روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .
سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاچتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاضر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد ....
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
#تجربه_رو_تجربه_نکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷💐❤️
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷💋💐
🔞#داستانی_واقعی_اما_فجیع_از_یک_جنایت🔞
والدینم هر دو شاغل بوده و هر روز غروب آن قدر خسته و کوفته به خانه میرسیدند که حتّی حال و حوصله سلام و احوالپرسی هم با من نداشته و گویی به کلّی فراموش کرده بودند که دختری به نام شیوا هم دارند.
به گزارش ایلنا، من تنها فرزند خانواده و همیشه از زندگی تکراری، سکوت و تنهایی که درآن به سر میبردم، بسیارخسته شده بودم. سرانجام پس از چند ماه تلاش، هنگام گشت و گذار اینترنتی، در فضای چت روم با فردی آشنا شدم که خودش را جوانی 24 ساله به نام "شهرام" معرفی میکرد.
او تصویری را برایم درفضای مجازی به نمایش گذاشته و ادعا میکرد که عکس خودش است.
شهرام در پاییبن آن تصویر نوشته بود که سردسته یک گروه موسیقی پاپ است و این موضوع با توجّه به علاقهای که به این نوع موسیقی داشتم، بسیار برایم جالب و هیجان انگیز بود.
ارتباط اینترنتی من و شهرام با موجی از حرفهای احساسی آغاز شد تا اینکه سرانجام من به جایی رسیدم که احساس کردم، بدجوری شیفته و دلباخته شهرام شده و دیوانهوار دوستش دارم.
بسیار دوست داشتم تا به عضویت گروه موسیقیاش درآمده و مرد سرزمین آرزوهایم را از نزدیک ببینم تا اینکه در یک روز بعدازظهر بهاری به دعوت او به میهمانیای رفتم که در آن چندین دختر و پسر جوان با وضعیتی بسیار زننده و پوشش نامناسب که به تمامی برخلاف هنجارهای خانوادگی من بود، حضور داشتند.
در اوّلین دیدار با تعجّب متوجّه شدم که شهرام نه تنها جوانی 24 ساله نیست بلکه چهرهاش با تصویری که در چت روم دیده بودم، نیز به کلّی تفاوت داشته وسنّش بسیار بالاست و همچنین هیچ سر رشتهای از موسیقی نداشته و تمام آنچه را به من گفته دروغ و زاییده فکر بیمار خودش بوده است.
با این تصوّر اشتباه که دیگر تنها با داشتن 20 سال سن، بزرگ شده و میتوانم خوب و بد زندگی را به خوبی تشخیص داده و نیز میخواهم به هر طریقی که شده خود را از تنهایی نجات دهم، به یک باره خود را غرق شده در سراب احساسی و عشق بیمعنی و به دور از منطق او یافتم.
با وجود اینکه از دست شهرام به شدّت ناراحت وعصبانی بودم ولی چون از طرف دیگر نیز نمیتوانستم دوری او را تحمّل کنم، نسبت به دروغهای او هیچ حساسیت و واکنشی نشان ندادم.
رفته رفته با ادامه این ارتباط شوم، ناخواسته عضو ثابت گروه آنها که به گفته خودشان یک گروه اکس پارتی بود، شدم و به نوعی سعی کردم که فقدان عشق، محبّت و بیتوجّهی پدر و مادرم را نسبت به خود، با شرکت در این گروه، جبران کنم، گرچه در باطن به این حقیقت پی برده بودم که درحال فریب دادن خود بوده و حقیقت چیز دیگری است.
همچنان روزها و اوقات بیهدف من با شرکت در مجالس لهو و لعب میهمانیهای این گروه بیبندوبار وافکار پلید شهرام، میگذاشت تا اینکه او توانست با گذشت زمان و با حیله و نیرنگهای مختلف، من را به قرصهای روان گردان معتاد کند.
