eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #اعتماد من روز به روز به نادر مشکوک تر میشدم و به حرف مهشید رسیدم.مهشید به حرفش ع
اونی که نباید اتفاق افتاده بود... پیام هاشون رو به خیال اینکه من رمز و نمیدونم پاک نکرده بود. استرس گرفته بودم قلبم تند تند میزد رفتم سراغ فضای مجازی دیدم بله توی همه جا هستش و پیام داده. شماره رو برداشتم نمیدونستم چکار کنم چطور زندگیمو نجات بدم. تصمیم گرفتم من برخلاف مهشید به روش نیارم. گوشی رو درست همونطوری گذاشتم سرجاش. یکم به گذشته زندگیم نگاه کردم کم لطفی هایی هم از سمت من بوده ولی هرچی، بازهم نادر حق نداشته خیانت کنه.‌خندم گرفته بود از سر حرص چطور هم من هم مهشید همزمان داشت زندگی خوبمون از هم میپاشید؟ فردا وقتی نادر رفت سر کار رفتم سراغ تلفن کارتی و شماره دختره رو گرفتم باورم نمیشد صدای نحس خود طناز بود پس کمر همت بسته بود زندگی هر جفتمون رو خراب کنه. خیلی حسود بود. بدون حرف زدن تلفن رو قطع کردم. من برگشتم خونه و بعد کلی فکر کردن تصمیم رو گرفتم باید زندگیم رو محکم تر نگه می‌داشتم و حفظش میکردم.البته اینم باید بگم که نادر اوایل پیام‌ها اصلا جوابشو نمی‌داد و میگفت زنم و دوست دارم و... آنقدر طناز پاپیچ شده بود که نادر یکم کوتاه اومده بود. یه شام خوب همراه کلی دسر درست کردم دستی به سر و روی خونه کشیدم و برخلاف همیشه خودم به پیشواز نادر رفتم و درو براش باز کردم باهاش مهربون تر بودم. محبت میکردم نوبت دادگاه مهشید رسیده بود با اینکه من بهش گفته بودم طناز داره زندگی جفتمون رو خراب میکنه میگفت سعید نباید روی خوش نشون میداد قرار شد طلاق بگیرن.... ⭕️ @dastan9 🌺🇮🇷❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #اعتماد اونی که نباید اتفاق افتاده بود... پیام هاشون رو به خیال اینکه من رمز و
مهشید طلاق گرفت‌بردیا در هفته سه روز پیش مهشید و بقیه هفته پیش پدرش بود... یکم که آتیش مهشید خوابید افسردگیش شروع شد و فهمیده بود همونی که طناز میخواسته شده درست تو زمین طناز بازی کرده بود. پشیمون بود اما غرورش اجازه نمی‌داد بگه. نادر و هرطور شده خونه نگه می‌داشتم نمیذاشتم حوصله اش سر بره. کلی شاد بودیم و معنی زندگیو تازه فهمیده بودیم نادر هم به نوبه خودش تلاش می‌کرد عصر هامیرفتیم پیاده روی و رستوران. یک روز دیدم به شماره طناز پیام داد و گفت از زندگیم گمشو بیرون. من عاشق زن و زندگیمم. و بلاکش کرد. چندباری طناز پیگیر شد حتی یه بار اومد در خونه نادر درو باز کرد و رنگش پرید منم رفتم و دیدم طناز شروع کرد به حرف زدن منو نادر عاشق همیم و... منم گفتم من از نادر مطمئنم نادر هم از خونه بیرونش کرد... حالا دیگه از زندگیم مطمئن بودم. هم من به مشکلات اخلاقیم پی بردم هم نادر به خودش اومد‌و حالا یه دختر هم داریم. دارم سعی میکنم دوباره مهشید و سعید و راضی کنم برگردن سرزندگیشون حداقل بخاطر بردیا درسته که اتفاق تلخی افتاده این هم هست که بعضی ها ممکن مریض باشن و انسانهای درستی نباشن و هوسران باشن که اصلا نمیتونن اصلاح بشن. اما سعید ونادر هم دچار یه اشتباه شد ند که زمینه سازش هم ما بودیم امیدوارم مهشید برگرده و خوشبخت بشن ⭕️ @dastan9 🌺🇮🇷❤️
