eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨🚨دلم میخواد دختران با حجاب را با دست خودم خفه😱 کنم🚨🚨 سفرهاي مشهد مقدسي که من براي بچه هاي دانشگاه تدارک مي ديدم غالبا با استقبال پسران و دختران مذهبي روبرو مي شد ولي اين بار نمي دانم چرا اينگونه امام رضا بين اين همه بچه ها صف اول نماز جماعتي ،اين افراد به ظاهر غير مذهبي و مثلا بي حجاب را طلب کرده بود! بگذاريد از اول سفر برايتان بگويم سفري که با خواهران دانشجو جهت زيارت مشهد مقدس برگزار شده بود از ميان اتوبوسي که ما با آنها همسفر بوديم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند. لذا وقتي وارد اتوبوس شدم کمي ترسيدم از اينکه عجب سفر سختي در پيش دارم.نمي دانستم با اين همه بي حجاب و ... چگونه بايد برخورد کنم مخصوص چند نفر از آنها که خيلي شيطنت داشتند ناچار مثل هميشه به ناتواني خود در محضر حضرت وجدان عزيز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم. يکي از اتفاقاتي که باعث شد خستگي سفر را به طور کلي فراموش کنم لطف خدا در اجراي امر به معروف و نهي از منکر بدون چماق بود. داستان از اينجا شروع شد روز اول تصميم گرفتم براي چادر سخت گيري شديد نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئيت انها معروف به سوئيت ارذل و اوباش بود اسمي که بچه ها بخاطر شيطنت بيش از اندازه برايشان انتخاب کرده بودندو خودشان هم خوششان مي آمدو بقول همه همسفران دردسر سازهاي سفر بودند تصميم گرفتند به صورت دسته جمعي براي خريد به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس نيامده بودند وبه وقول يکي از آنها فقط به خاطر تفريح سفر مشهد امدم. لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با انها بروم من هم با ترديد قبول کردم وقتي که به راهروخروجي هتل آمدند متوجه وضعيت و پوشش بسيار نامناسب آنها شدم لذا سرم را پايين انداختم و کمي خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم!! سرگروه بچه هاکه متوجه قضيه شده بود با تعجب گفت: حاج اقا مگر چادر براي بازار رفتن هم الزامي است؟ گفتم از نظر من نه! ولي به نظر شما اگر مردم يک روحاني را با چند نفر دختر بدون چادر ببينند چه فکري مي کنند؟ يکي از بچه ها بلند گفت : حق با حاج اقا است خيلي وضعيت ما نا مناسب است هرکس ما را با اين پوشش با حاج اقا بينند يا گريه مي کند يا مي خندد و يا از تعجب اشتباهي با تير چراغ برق تصادف مي کند. بقيه غير از دو نفر حرف او را تاييد کردند ولي يکي از مخالفان گفت: حاج اقا من و مادرم و تمام خانواده ما در عمرمان يکبار هم چادر نپوشيده ايم لذا نه تنها بلد نيستم ! بلکه از چادر متنفرم ! من دوست ندارم با چادر خودم را زندان کنم !حيف من نيست که زير چادر باشم اصلا وقتي چادري ها را مي بينم حالم به هم مي خورد.ودلم مي خواهد دختران چادري را خفه کنم . ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️
🚨🚨دلم میخواد دخترای چادری رو با دست خودم خفه 😱کنم 🚨🚨 گفتم به فرض که حق با شما است ولي خود شما هم اگر يک روحاني را با دختران مانتويي ببيني در بازار تعجب نمي کني؟ اصلا براي تو قابل تصور است يک روحاني مسئول دختران بي چادري باشد؟گفت : قبول دارم ولي سخت است چادر پوشيدن !!! گفتم حالا شما يکبار امتحان کنيد يکبار که ضرر ندارد تا بعد از آن که مي خواهيد وارد حرم امام رضا بشويد و چادر الزامي است حداقل ياد گرفته باشيد که چگونه چادر سر کنيد. بالاخره با بي ميلي تمام چادر بر سر کرد و گروه ? نفره اراذل اوباش که ? نفر آنها شايد اولين بارشان بود چادر بر سر مي کردند مثل بچه هاي خوب و مثبت همراه من به راه افتادند. اگر کسي اولين بار آنها را مي ديد مي گفت گروه امر به معروف خواهران هستند! اما اصل قضيه از وقتي شروع شد که يک دزد کيف قاپ به کيف همان دختر مخالف چادرکه مي خواست دختران چادري را با دست خود خفه کند حمله کرد! ولي وقتي آن اقا دزده مي خواست کيف دستي آن خانم را که پر پول بود و نمي دانم دزدها از کجا متوجه شده بود او اينقدر پول دارد را به سرقت ببرند به علت اينکه آن دخترخانم چادر بر سر داشت و بخاطر همراهي با من و مثلا حفظ آبروي حاج اقا پوشش خود را کامل کرده بود موفق به گرفت کيف او که قسمتي از آن زير چادر بود نشد .و قضيه به خوبي تمام شد. همين که اين اتفاق افتاد همان خانم پيش من آمد و گفت: حاج اقا چادر هم عجب چيز خوبي است و من نمي دانستم!! فکر نمي کردم چادر اينهمه بتواند از من محافظت کند. حاج‌اقا بخدا هيچ وقت در عمرم به اندازه اي امروز که با چادر به بازار آمدم احساس امنيت نکرده بودم وقتي اين حرفها را به من مي گفت من در روياي خودم غرق شده بودم و پيش خودم مي گفتم: خدايا اي کاش همه بچه مذهبي ها که خاک پاي همه آنها طوطياي چشم من است مي دانستند که لذت و اثر امر به معروف و نهي از منکر بدون چوب و چماق چقدر زياد است و برعکس اثر معکوس تذکر دادن با تندي و خشونت و چوب و چماق چقدر زياد است . و تعجب و لذت زيارت امام رضا براي من آن زمان زياد شد که ديدم تا آخر سفر آن خانمي که حاضر نبود به هيچ وجه چادر بپوشد هيچ چيزي حتي خنده ديگران به و خانواده مخالف چادر نتوانستند چادر را از سر اين دختر خانوم که از مديران ارازل و اوباش دانشگاه بود بردارد ⭕️ @dastan9 💐🇮🇷❤️