بعدها دریافتم که هدف شهرام از وابسته کردن من به قرصهای روان گردان چیزی جز این نبود که همیشه ایّام مجبور باشم که برای تأمین هزینه قرصهای خود، چشم بسته به انواع خواستههای پلید، غیرانسانی و نامشروع او تن در دهم
#ادامه_دارد
#تجربه_رو_تجربه_نکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🔞#داستانی_واقعی_اما_فجیع_از_یک_جنایت🔞 والدینم هر دو شاغل بوده و هر روز غروب آن قدر خسته و کوفته به
🔞#داستانی_واقعی_اما_فجیع_از_یک_جنایت🔞
دیگر راه بازگشتی نداشتم ومتاسفانه تا به خودم آمدم دریافتم که حسابی گرفتار شهرام واعمال ناشایست او شده وهیچ راه گریزی نیز ندارم.
از نظر تحصیلی بسیار دچار افت تحصیلی شده و در کمال ناباوری مجبور به ترک تحصیل و به راستی عروسک خیمه شب بازی شهرام شده بودم.
حقیقت این بود که شهرام حرفه اصلیش چیزی جز اداره یک گروه فاسد و فریب دختران جوان در بسترهزاران فریب ونیرنگ، نبود.
پس از ترک تحصیل، والدینم سخت پیگیر شرایط من شده و پیوسته من را به دلیل گرفتن این تصمیم نابجا، تحت فشار وسوالات مختلف خود قرار داده بودند.
من که دیگر به هیچ عنوان تحمّل انتقادات پی درپی والدینم را که گویی به ناگاه از خواب غفلت بیدار شده و دریافته بودند که در زندگی خود فرزندی دارند که اندکی نیز میبایست به انواع خواستهها و نیازهای جسمی وروحی او توجّه و دقت داشته باشند، نداشتم باز هم بدون هیچ گونه فکری به پیشنهاد ناصواب شهرام، به مانند گذشته پاسخ مثبت داده واز خانه گریختم.
با فرار از خانه و رفتن به شهری دیگر، به تدریج در سرابی که خود پایه گذار آن بوده، فرورفته و به یکی از اعضای ثابت و موثر گروه شهرام تبدیل شده بودم که خود دیگر به مانند او با هزاران ترفند به فریب پسران و دختران مختلف میپرداختم و پس از چند سالی نیز به دلیل ارتباط نامشروع با شهرام نه تنها عفّت خود را برباد داده بلکه صاحب فرزند پسری به نام همایون نیز شدم، فرزندی که میدانستم او نیز به مانند من، دیر یا زود، بدون هیچ گناهی دچار سرنوشت نافرجامی خواهد شد.
با به دنیا آمدن همایون، بارها شهرام را با شیوههای گوناگون تهدید کردم که باید من را به عقد دایم خود درآورد و گرنه از او شکایت کرده و همه چیز را به پلیس خواهم گفت و شهرام نیز پیوسته با دادن وعدهای پوچالی من را متقاعد میکرد که در زمانی نه چندان دور این کار را انجام خواهد داده ومن را به کاخ آرزوهایم خواهد رساند.
سرانجام پافشاریم نتیجه داد و شهرام من را به عقد موقّت خود درآورد، با وجود آنکه پسرم یک ساله شده بود ولی متأسفانه به دلیل ثبت نشدن ازدواجمان، نتوانسته بودم برای او شناسنامه دریافت کنم.
شهرام روزبه روز بیشتر از گذشته وابسته به مصرف انواع قرصهای روان گردان و شیشه میشد و به راستی خود در سرابی که برای دیگران ساخته بود در حال غرق شدن بود و به تدریج داشت تاوان، گناه خود را پس می داد.
با به دنیا آمدن همایون من دیگر بیشتر سرگرم رسیدن به امورات او بوده و شهرام نیز به همراه دوستان خود همچنان سرگرم فروش انواع مواد مخدر و قرصهای روان گردان وبه دام انداختن افراد مختلف بود.
ما پیوسته سعی میکردیم برای اینکه خانواده و پلیس نتوانند ردّی ازفعالیتها و مکان ما بیابند، هرچند وقت یک بار مکان ومحل سکونت خود را تغییر دهیم.
تا اینکه روزی که برای خرید لوازم مورد نیاز خانه، درحالی که شهرام به مانند همیشه سرگرم مصرف شیشه بود و همایون نیز خواب بود، به بیرون رفته بودم، هنگام بازگشت به خانه دریافتم که همایون دراتاق نیست وشهرام نیز با صدای بلند درحال خندیدن و بر اثر مصرف بیش از حد شیشه دچار توّهم شده است.
