم گوشه ی دیوار وعقیل رامحکم چسپوندم به سینه ام.... یکدفعه صدایی آشنا گفت:خانم سعادت,هما خانم کجایی؟؟ باورم نمیشد,مهرابیان بود ,اما دوتا سرباز هم باهاش بودند. باصدای ضعیفی از ته گلوم گفتم:اینجام... امد نزدیکم وگفت:پاشو,سریع بجنب ,بایدبریم وقت نیست.. نورچراغ قوه راانداخت روصورتم وگفت:آه خدای من... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی قسمت ۴۶ 🎬 یک باره یادم امد توایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطانی قسمت ۴۷ 🎬 این نامردا چه به روزت آوردندوادامه داد ,میتونی پابشی؟یادستت رابگیرم؟؟ گفتم :نه نه میتونم,باکمک عقیل بلندشدم. مهرابیان نگاهی به عقیل کرد وگفت :این کیه دیگه؟ گفتم:یه دوست,یه برادر... گفت:ببین هما خانم ,نمیشه این پسربچه رابرد اخه اگر گیرمون بیارن ,درجا تیربارانیم,اینجا بمونه ,امن تره. گفتم:اگه بیاد وباعزت بمیره,بهترازاینه که اینجا زنده بمونه وتربیت بشه برای کشتن هم نوعهای خودش. مهرابیان دید اصراردارم,دیگه حرفی نزد وحرکت کردیم,دونفری که همراهش امده بودند چند قدمی جلوترحرکت میکردند تا اگر خطری بود,جلوش رابگیرند,منم شروع کردم ایه ی (وجعلنا من بین ایدیهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لابیصرون)راخواندن,چون شنیده بود که پیامبرص هنگام خروج مخفیانه از مکه باهمین آیه چشم وگوش کفارویهود راکه قصدجانش راکرده بودند,بست. توی حیاط چند نفری سرباز بودند که از بس نوشیده بودند درکی از اتفاقات اطرافشان نداشتند,خلاصه با هزاران استرس از اون مکان خارج شدیم,حالا میدونستم کنار مهرابیان وچریکهای فلسطینی هستم.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی قسمت ۴۷ 🎬 این نامردا چه به روزت آوردندوادامه داد ,میتونی پابشی؟یا
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطانی ۴۸ 🎬 آخرشب بود,خیابانها خلوت وساکت,گویی مردم بعداز روزی سرشاراز نوشیدن می به خواب مرگ رفته اند,آهسته,خیابانهای شهر را رد میکردیم ,ساختمانهای بزرگ ونوساز وشیک.. کم کم به جایی رسیدیم که بیشتر شبیه خرابه هایی ازشهربود,ساختمانهای نیمه مخروبه ,کاملا مشهود بودکه اهالی اینجا درفقرمطلقند,مهرابیان اشاره کردبه خانه ها وگفت:اینجا قسمت مسلمان نشین شهراست,بی شک اگر صهیونیستها از فرار ما اگاه شوند ,اولین جایی که سراغش میایند اینجاست. یکی از فلسطینیهاجلوی در خانه ای توقف کردوبااشاره به مافهماند که برای تعویض لباس وزدن ابی به سرورویمان داخل میشویم. به سرعت لباسهایمان رابالباسهای عربی تعویض کردیم وابی به دست وصورتمان زدیم ,حتی غذایی راکه برایمان مهیا کرده بودند راهمراهمان برداشتیم,اخه سپیده سرمیزد وماندنمان خطرناک بود.همراه دوجوان فلسطینی,سوار برموتری که اتاقکی رویش نصب شده بود,حرکت کردیم. ازشهرخارج شدیم وبعداز طی مسافتی ,موتور را زیر سایه ی درختی پارک کردند ودوباره پیاده حرکت کردیم. بعدازحدود نیم ساعت پیاده روی بااشاره ی عربها,ایستادیم ,دوجوان عرب مشغول کنارزدن خاکها شدند,ناگهان دری مخفی از زیر خاک نمایان شد. از در وارد تونلی تاریک شدیم, دوچراغ قوه روشن کردند وحرکت کردیم. درطول مسیر هر چند کیلومتریک جا ,دریچه هایی برای ورود هوا به داخل تونل تعبیه شده بود به طوریکه ازبیرون کاملا استتار بود وقابل رؤیت نبود. مهرابیان که متوجه ی تعجبم شده بود گفت:تعجب نکنید خانم سعادت ,ازاین تونلهای مخفی در سرتاسر فلسطین اشغالی وجود دارد که به همت مجاهدین فلسطینی ساخته شده تا درمواقع لزوم وخطر وگاهی برای عملیاتهای سری ازانها استفاده میشود,این تونلها گاهی صدها کیلومتر طول دارد,اسراییل کلی هزینه کرده تا این راههای مخفی راکشف کند ,منتها هنوز به هدفش نرسیده وان شاالله دیگرهم نمی رسد. چندساعتی میشد که پیاده میرفتیم,من که خسته شده بودم,عقیل این پسرک مظلوم هم ,مشخص بود خسته است اما اینقد سختی کشیده بودکه این خستگیها به چشمش نمیامد,کنار یکی از دریچه های تهویه نشستیم,مقداری نان وخرما خوردیم ,برای لحظاتی چشمانم رابستم. خواب شیرینی برمن مستولی شد ..... نمیدونم چندساعت ویاچندروز داخل تونل درحرکت بودیم,فقط هرازچندگاهی به اشاره ی دوجوان عرب باتیمم,نماز میخوندیم وغذایمان هم که محدودمیشدبه نان وخرما,میخوردیم وراه میافتادیم. بالاخره کورسو نوری از انتهای تونل به چشم میخورد به منبع نوررسیدیم دالانی بودکه از چوب وخاشاک وبرگ پوشیده شده بود,چوبها راکناری زدیم ویکی یکی ,بیرون آمدیم,دورنمایی ازیک روستا دیده میشد,یکی از جوانهای عرب با مهرابیان صحبت کرد وگفت:اینجا دیگه کارما تمام است,بعدازاین روستا شما به مرز لبنان میرسید وباموبایلش,تماسی گرفت,بعداز نیم ساعت یک سواری که به نظرمیرسیدقدیمی باشد از راه رسید من ومهرابیان وعقیل سوارشدیم از دوجوان فلسطینی خداحافظی کردیم. مهرابیان صندلی جلو نشست ومن وعقیل عقب ماشین,به محض سوارشدن,درآیینه ماشین, چشمم به زنی عرب خوردکه چشمهایش به گودی نشسته بود ودهانش ورم داشت,این زن اصلا شباهتی به همای سعادت نداشت,سرم راتکان دادم وباخود گفتم:خداراشکر زنده ماندم ,وباخودم زمزمه کردم:کسی که از دست ابلیسان اجنه سالم بیرون آید,ابلیسان اسراییلی که برایش چیزی نیستند خخخخ😊 لبخند به لب نگاهم به عقیل افتاد ,پاک ومعصوم سرش را روی زانوام گذاشته بود درخوابی شیرین سیرمیکرد. کم کم چشمهای من هم گرم شد وهیچ چیز از پیرامونم نفهمیدم.... ^^^^^^^^^^ باصدای راننده همزمان با مهرابیان ازخواب پریدم, خداییش نمیدونستم چقدخوابیدم .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #پدر #قسمت١ یک روز عصر با شتاب به طرف خونه رفتم، سریع شروع کردم به جمع کردن وسای