دکتر مرتضی آقا تهرانی تعریف می کند که: وقتی در «مؤسسه اسلامی نیویورک» مشغول فعالیت بودم روزی دختر جوانی آمد که می خواست مسلمان شود؛ گفتم برای پذیرفتن اسلام، ابتدا باید خوب تحقیق کنید بعد اگر به این نتیجه رسیدید که دین اسلام دین حق است می توانید مسلمان شوید. او رفت و شروع به مطالعه کرد. در این بین چندین بار دیگر به من مراجعه کرد و در نهایت با ناراحتی گفت: «اگر مرا مسلمان نکیند من می روم و در وسط سالن داد می زنم و می گویم: من مسلمانم!» گفتم حالا که در پذیرفتن اسلام مصمم شده اید فردا که روز میلاد است بیایید تا در طی مراسمی تشرف شما انجام شود. روز بعد، در بین مراسم گفتم این خانم می خواهد امروز به دین مبین اسلام مشرف شود. یکی از حضار گفت: «لابد این دختر عاشق یک پسر مسلمان شده و چون دین ما اجازه ازدواج او را نمی دهد می خواهد به صورت صوری مسلمان شود.» گفتم: «از صراحت لهجه شما متشکرم! ولی این طور که شما گفتید نیست زیرا او در مورد حقانیت اسلام، مطالعه گسترده ای داشته است. به عنوان مثال در عقاید اسلامی چیزی به نام «بداء» هست که می دانم هیچ کدام از شما چیزی از آن نمی دانید ولی این دختر خانم می داند، به هر حال او در آن مراسم مشرف به اسلام شد. خانواده وی که مسیحی بودند با دیدن حجاب او، شروع به آزار و اذیت او کردند. این آزار و اذیت ها روز به روز بیشتر می شد به حدی که مجبور شدم با حضرت «آیه الله مظاهری» تماس گرفته و جریان را با ایشان در میان گذارم. ایشان فرمودند: «آیا احتمال خطر جانی وجود دارد؟» گفتم: «بی خطر هم نیست.» فرمودند: «پس شما به ایشان بگویید می تواند روسری خود را بردارد.» ماجرا را به آن خانم ابلاغ کردم و گفتم: «می توانید روسری خود را بردارید.» او پرسید: «آیا این حکم اولیه است یا حکم ثانویه است و به خاطر تقیه صادر شده است؟» گفتم: «نه! حکم ثانویه است و به خاطر تقیه صادر شده است.» گفت: «اگر روسری خود را بر ندارم و به خاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب می شوم؟» گفتم: «بله!» گفت: «والله روسری خود را بر نمی دارم هر چند در راه حفسظ حجابم جانم را از دست بدهم.» البته بعد از این ماجرا خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مؤدبانه دخترشان از این خواسته صرف نظر کردند. ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️
🚨🚨دلم میخواد دختران با حجاب را با دست خودم خفه😱 کنم🚨🚨 سفرهاي مشهد مقدسي که من براي بچه هاي دانشگاه تدارک مي ديدم غالبا با استقبال پسران و دختران مذهبي روبرو مي شد ولي اين بار نمي دانم چرا اينگونه امام رضا بين اين همه بچه ها صف اول نماز جماعتي ،اين افراد به ظاهر غير مذهبي و مثلا بي حجاب را طلب کرده بود! بگذاريد از اول سفر برايتان بگويم سفري که با خواهران دانشجو جهت زيارت مشهد مقدس برگزار شده بود از ميان اتوبوسي که ما با آنها همسفر بوديم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند. لذا وقتي وارد اتوبوس شدم کمي ترسيدم از اينکه عجب سفر سختي در پيش دارم.نمي دانستم با اين همه بي حجاب و ... چگونه بايد برخورد کنم مخصوص چند نفر از آنها که خيلي شيطنت داشتند ناچار مثل هميشه به ناتواني خود در محضر حضرت وجدان عزيز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم. يکي از اتفاقاتي که باعث شد خستگي سفر را به طور کلي فراموش کنم لطف خدا در اجراي امر به معروف و نهي از منکر بدون چماق بود. داستان از اينجا شروع شد روز اول تصميم گرفتم براي چادر سخت گيري شديد نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئيت انها معروف به سوئيت ارذل و اوباش بود اسمي که بچه ها بخاطر شيطنت بيش از اندازه برايشان انتخاب کرده بودندو خودشان هم خوششان مي آمدو بقول همه همسفران دردسر سازهاي سفر بودند تصميم گرفتند به صورت دسته جمعي براي خريد به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس نيامده بودند وبه وقول يکي از آنها فقط به خاطر تفريح سفر مشهد امدم. لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با انها بروم من هم با ترديد قبول کردم وقتي که به راهروخروجي هتل آمدند متوجه وضعيت و پوشش بسيار نامناسب آنها شدم لذا سرم را پايين انداختم و کمي خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم!! سرگروه بچه هاکه متوجه قضيه شده بود با تعجب گفت: حاج اقا مگر چادر براي بازار رفتن هم الزامي است؟ گفتم از نظر من نه! ولي به نظر شما اگر مردم يک روحاني را با چند نفر دختر بدون چادر ببينند چه فکري مي کنند؟ يکي از بچه ها بلند گفت : حق با حاج اقا است خيلي وضعيت ما نا مناسب است هرکس ما را با اين پوشش با حاج اقا بينند يا گريه مي کند يا مي خندد و يا از تعجب اشتباهي با تير چراغ برق تصادف مي کند. بقيه غير از دو نفر حرف او را تاييد کردند ولي يکي از مخالفان گفت: حاج اقا من و مادرم و تمام خانواده ما در عمرمان يکبار هم چادر نپوشيده ايم لذا نه تنها بلد نيستم ! بلکه از چادر متنفرم ! من دوست ندارم با چادر خودم را زندان کنم !حيف من نيست که زير چادر باشم اصلا وقتي چادري ها را مي بينم حالم به هم مي خورد.ودلم مي خواهد دختران چادري را خفه کنم . ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی قسمت۲۲ 🎬 روز سفر فرا رسید ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم... راهی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 دام شیطانی قسمت۲۳ 🎬 این نامردهاازحساسات پاک ودینی مردم سواستفاده میکنند وبه اسم عرفان وخداشناسی مردم ساده را به اوج شیطان پرستی آلوده میکنند... خونم به جوش امد...اختیارازکف دادم وبه طرف یکی ازمبلغین حمله کردم ...زدم وزدم باتمام توانم ضربه میزدم. پدرومادرم به خیال اینکه باز جنی ودیوانه شده ام ,دستهام راگرفتندواز داخل جمعیتی که دورمان راگرفته بودند ,بیرونم کشیدند. بااشاره به طرف ان دوتا زن صداهای نامفهومی ازگلوم خارج میشد اما نمیتونستم منظورم رابه اطرافیان بگویم. تا خودکربلا ,پدرومادرم دوطرفم راگرفته بودند. رسیدیم به وادی نینوا به آن دشت بلا به مأمن شهدا به عطری آشنا به آرزوی عاشقا به شهرگریه ودعا به سرزمین پاک کربلا.... چشمم به گنبد آقا افتاد ,بابا زد توسرش گفت ارباب گدا اوردم گدا...دختری مجنون اوردم برای شفا... یک لحظه محوگنبدشدم,نوری عجیب بربدنم نشست,دستم راگذاشتم روسینه ام وگفتم:السلام علیک یا ثارالله,السلام علیک یا مظلوم,السلام علیک یا غریب... سلام اقای خوبیها,اقا بااین همه عاشق ,مثل پدربزرگوارتان علی ع هنوز غریبید, اقا اسلام غریب شده, اقا مذهب شیعه که به خاطرش خونتان رافداکردید غریب شده, آقا پیغمبر غریب شده, آقا به خداااا,, خدا غریب شده وغربت مهرحک شده ایست برجبین شیعه و تاظهور منتقم کربلا,مولای دنیا,حامی ضعفا,مهدی زهراس باقیست پدرومادرم از شیرین زبانی دخترک لالشان متعجب شده بودند وناگاه هردوبه سجده ی شکر افتاند... دوسال از زمانی که گرفتارعرفان حلقه شدم وسپس خود را آزاد نمودم میگذرد.... شکرخداقدرت تکلم خودم رابدست آوردم وترم بعدازن موضوع ,سردرس ودانشگاه برگشتم ولی به خاطر اتفاقات گذشته,یک جور حساسیت به دیدن خون پیداکرده بودم,پس رشته ی تحصیلی ام وحتی دانشگاهم را عوض کردم چون رتبه ی تک رقمی کنکور را آورده بود درتغییررشته کمی آزادتر بودم پس رشته ی,شیمی هسته ای را انتخاب نمودم . درطول این دوسال قران را به طورکامل حفظ کردم ونیروی روحی خودم راتقویت نمودم ,آقای موسوی که خیلی ازموفقیتهام رادراین زمینه مدیون اوهستم,بسیار تعریف وتمجیدمیکند ومیگویید درزمینه ی مسایل معنوی برای خودت استادی شدی دخترم...😊 .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطانی ۲۴ 🎬 بعداز برگشتن از سفرمعنوی و پربرکت کربلا,اقای محمدی,باهام تماس گرفت وقرارحضوری گذاشتیم. اقای محمدی گفت:روز عاشورابه محل اجتماع مسترها حمله میکنند,تعدادی فرار وتعدادی به دام میافتند,بیژن سلمانی هم جز دستگیرشدگان بوده,مثل اینکه ازمسترهای اصلی این حلقه میباشد وفریبهای برنامه ریزی شده راکه براانجمنشان مهم قلمداد میشده ,توسط این ادم ابلیس صفت صورت میگرفته,وکارهای,ساده تر رامسترهای نوپا انجام میدادند. اقای محمدی گفت :هرچه درباره ی سر رشته ی انجمنشان سوال میکردیم ,جواب نمیدادند,جلسه ی دوم بازجویی که قراربود بازپرس زبده ی پلیس از سلمانی بازجویی کند,متاسفانه قبل ازبازجویی خودش را حلقه اویزمیکند وبه درک واصل میشه واین نشان دهنده ی این است که سلمانی اطلاعات مهمی داشته که برای,لو نرفتن ان دست به خودکشی زده... اقای محمدی به من تاکید کرد :چون شما از طرف انجمنشان انتخاب شدید احتمالا دوباره به سراغتان خواهند آمد وسفارش کرد به محض اینکه احساس کردی کسی مشکوک است به مااطلاع دهید. تا الان که هیچ برخورد مشکوکی باکسی نداشتم,امیدوارم بعدازاین هم نداشته باشم. امروز دوتا فرمول جدید که بوسیله ی ان میشود دوتا داروی شیمیایی ومورد نیاز بیماران راتولید کرد,تمام نمودم,مدتها بود روی این دو فرمول کارمیکردم ,امروز میخواهم به یکی ازاساتید به نام ابراهیمی ,ارایه دهم... دل تو دلم نیست ,امیدوارم زحمتهام مثمر ثمر باشد.... فرمولها رابردم اتاق استاد ابراهیمی,سلام استاد... وااای خدای من این کیه دیگه؟استادابراهیمی نبود درهمین حین از پشت سرم صدای استاد امد سلام خانم سعادت ,بفرمایید گفتم :استاد این فرمولها خیلی روشون زحمت کشیدم ,استاد یک نگاهی به من ویک نگاه به برگه کردوگفت:خانم سعادت ,احسنتم نشان دادی که از تبار ابن سینایی😊 وادامه داد:من اینارا بررسی میکنم ,(به طرف اون اقاهه که داخل اتاقش بوداشاره کرد)درضمن آقای معینی تازه ازخارج تشریف اوردند ودراینجورموارد مهارت خاصی دارند. نگاهم افتاد سمت اقای معینی وااای بلابه دور,توچشماش آتیش دیدم, درست مثل دوسال پیش زمانی که سلمانی رادیدم,ناخوداگاه زیر لبم شروع کردم به خواندن ایت الکرسی... چهره ی معینی درهم ودرهم میشد... امد نزدیکم وگفت:علیک سلام خانم سعادت!!! من سلام نکرده بودم ,سرم راانداختم پایین وگفتم:ببخشید یه کم هل شدم,سلام استاد.. معینی امد نزدیکتروگفت:امیدوارم کشفیاتتان مثل خودتون دافعه نداشته باشه. خدااای من یعنی واقعا اینم حس کرده قران خوندن من را... دیگه مطمین شدم ,اینم یه جورایی به شیطان پرستان ربط دارد. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷❤️💐 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
هدایت شده از یازهرا