هنگامی که سراغ همایون را از شهرام گرفتم، همچنان که میخندید، گفت همایون در حمام درحال بازی کردن است.سراسیمه به داخل حمام رفته و در کمال شگفتی، دیدم که پیکر بیجان همایون درحالی که طنابی به دور گردنش پیچیده شده درحمام به دار آویخته شده است!
بسیار شوکه شده و زبانم بند آمده بود که به یک باره دریافتم که شهرام با کاردی در دست، درحال آمدن به سوی من بوده و شتابان به سوی من خیز برداشته است، به سختی توانستم از دست او فرار کرده و راهی کوچه شده واز مردم تقاضای کمک کنم.
دیگر نفهمیدم چه شد و بیهوش شدم تا اینکه پس از مدّتها و پس از گذراندن یک دوره طولانی نقاهت، دریافتم که شهرام نیز درهمان روز واقعه در اثر مصرف بیش از حد مواد، قبل از رسیدن به بیمارستان فوت کرده است.
آری، شاید اگر اندکی والدینم بیشتر نسبت به وظایف خود حساس بوده و من نیز چشمان خود را به روی حقایق زندگی نبسته بودم، اکنون دچار این عذاب ابدی نبوده و حسرت اعمال احساسی و گناه آلود خود را نمیخوردم.
منبع: رکنا
#پایان
#تجربه_رو_تجربه_نکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🔴ده صلوات بفرستید
🌹🌹پیامبر خدا (ص) فرمودند:
جبرئیل و اسرافیل و عزرائیل و میکائیل
نزدم آمدند، جبرئیل فرمود:
ای پیامبر خدا هر کس از امتت ده صلوات
بر تو بفرستد من بر پل صراط دستش را
خواهم گرفت و او را عبور میدهم
میکائیل فرمود: من هم از آب حوض کوثر
به او مینوشانم
اسرافیل هم فرمود:
منم سر به سجده میگذارم
و سر را بلند نخواهم کرد تا خداوند
همهی گناهان او را نبخشاید
عزرائیل هم گفت: منم روح او را
همانند روح پیامبران قبض میکنم.
📚 درةالناصحین
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی #قسمت۳۰ 🎬 به خانه رسیدم,بابا اومده بود,مامانم خونه بود,فوری رفتم
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام شیطانی
#قسمت ۳۱ 🎬
سرکلاس استاد مهرابییان یک احساس خاصی داشتم,یعنی احساس بدی نبودیه جورایی خوشایند بود.استادهم هراز چندگاهی ,نگاهی مرموزانه سمت من میانداخت,سنگینی نگاهش راحس میکردم ,منتها تا سرم را بالا میگرفتم ,نگاهش راازمن میدزدید.😊
جلسات انجمن برگزیدگان,هرهفته ای یک بار برگزارمیشد,برام جالب بود هرهفته راجب مسیله ای صحبت میکردند یعنی یه جورایی نامحسوس شستشوی مغزی میدادند,تواین کلاسها با خانمی به اسم سپیده دوست شدم,سپیده تحصیلات انچنانی نداشت اما خیاط,بسیار ماهروچیره دستی بود وازطریق یکی,ازمشتریهای به قول خودش امروزی وروشنفکرش بااین انجمن اشنا شده بود.
سپیده از لحاظ اعتقادی ,خیلی متعصب نبود واطلاعات دینی زیادی نداشت ومثل خیلی,ازجوانها از اسلام وشیعه ,فقط نامش رایدک میکشید,این کلاسها هم موثر واقع شده بودندواز همون نام دین هم زده بودنش.
یک چیز,جالبی که بود,اینه که من فکرمیکردم به خاطرحجاب واعتقادات دینی ام ازاین انجمن طرد بشم ,اما باکمال تعجب دیدم خیلی,هم تحسینم میکردند .
یک جلسه که درباره ی دین و..بود مارادوگروه کردند وتو.دوتا کلاس متفاوت بردند,سپیده جز اون گروه ومن جز گروهی دیگه بودم وکاملا معلوم بود گروه مذهبیهای متعصب را از شیعه های سست اراده جداکرده بودند واین از هوشمندیشان نشات میگرفت تا هریک از مارا طبق اعتقادات خودمون اما در راه رسیدن اهداف انجمن تربیت بشویم.
