#عفاف_و_حجاب💐💝
یکی از حاکمان بنی عباس از مردم مالیات زیادی می گرفت، برای او خبر آوردند که مردم شهر بلخ که یکی از شهرهای کشور افغانستان است بخاطر فقر قادر به پرداخت مالیات سنگین نیستند، حاکم عباسی والی بلخ را احضار کرد و به او دستور داد برای گرفتن مالیات با مردم سختگیری کند. والی هم برای اخذ مالیات مردم فقیر بلخ را تحت فشار قرار داد.
مردم که توان پرداخت مالیات سنگین را نداشتند تصمیم گرفتند که نزد همسر والی که زن مومنه ای است بروند و از او بخواهند که نزد والی وساطت کند.
همسر والی بخاطر رفع فشار از مردم فقیر بلخ لباس قیمتی خود را که مزین به جواهرات گرانبها بود به جای مالیات مردم به والی داد تا به دست حاکم بدهد.
والی نیز این کار را انجام داد.
وقتی لباس را نزد حاکم برد، حاکم از او پرسید، این لباس را برای چه اینجا آورده ای؟
والی گفت: مردم بلخ فقیر و ناتوانند، همسرم لباس قیمتی خود را به جای مالیات آنان داده است.
حاکم از اقدام همسر والی تحت تاثیر قرار گرفت و به والی گفت: از اهالی شهر بلخ مالیات نگیر و این لباس را به همسرت بازگردان.
وقتی لباس به دست همسر والی رسید، زن از والی پرسید. آیا حاکم لباس مرا دید؟
والی در جواب گفت: بله. زن والی گفت: لباسی که چشم نامحرم آن رادیده من دیگر نمی پوشم، و این زن با عفت و درستکار دستور داد آن لباس را بفروشند وبا پول آن مسجدی بیرون شهر برای مسافران بنا کنند.
از ابن بطوطه عالم جهانگرد نقل شده که این مسجد در شهر بلخ افغانستان موجود است.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
درسي از دختر كوچولو و جايزه بقالي براي تامل بيشتر......
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد،
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار
دخترک پاسخ داد: عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خندهای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
بعضي وقتها حواسمون بهاندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌹#با_شهدا|شهید حسن باقری
✍️ خواستگاری
▫️گفتند: اسم من حسن باقری نیست. من غلام حسین افشردی هستم. به خاطر اینکه از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری میشناسند. این اولین صداقتی بود که از ایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. من هم از علاقهام به کار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط و تا زمانی که جنگ هست باید کار کنم. اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود. پاسخ ایشان چه بود؟ به من گفت: شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگتری فکر کنید. احساس من این بود که ایشان این حرفها را از روی اعتقاد میگفت.
📚 راوی: همسر شهید حسن باقری
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#کودتای_دل (قسمت 7 ) و سر بلند می کند و باز رو به آزر بانگ می زند: «چرا؟ چرا
✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#کودتای_دل (قسمت 8 )
اما فرعون باز زمزمه دارد: «همین کابوس بود، همین کابوس که آن زمان مرا اسیر کرد و تعبیرش تلخ بود؛ تلخ تلخ، آن قدر تلخ که برای رفع آن دستور دادم تمام کودکان آن سرزمین را بکشند و کشتند و شب ها ناله آنان را می شنیدم که از نیل به گوش می رسید؛ گویا اجساد آن همه کودک را به نیل سپرده بودند…، اما من خدای سرزمین پهناور مصر و خدای بنی اسرائیل، مصلحت دیدم تا از تولد آن فرزند شوم، جلوگیری کنم؛ آخر با آمدنش قرار بود خدایی ام را از دست بدهم و این برایم سخت و غیر قابل تحمل بود.
صدایی طنین می شود: «موسی آمده! اجازه می دهی؟» رو بر می گرداند؛ آسیه است که نگاهش به اوست و فرعون با حسرت، نگاه می کند، اما آسیه نگاه از او می گیرد و فرعون همچنان با حسرت نگاه می کند، اما بی حاصل؛ چون او نظرگاهش به بیرون تالار است که عزیزتر از جانش آنجاست، یعنی موسی.