♨️او را برای خودش بخواهیم، نه خودمان! 🔸آیا میشود رئیس و مولای ما حضرت ولی عصر محزون باشد و ما خوشحال باشیم؟ 🔸 او در اثر ابتلای دوستان (آزمایش و امتحان دوستان)، گریان باشد و ما خندان و خوشحال باشیم و در عین حال خود را تابع حضرت بدانیم؟... 🔸(ایشان) اشخاصی را میخواهند که تنها برای آنحضرت باشند. کسانی منتظر فرج هستند که برای خدا و در راه خدا منتظر حضرت باشند نه برای برآوردن حاجات شخصی خود... 🔸تنها پیدا کردن و دیدن حضرت مهم نیست، هر کدام در فکر حوائج شخصی خود هستیم و به فکر آنحضرت نیستیم. 📚در محضر آیت الله بهجت، ج۲ ص ۲۷۶ و ۲۶۷ و ۲۶ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۸ تیر ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 29 June 2021 قمری: الثلاثاء، 18 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه) - یا الله یا رحمان (1000 مرتبه) - یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️11 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️18 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️20 روز تا روز عرفه ▪️21 روز تا عید سعید قربان ▪️26 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️29روزتاعید بزرگ غدیر ▪️41روزتامحرم الحرام ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
طنز جبهه 😄 دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟» عصبی شده بودم😠. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم» دیدم بد هم نمي‌گويند! 🤔خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! 👻👻 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»😣 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» 😖 دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟» یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد! 😩 در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا كه فكر مي‌كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.» رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!» بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم. 🤣😆😁 شادی روح شهدای که رفتند وخاطرات آنها به جاماند صلوات ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین فرد روزگار بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان ها راه رفت تا سرانجام به قلعه زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که او می جست آنجا می زیست. اما پسرک به جای ملاقات با مردی مقدس وارد تالاری شد که جنب و جوش عظیمی در آن وجود داشت. تاجران می آمدند و می رفتند، مردم با هم صحبت می کردند و گروه موسیقی می نواخت. میزی مملو از غذاهای لذیذ برای مصرف در آنجا دیده می شد. دو ساعتی طول کشید تا بتواند با مرد فرزانه صحبت کند. مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد اما به او گفت حالا وقت کافی ندارد که راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد تا به گوشه و کنار قصر سری بزند و دو ساعت دیگر برگردد. بعد به او یک قاشق چای خوری داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: خواهش می کنم در حین گشت و گذار این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن بیرون بریزد. پسرک شروع به بالا و پائین رفتن در قصر نمود اما تمام مدت چشم به قاشق داشت تا مبادا روغنی بر زمین بریزد. وقتی برگشت مرد فرزانه گفت: قصر مرا دیدی؟ قالی های ابریشمی! تابلوهای زیبای کتابخانه و... پسرک شرم زده گفت که هیچ ندیده و تنها دغدغه اش نگهداری از روغن بوده است. مرد فرزانه گفت: پس برگرد و با شگفتی های دنیای من آشنا شو. اگر خانه کسی را نبینی نمی‌توانی به او اعتماد کنی. پسرک با شادی تمام بار دیگر قاشق به دست به تماشای خانه رفت. تمام جاها را دید و در باغ چرخید و دوباره بازگشت. هنگامی که بازگشت تمام آنچه را که دیده بود با جزئیات برای مرد فرزانه تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید: اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجاست؟ پسرک به قاشق نگریست و دریافت که دو قطره روغن ریخته است. فرزانه ترین فرزانگان گفت: پس این است راز خوشبختی، که همه شگفتی های جهان را بنگری و هرگز از آن دو قطره روغن درون قاشق غافل نشوی. ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
‍ ▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️ يك روز صداى در منزل بلند شد، 🔔 وقتى آمدم در را باز كردم، خانمى نيمه برهنه و بى حجاب و آرايش كرده 💄و دست و سينه باز را مقابل خود ديدم ،😱😰 خواستم درب را ببندم و به او بى اعتنايى كنم . 🤔فكر كردم همين كه در خانه يك روحانى با اين قيافه آمده شايد معايب بى حجابى را نميداند: و شايد بتوانم نصيحتش كنم .‼️😁 سرم را پائين انداخته و گفتم بفرمائيد، داخل اطاق شده نشست، و مسئله اى در مورد ارث از من سوال كرد. من گفتم خانم من هم از شما مى خواهم مسئله اى بپرسم اگر جواب داديد من هم جواب مى دهم گفت: شما از من ؟!!! 😳 گفتم بله . گفت: بفرمائيد؟ 🤔 ✔️گفتم : شخصى در محلى مشغول غذا خوردن است غذا هم بسيار مطبوع و خوشبو است 🍛🍲 گرسنه اى از كنار او مى گذرد، پايش از حركت مى ايستد جلوى او مى نشيند شايد تعارفش كند، ولى او اعتنا نمى كند.