٢ خونهای روی زمین بدجور حالمو بد کرد اما ماشین به حیوون زبون بسته خورده بود با اعصابی خراب رفتیم به سمت شمال توی راه سکوت بود آنقدر همه عصبی بودیم که هیچ کس جرأت حرف زدن هم نداشت نه آهنگی مثل یک ساعت پیش پخش شب شده بود دو تا از دوستام خواب و یکیم داشت با گوشیش بازی می‌کردغرق تو افکارم بودم داشتم فکر میکردم چکار کنم بیشتر بهم خوش بگذره که با صدای شدید یک کامیون به سرعت فرمون رو چرخوندم به کنار جاده غافل از اینکه کنار جاده انتهای یه دره هست... دوستم سرم داد کشید چیکار میکنی دیوونه اون کامیون از پشت داشت میومد چکار به توداشت ولی من اونقدر غرق در افکار بودم متوجه نشده بودم و ما حالا در حال پایین رفتم با سرعت زیادی که از کنترل من خارج بود به سمت دره بودیم.ماشین با سرعت و صدای بدی به یه درخت خورد و دیگه چیزی نفهمیدم نمیدونم کی بود که به هوش اومدم اما دیدم یکی از دوستام که جلو نشسته بود صورتش غرق خون بود اما دوتای دیگه وضع بهتری داشتنددیدم آمبولانس اومده و مارو منتقل کرد به بیمارستان دوباره یاد پدرم افتادم آروم قطره اشکی از چشمم خارج شد من یه دستم شکسته بود شکستگی توی کتف راست و دوتا از دنده هام دیده می‌شد وحالا باید از سرم هم عکس می‌گرفتند دو تا دوستایی که عقب نشسته بودند یکیشون یه زخم جزئی داشت یکی هم پاش شکسته بود اما دوستی که جلو نشسته بود توی کما‌ بود.حالا کی میخواد جواب گوی خانواده اش باشه این تا حالا شد دوتا خدا سومی رو بخیر کنه خانوادش فردا اومدن بماند که چقدر سرم داد زدن و من منتظر که به هوش بیادهرچند وضع خودم هم افتضاح بود @dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
#درد‌دل‌اعضا #ظلم‌و‌حماقت ۲۴ سال پیش مادر شوهرم‌ خیلی رسمی و سنتی اومد خاستگاریم.‌ خانواده‌ی خوبی
بعد ها به دوستام گفتم شوهرم گفته ۹ ماه زحمت کشیدی خودت باید اسمشو انتخاب کنی. توی تربیت و بزرگ کردن بچه هم به حساب نمیاومدم.پسر دومم رو به دنیا اوردم و باز هم همون اوضاع. برادرشوهر کوچیکم که خواست ازدواج کنه با خودم گفتم راحت شدم. الان یه عروس جدید میاد حواس‌ها رو به خودش جلب میکنه و دست از سر من برمیدارن.اینم بگم با کوچک ترین اشتباهی به تحریک مادرشوهرم تا سرحد مرگ کتک میخوردم. پسر بزرگم‌ ۴ ساله بود و پسر کوچیکم ۳ ساله. انقدر کمبود محبت داشتم که فقط به دروغ پناه میبردم.‌یه روز که کتک بدی خورده بودم جاریم به گوش برادرهام رسوند. تو خونه نشسته بودم که دیدم خیلی بد در میزنن. همیشه بعد دعوا در رو روی من قفل میکرد و می رفت. رفتم پشت در صدای برادرامو شنیدم. چوب اورده بودن شوهرمو بزنن. وقتی فهمیدن در رو قفل کرده انقدر به در لگد زدن که در از جا کنده شد. شوهرم خبردار شد و از راه رسید. همسایه ها اومدن‌جلوشون رو گرفتن و نذاشتن دعوا بشه اما بعدش دوباره من کتک خوردم. هر چی گفتم من بهشون خبر ندادم باور نکرد.زندگی بعد اون برام سخت تر شد. شوهرم دیگه خونه نمی اومد و در رو روی من قفل میکرد. بچه ها رو هم با خودش میبرد.‌ انقدر گریه میکردم تا شب که برگردن. بیشتر از یک‌ماه وضعم همین بود. انگار زده بود به‌سرم بی خودی با خودم حرف میزدم.‌ احساس میکردم‌ تو اتاق تنها نیستم.‌ موقع غذا خوردن دو تا بشقاب میذاشتم. خودم‌تو یه بشقاب میخوردم‌ برای ادم‌خیالی هم‌میکشیدم بعد جای اون‌مینشستم و غذاش رو میخوردم. باهاش میخندیدم‌و شوخی میکردم. دو تا چایی میربختم و ازش پذیرایی میکردم ⭕️ @dastan9 💐🇮🇷🌺🌺
اگه هوای امام حسین رو کردید یادی کنید از همه اسیران خاک...التماس دعا 💖 یکی از افرادی که کارش مدیریت کاروان های اعزامی از مشهد به کربلا بودو300 مرتبه به کربلا مشرف شده بود ، تعریف می‌کرد: سال1396 شمسی در فرودگاه مشهد، در حال سر و سامان دادن به زائرین بودم، در همان اثـنا پروازهای دبی و ترکیه درحال مسافرگیری بودند. تعدادی از زائران به من گفتند: تفـاوت پـروازها را با هم ببینـیـد، آنها با چه ظاهر و سر و وضعی هستند، گویی بعضی ها هیچ اعتقادی به اسلام و مسلمانی ندارند، حتی در آرایش کردن گوی سبقت را از غربی‌ها.. ربوده اند... همینطور که درحال گفتگو بودیم، آقا و خانومی به همراه دختر جوانی به سمت ما آمدند. وضع ظاهرشان به همان پروازهای دبی و ترکیه می‌خورد. وقتی به ما رسیدند گفتند: کاروان اعزام به کربلا همینجاست؟ من که توقع این سوال را نداشتم گفتم: بله، چطور مگه؟ آنها با خوشحالی گفتند: اگر خدا قبول کند ما هم زائر کربلا هستیم. من که بعد از حدود 300بار مدیر کاروان عتبات عالیات بودن، تا به حال اینگونه زائر نداشتم، کمی جا خوردم، ولی بعلت اینکه زائر حضرت بودند، به آنها خوش آمد گفتم. بالأخره همه زائرین سوار هواپیما شدند من هم براساس وظیفه دینی و حتی شغلی قبل از پرواز شروع کردم اصطلاحا به امر به معروف و نهی از منکر، (یعنی به درب می‌گفتم که دیوار بشنود) می‌گفتم این مکان‌های مقدسی که خداوند به ما توفیق زیارتشان را داده حُرمت بالایی دارند و زائرین باید حرمت این اماکن را نگه دارند، اما دختر این خانواده که گویا منظور اصلی من او بود با حالت ناراحتی و بی‌اعتنایی به من فهماند که اهمیتی برای حرف های من قائل نیست. به نجف اشرف رسیدیم من هم در زمان‌های گوناگون می‌گفتم که این مکان ها مقدس است و هر فرد حداقل باید ظاهرش را حفظ کند و آن دختر هم، بی اعتنایی می‌کرد. تـااینکه روز آخر که در نجف اشرف بودیم و فردا قرار بود عازم کربلاء معلی شویم؛ پدر آن دختر پیش من آمد و گفت: حاصل زندگی من و همسرم همین یک دختر است که پزشک اطفال است،شاید بخاطر عدم توجه ما، او فقط در درس و شغلش موفق شده و از اعتقادات دینی و اخروی تقریباً چیزی نمی‌داند! ما تصمیم گرفتیم او را به کربلا نزد سیدالشهدا علیه السلام بیاوریم بلکه حضرت جبران کاستی ها و کمبودهایی که ما طی این سالیان از نظر اعتقادی و دینی برای فرزند دلبندمان گذاشتیم را بنمایند، چون آرزوی هر پدر و مادری عاقبت بخیری فرزندش می‌باشد. دختر ما بخاطر نوع دوستان و جَـوی که بزرگ شده تقریبا هیچ چیزی از مبانی دینی و اعتقادات نمی‌داند و وقتی شما از لزوم رعایت حجاب صحبت می‌کنید، او به اتاق می آید دائم می‌گوید: منظور حاج آقا فقط من هستم! چون فقط در این کاروان منم که سر و وضعم اینگونه است. ما از شما می‌خواهیم که رعایت حال ما و دخترمان را بفرمائید و دیگر چیزی نگوئید. گفتم: این وظیفه من است که این مسائل را برای زائرین گوشزد کنم تا حریم اهل بیت علیهم السلام شکسته نشـود. گفتگوی ما تمام شد، و ما روز بعد عازم کربلاء شدیم. صبح روز اول که در کربلا بودیم به لابی هتل آمده و دیدم خانمی با مقنعه بلند و چادر و حجابی کامل منتظر من نشسته است و تا من را دید سلام کرد. وقتی دید من با تعجب او را نگاه می‌کنم گفت: ظاهراً من را نشناختید؛ من همان دختر بی‌حجاب چند روز پیش هستم. از شما تقاضا دارم اجازه دهید عبایتان را بشویم. من که شوکه شده بودم گفتم: اولا من معنای حرکات و رفتار قبل با حالت امروزتان را نمیفهمم؛ ثانیاً شما هم زائر هستید هم پزشک؛ در شأن شما نیست که عبای من را بشوئید، من این کار را نمی کنم. درحالیکه گریه می‌کرد از من خواهش کرد که اجازه دهم!! توجه که کردم دیدم واکس تهیه کرده و تمام کفش های کاروان را واکس زده بود. به او گفتم تا نگویی چه شده من نمی‌گذارم.. باحال گریه گفت: دیشب وقتی وارد کربلا شدیم من در عالم رؤیا خدمت سـیدالشهـدا آقا ابـاعبـدالله الحسین علیه السلام شرفیاب شدم. حضرت من را به اسم مستعاری که دوست داشتم صدا زدند و فرمودند: دخترم ؛ من خواستم که تـو به کربـلا و به زیارت من بیایی و تا وقتی که من کسی را دعـــوت نکنــم هیچکس نمی‌تواند به این مکان بیاید. حرف‌هایی که مدیر کاروان می‌زد همانی بود که ما دوست داشتیم و به زبانش جاری می‌شد، برو عبایش را بگیر و آن را بشوی تا از او دلجویی کرده باشی. و بعد فرمودند: دخترم تو دکتر اطفال هستی، طفل مریضی دارم می‌خواهم درمانش کنی. او در حالیکه گریه می‌کرد می گفت: حضرت طبیب همه عالم هستند... ولی به من فرمودند دنبال من بیا... بـه همراه حضرت از دو اتاق رد شدیم و وارد اتاق دیگری شدیم، روی سکویی طفلی شـش ماهه دیدم که مثل قرص ماه می‌درخشید و.. ⭕️ @dastan9 🏴
عاشقانه❤️ منير همسایه مامانم اینها بود با هم دوست صمیمی بودن چند سالی از مامانم بزرگتر بود اصالتا شیرازی بود ولی از بچگی که پدرش فوت شده بود اومده بود تهران پیش برادرش زندگی میکرد برادر خوبی بود گذاشت درسشو خوند تا یکسال قبل از دیپلم که گنجو امد خاستگاریش. گنجو نظامی بود مرتب میفرستادنش ماموريت. خواهرش سر کوچه منير اينها میشست تو کوچه منير و دید عاشقش شد از اون عشقهای آتشین خیلی زود ازدواج کردن بدون هیچ مشکلی. تا یکی دو سال بچه دار نمیشدن ولی ناراحت نبودن امیدوار بودن مشکل حل میشه. سال سوم با توجه به علم پزشکی اون موقع گفتن امکان بچه دار شدنتون صفره گنجو دیوانه بازیش شروع شد بین دو تا عشق گیر کرده بود عشق به منير و عشق به پدر شدن گاهی با کمربند منير و سياه وكبود میکرد که چرا بچه دار نمیشی بعد میشست ساعتها گریه میکرد معذرت میخواست، گاهی منير و بيرون میکرد بعد پابرهنه دنبالش میدوييد برش میگردوند يكبار منير قهر کرد درخواست طلاق داد پیت نفت ریخت رو خودش گفت برنگردی خودم و اتش میزنم منیر گفت برو زن بگیر. سه بار سه تا خانم مختلف و صیغه کرد ولی بيشترين مدتی که نگهشون داشت یک هفته بود میگفت طاقت ندارم جز منیر کسی تو زندگیم باشه. ۹ سال هم خودش و شکنجه داد هم زن بدبخت اونم دور از خانواده تو شهرهای مرزی دور افتاده.. ..... ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ http://eitaa.com/dastan9