کلاس که تمام شد.
قبل از رفتن,سپیده راپیداکردم وگفتم:امروز میخوام یه جایی ببینمت,
سپیده ادرس خیاطیش راداد تا بروم به دیدنش...
#ادامه_دارد ..
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
⭕️ @dastan9 🇮🇷💓💐
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی #قسمت ۳۱ 🎬 سرکلاس استاد مهرابییان یک احساس خاصی داشتم,یعنی احساس
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام شیطانی
#قسمت۳۲ 🎬
غروب رفتم خیاطی سپیده,اووه اوووه عجب بزرگ بودهاا
سپیده رادیدم وگفتم:دختر ,میدونستم کارت عالیه,اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرررگه .😊
سپیده:باخنده گفت ,ازاول اینجورنبود باکمکهای انجمن توسعه اش دادم.
راستش مدلهای لباسهایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند وخیلی فریبنده اما کلا آزاد وغربی بود..
سپیده روکرد به من وگفت:نگاه کن هرمدلی پسندیدی ,مهمون من,خودم برات رویه پارچه ی زیبا درمیارم وتقدیم میکنم.
گفتم:ممنون سپیده جان,طرحات خیلی قشنگن اما باسلیقه ی من جور نیستن.
اخه اینا رانگاه میکنم ,فکر میکنم نکنه توخیاط خونه ای در لندن اومدم😊😊
سپیده:دختر خوب ,وقتشه تو هم بروز باشی,تاکی این مدلهای املی وتاریخ گذشته رااستفاده میکنی؟.
من:مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دخترمسلمان شیعه هستم پوشیده است ,تا از گزند گرگهای آدم نما درامان باشم ,وهرکس وناکسی با چشماشون به بدنم ,ناخنک نزنن ,عزیزززم.
سپیده سرش را آورد کنارگوشم وگفت:تمام مدلها مال اونور آب هستند ,انجمن برام فرستاده,جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده اند ,میبینی چقد سرم شلوغه...
خیلی متاثرشدم ,ببین این نامردهای خبیث تاکجا پیش رفتند که ما حتی تو پوششمون هم طبق نظر اونا پیش میریم.
به سپیده گفتم ,حالا ازاینا بگذریم ,چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم توکلاس شما چی گفتن؟؟
سپیده خندیدوگفت:وای دختر توچقد حال داری هااا,چی گفتن یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم,فقط برام جالب بودن خخخخ.
گفتم:عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب بود، بگو ببینم؟
سپیده:اهان یکی که خیلی توذهنم مونده بود اینه:استاد میگفت چرا شما برای امام حسین ع گریه میکنید درحالی که میدونید امام حسین ع باشهادتش پیروز شده ,بعدشم تو دین اومده ضرر زدن به بدن حرامه,وشما باگریه برحسین ع,دارین اعصابتون راخورد وچشماتون را ازبین میبرید پس ازاین دست کارها نکنید وروکرد به من:هما خیلی جالب بود نه؟؟اگه به عمق مطلب فکر کنی، میبینی راست میگن؟
وااای چقد اینا خبیثند ,مطالبی که برای سپیده واون گروه گفته بودند دقیقا خلاف مطالبی بود که برای مامیگفتند.
به سپیده گفتم:چندروز پیشا تویک سایت میخوندم تو دل اروپا برای اینکه مردم دچار افسردگی نشن یه جا درست کردند که مردم هفته ای یکبار میرن اونجا وبالاجبارگریه میکنن ,آخه دانشمندا کشف کردن با گریه ,نیروهای منفی خارج میشوند ویکجور سرزندگی وشادی به آدم رو میاره.
حالا ما تو مذهب سراسر نورمان برای امام حسین ع گریه میکنیم واین گریه مثل اروپاییها از روی اجبارنیست,ازروی عشق به خداست چون حسین ع رانوری ازانوارخدا میدونیم وخون حسین ع ,خون خداست پس باگریه ی برای ارباب هم ارادتمون رابه خدا ثابت میکنیم هم ازعشق حسین ع ,عشق میکنیم,هم بهشت رابرای خودم میخریم وازهمه مهمتر افسردگی نمیگیریم😊😊
سپیده ازتوضیحات من تعجب کردگفت :اره به خدا توراست میگی من چقد خنگم
که زود وبدون آگاهی حرف بقیه را میپذیرم.