😒🙁 ‼️ شخص گرسنه تقاضاى يك لقمه ميكند او ميگويد: غذا متعلق بمن است و نمى دهم هر چه التماس مى كند او به خوردن ادامه ميدهد،‼️ خانم اين چگونه آدميست ؟🙄 گفت : آن شخص بيرحم از شمر بدتر است .🤔 📌گفتم : گرسنه دو جور است ، ⬅️يكى گرسنه شكم و يكى گرسنه شهوت . ✅جوان غربى و گرسنه شهوت، خانم نيمه برهنه و زيبائى را مى بيند كه همه نوع عطرها و آرايش هاى مطبوع دارد، هر چه با او راه ميرود شايد خانم توجهى به او بكند و مقدارى روى خوش به او نشان بدهد، جوان او اعتنا نمى كند. 👈جوان : اظهار علاقه ميكند،😍 زن : محل نمى گذارد، جوان : خواهش ‍ مى كند، زن ميگويد: من نجيبم و حاضر نيستم با تو صحبت كنم .😒😠 جوان التماس ميكند، زن : توجه نمى كند. اين خانم چگونه آدمى است ؟‼️ خانم فكرى كرد🤔و از جا حركت كرد و از خانه بيرون رفت .🚪 ✔️فردا درب منزل صدا كرد، رفتم در را باز كردم ، ديدم مردی دم در ايستاده و اجازه ورود مى خواهد،😥 وقتى وارد اطاق شد و نشست . گفت : 🔴من شوهر همان خانم ديروزى هستم، 😑😱 وقتى كه با او ازدواج كردم چون خانواده اى مذهبى بوديم از او خواستم با حجاب باشد، گفت : بعد از ازدواج ، ولى آنچه به او گفتم و خواهش كردم تهديد كردم ، زير بار نرفت ولى ديروز آمد و از من چادر و پوشش اسلامى خواست ، نمى دانم شما ديروز به او چه گفتيد😳 ماجرا را به او گفتم : او با خود عبايى آورده بود. به من داد و تشكر كرد و رفت .😊 ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی #قسمت۲۴ 🎬 بعداز برگشتن از سفرمعنوی و پربرکت کربلا,اقای محمدی,باها
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطانی ۲۵ 🎬 از دوسال پیش ,گاهی اوقات شبحی از,اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم وفقط به اقای موسوی این حالتها را گفته بودم.اقای موسوی میگفت:این خیلی طبیعی شما وارد این حلقه شدید بعدش موفق به تهذیب نفس وعرفان واقعی شدید ,اگر چهره ی واقعی افرادهم ببینید کار شاقی نیست... البته من چهره ی واقعی افراد رانمیدیدم ,حاج اقا موسوی به من لطف داشتند . از اتاق استادابراهیمی امدم بیرون وراهی خانه شدم. دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم .....وااای اینکه معینی هست...یعنی چکار داره؟؟ برگشتم با غرور خاص خودم گفتم:بله ,بفرمایید؟؟! معینی:ببخشیدمزاحمتون شدم,حقیقتش یه موضوع را میخواستم خدمتتون عرض کنم. من:بفرمایید؟! معینی:راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جز نخبه های دنیا هستند,نه تنها از ایران ,بلکه از تمام دنیا ,نخبه ها رادورهم جمع کردیم اگر شما مایل باشید ,میتونم عضوتون کنم؟ خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش یه جورایی شیطان درونش ,مرا دفع میکرد... بهش گفتم:ببخشید من یه کم غافلگیر شدم اگر امکان داره برای تصمیم گیری یک چندروز به من فرصت بدهید. معینی:بله,بله,حتما ,این کارت منه ,اگر تصمیمتون مثبت بود مرا مطلع کنید,فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...اشکال نداره؟؟ گفتم:مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟ با خنده خداحافظی کردگفت: من به شما اطمینان دارم. رسیدم خانه,مامان رفته بود سرکارش,باباهم که نبود. این موضوع برام خیلی مشکوک بود...انجمن ...نخبه.....دنیا....ومهم تراز,همه اون اتیش چشماش. شماره ی سرکار محمدی راپیدا کردم وگرفتمش... _:الو بفرمایید؟ من:الو ,سلام,آقای محمدی؟؟ _:بله بفرمایید شما؟ من:خانم سعادت هستم ,دوسال پیش برا خاطرعرفان .... محمدی:بله,بله,یادم آمد,حالتون چطوره؟ بفرمایید امرتون؟ من:ببخشید اقای محمدی ,امروز بایکی برخورد کردم که فک میکنم مشکوک بود ,گفتم شما رادرجریان بگذارم. اقای محمدی با یک شوق خاصی توصداش گفت:راست میگی؟؟چه عالی,لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید...بعدش یه لحظه مکث کردوگفت:نه ,نه شما نیایید اینجا شاید تحت نظر باشید,تمام چیزی راکه دیدی روی کاغذ بنویس وبده دست پدرتون ماخودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم. من:چشم ,حتما.. خدانگهدار... محمدی:خداحافظ ... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطانی # قسمت۲۶ 🎬 برای اقای محمدی؛ همه چیز رانوشتم,اما از اتیشی که دیدم چیزی نگفتم ,اخه میترسیدم باورنکنه مسخرم کنه. بابا از سرکار اومد,بهش گفتم چی شده و.. بابا گفت:دخترم دوباره مشکل برات درست میشه,هاا گفتم :بابا توسفر کربلا با امام حسین ع عهد کردم تا اینا را رسوا نکنم از پا ننشینم,الان فک کنم وقت وفای به عهد رسیده. بااین حرفم,اشک توچشمای بابا حلقه زد ودیگه مخالفتی نکرد. شب بابا امد توخونه ویک کاغذ دادبهم وگفت:اقای محمدی داده برات. کاغذوبازکردم,بعداز سلام وعلیک ,اکیدا سفارش کرده بود که به هیچ وجه مشکوک رفتار نکنم واونا متوجه نشن من به کسی راجب این موضوع صحبت کردم. اقای محمدی نوشته بود:باهاشون همکاری کن و طوری برخوردکن که باهاشون هم عقیده هستی.وهیچ ترسی به خودت راه نده چون نیتت خیره ,خدا حامیت هست وبعدازخدا ما هم برای محافظت از شما ,نامحسوس مأمور میزاریم. فقط تا میتونی تو دلشون جا کن وتوعمق انجمنشون نفوذ کن... فردا رفتم دانشگاه,مثل قبل عادی بود,اما با معینی تماس نگرفتم,دوست داشتم یه چندروز بگذره تا فک نکنه نقشه ای درسر دارم. بعدازکلاسا رفتم دفتر ابراهیمی,استاد تا من را دید گفت:دختر تو.