فرعون باز نگاه به نیل می دهد و با خود زمزمه می کند: «آه آسیه! تو هم مقصری، اگر خدایی که موسی ازآن سخن می گوید و نا پیداست فقط اژدها به موسی داده بود؛ باز هم می توانستم امید داشته باشم و از زندگیم؛ از خدایی ام و از سروری ام بر مردم این سرزمین لذت ببرم و شاید موسایی نبود…. اما خدای او به موسی فقط اژدها نداده؛ به او تو را داده است که تمام عشق من هستی و آن روز که نیل سبدی با خود آورد؛ این عشق تو بود که حافظ آن از راه رسیده شد؛ همان غریبه که از آب او را گرفتیم و تو اسیرش شدی و من نتوانستم او را از هستی ساقط کنم، با این که منجمان گفته بودند که خطر به من نزدیک شده و در چند قدمی من است، اما افسوس که…».
- سرورم! موسی آمده….
این بار صدای آسیه از التماس است در نظر فرعون و او بر می خیزد و رو به آسیه می آید و از نزدیک ترین موضع به چشمان آسیه می نگرد: در چشمان او که آبی آسمانی است؛ دیگر از عشق خود اثری نمی یابد؛ می کاود، اما در خیالش؛ جز عشق موسی؛ عشق یک مادر به فرزند، چیزی نمی یابد. معترض بانگ می زند: «مگر من در حقش پدری نکردم؟ من هم همچون تو او را دوست داشتم و هر زمان که در این قصر صدای خنده های کودکانه اش می پیچید و هر وقت که تو را مشغول بازی با او می دیدم؛ من نیز از خوشحالی تو خوشحال می شدم آسیه، اما افسوس که او حال که بزرگ و تنومند شده؛ با خود اژدهایی آورده تا خدایی مرا نیست و نابود کند؛ به عشق تو سوگند که نخواهم گذاشت و او و تمام بنی اسرائیل را …».
ناگهان نگاهش در نقطه ای می ماند؛ جایی که نه خیلی دور؛ در فاصله ای اندک از او و آسیه: موسی است در تیر رس نگاهش که نزدیک و نزدیک تر می آید تا می رسد به او.
- سلام بر فرعون!
تعظیم نمی کند همچون همیشه و خشم در فرعون شعله ور می شود.
- اما من رخصت ندادم بیایی؟
موسی نگاهی از سر مهر به آسیه می کند و آنگاه رو به فرعون: «به همسر مهربان شما و دایه عزیزتر از جانم گفتم که من برای امر مهمی آمده ام و رخصت نیز از خدایی گرفته ام که آفریننده جهانیان است، یکتاست و …».
تاب نمی آورد فرعون و بانگ می زند: «بس کن موسی، بس کن! باز آمدی تا از آن خدای ناپیدایت بگویی…».
رو از آسیه و موسی می گیرد و به نیل نظر می کند و ادامه می دهد: «تو برای آرامش ما ارزشی قائل نیستی…. گاه و بی گاه می آیی و اژدها نشانمان می دهی یا از خدایت می گویی و خدایی ما را هیچ می پنداری؛ اما فراموش می کنی که من و همسرم تو را از این رود جاری نجات دادیم…».
و با دستش به نیل اشاره می کند و همنوا با آهنگ جریانش دستش را به حرکت در می آورد، اما به یکباره دستش را تند به سوی موسی اشاره می کند و خطاب به او بانگ می زند: «و در این قصر در کنار من و همسرم رشد کردی…. فراموشت شده؟»
- به عظمت آن خدای یکتا که آفریننده جهانیان است سوگند می خورم که فراموشم نشده و زحمات شما در نظرم جلوه گر است، اما بدانید که لطف همان خدای بی همتاست که من در رود نیل به سلامت و به سوی شما آمدم و در میان شما رشد یافتم و حال نگران شمایم و برای آخرین بار آمده ام تا از شما بخواهم از شکنجه و آزار این قوم دست بردارید و ایمان بیاورید به خداوند بخشنده و مهربانی که شریک ندارد….
تند و سریع فرعون در خشمی شعله ور رو به موسی پیش می رود و نگاه در نگاهش گره می زند و معترض می گوید: «دیگر تاب گستاخی های تو را ندارم…. از مقابل دیدگانم دور شو! برو! از سرای من برو!»
