••🌻••
یهوقتایےلازمهازخودمونبپرسیم ؛
اگهامامزماننگاتڪنهاینڪاررومیڪنے؟
| اَلسَّلامُعَلَيْڪَ يا عَيْنَاللهِ فےخَلْقِهِ |
سلامبرتوایدیدهےخدادرمیانِمخلوقاتَش...🌱
.
#اللهمعجللولیکالفرج♥️
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ http://eitaa.com/dastan9.
،📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۷ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 08 December 2021
قمری: الأربعاء، 3 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️10 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️30 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️40 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️47 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ http://eitaa.com/dastan9
♥️ دل آرام گیرد با ذکر و یادخدا
💠درزندگیت موفق نیستی؟ بگو:
🌷وَمَا تَوْفِيقِي إِلاَّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ سوره هود ایه ۸۸
💠خوشحال نیستی؟ همیشه بگو:
🌷حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ» سوره ال عمران ایه ۱۷۳
💠ازدنیاخسته ای؟ بگو:
🌷َاَللّهم اجْعَل هَمّی الآخِرَة
💠نمازهایت را به موقع ومداوم نمیخوانی؟ همیشه بگو:
🌷 رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء
سوره ابراهیم ایه ۴۰
💠میخواهی ازدواج کنی؟ بگو:
🌷«رَبِّ لا تَذَرْنی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثینَ» سوره انبیا ایه ۸۹
💠درکارهایت سختی میبینی؟ بگو:
🌷َ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي سوره طه ایه ۲۵ و۲۶
💠دوست داری آرزویت برآورده شود؟همیشه بگو:
🌷اَستَغْفِراللّه و اَتوبُ اِلَیه
💠تو دلت ازدست کسی ناراحتی؟بگو:
🌷 اللّهم اجْعَلنی مِن َالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ
سوره ال عمران ایه ۱۳۴
💠میخواهی دایم قرآن بخونی؟بگو:
🌷اللّهم اجْعَل القُرانَ رَبیعَ قَلبی و نورَ صَدْری
💠میخواهی غیبت نکنی؟بگو:
🌷اللّهم اجْعَل کِتابی فی عِلیّین وَاحْفِظ لِسانی عَنِ العالَمین
💠می خواهی خانه ات پر از گنج شود؟ بگو :
🌷سُبحانَ اللّه و بِحَمْدِه و سُبحانَ اللّه العَظیم
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ http://eitaa.com/dastan9
مسعود مثل همیشه برای گشت و گذار، یک فکر عجیب و غریب دارد. همیشه همین طوری بود. از همان بچگی گرفته تا الان که بیست و سه سال را رد کردهایم.
امروز هم تصمیم خودش را گرفته.
من هم که به قول خودش، رفیق گرمابه و گلستانش هستم، کنارش توی پراید درب و داغان، نشسته و دل به خیابانهایی دادهام که کمکم دارد ختم میشود به بهشت زهرا.
همین طور که مابین قبرها راه میرویم، به موبایلش نگاه میکند و بلندبلند میگوید:
- قطعه ۵۰، ردیف ۶۶ و ۶۷، شماره ۱۹.
برای چندمین بار سرش غر میزنم.
- برای یه بارم که شده از همون اول بگو چی تو اون کله گندهت داره میگذره!
میخندد و سرش را تکانتکان میدهد.
- زشته محمد! احترام من رو نگه نمیداری حداقل از این شهدا خجالت بکش! بیا که دیگه رسیدیم.
پا تند میکنم و میرسم بالای سرش. نشسته پایین دو قبر سیاه. نگاهی میاندازم. قبرها عین هم هستند. عکس و نوشتهها هم همین طور.
- برادر بودن یا پسرعمو؟!
مسعود با بطری آبی که همراهش آورده، قبرها را خیس میکند.
- دوقلو بودن. دوقولوهای افسانهای.
- اِ چه باحال. حالا چرا افسانهای؟
- چون از اول تا آخر جنگ، تو جبهه بودن. از نوجوونی تا جوونی. چند بارم مجروح میشن. آخرش هم شیمیایی.