اعجوبه ای,یکی از فرمولات رابررسی کردم,تااینجا که اشکالی نداشته,اگر بخواهی با دکتر معینی روش کارکنیم؟؟ گفتم:استاد اگرامکان داره خودتون بررسی کنید. استاد:مشکلی نیست,حتما.. میخواستم برم خونه,بابا دو ماهی,بود برای من, پراید خریده بود ,تا امدم سواربشم دیدم ,اه دوتا چرخش پنجره.. حالا چیکارکنم؟! کدوم نامردی اینا راپنچر کرده؟ من که پنچرگیری بلد نیستم ,بعدشم یه زاپاس بیشترندارم. همینطور که باخودم کلنجارمیرفتم,دیدم یه شاسی بلند برام بوق میزنه.. باخودم گفتم:اراذل واوباش, لااقل از همین چادرم شرم کنید... دیدم نه بابا ,بوق ماشین راسوخت,میخواستم بهش تند بشم ودعواش کنم ,تا نگاه کردم دیدم ای وای معینی هستش. سرم راانداختم پایین وگفتم:ببخشید یکی ماشینم راپنچر کرده.. معینی:خوب بهتر,یه سعادت نصیب ما میشه در خدمت یک نخبه باشیم.. گفتم:نه ممنون,تاکسی میگیرم.. معینی:خواهش میکنم خانم سعادت ,تشریف بیارید ,میرسونمتون. من که از خدام بود زودتر ته وتوی ماجرا را دربیارم. باکلی خجالت سوار شدم. ومعینی انگار به هدفش رسیده لبخندی شیطانی زد وراه افتادیم... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
🧡 ▫️من آمدنت را باور دارم. مثل خورشید 🌤 مثل نوری که هر صبح از لابه‌لای شاخه‌های پر برگ وبار، راهش را پیدا می‌کند. مثل زلالی آب، که همیشه حقیقت را می‌گوید.💧 تو همین‌قدر نزدیکی! همین‌قدر آمدنی! قسم می‌خورم که از این باور دست نخواهم کشید، قسم به عشق❤️ و قسم به زیباترین فعل دنیا: آمدنت ⭕️ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۹ تیر ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 30 June 2021 قمری: الأربعاء، 19 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️17 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️19 روز تا روز عرفه ▪️20 روز تا عید سعید قربان ▪️25 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️28روزتا عید بزرگ غدیر ▪️40روز تا اول محرم الحرام ⭕️ @dastan9 🇮🇷
آدمی خلیفة الله است . خداوند خود هم جمیل است و هم جمال وقتی خالق خود زیبا باشد، مخلوق هم زیبا است و دوستدار زیبایی . تا آن جا زیبایی را دوست دارد که همه زیبایی خداوند را مسالت می کند . زیبایی زیبا است اگر چه ساده و بی آلایش باشد; و اگر چه تنها با مشتی آب و نگاه در آینه و لباس تمیز و آراسته پدید آید . در هر صورت، ما باید خود را به زیبای مطلق و یگانه برسانیم نه چیز دیگر . شهید سید مصطفی موسوی در اوج سادگی ، با بهترین لباس و بهترین آراستگی ، در بین دیگران ، حاضر می شد . شیشه عطری و لباسی که تا چند سال می پوشید و کفش هایی همیشه تمیز و موهایی همیشه شونه کشیده . ساده و بی آلایش و قشنگ. همرزم مصطفی می گفت ، هر بار جابجا می شدیم و سنگر ها و موضع مون ، تغییر می کرد ، چیزی که مصطفی هیچ وقت جا نمی زاشت ، یک بطری آب بود و برس سر ، برای مرتب کردن موهاش . میگفت بلا استثنا همیشه یک بطری آب همراهش بود که موهاش رو مرتب کنه . می گفت ، مرتب ترین و خوش پوش ترین بود همیشه بین مون . می گفت ما هفته ای یک بار لباس هامون رو می شستیم . مصطفی هفته ای بین دو الی سه بار . مصطفی زیبا زندگی کرد ، زیبا از حرم بی بی زینب (س) دفاع کرد و زیبا هم شهید شد ... و نامش هم زیبا ماندگار شد . برای هر کدوم از ما انسان ها ، هر چیزی به چشم مون ممکنه زیبا جلوه کنه ، شهادت ، دفاع از حرم ، زندگی ، امور دنیوی وووو برای ما خلق الله ، همه چیز زیبا است، چون خالقش زیبا است; ⭕️ @dastan9 🇮🇷
صبر یک زن که در یک روز ناله های سوزناک مادر را می شنود و روز دیگر پدر را غرق در خون می بیند و برادر را سر بریده و خونین جگر می یابد، زیبا است; پس زینب زهرا (س) زیبا است . سکوت یک مرد غیور و شجاع به خاطر مصلحت اسلام زیبا است; پس علی (ع) زیبا است . زیبایی را در نگاه های پاک جوان بیابیم، زیبایی را در ایثار و عطا کردن ترسیم کنیم، زیبایی را در شهامت و از خود گذشتگی تفسیر کنیم، زیبایی را در غیرت و همت انسان ها بدانیم . زیبایی شاید در خنداندن دخترکی یتیم باشد . زیبایی شاید عطوفت و مهربانی بر دل شکسته ای باشد، زیبایی شاید ترحم به ضعیف ستم کشیده ای باشد، زیبایی شاید پاک کردن اشک بیچاره ای باشد، زیبایی شاید کمک به فقیری باشد و این روزها هم زیبایی ، می تونه رسیدگی به امورات خانواده های شهدا باشه ... آنچه در زیبایی قطعی است ، این است که شما زیبایید فقط زیبایی را به زیبایی معنا کنید . ⭕️ @dastan9 🇮🇷
هر دو از شهدای مدافع حرم هستند. هر دو متولد سال ۷۴ هستند. هر دو در سال ۹۴ شهید شده‌اند. فقط یکی ایرانی است و یکی افغانستانی. جالب‌تر اینکه این دو شهید حدود دو ماه تاریخ شهادتشان باهم فرق دارد ولی خبر شهادت اولی که فردای همان‌روز منتشر شد، خیلی از خبرگزاری‌ها عکس‌ نفر دوم را منتشر کردند. وقتی سید مصطفی موسوی (ایرانی) در ریف جنوبی حلب شهید شد، سید مصطفی موسوی (افغانستانی) بی‌خبر از شهید ایرانی در حال مجاهدت بود ولی عکسش را در سایت‌ها به عنوان شهید ایرانی منتشر کردند.»