با دستش اشاره می کند به سمت در خروجی تالار و فریاد می زند: «از اینجا برو! نمی خواهم تو را ببینم…. برو!» موسی نگاهی از سر مهر برای آخرین بار به آسیه می افکند و آنگاه دور می شود.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
⭕️ splus.ir/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فتنههای آخرالزمان چرا پیش میآیند
#منافقین_شیعه
🎤 #استاد_پناهیان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۱ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 12 December 2021
قمری: الأحد، 7 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️26 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️36 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️43 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️52 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🔴زمان های طلب حاجت
🌹امیرالمومنین علی علیه السلام:
هر که از خدا حاجتی دارد آن را در سه وقت طلب کند:
اول: ساعتی از روز جمعه
دوم: هنگام زوال خورشید(ظهر)؛ هنگامی که باد می وزد و درهای آسمان گشوده می گردد و رحمت نازل می شود. و پرندگان به صدا درمی آیند.
سوم: ساعتی در انتهای شب نزدیک طلوع فجر،
به راستی در آن هنگام دو فرشته ندا می کنند:
آیا توبه کننده ای هست که توبه اش را بپذیدم؟
آیا درخواست کننده ای هست که عطایش دهم؟
آیا آمرزش خواهی هست تا او را بیامرزم؟
آیا حاجتمندی هست؟
⬅️ پس آن دعوت کننده به سوی خدا را اجابت کنید.
📚تحف العقول/ص۱۵۵
عت
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
| #تلنگر
خیلی قشنگه..😍
حتما بخونین⬇️❤️
#عقایدت_رو_فریاد_بزن❗️
⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟
⚠️چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟
⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی، باشی؟
⚠️چرا همه چیز برعکسه؟
مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟
بذارید من یه چیزی به شما بگم..
شک ندارم ماها خیلی زیادیم..
شک ندارم #چادرانه های خیلی بیشتر از چادری ها هستن..
خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و...بستن💖
‼️اما چرا بترسیم؟
❕چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟
⁉️چرا دچار #انزوا بشیم؟
چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا،
هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟
یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟
غیر از خدا؟♥️
#شهید #حججی رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟
غیر از خدا؟
تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه!
اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش
اعتماد کن به خدا♥️
و #عقایدت رو فریاد بزن..🦾
ببینم چند نفر #یاعلی میگن و چادری میشن🙃
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
🍃#داستان
👈آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند
روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟
شیخ جعفر در میان گریهها گفت: آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.
همه با نگرانی پرسیدند: مگر چه گفته؟
شیخ در جواب میگويد او به من گفت: او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این ضرب المثل بود: آش نخورده و دهن سوخته.
شخصی در مقابل من غیبت کرده یا تهمت زده و من هم در گناه او شریک شده بودم. چقدر گناهانی را دیدم که هیچ لذتی برایم نداشت و فقط سرافکندگی برایم ایجاد کرد.
خیلی سخت بود. خیلی. حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت.
اما زمانی که بررسی اعمال من انجام می شد و نقایص کارهایم را می دیدم، گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد! حرارتی که نزدیک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما...
این حرارت تمام بدنم را می سوزاند، طوری که قابل تحمل نبود. همه جای بدنم می سوخت، بجز صورت و سینه و کف دستهایم!
برای من جای تعجب بود. چرا این سه قسمت بدنم نمی سوزد؟! لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلافاصله فهمیدم.
من از نوجوانی در هیئت و جلسات فرهنگی مسجد محل حضور داشتم. پدرم به من توصیه می کرد که وقتی برای آقا امام حسین علیه السلام و یا حضرت زهرا (س) و اهل بیت (ع) اشک می ریزی، قدر این اشک را بدان. اشک بر این بزرگان، قیمتی است و ارزش آن را در قیامت میفهمیم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنیده بود که این اشک را به سینه و صورت خود بکشید و این کار را می کرد. من نیز وقتی در مجالس اهل بیت السلام گریه می کردم. اشک خود را به صورت و سینه ام می کشیدم. حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدنم نمیسوزد!