از سپیده خداحافظی کردم ودرحالی که هزاران فکر در مغزم جولان میداد سوارماشین شدم...
#ادامه_دارد ..
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
شبیه هوا برای نَفَسِ حبس شده!
شبیه آب برای ماهیِ از تُنگ پریده!
شبیه حرم ، برای جانِ به لب رسیده!
🩺نه؛ نیاز ما به تو؛ فراتر از همهی این شرح حالهاست!
فقط مشکل اینجاست؛
که دردی از جنس بدخیمی،
گیرندههای عصبی قلب مان را از کار انداخته،
و قرنهاست نمیدانیم که دردمان تشنگیِ توست؛
نه ماجراهایِ کودکانهی این پایینترها ...
☀️ راستَکی "دعای فرج" خواندن، مستلزم بیداری قلبهای به خواب رفتهی ماست!
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
⭕️ @dastan9 ❤️💐🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۲ تیر ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 03 July 2021
قمری: السبت، 22 ذو القعدة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸#پبامبر_گرامی_اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا #رَبَّ_الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️16 روز تا روز عرفه
▪️17 روز تا عید سعید قربان
▪️22 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️25روز تا عید بزرگ غدیر
▪️38روز تا اول محرم
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️
🔵 حکایت
گویند "حر بن يزيد رياحی"
اولين کسی بود که آب را به روی امام بست و اولين کسی شد که خونش را برای او داد.
"عمر سعد" هم اولين کسی بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد برای آنکه رهبرشان شود و اولين کسی شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
کی می داند آخر کارش به کجا می رسد؟
دنيا دار ابتلاست.
با هر امتحانی چهرهای از ما آشکار می شود،
چهرهای که گاهی خودمان را شگفتزده می کند.
چطور می شود در اين دنيا بر کسی
خرده گرفت و خود را نديد؟
می گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد
تا بدانی که نمی شود به عبادتت،
به تقربت، به جايگاهت اطمينان کنی.
خدا هيچ تعهدی برای آنکه تو همان
که هستی بمانی، نداده است
شايد به همين دليل است که سفارش شده،
وقتی حال خوبی داری و ميخواهی دعا کنی،
يادت نرود "عافيت"
و "عاقبت به خيری ات" را بطلبی
حاج محمد اسماعیل دولابی
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷💐
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷💐
🔵 حکایت
داستان واقعی....
* نقل از آقای قرائتی:*
*بزرگواری تعریف میکرد.👇پدرم در سال چهل ازدنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ،*
*در شش سالگی که کمی خواندن و. نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست.*
*( در بزم غم حسین مرا یاد کنید)*
*بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟*
*روزی در سن حدوداً بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!*
*وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد :*
*در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند.*
*ازقضا نامزدم سرویس زیبا و بسیار گرانی را انتخاب کرد ،*
*من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت :*
*حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که درخانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد.*
*من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی؟ من طلبی از حاجی ندارم !!*
*بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد.*
*گذشت و گذشت تا اینکه بعد ازمدتها شنیدم حاج عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته*
*آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم*
*وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیرگریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت وقتی زنم آرام شدازاو پرسیدم توچرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد :*
*آنروز بعد ازخرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود. حاجی فهمید که ما هم فقیریم، شاگردش را به دنبال مافرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ،*
*من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است*
*حوالهء آقا امام حسین علیه السلام است ،*
*لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!*
*تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید.*
*و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!*
*وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم.*
*همانگونه که درعزای امام حسین بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ،*
*همانگونه که درعزاء بر سینه میزده مرهمی هم بر سینه دردمندان نیز بوده ،*
*و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده*
*و او یک حسینی، حسینی راستین بوده است .....*
*اللهم ارزقنا توفيق خدمة الحسين عليه السلام في الدنيا و الآخره*
*لطفاً حسینی واقعی باشیم...✨🌸*
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷💐
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 💐🇮🇷
🔵 اتل متل تو توله
چند روز قبل در یک برنامه تلویزیونی با اجرای شهاب حسینی ترانه کودکانه اتل متل تو توله را نقد کردند و موجبات خنداندن افراد را فراهم نمودند .