🔰تلاوت قرآن پس از تولّد 🔰 ❇در روايت آمده است: جناب حكيمه خاتون دختر امام جوادعليه السلام و عمّه امام حسن عسكرى عليه السلام نقل مى كند در پانزدهم شعبان سال ۲۵۵ هجرى قمرى برادر زاده‌ام امام عسكرى عليه السلام برايَم پيغام فرستاد و مرا به افطار دعوت كرد و همان شب وعده، به دنيا آمدن حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - را به من داد. من عرض كردم: از چه كسى اين فرزند به دنيا مى آمد؟ ✳امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: از نرجس. به دليل اين كه من آثارِ حمل را در نرجس نمى ديدم، تعجّب كردم كه در اين حال حضرت فرمود: جريان حامله شدن نرجس از جهتِ آثار حمل، مانند مادر حضرت موسى عليه السلام است و تا آخرين ساعات در ظاهر جسم او چيزى معلوم نيست. ❇در همان شب در هنگامه صبح بود پس از به دنيا آمدن امام زمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - ديدم امام حسن عسكرى عليه السلام خطاب به حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - فرمود: «فرزندم به قدرت خدا سخن بگو. » ✳آن حضرت ابتدا جمله «أعوذ باللَّه من الشيطان الرّجيم» را بر زبان جارى كرد و سپس فرمود: ⬅️به نام خداوند بخشنده مهربان ما مى خواستيم بر مستضعفان زمين منّت نهيم و آنان را پيشوايان و وارثان روى زمين قرار دهيم و حكومتشان را در زمين پابرجا سازيم، و به فرعون و هامان و لشكريانشان آن چه را كه از آن‌ها «بنى اسرائيل» بيم داشتند، نشان دهيم. ❇حكيمه خاتون فرمود: حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّريف - پس از قرائتِ قرآن فرمود: درود خداوند بر پيامبرِ خدا - كه درود و سلام خدا بر او و بر خاندانش باد - و بر امير مؤمنان حضرت على عليه السلام و فاطمه زهراعليها السلام و امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و حضرت على بن الحسين عليه السلام امام سجّاد و حضرت محمد بن على عليه السلام و حضرت جعفر بن محمدعليه السلام و حضرت موسى بن جعفر عليه السلام و حضرت على بن موسى عليه السلام و حضرت محمد بن على عليه السلام و حضرت على بن محمدعليه السلام و حضرت حسن بن على عليه السلام پدرم باد. ... 📚گوهر های ناب در کلام امام زمان 📚 🌹به نیت فرج امام مهدی صلوات 🌹 ✨اللّهُم صلی علی محمدوال محمد✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ http://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
ترس از اینکه مبادا باور کنم و بعد از مدتی دوباره کسالت و بیماری برگرده، واقعا اذیتم میکرد . از روی ت
پس باید چه کنم؟ حقایقی برام روشن شده و پرده ای از روی چشمانم کنار رفته که دوست دارم همه را در این واقعیت شیرین شریک کنم ولی باید چه کنم؟😟 لحظات را بگونه ای سپری میکردم که تمام وجودم لبریز از یاد و نام شهدا بود❤ مدل ذکرهایم عوض شده بود و فقط بر زبانم جاری نبود با تمام اعضاء و جوارح و با تمام وجودم گفته میشد. در حالیکه در پذیرایی نشسته بودم و کانال یک تلویزیون کلیپ یاد امام و شهدا پخش میشد و من حال و هوای غریبی داشتم، ناگهان تصویر هدیه ی شهید یاسینی و جعبه ی سفیدی که به من اهدا کردن جلوی چشمانم عبور کرد. یکدفعه جا خوردم. یاد سفارش لحظه ی آخر ایشون افتادم که فرموده بودن از این سوغاتی به سه نفری که نام بردن حتما بدم. ولی کدام سوغاتی؟؟؟😳 من که چیزی در دست نداشتم😕 باید چه میکردم؟؟ نزدیک ظهر بود که متوجه شدم بی اختیار گوشی تلفن در دستم است و پشت خط، اولین نفری که شهید یاسینی نام برده بودن الو الو میکرد و میگفت بفرمایید. نمیدونستم چی باید بگم شروع کردم به احوالپرسی کردن و به گونه ای وانمود کردم که برای احوالپرسی با ایشان تماس گرفته ام. احساس کردم صداش خیلی گرفته و ناراحت هستن. پرسیدم خوبید؟؟ چرا صداتون گرفته؟؟ گفت مگه شما اطلاع ندارید؟😳 پس برای چی زنگ زدید؟ 😕 فکر کردم زنگ زدی که ابراز همدردی کنی🧐 خیلی کنجکاو شده بودم پرسیدم مشکل چیه؟؟ قضیه ای پیش اومده؟ گفت ماشین مون رو چند روزه که دزدیدن. 😲 اینقدر حرص و جوش خوردیم که دیگه حالی برامون باقی نمونده.😮 این چه گرفتاری بود که برامون پیش اومد. در حالیکه کاملا جا خورده بودم گفتم به کلانتری، پلیس اطلاع دادید؟؟؟ گفت جایی نیست که اطلاع نداده باشیم. ولی امروز دیگه آب پاکی رو ریختن روی دستمون و گفتن که دیگه منتظر ماشین تون نباشید اگر پیدا هم بشه فقط لاشه ی ماشین خواهد بود. تا الان قطعا اوراقش کردن.😢 ما هم با کلی وام و بدهی اون ماشین رو خریده بودیم. هر نذری به ذهنم میرسید کردم و هر سوره و دعایی که بلد بودم یا دیگران گفتن خوندم ولی ............☹️ بدون اینکه فکر کرده باشم گفتم چله ی شهدا رو بگیرید و از شهدا بخواهید که براتون دعا کنن و ماشین تون بدون کوچکترین کم و کاستی به دستتون برسه. گفت من که این همه نذر کردم اینم روش ولی بلد نیستم. چله ی شهدا چه جوریه؟؟ کامل براشون توضیح دادم. گفت الان فکرم کار نمیکنه لطف کن اسم چهل شهید رو بگو تا بنویسم. منم اسم شهدا رو براشون خوندم و گفتم همین الان برای شهید اول صدتا صلوات بفرست. قبول کرد و خداحافظی کردیم. فردای همانروز ساعت ده صبح زنگ تلفن به صدا در اومد . خودش بود گوشی رو برداشتم سلام کردم. بسیااااار پرانرژی گفت سلام ناهید جان. الله اکبر از قدرت خدا و الله اکبر از شهدا. امروز صبح بعد از اینکه برای شهید دوم صلوات فرستادم و کلی باهاشون صحبت و درد دل کردم، ساعت هفت صبح از کلانتری زنگ زدن و گفتن ماشین تون در اتوبان یادگار امام پیدا شده. سریع رفتیم اونجا فکر میکردیم که الان لاشه ی ماشین رو تحویل میدن ولی ماشین بدون کوچکترین آسیب یا حتی کسری، سالم و سلامت تحویل دادن. ماموره گفت بسیااار برامون عجیب بود چون همراه سرباز رفته بودم کشیک روزانه.