.۱ بعد از ازدواج از شهرم جدا شده بودم و به تهران آمده بودم. تهران برای من که تنها بودم چیزی شبیه اقیانوس بود یا بیابانی که یه نفر در آن تک و تنها است. خانه ما مانند لونه است؛ تا بخواهی بری یک طرف جلویت یک دیوار سد می‌شود. من مرغی در یک قفس بودم که گاهی از پنجره آسمان را نگاه می‌کردم و به یاد گذشته‌ام می‌افتادم. گذشته، آه دلم پر می‌کشد برایش. رمان خواب‌هایم بیشتر صفحاتش پر از اتفاقات گذشته است. هرچه این خواب‌ها را مرور می‌کنم خسته نمی‌شوم؛ آنقدر گذشته برایم شیرین بوده که در بیداری هم روحم پر می‌کشد و می‌رود در آن ایام. بارها و بارها با تکان دادن دست شوهرم از خیالاتم بیرون می‌آیم. شوهرم مرد خوبی است و عاشقانه مرا دوست دارد. وقتی می‌خواهد به سر کار برود و آخرین لحظه‌ای که خداحافظی می‌کند و از لای در نگاهی می‌کند، ناراحتی در من موج می‌زند. تا مدتی قبل فکر ‌می‌کردم در کنار او هیچ غم و غصه‌ای ندارم؛ اما همین که به او گفتم از تنهایی بیزارم و در طول روز در و دیوار می‌خواهند مرا قورت بدهند، دلواپس من شد و بعد از آن هر روز از سر کارش چند مرتبه تماس می‌گیرد و جویای حال من می‌شود. یک روز گفت: خیلی ناراحتم که احساس تنهایی می‌کنی. به نظرم اگه دانشگاه درس بخوانی هم رشد علمی می‌کنی و هم از این حالت خارج میشوی. هنوز حرفش تمام نشده بود که از شادی بلند شدم و داد زدم خیلی عالیه، فکر بکریه، چرا به فکر خودم نرسیده بود. ... ⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
.۲ شوهرم ثبت نامم کرد و من مشغول درس شدم. چیزی نگذشت که زندگیم ردیف ردیف شد و او گاهی از روی رضایت وقتی می‌دید، درس می‌خوانم تبسم معناداری می‌کرد، برام چایی، بیسکویت و… می‌آورد. صدای تلویزیون همیشه پایین بود. زندگیم روی شیرینش را به من نشان داده بود البته بماند که گاهی هم گرگ غم هنگام یادآوری خاطرات گذشته به گله حواسم می‌زد و بعد قطرات اشک از ناودان چشمانم سرازیر می‌شد. در دانشگاه زود با چندتا خانم دوست شدم گاهی با هم سالن مطالعه می‌رفتیم و زمانی نیز در پارکی با هم قدم می زدیم. یک روز منتظرشون بودم، دیر کرده بودند. با خودم گفتم تماس بگیرم ببینم کجایند و چرا تا حالا نیامده بودند. وقتی تماس گرفتم پسر جوانی جواب داد تازه متوجه شدم که شماره را اشتباه گرفتم. چند کلامی بین ما رد و بدل شد. او چند تا تکه بارم کرد و من هم جوابش را دادم. یک روز وقتی در سالن مطالعه بودم برای رفع خستگی مونده بودم چکار کنم که به ذهنم زد که اس ام اسی به آن پسر بدهم. بعد از چند ثانیه پس از ارسال او تماس گرفت. قصد خاصی نداشتم با خودم گفتم کمی سر کارش بگذارم ازم پرسید چه کاره‌ام واقعیت را گفتم. پرسید چند سال دارم گفتم: ۲۳ سال ولی الکی به او گفتم ازدواج نکرده‌ام. .. ⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #ناسپاس.۲ شوهرم ثبت نامم کرد و من مشغول درس شدم. چیزی نگذشت که زندگیم ردیف ردیف