گفتگو با مادر جوانترین شهید مدافع حرم افغانی : شهید سید مصطفی موسوی :عاشق مبارزه با صهیونیستها بود 5 بهمن ماه امسال بود که پیکر شهیدی از تبار فاطمیون و از مدافعان حرم افغانستانی به شهر قم بازگشت تا پس از 9 ماه دوری به چشم انتظاری خانواده پایان دهد. جوان 20 ساله و برومندی که از سال 92 برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) عازم سوریه شد و در عملیات بصری الحریر به شهادت رسید. زینب سادات موسوی مادر "سید مصطفی" در قم سکونت دارد. 12 فرزند دارد که مصطفی دهمین فرزند خانواده بود. او میگوید: "خودم اهل افغانستان اما بزرگ شدهی ایران هستم همان سالهای انقلاب سال 57 به قم آمدیم البته همسرم زودتر به ایران مهاجرت کرد و همهی 12 فرزندم در قم به دنیا آمدند." ⭕️ @dastan9 🇮🇷
‌"آن زمان با مادر همسرم در یک خانه زندگی میکردیم. مشکلات زیاد بود. ناراحتیهایم را با خدا در میان میگذاشتم. آن زمان مصطفی را باردار بودم. دوران خیلی سختی بود یک روز که خیلی ناراحت شدم از خانه رفتم بیرون. نه فامیلی داشتم نه آشنایی. رفتم حرم حضرت معصومه(س). چند ساعتی نشستم، ضعف داشتم و حالم خوب نبود. آب میوه گرفتم و خوردم تا حالم بهتر شد. هر وقت زندگی برایم تنگ میشد با حضرت معصومه(س) درددل میکردم." مصطفی و بقیه خواهر برادرانش همه در قم متولد شدند. خدا را شکر میکند که الحمدالله همه بچهها خوب هستند اما بینشان مصطفی چیز دیگری بود. چه آن دوران که در مدرسه بود چه بعد که مشغول خواندن دروس طلبگی شد. حتی بعد از شهادتش نیز در مدرسهی محل تحصیلش یادبود گرفتند. "نه از این بابت که پسر من است و بخواهم تعریف کنم، اما واقعا بچهی خوبی بود. صبحهای جمعه دعای ندبه میخواند. هیئتش ترک نمیشد و پیگیر بود که در برنامهها شرکت کند. ماه رمضان کلاس قرآن شرکت میکرد و جزو شاگردهای خوب کلاسشان بود حتی پیگیری میکرد و ناراحت میشد که چرا در کلاسهای قرآن شرکت نمیکنیم." ⭕️ @dastan9 🇮🇷
عاشق مبارزه با صهیونیستها بود برادر بزرگتر مصطفی مخفیانه راهی جبهه سوریه شد. بعد از مدتی مصطفی هم آهنگ رفتن زد و گفت که میخواهد به سوریه برود. "همیشه دلش میخواست علیه صهیونیستها در فلسطین بجنگد بعد که ماجرای سوریه و رفتنش پیش آمد سر به سرش میگذاشتیم که غزه را رفتی حالا میخواهی سوریه بروی؟! اجازه که خواست گفتم نه میخواهم که بگویم نرو، و نه می توانم که بگویم برو". مثل اینکه خداوند در دل مادهایی که فرزندشان را برای جهاد راهی کشوری غریب میکنند صبوری میریزد. صبر بر نبود فرزند، صبر بر سختیهای بعد از رفتن، صبر از نگرانیها و دلواپسیها و صبر از حرفهای گاه و بیگاه جاهلان؛ "خدا خودش در دلم انداخت که جلوی این پسر را نگیرم. من که اجازه نمیدادم از شهر خارج شود چطور شد که برای سوریه رفتن جلویش را نگرفتم؟ منی که هر کدام از بچهها بیرون از خانه میروند مدام پیگیر میشوم که کجا هستند و کجا نیستند. اینکه اجازه دادم مصطفی از کشور خارج شود عجیب بود." اولین بار که به سوریه رفت خانواده از رفتنش بی خبر بود. حرف و حدیثهای همسایه و آشناها هم روز به روز بیشتر میشد. چند ماهی بود که از مصطفی خبری نبود. برادر بزرگترش رفتن مصطفی به سوریه را به خانواده گفته بود اما مادر بازهم قبول نداشت. میترسید که نکند مصطفی جای دیگری باشد. نه تماسی از سوریه برقرار شده بود نه خبر درستی از مصطفی بود تا اینکه بعد از چندماه خودش با خانواده تماس میگیرد.