دوباره خیره میشوم به عکسهای مظلومشان. عینک بزرگی که روی صورتشان هست، نتوانسته انحراف چشمها را پنهان کند.
- دمشون گرم که غیرت داشتن.
مسعود چهار زانو مینشیند پایین قبر دوقولوها و با اشتیاق میگوید:
- زدی تو خال! اتفاقا این جمله معروف ثابت و ثاقب بوده. همیشه میگفتن، پدر و مادر نداریم؛ شرف و غیرت که داریم.
من هم مینشینم کنار قبرها، طوری که شلوار جینم خاکی نشود.
- یعنی چی که پدر و مادر نداریم؟
- یعنی اینکه این دوقلوها، بچه پرورشگاهی بودن.
- واقعا؟!
مسعود موبایلش را جلوی صورتم میگیرد. عکس سیاه و سفید دو تا بچهی کوچک، با همان چشمهای مظلوم و آشنا.
- ثاقب و ثابت این عکس رو اعلامیه کرده بودن. زیرش نوشته بودن، مامان و بابا ما دنبال شما میگردیم...
هرجا میرفتن میچسبوندن به در و دیوار. هرچند هیچ وقت هم پیداشون نکردن. میگن هر وقت نامههای رزمندهها میرسیده، ثاقب و ثابت غیبشون میزده. بالاخره دوستاشون یه روز میفهمن دلیل گریههای گوشه سنگرشون وقت اومدن نامهها چی بوده!
آهی میکشم و سرم را پایین میاندازم.
- اینارو از کجا میدونی مسعود؟
دوباره موبایلش را به طرفم میگیرد.
- از اینجا. البته اتفاقی.
پوزخندی برایش میزنم.
- حالا آخرش چه جوری شهید میشن؟
- هردوتاشون بعد از جنگ. شیمیایی از پا درشون مییاره.
دقیقتر به نوشتههای روی سنگها نگاه میکنم.
تاریخ شهادت ثاقب، سال ۷۷هست و ثابت، ۸۵.
مسعود بلند میشود. شلوار پارچهای اتو خوردهاش، خاکی شده است.
- ثابت بعد از جنگ، ازدواج میکنه. سه تا بچه هم داره.
۱۸ ساله بودند که در سال ۶۱ برای اولین بار با بچههای گردان سلمان از لشگر ۲۷ محمد رسولالله(صلیالله علیهوآله) به سومار رفتند تا در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کنند. نوجوانهای خستگی ناپذیری که کارشان امدادگری بود
🌸🌸
یکی از همرزمان این دو شهید میگوید:🎤
وقتی نامه به خط مقدم میآمد، معمولاً ثابت و ثاقب غیبشان میزد! یکبار یکی از رزمندهها متوجه شد وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عکسهایشان را با وجد نگاه میکنند، دوقلوها دست در گردن هم در کنج سنگر، گریه میکنند.
بعدها که موضوع را جویا شدم، فهمیدم آنها بیسرپرست هستند و هر بار دلشان میشکند که کسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست. آنها فقط عکسهای کودکی و زنبیل قرمزی که در آن سر راه گذاشته شدهاند را بغل کرده گریه میکنند.
🌸🌸
ثاقب و ثابت سالها از کرمانشاه و غرب کشور گرفته تا اهواز و خرمشهر، به هر کجا که اعزام میشدند، در درون ساکشان اعلامیههایی را به همراه داشتند که عکسی از دوران کودکیشان به همراه دست نوشتهای بود که به در ودیوار شهرها میچسبانیدند:
*«مادر، پدر! از آن روز که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید سالها میگذرد. حال امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم...»*
اما هیچگاه روزی فرا نرسید که قاب عکسی باشد و عکسی از ثاقب و ثابت وخانوادهشان در کنار یکدیگر.
آنچه که امروز از ثاقب و ثابت شهابی نشاط باقی است، ۲ قبر مشکی رنگ شبیه به هم و در کنار هم در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا سلامالله علیهاست
🌸🌸
«ثاقب» بعد از جنگ به مجتمع بهزیستی شهید قدوسی برگشت و زندگیاش را تا لحظه شهادت بر اثر جراحات شیمیایی و در تاریخ ۱۸ دی ماه ۱۳۷۷ ادامه داد.