پسر خوبی بود کمی من را نصیحت کرد و گفت که این کار عاقبت خوبی ندارد و نباید با پسران ارتباط داشته باشم. خلاصه دلسوزم بود و به حرف‌هایم گوش می‌داد. هرباری که حوصله‌ام سر می‌رفت با او تماس می‌گرفتم از این که می‌دیدم بین ما جملات عشقی رد و بدل نمی‌شود و گناهی نمی‌کنیم خیالم راحت بود به همین دلیل نگرانی خاص و احساس گناهی نداشتم. از بیست بار که تماس می‌گرفتیم حدود هفده بارش را من تماس می‌گرفتم. اس ام اس زیادی برایش می‌فرستادم. شوهرم کاری به گوشی من نداشت و من از اعتمادش خیالم راحت بود وقتی صدای رسیدن اس ام اسی در خانه می‌پیچید می‌گفت: خیلی خوشحالم که تونستی زود چندتا رفیق صمیمی برای خودت پیدا کنی…یک روز صبح شوهرم طبق معمول بلند شد و برای نماز من را صدا کرد من هم مدتی بود که حال حوصله نداشتم، با بلند میشم بلند میشم گفتن می‌دیدم که نمازم قضا شده او هم با مهربانی نصیحتم می‌کرد که نسبت به نماز بی‌تفاوت نباشم. آن روز وقتی بلند شدم وقت نماز گذشته بود رفتم در آشپزخانه صبحانه رو آماده کردم و بعد آمدم صدایش کنم، دیدم به سجده رفته و در حال دعا کردن است. در دعایش از خدا تشکر می‌کرد که خانم خوبی خدا نصیبش کرده است ... ⭕️ @dastan9 🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #ناسپاس_3 پسر خوبی بود کمی من را نصیحت کرد و گفت که این کار عاقبت خوبی ندارد و
نخواستم دعایش به هم بخورد؛ پس سریع برگشتم در آشپزخانه. نفسم تند شده بود و رنگم قرمز. انگاری قلبم هرچی زور داشت رو به کار برده بود تا خون را به سرم پمپاژ کند. چشمانم دو تا جام خون شده بودند. خیلی حالم گرفته شد آخه این دعا را بارها و بارها در سجده‌اش شنیده بودم با صدای پای او به خودم آمدم سریع چند مشت آبی به صورتم زدم. وقتی شوهرم آمد قبل از این که حرفی بزند پیش دستی کردم و گفتم نمی‌دونم چرا با سر درد از خواب بیدار شدم. فرشید که دیرش شده بود با اشاره من چند لقمه سرپایی برداشت و با اصرار من آماده شد برای رفتن سر کارش. دلواپسم شده بود و من به او می‌گفتم نگران نباش چیزی نیست کمی بخوابم خوب می‌شوم. وقتی برای خداحافظی از من جدا می‌شد دستش را دراز کرد بهش دست دادم بعد از فشردن دستم آن را بوسید. تاب نگاه کردن در چشمان مهربانش را نداشتم. احساس گناه مانند غول بیابان دست‌هایش را بیخ گلویم گذاشته بود و داشت من را خفه ‌کرد. با هر جان کندنی بود خودم را کنترل کردم تا شوهرم برود. او که رفت بلند بلند گریه کردم و با مشت روی سنگ اپن کوبیدم و خودم را لعن و نفرین کردم. وقتی عکس او را می‌دیدم که با لخند گل رز بزرگی را به من داده، حالم بدتر می‌شد. ... ⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #ناسپاس_4 نخواستم دعایش به هم بخورد؛ پس سریع برگشتم در آشپزخانه. نفسم تند شده
کمی که آرام شدم با منصور تماس گرفتم. گوشیش را جواب نمی‌داد. با برادرش تماس گرفتم متوجه شدم که خط دیگری نیز دارد؛ شماره را گرفتم و بعد با منصور تماس گرفتم: تو رو خدا تو را به مقدساتت اگه من برات مهمم دیگه به من تماس نگیر اصلا با من تماس نگیر. بعد جملاتم را تصحیح کردم و گفتم تو رو جوون مادرت اگه من خرّیت کردم و تماس گرفتم تو جوابم رو نده و بعد در حالی که او شوکه شده بود و ساکت بود تماسم را قطع کردم چند روز بعد، با شوهرم مشغول صحبت بودم که منصور اس ام اسی برایم فرستاد. جلوی شوهرم اس ام اس را خواندم. گاهی حس بدی نسبت به اعتماد زیادی شوهرم به من دست می‌داد. شاید اگر کمی حساس بود، من این قدر جلو نمی‌رفتم. پرسیده بود بهتری؟ جلوی شوهرم نوشتم بد نیستم و ارسال کردم. نمی‌دانم چرا احساس گناه من نوسان دارد؛ گاهی تصمیم می‌گرفتم که دیگر با منصور حرفی نزم و گاهی همه چیز فراموشم می‌شد.   ... ⭕️ @dastan9 🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #ناسپاس_5 کمی که آرام شدم با منصور تماس گرفتم. گوشیش را جواب نمی‌داد. با برادرش