ادیبی فرزانه از سر درد و از اینکه بعضی از هنرمندان، ندانسته وچگونه برای خنداندن وارد حوزه های فرهنگی دیرینه و ریشه دار این کهن دیار شده مطلبی را به رشته تحریر در آورده است.
🍁*اتل متل تو توله ..... *
اتل و متل از ترانه ها و اشعار فولکلور ایرانی هستند که برای درک معنی آن باید حتما کمی مطالعه اساطیری و نیز زبانشناسی داشت ، اتل نماد مردانگی و متل نماد زنانگی است . این شعر علی رغم اینکه خیلی ها آنرا مسخره می کنند مثل داستان پینوکیو که خیلی ها شخصیت آفرینی نماد های آنرا نمی دانند،
متاسفانه خیلی از ایرانیان شخصیت آفرینی نماد های این شعر زیبای اتل و متل را نیز نمی دانند .
حال به اختصار بعضی از این نماد ها را توضیح می دهم :
اتل نماد مردانگی و متل نماد زنانگی ، آمیزش این دو توله یا کوتوله ای دارد که در بازی مخاطب قرار گرفته و گفته می شود تو توله !
توله همان طفل است که از اتل و متل حاصل شده است و نماد حاصل زایش اتل با متل است ،
گاو در اسطوره شناسی شرقی ها نماد بسیار خوبی است ، نماد اینکه جهان روی شاخ گاو است ، بماند که داشتن گاو ، داشتن زندگی و چرخیدن چرخ روزمرہ زندگی است . گاو در کشاورزی و زندگی مردم نقش اساسی دارد .
بماند که گاو حسن بی اختیار شما را یاد «گاو مش حسن » هم می اندازد . گاو حسن چه جوره منظور گاوی که حُسن و خوبی داره ، احوالش چه جوره ؟ این گاو که در کشاورزی ازش استفاده میشه گاو نر هست در شخم زدن و خرمن کوبی ( گاو نر می خواهد و مرد کهن ! ) . گاو حسن گاو نر هست و مشخصه ی اون این هست که نه شیر داره نه محل تولید شیر....
گاو شیر ده را نباید به خیش بست . گاو شیر ده را نباید به کسی داد ولی گاوی که نه شیر داره نه .... می توانند حتی تا هندوستان ببرند ( اشاره به استقامت گاو و نیز اشاره به اساطیری بودن گاو در سرزمین هندوستان که مورد احترام نیز هست ) اینجا می خواهد اشاره کند که گاو محترم هم هست . در ضمن در ادامه اشاره می کند که منظور منطقه جغرافیایی این شعر هندوستان نیست بلکه ایران است و نماد پهلوانی ایرانی که کرد هست را اشاره می کند منطقه ی کردستان .( مصداق مرد کهن !!!) چرا ؟! چون اشاره می کند یک زن کردی بستان ؟ اما کدام کردستان ؟
در ادامه میگه کردستانی که نزدیک آذربایجانی ها هست اسم عم قزی و اشاره به گویش نزدیک آنجا دارد ! پس کردستان ایران هست . کافیست در زندگی گاوی داشته باشی و زمینی و کشاورزی و یک شیر زن از دیار کردستان ! دور کلاهش قرمزی اشاره دقیق به شال قرمز دور سر خانمهای کرد میکند ! ( نشانه ی آن زن را می دهد ) نوعی تصویر سازی بسیار زیبا در ضمیر کودک !
تفسیر این شعر خیلی زیباست و متاسفانه دوستان هنرمند ما نتوانسته اند درک عمیق ادبیات فولکلور را داشته باشند . اتل متل از ماندگارترین ریتم های موسیقی و ترانه های فولکلور ایرانی است .