«ثابت» اما بعد از جنگ با خانواده فرحزاده وصلت کرد و ۳فرزند از خود به یادگار گذاشت. شهید ثابت به بانک ملت رفته بود و در آنجا مسئولیتهایی داشت اما از دست دادن یکی از کلیههایش در جنگ و عوارض شیمیایی، او را بارها درگیر تختهای بیمارستان کرد.
آخرین بار، یکی از روزهای آذرماه ۸۵ بود که محمدمهدی، پدرش را با حال و روزی دردمند و بیقرار به بیمارستان ساسان رساند. بیمارستانی که قرار بود ملجأ جانبازان باشد. گرفتاریهای پذیرش بیمارستان جای خود، اما بیتوجهی مامور بنیاد شهید به «ثابت» که معلوم بود روزهای آخر عمرش را میگذراند، چیزی نبود که دل همسر و فرزندان شهید را خون نکند. نماینده بنیاد آمده بود تا مرهمی باشد اما تا توانست زخم زد و رفت.
پیکر نحیف شهید ثابت را مقابل ساختمان مرکزی بانک ملت و خانهاش در محله پیروزی تهران تشییع کردند و با احترام به خاک سپردند.
چهرههای آشنا و معروف زیادی را میشد در مراسم تشییع دید. بعد از آن هم در مراسمهای ترحیم، دوستان زیادی آمدند و رفتند اما بیپناهیِ خانواده شهابی نشاط، مثل شهابی از ذهنشان رفت و به نشاط و روزمرگی زندگی پیوست.
🕊🕊
گر نظری ز سوی حق، بر سر قطرهای فِتد
بحر شود، روان شود در دل جویبارها
گر کم و کوچکی به دل، غصه نابهجا مده
دست ببر به آسمان، میخردت خود خدا
#شهید_ثابت_وثاقب_شهابی_نشاط
داستانهای کوتاه و آموزنده
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#کودتای_دل (قسمت 4 ) من از آن روز، اول از همه در مورد آنهایی که شفا گرفته ا
✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#کودتای_دل (قسمت 5 )
انگار یک رایحه ای پیچید توی ماشین و یک آرامشی پیدا کردم. با دختر و همسرم پیاده شدیم و راهی.
یک دست سحر توی دست من بود و دست دیگرش توی دست مادرش که رسیدیم به ورودی مسجد آقا.
بیرون مسجد، همسرم خواست سحر را با خودش ببرد چون چادری کشیده بودند و زن و مرد از همان ورودی از هم جدا می شدند که جدا شدیم و سحر را همراه خودم بردم تو. همسرم هیچ اعتراضی نکرد و با اینکه نگاهش به ما بود، اما همانجا ماند به نگاه و ما دور شدیم.
رفتیم داخل مسجد، دعای توسل شروع شده بود؛ مفاتیح همراهم بود و همصدا با جمعیت و مداحی که با صدای گرم و دلنشین می خواند؛ خواندم.
🔵روایت اول شخص مفرد دیگر (سحر):
بابا جون داشت همین طور از روی کتابی که دستش بود میخوند و گریه می کرد. من یکهو تشنم شد…. به باباجون گفتم: بابا جون تشنمه، ولی بابا جون اصلا نفهمید که من تشنمه؛ منم بلند شدم و آمدم از میون آدما بیرون تا رسیدم به همون جایی که مامان جون از ما جدا شد، ولی مامان جون اونجا نبود… یک کمی صبر کردم، ولی مامان نیومد… وایسادم تا بیادش که دیدم یک آقایی که شال سبزی داشت و صورتش سفید و قشنگ بود با یک کاسه که تو دستش بود، آمد طرفم؛ من اصلا نترسیدم و نیگاه کردم دیدم آقا خیلی مهربون و توی کاسه آب بود که دادش من، من خواستم بخورم، ولی یک دفعه سرفه کردم و اون آقا بهم خندید؛ منم گفتم بهش که آقا من سرطان دارم، دکتر اینو به مامان جونم گفته؛ منم وقتی مامان جون داشت به بابا جون می گفت شنیدم، ولی همه میگن که
من فقط مریضم و سرطان ندارم؛ اونا دروغ میگن آقا، مگه نه؟ من سرطان دارم؟
بعدش اون آقای مهربون، بهم گفتش که بخور سحر جان! خوب می شی. اون آقا اسم منو بلد بودش، منم که خیلی تشنه بودم؛ خوردم و بعدشم با اون آقای مهربونه رفتم…
روایت اول شخص مفرد دیگر (مادر):
دعا که تمام شد؛ شروع کردم به خواندن نماز امام زمان و آخر نماز هم به سجده رفتم و گریه مجال نداد و برای دخترم سحر از خدا به دعا و التماس شفا خواستم.