شوهرم برای کاری از منزل بیرون رفت سریع با منصور تماس گرفتم و گفتم از این که با هم ارتباط داریم خسته شدم منصور هم که حال من را درک می‌کرد با من همدلی کرد و گفت اگر خواستی من سیم کارتم را از باطل می‌کنم که به من دسترسی نداشته باشی. به او گفتم فکر خوبی است اما من شماره دادش و مادر را دارم. گفتم پس لااقل وقتی من احساسی می‌شم و تماس می‌گیرم جوابم را نده گفت راستش خودت می‌دونی بارها خواستم این کار را بکنم اما تو خیلی تماس می‌گیری من هم می‌خواهم جواب ندم اما وقتی اسم تو را مرتب می‌بینم دلم نمی‌آید جوابت را ندهم. همین حرفایش وابستگیم را بیشتر و بیشتر می‌کرد. او شده بود گلدون و من گیاهی که در ریشه ارادتم حجم او را پوشانده بود. منصور می‌گفت راستش با خودم خیلی فکر می‌کنم ما تو یک شهر نیستیم و من نمی‌توانم برای ازدواج از شهرم خارج شوم و گرنه با تو ازدواج می‌کردم. این حرف منصور به من قوت می‌داد. اما اگر هم واقعا مجالی می‌شد که او برای ازدواج پا پیش بگذارد نمی‌توانستم قبول کنم؛ چون من شوهرم را بی نهایت دوست دارم چیزی کم نداشتم که بخواهم شوهرم را کنار بگذارم. اما نمی‌خواستم منصور را هم از دست بدهم.   ... ⭕️ @dastan9 🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #ناسپاس_6 شوهرم برای کاری از منزل بیرون رفت سریع با منصور تماس گرفتم و گفتم از
یکی از دوستان دانشگاهی‌ام در جریان ارتباط من با منصور بود. روزی وقتی داشتم از داستان خودم و منصور برایش می‌گفتم از من پرسید اگر با هم قرار بگذارید جایی و او تو را به خانه‌ای ببرد با او می‌روی گفتم چرا که نه؟ من بی نهایت دوستش دارم. گفت حاضری باهاش ازدواج کنی گفتم نه گفت اگر او از تو درخواست رابطه کند؟ حاضری به او جواب رد بدی کمی مکث کردم دوستم به دهانم زل زده بود هرچه خواستم به خودم بقبولانم که بگویم نه نتوانستم و گفتم نه من این قدر دوستش دارم که نمی‌توانم به او جواب رد بدهم. هنوز حرفم تمام نشده بود که دوستم گریه کنان به جان من افتاد و گفت تو خیلی بدی اصلاً فکر نمی‌کردم یه زن آن هم تو بتواند این قدر راحت به شوهرش خیانت کند. آن هم شوهر تو که عشقش به تو ضرب المثل بین ما شده. بعد در حالی که اشکاش رو پاک می‌کرد با دو کاسه پر از اشک چشماش به من نگاه کرد و گفت برو خودت را درمان کن. من تا وقتی حالت خوب نشه حاضر نیستم با تو باشم. من که غافل گیر شده بودم به او گفتم خب دعا کن این امتحان را خدا برایم پیش نیاره ….هنوز حرفم تمام نشده بود که فرزانه از روی تأسف سری تکان داد و بعد نفس عمیقی کشید و رفت. ... ⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
