#داستانعبرتآموز
#ناسپاس.۱
بعد از ازدواج از شهرم جدا شده بودم و به تهران آمده بودم. تهران برای من که تنها بودم چیزی شبیه اقیانوس بود یا بیابانی که یه نفر در آن تک و تنها است. خانه ما مانند لونه است؛ تا بخواهی بری یک طرف جلویت یک دیوار سد میشود. من مرغی در یک قفس بودم که گاهی از پنجره آسمان را نگاه میکردم و به یاد گذشتهام میافتادم.
گذشته، آه دلم پر میکشد برایش. رمان خوابهایم بیشتر صفحاتش پر از اتفاقات گذشته است. هرچه این خوابها را مرور میکنم خسته نمیشوم؛ آنقدر گذشته برایم شیرین بوده که در بیداری هم روحم پر میکشد و میرود در آن ایام. بارها و بارها با تکان دادن دست شوهرم از خیالاتم بیرون میآیم.
شوهرم مرد خوبی است و عاشقانه مرا دوست دارد. وقتی میخواهد به سر کار برود و آخرین لحظهای که خداحافظی میکند و از لای در نگاهی میکند، ناراحتی در من موج میزند. تا مدتی قبل فکر میکردم در کنار او هیچ غم و غصهای ندارم؛ اما همین که به او گفتم از تنهایی بیزارم و در طول روز در و دیوار میخواهند مرا قورت بدهند، دلواپس من شد و بعد از آن هر روز از سر کارش چند مرتبه تماس میگیرد و جویای حال من میشود.
یک روز گفت: خیلی ناراحتم که احساس تنهایی میکنی. به نظرم اگه دانشگاه درس بخوانی هم رشد علمی میکنی و هم از این حالت خارج میشوی. هنوز حرفش تمام نشده بود که از شادی بلند شدم و داد زدم خیلی عالیه، فکر بکریه، چرا به فکر خودم نرسیده بود.
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
#داستانعبرتآموز
#ناسپاس.۲
شوهرم ثبت نامم کرد و من مشغول درس شدم. چیزی نگذشت که زندگیم ردیف ردیف شد و او گاهی از روی رضایت وقتی میدید، درس میخوانم تبسم معناداری میکرد، برام چایی، بیسکویت و… میآورد. صدای تلویزیون همیشه پایین بود. زندگیم روی شیرینش را به من نشان داده بود البته بماند که گاهی هم گرگ غم هنگام یادآوری خاطرات گذشته به گله حواسم میزد و بعد قطرات اشک از ناودان چشمانم سرازیر میشد.
در دانشگاه زود با چندتا خانم دوست شدم گاهی با هم سالن مطالعه میرفتیم و زمانی نیز در پارکی با هم قدم می زدیم. یک روز منتظرشون بودم، دیر کرده بودند. با خودم گفتم تماس بگیرم ببینم کجایند و چرا تا حالا نیامده بودند. وقتی تماس گرفتم پسر جوانی جواب داد تازه متوجه شدم که شماره را اشتباه گرفتم. چند کلامی بین ما رد و بدل شد. او چند تا تکه بارم کرد و من هم جوابش را دادم.
یک روز وقتی در سالن مطالعه بودم برای رفع خستگی مونده بودم چکار کنم که به ذهنم زد که اس ام اسی به آن پسر بدهم. بعد از چند ثانیه پس از ارسال او تماس گرفت. قصد خاصی نداشتم با خودم گفتم کمی سر کارش بگذارم ازم پرسید چه کارهام واقعیت را گفتم. پرسید چند سال دارم گفتم: ۲۳ سال ولی الکی به او گفتم ازدواج نکردهام.
#ادامهدارد..
⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #ناسپاس_9 گاهی با خودم کلنجار میرفتم که اگر شوهرم بویی ببرد چه اتفاقی میافتد
#داستانعبرتآموز
#ناسپاس
فرشید که مات و مبهوت از کارم مانده بود سرم را در آغوشش گرفت و موهایم را نوازش میکرد و با من اشک میریخت و با صدای حزینش می گفت اشکالی نداره گریه کن گریه کن تا سبک بشی. این مهر و محبتش داشت منرا میکشت و من در آن حال با خودم میگفتم: خدایا من رو بکش نمیخواهم، نمیخواهم این قدر شاهدی پلیدی خودم باشم… فرزانه درست میگفت من به یک حیوان تبدیل شدهام.
کمی بعد هق هق کنان گفتم فرشید من حالم خوب نیست کمکم کن میخواهم از مشاور کمک بگیریم و او من را تشویق کرد تا از مشاور کمک بگیرم. این روزها توانستهام منصور را فراموش کنم و احساسم نسبت به خودم بهتر است، چون برای زندگیم و برای فراموش کردن او تلاش زیادی کردم.
همیشه ممنون خداوند هستمکه دستم رو گرفت و اجازه نداد تا در اعمال پر از گناه خودم غرق بشم.
#پایان
⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