‌ وسط اتوبان یادگار امام یک ماشین یکدفعه زد روی ترمز و دو سرنشینش از ماشین پیاده شدن و به سرعت نور از تپه های کنار اتوبان بالا رفتن و فرار کردن.😳 مشکوک شدیم و بررسی کردیم متوجه شدیم که پلاک ماشین مال خودش نیست و عوض شده و ماشین دزدیه. پلیس گفت که این فقط یک معجزه میتونه باشه و دلیل فرار اون دو نفر هم مشخص نشد. وقتی گوش میکردم تصاویر خوابم و پرونده هایی که شهدا بررسی میکردن و.... همگی جلوی چشمانم میامد. در آخر صحبت تلفنی هم گفت باورم نمیشه شهدا چه کردن!!!! چقدر نفسشون پیش خدا اعتبار داره!!!!!!!!!🥰👌👌👌 به دونفره دیگری که شهید یاسینی نام برده بودند تماس گرفتم و متوجه شدم که آنها نیز درگیر مشکلاتی هستند. که به لطف خدا و با برداشتن چله ی شهدا مشکل هر دو برطرف شد. ⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
پس باید چه کنم؟ حقایقی برام روشن شده و پرده ای از روی چشمانم کنار رفته که دوست دارم همه را در این وا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ولی هنوز نمیدانستم آیا اجازه دارم که خوابم را برای کسی تعریف کنم یا خیر😶 ولی تا اینجای کار متوجه شده بودم که فعلا در مورد چله شهدا می توانم به دیگران بگویم. ارادتم به شهدای عزیز روز به روز بیشتر میشد و با شنیدن نام شهدا ضربان قلبم تغییر میکرد. تصمیم گرفتم به پاس قدردانی از زحمات شهید علی اصغر قلعه که در خوابم لطف بسیار بزرگی به من کرده بود، به دیدن مادر عزیزشان بروم. یک‌ روز بعدازظهر با یک جعبه شیرینی منزل شهید اصغر علی قلعه ای رفتم، در حالیکه در ذهنم تماماً تصویر علی اصغر و زحماتش مرور می شد خواهر کوچک ایشان در را باز نمود و با خوش آمدگویی زیادی مرا به داخل راهنمایی نمود. به محض اینکه وارد منزل شدم مادرش که پیرزن بسیار مهربان و خوش چهره و خوش قلبی بودند از جا بلند شد و به سمت من حرکت کرد به ایشان سلام نمودم پاسخ سلام مرا با لحن بسیااار شیرینی داد و گفت بوی علی اصغرم می آید بوی علی اصغر می آید😳 دوبار این جمله را تکرار کرد. تعجب کردم پیش خودم گفتم من که هنوز هیچ چیزی در مورد خوابم به ایشان نگفته ام!!!!🥺 دیگر نسبت به خوابم و صحت آن یقین پیدا کرده بودم. می خواستم دستش را ببوسم ولی اجازه نداد پیشانی و سرشان را بوسیدم بسیار خانم مهربان و خوش سخنی بودند اشک در چشمانم حلقه زده بود و نمی توانستم هیچ کلامی بگویم. لذا سکوت نمودم بسیار خوش آمد گویی کردند من نیز بعد از اینکه تلاش کردم تا بغض خود را قورت دهم به مادرش گفتم عجب پسری تربیت کرده اید. خدا شما را حفظ نماید🙏 اجرتان با حضرت زهرا س که چنین پسر بامعرفت و جوانمردی را تربیت نموده اید. الهی خیر ببینید با تربیت چنین پسر مهربانی که حتی بعد از شهادت نیز در حال خدمت به خلق خداست و لحظه‌ای استراحت ندارد. بعد در مورد خوابم به طور کامل برای ایشان توضیح دادم در حالی که اشک بی‌وقفه از چشمانم جاری بود، بعضی وقتها بغض چنان گلویم را می فشرد که مجبور بودم مدتی سکوت کنم تا بتوانم ادامه ماجرا را بگویم. مادر علی اصغر گفت دقیقا می دانم چه می گویید👍 از پسر من کمتر از این توقع نمی‌رود🥰 باید هم به شما خدمت کند،☺️ وظیفه اش است به گونه ای صحبت می کرد که گویا واقعاً پسرش زنده است و او را در کنار خود دارد.👌 بعد مادر علی اصغر شروع کرد به صحبت کردن درباره خصوصیات اخلاقی پسر شهیدش و چیزهایی را تعریف کرد از یک نوجوان ۱۶ ساله که گویا از فردی ۴۰ ساله سخن می گوید (از نظر فهم و شعور، درک و کمالات قابل تصور نبود ). بسیار خوشحال بود که فرزندش توانسته خدمتی نماید و دل کسی را شاد کند. به ایشان گفتم من الان دیگه مطمئن هستم که با فرزند شهیدتان ارتباط دارید. اگر امکان دارد مرا از از آن مطلع نمایید به شما قول می دهم که به هیچ کس نخواهم گفت شروع به صحبت کرد و از صحبت هایش کاملا متوجه شدم که ایشان حداقل هفته ای یک بار فرزند خود را میبیند و با او درد دل می کند و از دلتنگی هایش می گوید ولی از این موضوع هیچ کس خبر ندارد و تمایلی هم نداشت که دیگران چیزی بدانند. گهگاه میگفت از علی اصغر گلایه دارم که چرا کم به من سر میزند.😔 گفتم بقدری پسر عزیزتان سرش شلوغه و مشغله کاری او به قدری زیاده که فرصت سر خاراندن هم نداره. فرزند دلبندتان همانطور که خودتون میخواهید در حال خدمت به خلق خداست و در حال گره گشایی از کار مردم است پس از او واقعاً راضی باشید و توقع دیدار زود به زود شان را نداشته باشید.🥰 بسیار خوشحال شد و به من گفتند که شما خواهر علی اصغر من هستید و من مطمئنم که فرزندم شما را به عنوان خواهر خود انتخاب کرده که اینگونه در خوابتون به طور واضح آمده. فقط به من بگو لباسی‌که تن کرده بود چی بود؟ برایش به طور کامل توضیح دادم علی اصغر پوتینی که پایش بود بسیار برایش بزرگ بود و شلوار از داخل پوتین از قسمت بالا بیرون افتاده بود سایز شلوار برایش خیلی بزرگ و بلند بود مجبور شده بود بخشی را در زیر پوتین قرار دهد ولی باز هم مازاد آن از بالای پوتین بیرون آمده بود و پیراهنش نیز بزرگتر از سایز بدنش بود مادرش گریه کرد و گفت دقیقاً فرزند من با همین لباس به شهادت رسیده. بعد از نحوه ی شهادت و ایثارش تعریف کرد که وقتی با همرزمانش در محاصره ی دشمن بعثی قرار میگیرن، علی اصغر به همه ی دوستان و همرزمان خود میگه که من خیالم از بابت پدر و مادرم و رسیدگی به اونها راحته. برادر بزرگتری دارم که در خدمتشان هست. ولی تک تک شماها یا زن و بچه دارید یا والدینی دارید که به شدت بهتون نیاز دارن، پس من بالای تپه می مونم و سرشون رو گرم میکنم. شماها عقب نشینی کنید. همرزمانش تعریف کرده بودن که زمان زیادی علی اصغر با دشمن یکه و تنها درگیر بود و تا آخرین تیر هم مقاومت کرد ولی بعدش دیگه صدای تیراندازی قطع شد و مطمئن شدیم که علی شهید شده❤❤❤❤❤❤❤❤ ⭕️ @dastan9 🌺
سفری جبران ناپذیر غزل زیبا و جوان سر کلاس گیتار با امیرعلی آشنا شد. امیرعلی استاد او بود که کم کم مهرش در دل غزل افتاده بود. او با جدیت تمرین می کرد و در تمام کلاس ها حاضر می شد تا خودش را به امیرعلی اثبات کند. پیشرفت چشمگیر او در موسسه پیچید و همین باعث آشنایی بیشتر و علاقه بیشتر شد تا جایی که امیرعلی به خواستگاری غزل آمد. انتها در یک روز بهاری آن ها با خوشی ازدواج کردند و پا به زندگی و خانه مشترک گذاشتند. کلاس های آموزش موسیقی که شغل و محل کسب درآمد امیرعلی بود با ازدواج بیشتر شد و بسیاری از شاگرد ها به خانه آن ها می آمدند. ولی غزل از این موضوع خشنود نبود. پس با اصرار او کلاس های حضوری در منزل هنرجو ها برگزار گردید. یکی از شاگردان امیرعلی که از همه قدیمی تر بود حساسیت غزل را برانگیخته بود. او با پیگیری های مکرر باعث ناراحتی امیرعلی می شد، ولی نمی توانست خودش را کنترل کند. خلاصه کشمکش زندگی از همین نقطه آغاز شد و پس از یک سال بهشت زندگی را تبدیل به جهنم سوزان کرد. کنجکاوی و شک لحظه لحظه زندگی را به کام هر دو تلخ کرد. تا اینکه بعد از مدتی تیر خلاص از چله رها شد. یکی از دوستان دانشگاه غزل الهام که شهرستانی بود با او تماس گرفت. صدایش ملتهب بود و معلوم بود می خواهد چیزی بگوید، اما توانایی اش را ندارد. از غزل پرسید امیر علی کجاست؟ غزل در جواب گفت: اتفاقاً برای کنسرتی به شهر شما آمده است. ⭕️ @dastan9 💐🌺
(قسمت اول ) با فریاد کوتاهی از خواب پرید و زل زد به تاریکی اطاق. ضربان قلبش تندتر از همیشه می زد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست. ناگهان روشنایی چراغ بادی توی صورتش دوید؛ چه شده مرد؟! چرا اینقدر هراسانی؟! تمام مدّت شب توی خواب با خودت حرف می زدی! نگاهی به صورت زنش انداخت. بی آن که لب باز کند از اطاق بیرون رفت و به سمت حوضی که در وسط حیاط قرار داشت راه افتاد. روی لبه آن نشست و مشتی آب به صورتش پاشید و خیره شد به سوی آسمان. قطره های آب از ریش پر پشتش به گودی گلویش می ریخت. سلیمه خود را به پنجره چوبی اطاق که برای ورود هوای آزاد باز مانده بود، رساند و نگاه نگرانش را در تاریکی شب به شوهرش دوخت. آهی از ته دل کشید و آرام آرام وارد حیاط شد. خیلی دلش می خواست بفهمد شوهرش از چه چیزی رنج می برد؛ طاقت نیاورد: مراد! چه شده که نصف شبی این همه بی تابی می کنی؟ نگاهش را از آسمان برگرداند و خیره شد به ته حوض، عکس ماه و چند تا ستاره افتاده بود توی آب. - مراد، چه خوابی دیده ای که از این رو به آن رو شده ای؟ مثل آدم های برق گرفته نگاهی به صورت نگران سلیمه انداخت. دلش به حالش سوخت. در این چند سال چقدر شکسته شده بود! نصف موهایش به سفیدی می زد. به یاد روزی افتاد که او را از ابو صادق خواستگاری کرده بود. خدا بیامرز با لبخندی گفته بود: مبارک است! سلیمه هم مثل انار از خجالت سرخ شده بود. نگاهش را از صورت سلیمه برگرداند و مشتی دیگر آب به صورتش پاشید. این بار ماه و ستاره ها در ته حوض می رقصیدند. وضو گرفت و رفت روی چهار پایه چوبی کنج ایوان نشست و صورت خیسش را در کف دستانش پنهان ساخت. سکوت آزار دهنده مراد بیشتر نگرانش کرد. در مقابلش نشست و نگاه خواب آلودش را به او دوخت: مراد! تو آخر دق مرگم می کنی! بگو چه اتفاقی افتاده که این همه ماتم گرفته ای؟ سرش را بلند کرد و دوباره چشم به آسمان پر از ستاره دوخت: چیزی نیست؛ تمامش خواب بود، می فهمی؟! از گلدسته های مسجد، صدای اذان به گوش می رسید. سجاده گلداری را که سال قبل از نجف خریده بود، پهن کرد و مشغول خواندن نماز صبح شد. هنوز تا حرکت کشتی چند ساعتی وقت باقی بود. کنج دیوار اطاق دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد. چند لحظه بعد به خواب عمیقی فرو رفت. کم کم خورشید، قامت کشیده اش را به صورت خاک پاشید و سکوت کوچه های دراز و باریک جزیره در همهمه مردان و زنانی که به سوی ساحل می رفتند، شکسته شد. از جا برخاست. کش و قوسی به اندامش داد و روی سفره صبحانه نشست و چند لقمه ای نان و خرما در دهانش گذاشت. زیر چشمی نگاهی به جابر و جعفر که هنوز در خواب بودند، انداخت. لبخندی بر گوشه لبانش نقش بست و با خود گفت: آن ها هم برای خودشان مردی شده اند. و از این فکر احساس غرور کرد. به سوی کوله بارش که از قبل بسته شده بود، رفت و روی دوشش انداخت. - مراد، بیا از خیر این سفر بگذر. - معلوم است چه می گویی سلیمه؟ الآن دو روز است که حتی آب خوردن را از همسایه قرض می گیریم؛ علاوه بر آن فقط برای امروز هیمه در خانه است، با این همه آن وقت کنج خانه بنشینم و دست روی دست بگذارم و پیش مردم گردن کج کنم. - دست خودم که نیست! نمی دانم چرا اینقدر دلم شور می زند!؟ - توکل به خدا داشته باش! سال های سال است که این راه را می رویم و برمی گردیم. چه شده که این دفعه دلت شور می زند؟ تازه من که تنها نیستم. - برو، خدا پشت و پناهت! ولی اول صبح این قدر بد خُلقی نکن! - خدا حافظ سلیمه! مواظب بچه ها باش! برای آخرین بار نگاهش را به جعفر و جابر انداخت. از منزل خارج شد و پا به کوچه گذاشت و به سوی بندر به راه افتاد. هنوز به خوابی که دیده بود، می اندیشید. از چند کوچه گذشت و راهی را که مستقیم به بندر ختم می شد، پیمود. جمعیّت زیادی کنار ساحل جمع شده بودند. ⭕️ @dastan9 💐🌺
ماجرای کافی و آقا جلال (صاحب کاباره بزرگ در عظیمیه کرج) «پارسال خدا یک توفیق به من داد. من خیلی شرمنده خدا هستم، خیلی زیاد. من یک وقتی فکرش را کردم، دیدم خدا بیش از سهم من چیزی به من داده. ‌اینقدر سهم ما نمی‌شد. به جهتی که من پارسال ۱۰ روز در کرج منبر می‌رفتم. یک روز در کرج می‌رفتیم جلوی یک جایی، دیدیم خیلی مردم می‌روند آنجا. گفتیم‌ اینجا کجاست؟ گفتند حاج آقا ‌اینجا کاباره است. من هم یک جوری هستم در برنامه تبلیغی‌ام که ‌اینقدر یاس و ناامیدی در قاموس لغتم نیست. من گفتم صاحب‌ اینجا کیست؟ گفتند یک جوانی است، سی چهل سالش هم بیشتر نیست. ۷۰۰۰ متر زمین بود، یک استخر بزرگ داشت، قایق توی آن می‌گذاشتند و زن‌ها، پسرها، دخترها، مردها همه مختلط بودند. غوغایی و یک رسوایی عجیبی بود. عرق، شراب، ویسکی، کنیاک و اینها می‌خوردند. گفتم: می‌شود ما ‌این صاحبش را ببینیم؟ گفتند: نه حاج آقا، یک طوری هست. من هم دلم درد می‌کند برای ‌این کارها. هر چه فکر کردم که چطور با ‌این صاحب کاباره تماس بگیریم، دیدم یک بچه هیئتی را سراغش بفرستیم با ‌این رفیق نیست. یکی از این داش‌های کرج را من دیدم. گفت: حاج آقا سلام علیکم، امری داشتید؟ گفتم: سلام علیکم، آره بیا ‌اینجا ببینم. گفتم: شما با ‌این صاحب کاباره‌ رفیق هستی؟ گفت: آره. گفتم: آنجا هم رفتی؟ گفت: خیلی. گفتم: ما یک کار داشتیم. گفت: چیست؟ گفتم: فقط می‌خواهم‌ این (صاحب کاباره) را دو ساعت به من برسانی. گفت: کجا بیاد؟ گفتم: من فردا یک خرده زودتر، از تهران می‌آیم کرج. یک ساعت می‌آیم خانه تو. آمدیم و نشستیم. یک خرده انداختم در وادی شوخی و تفریح و دو تا قصه و یک خرده حالش آوردم تا یک انسی با من پیدا بکند. راه دارد این کارها. بعد گفتم فلانی روزی چقدر اینجا (کاباره) درآمد داری؟ گفت: خدا می‌رساند. گفتم: کاباره و عرق و شراب، خدا می‌رساند؟! گفت: روزی هفت هشت (هزار) تومان در می‌آید. گفتم: هفت هشت هزار تومان فروشه؟ گفت: نه؛ روزی هفت هشت هزار تومان درآمد هست. گفتم: هفت هشت هزار تومان چیزی نیست، هفتاد هشتاد هزار تومان چیزی نیست، هفتصد هشتصد هزار تومان چیزی نیست، هفت هشت میلیون تومان در روز چیزی نیست، هفتاد هشتاد میلیون تومان در روز چیزی نیست، هفتصد هشتصد میلیون تومان در روز چیزی نیست، هفت هشت میلیارد تومان در روز برای تو چیزی نیست. گفت: چطور؟ گفتم: با ‌این چوبی که خدا بناست در قیامت به تو بزند ‌این پول‌ها چیزی نیست. گفت: چه چوبی؟ گفتم: آقای عزیز، قرآن می‌گوید حرامه، امام می‌گوید حرامه، دین می‌گوید حرامه، اطباء دنیا دارند داد می‌زنند می‌گویند استعمال مشروبات الکلی، خون‌ریزی مغز می‌آورد، دیوانگی درست می‌کند، زخم معده درست می‌کند. تو چرا همچین کردی؟ به جان شما مردم، هر چه از قرآن و روایات و نصایح بلد بودم گفتم، دو سه ساعت راجع به شراب و عرق به ‌این (صاحب کاباره) گفتیم، دیدیم نه آقا، ‌این گوشت ناپزه. به ‌این زودی‌ها پخته نمی‌شود. حوصله می‌خواهد. ‌این را برایتان می‌گویم گوش کنید حرفم را بگیرید. به صاحب ‌این مجلس امام صادق علیه السلام قسم، از ‌این توسلات، من چیزها گرفته‌ام. یکی‌ این است. تا خسته شدم، دیدم هر کاری کردم در این صاحب کاباره اثری نکرد. یک دفعه همین‌طور که با ‌این حرف می‌زدم، زبانم با او (صاحب کاباره) حرف می‌زد ‌این دلم را فرستادم درب خانه خدا. گفتم خدایا! می‌دانم می‌خواهی به من بفهمانی، بگویی حاج کافی حرف‌هایت را بزن، ببین اگر من اثر در آن نگذارم هیچ عرضه‌ای نداری... گفتم خدایا! اثری بگذار ‌این صاحب کاباره منقلب بشود. به حقّ حق قسم، تا ‌این توجه قلبی را به ذات مقدس حق پیدا کردم التماسش (التماس خدا) کردم کمکم کن، دو کلمه به صاحب کاباره گفتم، یک دفعه دیدم مثل بمب منفجر شد، ‌این سرش را دارد به دیوار می‌زند، داد می‌زند. گفتم: چی شده؟ گفت: حاج آقا چکار بکنم؟ گفتم داداش، درب کاباره را ببند. گفت: یک گرفتاری دارم، هفتاد هزار تومان قرض (بدهی) دارم، دست یکی از رباخورهای کرج هست. گفتم: تو که گفتی روزی هفت هشت هزار تومان درآمد داریم. گفت: تا یک چیزی جمع می‌شود سر میز قمار می‌نشینم و می‌بازم. همیشه بدهکارم. گفتم: حالا می‌گویی چکار کنیم؟ گفت: اگر شما می‌توانی هفتاد هزار تومان یک جایی برای من قرض بکن، مجانی نمی‌خواهم، خانه هم دارم رهن می‌دهم. گفتم: دو ساله من هفتاد هزار تومان پول قرض می‌کنم به تو  می‌دهم. گفت چهار ساله. گفتم چهار ساله. گفتیم بسم‌الله. به امام حسین علیه السلام قسم، یک ریالش را جایی سراغ نداشتم اما با خودم گفتم خدایا ما روی میخ تو می‌پریم تا روی عرش. یقین دارم اگر برای تو (خدا) هست درست می‌کنی. اگر هم که توی بازی هستم بگذار در تهیه پول بمانم. ‌این دیگر مربوط به نیت است .. ⭕️ @dastan9 🦋❤️