* میخواست در میدان مبارزه باشد بار اولی که رفت در بهداری مشغول شد. پسر داییاش میگفت: "مصطفی میخواست در میدان مبارزه باشد و وارد عملیاتها شود. همه دوستش داشتند و نمیخواستند با حضور او در خط مقدم اتفاقی بیافتد." میدانست مادر حساستر از آن است که تاب و تحمل شنیدن خبرهای سوریه را داشته باشد برای همین صحبتی از جنگ و سوریه نمیکرد. میگفت: مادر تو حساسی تحمل شنیدنش را نداری. وقتی به خانه آمد عکسهایی که گرفته بود را نشان مادر داد. "پارسال که آمده بود عکسهایش را نشانم داد. معمولا مصطفی کمتر از سختیهایش برایم حرف میزد. تعجب کرده بودم که چطور شده دارد عکسهایش را نشانم میدهد. می گفتم مادر جان عجب جاهایی رفتی، چقدر خوب که زیارت رفتی، اینها را میگفتم تا بیشتر با من حرف بزند. برایمان سوغاتی هم آورده بود غصه میخوردم پسرم پول دارد ولی برای خودش خرج نمیکند." مادر ادامه میدهد: "این آخریها خیلی تغییر کرده بود. جز وقتی کسی تماس میگرفت یا خودش زنگ میزد گوشی دستش نمیگرفت. اکثر اوقات یکی از مداحیهای اقای هلالی را گوش میداد. ما می گفتیم حداقل یک نوحهی دیگر گوش بده ولی خودش این نوحه را خیلی دوست داشت. با اینکه مداح نبود آخرین سالی که ماه محرم ایران بود توی حسینیه مداحی هم کرده بود. نمیخواهم حالا که پسرم شهید شده تعریف کنم، نه، اما واقعیتش این است که گاهی که خانواده دورهم مینشستیم، میگفتم مصطفی چرا اینجوری شده؟" ⭕️ @dastan9 🇮🇷
مصطفی جور دیگری شده بود دوستانش میگفتند وقتی آهنگی میگذاشتیم اعصابمان را خورد میکرد نمیگذاشت آهنگ گوش کنیم. در مرخصیهایی که برمیگشت بیشتر وقتش را در هیئت بود. آخرین تماسش با خانواده چند روز قبل از عملیات بصری الحریر بود. روز ولادت حضرت زهرا(س) زنگ زده بود تا روز مادر را تبریک بگوید. "همه خانواده دورهم جمع بودیم که مصطفی زنگ زد. با همه صحبت کرد و گفت که جایتان خالیست. گفتم رفتی زیارت حضرت زینب(س) من را هم دعا کن. گفت: مادر فردا عروسی داریم دعا کن. همان روز پسر بزرگم تصادف کرد مصطفی خبر نداشت احتمال میدادم که خبر به گوشش برسد و چند روز بعد تماس بگیرد. ولی تماس نگرفت و این آخرین تماس مصطفی بود ⭕️ @dastan9 🇮🇷
** گفته بود "شهادت را برای دل کندن از خانواده نمیخواهم؛ دلم با عشق دیگری است" با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم. بعد از شهادتش هم همه میگفتند که مصطفی خودش میخواست و دعا کرده بود که برود. می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. مادر از عشق و علاقه مصطفی میگوید که اگر نبود او را به سوریه نمیکشاند: "با من از شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم. اگر عشق و ارادهاش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود. خودش میخواست که وارد رزم شود." فکرش را نمیکردم که شهید شود این را میگوید و از ماهها بیخبری از مصطفی حرف میزند: "خیلی طول میکشید. دو هفته بود که با من تماس نمیگرفت. معمولا هر هفته یا ده روز یک بار زنگ میزد و خبری از خودش به من میداد. دو هفته اول را که زنگ نزد گفتم حتما نتوانسته تماس بگیرد. 20 روز منتظر شدم اما خبری از زنگ مصطفی نبود. درگیریها در سوریه شدت گرفته بود و میگفتم شاید نتوانسته است. تا ماه اول به خودم دلداری میدادم. یادم میآمد آخرین بار که تماس گرفت میخواست که برایش دعا کنم مدام این جمله را تکرار میکرد و من هم خوشحال بودم که بالاخره مصطفی از من چیزی خواسته، خوشحال بودم که گفته بود برایم دعا کن. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
** روزشماری میکردم تا خبری از مصطفی برسد "بعد از یک ماه هر روز را میشمردم تا خبری شود. میگفتم پس چرا زنگ نمیزند. تا اینکه به ماه دوم رسید. از ماه سوم دلم آشوب بود. برادرانش خبر داشتند حتی یکی از پسرها که از سوریه برگشته بود لباسهای مصطفی را هم آورد. پرسیدم چرا لباسش را آوردی گفت: مصطفی خواسته اینها را بیاورم تا برای خودش لباس نو بخرد. فکرش را نکردم اتفاقی افتاده. با خودم میگفتم اگر زنگ نزده دلیلش درگیری زیاد است و نمیتواند. بعد از سه ماه کارم گریه و زاری بود. فکر میکردم که اسیر شده و دست داعش است اما بقیه برای اینکه دلداری دهند میگفتند فرمانده شده و سرش شلوغ است. یا میگفتن در محاصره است و پنهان شده. توی دلم تلقین میکردم که زنده است. گریه که میکردم دختر کوچکم میگفت با گریههایت راه مصطفی را سخت میکنی. اما کدام مادر است که بتواند دوری فرزندش را تحمل کند؟." "چقدر دوست و رفیق داشت. سال پیش که اربعین کربلا رفتیم خودش را به ما رساند. وقتی آمد برادرش یک بنر زده بود و اسم مصطفی را درشت نوشته بود. چقدر ناراحت شد و گفت مادر چرا اینکار را کردی. خوشش نمیآمد، به خاطر همان یک بنر کلی ناراحت شد. خیلی قانع بود. کم لباس میخرید با اینکه میگفتم برو لباس نو بخر اما خودش دوست نداشت. پول دستش بود اما ولخرجی نمیکرد. همه میگویند با همین لباسهای کهنهام زیبا بود. بعد از شهادتش وقتی خواستیم لباسهایش را بیرون بدهیم دیدیم لباس نو ندارد. گاهی میشد یک لباس را چند سال به تن میکرد." چشم انتظار به اخبار تلویزیون و رادیو منتظر خبری از مصطفی بود. منتظر اینکه بگویند منطقهای آزاد شده و چند تن از رزمندگان نیز از چنگال داعش خلاص شدهاند. فکرش این بود که مصطفی را داعش اسیر کرده. قبول کردن شهادت پسر 20 سالهاش سخت بود. چند ماه میگذشت و هنوز خبری از مصطفی نبود. جای خالی مصطفی در ماه محرم، کنار دوستانش در حسینیه خالی بود. یادش میآمد که سالهای گذشته ماه محرمها تمام مدتش را در هیئت بود.