من که شوکه شده بودم کمی تو حال خودم بودم راستش کار فرزانه برایم خیلی عجیب بود اصلا فکرش را نمی‌کردم داستانم با او به این جا ختم شود. با خودم گفتم این از حسودیشه که نمی‌تونه ببینه یه آدم می‌تونه یکی رو این قدر دوست داشته باشه چیزی که فقط تو رمان‌ها می‌خوند و فیلم‌های هندی می‌دید الان جلوی چشمانش حی و حاضره. از جایم بلند شدم گردهای لباسم را تکاندم و به طرف منزل راه افتادم. روزها سپری می‌شد وقتی می‌خواستم بخوابم فرزانه با قیافه‌ای عبوس و چشمانی پر اشک جلوی چشمانم ظاهر می‌شد. وضعیت خوابم به هم ریخته بود. می‌دانستم که کارم اشتباه است اما شده بودم مانند ماشینی که قدرت موتور ناچیزی دارد و می‌خواهد از گردنه‌ای بالا برود. خیلی گریه می‌کردم مستأصل شده بودم. وقتی شوهرم از سرکار به من تماس می‌گرفت می‌خواستم از احساس گناه بمیرم. شوهرم متوجه حال بدم شده بود همه جوره می‌خواست به من کمک کند ولی من نمی‌دانستم چه کار باید بکنم چندبار خواستم به او داستانم را بگویم اما وقتی شروع می‌کردم قلبم تند تند می‌زد… یادم می‌افتاد به حرف‌هایش که در مراسم عقد یکبار به شوخی گفت: تو زندگی من یک حساسیت خاصی دارم؛ اگر خدای نکرده ببینم با کسی هستی یا یه کاری دست خودم می‌دهم یا خانواده تویا اون مرد را به عزا می‌نشونم…   ... ⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #ناسپاس_8 من که شوکه شده بودم کمی تو حال خودم بودم راستش کار فرزانه برایم خیلی
گاهی با خودم کلنجار می‌رفتم که اگر شوهرم بویی ببرد چه اتفاقی می‌افتد یا چه بلایی بر سر خانواده آبرو مندم می‌آید. خدا لعنت کند این شیطان را. اگر این لعنتی نبود کارم به این جا نمی‌رسید. اصلاً تقصیر خداست مگر او ظرفیت من را نمی‌داند؟ چرا من را با عشق به منصور امتحان می‌کند؟ ابتدا خیلی با فکر منصور خوش بودم اما حالا که حسابش رو می‌کنم می‌بینم در قبال احساس خوشی که با او کسب می‌کنم ناخوشی‌های زیاد مانند سیل به ذهنم سرازیر می‌شوند این افکار و توجیهات و نگرانی‌ها یک روزی نیست که در ذهنم نباشند و از همه این‌ها بدتر وقتی است که شوهرم خسته از سر کار بر می‌گردد وقتی تو چهره خسته او نگاه می‌کنم دلم می‌خواهد می‌مردم و به این روز نمی‌افتادم.یک روز وقتی شوهرم، فرشید از کار اود بدون این که به من چیزی بگوید رفت دو تا چایی ریخت و آمد کنارم نشست و گفت خب خوشگلم بگو ببینم امروز چه کار کردی؟ کمی به چهره معصوم او نگاه کردم احساس بدی داشتم بغض گلویم را می‌فشرد خودم را آن قدر پلید تصور کردم که آب دریا هم نمی‌توانست مرا پاک کند. نتوانستم خودم را کنترل کنم زدم زیر گریه. ... ⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #ناسپاس_9 گاهی با خودم کلنجار می‌رفتم که اگر شوهرم بویی ببرد چه اتفاقی می‌افتد
فرشید که مات و مبهوت از کارم مانده بود سرم را در آغوشش گرفت و موهایم را نوازش می‌‌کرد و با من اشک می‌ریخت و با صدای حزینش می گفت اشکالی نداره گریه کن گریه کن تا سبک بشی. این مهر و محبتش داشت من‌را می‌کشت و من در آن حال با خودم می‌گفتم: خدایا من رو بکش نمی‌خواهم، نمی‌خواهم این قدر شاهدی پلیدی خودم باشم… فرزانه درست می‌گفت من به یک حیوان تبدیل شده‌ام. کمی بعد هق هق کنان گفتم فرشید من حالم خوب نیست کمکم کن می‌خواهم از مشاور کمک بگیریم و او من را تشویق کرد تا از مشاور کمک بگیرم. این روزها توانسته‌ام منصور را فراموش کنم و احساسم نسبت به خودم بهتر است، چون برای زندگیم و برای فراموش کردن او تلاش زیادی کردم. همیشه ممنون خداوند هستم‌که دستم رو گرفت و اجازه نداد تا در اعمال پر از گناه خودم غرق بشم.‌ ⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