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 اولین در راه اجرای حکم مبنی بر اعدام سلمان رشدی ملعون پیش بود که جوانی لبنانی الاصل به نام در راه اجرای یکی از مهم‌ترین فرمان‌های بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و برای به درک واصل کردن سلمان رشدی ملعون به رسید. مصطفی جوان لبنانی‌الاصلی که تبعه فرانسه بود را می‌توان اولین کسی دانست که برای اجرای فتوای تاریخی تلاش کرد. در سال 1347 هجری شمسی در کشور گینه کوناکری و در خانواده‌ای لبنانی متولد شد . نزدیکان از مهربانی، تخلق به اخلاق اسلامی، جد و جهد در تبلیغ تفکر اسلامی، علاقه عجیبش به و اشتیاق وصف ناشدنی و فراوانش برای پیوستن به لشکریان بسیجی، خاطرات فراوانی به یاد دارند. در سال 1362 به کشور لبنان سفر می‌کند، کشوری که حدود یک سال از اشغال نظامی بخش‌های عمده‌ای از آن توسط اشغالگران صهیونیست می‌گذشت. حرکت از سرزمین به موطن ، خود حرکتی پر رمز و راز در جغرافیای آفرینش حماسه هاست، گو اینکه ایران و جنوب لبنان، سدره المنتهای عالمند که برتارک تاریخ می درخشد، با اینکه در همان ایام جوانی در موطن اصلی خود گینه کوناکری با افکار آشنا شده بود. اما از وقتی که به سرزمین گام نهاد، شوری دیگر یافت، در اوج دلداگی به بود که امامش پرکشید و او اینکه عشق به و عشق به را در عشق به جستجو می کرد. ... 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 #گذری_بر_زندگی #شهید_والامقام #مصطفی_محمودمازح اولین #شهید در راه اجرای حکم #امام_راحل مب
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 اولین در راه اجرای حکم مبنی بر اعدام سلمان رشدی ملعون چه اینکه خود می گفت : « ای عزیز! همانا من با تو پیمان می بندم که همیشه در راه روشن تو خواهم بود و تحت اوامر برحق تو ، بر این راه روشن باقی خواهم ماند، فرمایشات او فرمان تو خواهد بود، فکر و اندیشه او همان فکر و اندیشه تو و نظرات او همان نظر تو خواهد بود. ما اکنون سرباز او هستیم .» پس از حکم تاریخی مبنی بر اعدام سلمان رشدی ، آن خائن ملعون مخفی شده و پلیس اسکاتلندیارد، حفاظت وی را با صرف هزینه‌های کلان بر عهده گرفت. رشدی در خاطرات خود با اشاره به روزهای پس از صدور حکم امام می‌گوید « که بار‌ها مجبور به تغییر محل زندگی خود می‌شود .» که از نزدیک شاهد جنایات ددمنشانه متجاوزین اسراییلی بود و درد‌ها، رنج‌ها و مصائب وارد بر مظلومین مسلمان لبنانی و فلسطینی را در هاله‌ای از خون و آتش درک می‌کرد، به وضوح ابعاد مختلف سخنان بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران در مورد آثار سوء و ذلت بار مهجور قرار دادن امانات گرانبهای و علی‌الخصوص ترک جهاد در راه خدا را می‌دید . در پی‌درک همین واقعیات بود که تحصیل درس را در دوره متوسطه‌‌ رها کرده و برای فراگرفتن علوم و معارف اسلامی به آموزش دروس حوزوی روی آورد و با فراگرفتن زبان عربی، هر روز بیش از پیش با قرآن و احادیث نورانی چهارده معصوم (ع) انس می‌گرفت. ... 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 #گذری_بر_زندگی #شهید_والامقام #مصطفی_محمودمازح اولین #شهید در راه اجرای حکم #امام_راحل مب
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 اولین در راه اجرای حکم مبنی بر اعدام سلمان رشدی ملعون چندی بعد با دختر مومنه‌ای از جبل عامل عقد زناشویی می‌بندد، اما این عقد هرگز به ازدواج نمی‌انجامد، چرا که پس از صدور حکم تاریخی در مورد واجب القتل بودن نویسنده مرتد و ناشرین کتاب موهن آیات شیطانی، شخصاً کمر به اجرای آن بسته و پس از تهیه مقدمات لازم با همسر، خانواده و وابستگان خویش وداع و به لندن مهاجرت می‌کند. او شش ماه پس از آن که رهبر کبیر انقلاب اسلامی فتوای خود را درباره لزوم اعدام سلمان رشدی نویسنده کتاب « آیات شیطانی » اعلام کردند، با شناسایی هتل محل اقامت او، قصد اقامت 4 روزه در آن هتل می‌کند اما در روز سوم و در حالی که در جستجوی اتاق محل اقامت سلمان رشدی بوده، توسط یکی از خدمتکاران مورد سوظن قرار می‌گیرد و به نیروهای امنیتی انگلستان معرفی می‌شود. هرچند که او در نهایت به دلیل انفجار زود هنگام بمب موفق به اجرای فرمان نشد، اما آغازگر راهی شد که ثمره آن مبارزه همه جانبه مسلمانان جهان با توهین به اسلام و آن و به انزوا رفتن سلمان رشدی ملعون برای همیشه و زندگی مخفیانه او بود. ... 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