- خدایا به حق صاحب این مسجد….
همراه بقیه از مسجد خارج شدم؛ به نظرم جمعیت مثل یک اقیانوس بود که جریان پیدا کرده بود و من هم همراه بقیه رسیدم به ورودی مسجد که قرارم با هوشنگ و سحر بود، اما فقط هوشنگ بود و یکهو چیزی به دلم چنگ زد و دویدم طرف هوشنگ و داد زدم: «سحر کو؟!»
او که مات و مبهوت نگاهم می کرد؛ با ترس و لرزی که به صدایش افتاده بود؛ گفت: «مگه پیش تو نیومده؟!»
بلند و با صدا گریه کردم؛ نمی دانم چرا این طوری گریه ام گرفت و بند نمی آمد.
یا امام زمان! دخترم…. دخترم، وای دخترم!
هوشنگ که از شدت نگرانی سرخ شده بود؛ شروع کرد
به این طرف و آن طرف رفتن و هی داد می زد: سحر! سحر!
دیگر نتوانستم روی پاهایم بایستم و روی زمین نشستم و همان طور که اشک می ریختم؛ مردم دورم جمع شدند و هر کی چیزی می گفت:
- دخترتون گم شده؟
- چند سالشه خانوم!
با همان حالم فقط جواب این سؤال را دادم و گفتم: «پنج سال…. سحرم پنج سال…».
میهمان که دید انتظارش طولانی شده؛ رو به پدر گفت: «آقای نوروزی من دیگر خیلی مزاحم شدم؛
لطفا رضایت بدهید و من نوشته شما را با خودم ببرم و رفع زحمت کنم!»
پدر که رشته افکارش با اعتراض میهمان پاره شده بود؛ سر از برگه ها برداشت و به میهمان نگاه کرد و گفت: «راستی تا یادم نرفته از زحمات شما برای پیدا کردن سحر، آن هم توی آن شلوغی خیلی خیلی ممنونم آقای سمیعی…».
و پدر نگاهی به سحر داد و گفت: «می دانید آقای سمیعی! من تا به حال هزار دفعه از سحر دخترم، ماجرای دیدارش با آقا را پرسیده ام؛ با این حال باز هم وقتی برایم تعریف می کند؛ برایم تازگی دارد…» و انگار چیزی به یادش افتاده باشد، تندی به میهمان نگاه کرد و پرسید: «راستی آقای سمیعی! گویا شما هم وقتی آقا، دخترم را به دفترتان آورده بود، زیارت کردید؟ بله؟!»
با طنین حرف های پدر، اشک دور چشمان میهمان حلقه شد و با بغض گفت: «واقعیتش نه! یعنی نه اینکه آقا نیامد آنجا… آمد، ولی من بی لیاقت همان موقع داشتم تند و سریع گزارش کارم را می نوشتم تا زودتر به سرویس برسم…. به همین خاطر هم، سرم پایین بود که صدایی شنیدم؛ سلام کرد و من که سرم پایین بود جواب دادم…. صاحب صدا که فقط چند قدم با من فاصله داشت و درست آن طرف میزم بود، گفت که این دختر خانم والدینش را گم کرده است. من هم گفتم: چشم، چند لحظه اجازه بدهید… و بعد که کارم تمام شد و سر بلند کردم؛ فقط دختر خانم شما بود و از آن آقا خبری نبود… رفته بود…».
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
1_1293028942.mp3
1.76M
💥زمان ظهور
🌾هرکس این صوت رو بشنوه، مطمئنا آرزویی جز ظهور امام زمان (عج) نخواهد داشت.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9