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷💐
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷💐
#قتلگاه
این داستان ترسناک مربوط میشه به چند جوان به منطقه به نام قتلگاه می روند و در این میان اتفاقات ترسناکی می افتد این داستان ترسناک را از زبان خود نویسنده بشنوید بدون اضافه کم کردن حتی یک کلمه
سلام نوید هستم میخوام یکی از بهترین داستان هامو برای شما دوستان تعریف کنم این داستان واقعیت داره درمورد منو پسرخالم جنی که جون مارو نجات داد هرکی میبینه حتما بخونید
منو خوانواده میخواستیم برای تعطیلات تابستونی بریم داهاتمون توی داهاتمون خیلی چیزا دیدیم ولی این یکی واقعا محشر بود ما زه داهات رفتیم دیدم پسرخالم هم اومده ما باهم سلام علیکم کردیم ولی با پسرخالم بعد چند شب شرط گذاشتیم گفتیم بریم تو قتلگاه هرکی میترسه نیاد بحث سر ترس اینا شد ومنو پسر داهاتمونم وسط کوه دشت یه قبرستان بزرگ یه مسجد جنگل ها و باغ ها من خودم عاشق اینجام ولی هیچکی پاشو از ساعت ۹شب به بعد بیرون نمیزاره اونایی که بیرون میزارن هم بخاطر گاو گوسفند ایناست اخه داهاتمون بالایی کوه بعدش قتلگاه یکی از خطرناک ترین نقطه شبه هرکی رفته یا از قتلگاه داستان هایی گفته که من سر پل یه دختر بچه در حال گریه کردن دیدم فلان هیچکس باور نمیکرد ولی ما رفتم چالش شوروع شده بود ما همین میخواستیم بریم ساعت یازده شب بیرون یکدفعه دست پای هردوتامون خود به خود فلج شداز جامون نمیتونستیم تکون بخوریم دیگه اون شب نرفتیم بیرون بعدش که خوابیدیم من یه خوابی دیدم یه پیر زن توی بخوابم دیدم هی میگفت نرو بیرون این یه هشداره تو با اون پسر خالت منو پسر خالم برای صبحانه بیدار شدیم نکته جالب اینجاست خود پسر خالم گفت تو دیشب خواب یه پیر زن ندیدی من تعجب کردم گفتم عه منم خواب پیر زن دیدم هی منو تهدید میکرد نرم بیرون پسر خالمم دقیقا همین خواب میدید ماهم همون شب قرار داشتیم بریم توی قتلگاه همون شب خواب پیر زنه رو دیدیم ولی گفتیم دروغه معلوم نبود چی بود ما ایندفعه تونستیم ساعت ۱۲شب بریم وقتی رسیدیم به قتلگاه کنار یه سنگ بزرگ یه پیر زن نشسته بود من به پسر حالم گفتم عه این پیر زنه همون پیر زنه نیست مارو خواب نما میکرد پسر خالمم گفت اره اینو منم دیدم رفتیم سمتش گفتیم مادر جان چرا تنهایی این وقت شب اینجا نشستی یکدفعه پیر زنه نمیدونم چطوری بگم روی هوا معلق موند تا هشت متری ما رفت بالا سرمون وایساد ما ریدیم به خودمون همون لحضه داشتیم بهش نگاه میکردیم بهمون با یه صدای وحشتناک گرفته که نمیشه بهتون گفت چه صدایی داشت گفت مگه بهتون نگفتم از خونه بیرون نیاید منو پسر خالم همونجا پا به فرار گذاشتیم رفتیم خونه که موضوع همین به خوانواده گفتیم همون لحضه دوتا سگ خیلی وحشی گنده از طرف قتلگاه داشتن میومدن توی محل هی پارس میکردند وقتی منو پسر خالم فهمیدیم این سگ از قتلگاه دارن میان یه جوری شدیم گفتیم عه یعنی اگه ما تو قتلگاه بودیم این دوتا سگ مارو پاره پوره میکردند این داستان واقعیت داشت خودم تو کف موندم که اون پیر زنه از کجا میفهمید اگه ما میرفتیم توی قتلگاه دوتا سگ وحشی باید بیان بالا مارو میکشتن با صدای پارس این دوتا سگ همه از خونه پنجره ها کله هارو انداختن بیرون امید وارم لذت برده باشین این اتفاق واقعا برامون افتاد ولی این اتفاق دومین اتفاقی بود که برامون افتاد
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
⭕️ Sapp.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9