📙برگرفته از کتاب سه دقیقه در قیامت
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
#عاشقانه ❣
نامه عاشقانه از خانمی با تحصیلات ششم ابتدایی که ۱۱۵ سال پیش به شوهر پزشکش نوشته است:
نامه خواندنی وعاشقانه پی نوشت، یکصدوپانزده سال پیش نگارش یافته، از یک زن خانه دار یزدی است. وی برای همسرش که در خارج ازکشور، درس پزشکی می خوانده، چنین نوشته است.
این نامه، درکتابخانه وزیری یزد، نگهداری می شود.
*بسم المعطّرٌ الحبیب*
تصدقت گردم، دردت به جانم،
من که مُردم و زنده شدم تا
کاغذتان برسد.
این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده زن جماعت را،
کارِ خانه و طبخ و رُفت و روب و
وردار و بگذار نکُشد، همین بیهمدمی و فراق میکُشد.
مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید. در دلمان انار پاره شد.
پریدُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیه چیها بوده و او بیخبر در اتاق شانهٔ نقره به زلف میکشیده..!!!
حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است.
اوضاع مملکت خوب نیست، کوچه به کوچه مشروطه چی چنان نارنج هایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادیخواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک..!!!
دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشتهاید.
شب به شب بر گیس میمالیم...!!!
سَیّد محمود جان،
مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپ و تشر آقا جانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگم باجی.
عرق همه را در آوردهام و رکاب نمیدهم، بماند که عرق خودم هم در آمده.
میدانید سَیّدجان،
زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد، دلِ بیصاحاب، زود نخکش میشود، چروک میشود، بوی نا میگیرد،
بید میزند، دل ابریشم است.
نه دست و دلم به دارچین نویسی روی حلوا و شُله زرد میرود، نه شوق وَسمه و سرخاب و سفیدآب داریم.
دیروزِ روز بیگم باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز،
حق هم دارد، وقتی آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد، پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.
به قول آقا جانمان دیده را فایده آن است که دلبر بیند.
شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیر زمین مطبخ و زهر ماری نشود کار خداست.
چلّهها بر او گذشته، بر دل ما نیز. عمرم روی عمرتان آقا سَیّد.
به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم، ولی به واللّه بس است.
به گمانم آنقدری که در فالکوتهٔ طب پاریس، طبابت آموختهاید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید، به یزد مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید، تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید.
دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.
زن را که میگویند ناقصالعقل است، درست هم هست.
عقل داشتیم که پیرهنتان را روی بالش نمیکشیدیم و گره از زلف وا کنیم و بر آن بخُسبیم.
شما که مَردید، شما که عقلتان اَتّم وُ اَکمل است، شما که فرنگ دیدهاید و درس طبابت خواندهاید، مرسوله مرقوم دارید
و بفرمایید چه کنم...؟؟؟
تصدّقت پری دُخت
بوسه به پیوست است.
💎💎💎💎💎💎💎💎
#دلبری ❤️
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨
🔴لبیک خداوند به بندهاش
✍مولوی تمثيل آورده كه فردی نشسته بود و "يا ربّ" میگفت؛ شيطان بر او ظاهر میشود و میگويد: تا به حال اين همه "يا ربّ" گفتهای، چه فايده داشته است!؟
مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابيد.
شب كسی به خواب او آمد و گفت: چرا ديگر "يا ربّ" نمیگويی!؟
جواب داد: چون جوابی نمیشنوم و میترسم از درگاه خدا مردود باشم، پس چرا دعا كنم!؟
گفت: خدا مرا فرستاده تا به تو بگويم اين "يا ربّ" گفتنهایت همان لبّيک و جواب ماست!
يعنی اگر خداوند نخواهد صدای ما به درگاهش بلند شود، اصلا نمیگذارد "يا ربّ" بگوييم.
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ http://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#کودتای_دل (قسمت 8 ) اما فرعون باز زمزمه دارد: «همین کابوس بود، همین کابوس که
✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#کودتای_دل (قسمت 9 )
اما خشم و تنفری که در فرعون جان گرفته؛ همچنان باقی است و در همان حال به آسیه نظر می کند و می خواهد شماتت کند که ناگهان چشمان بارانی او، فرعون را باز می دارد و خاموش می ماند به نظاره دور شدن موسی.
روایت چهارم: میلاد حضرت مهدی بقیه الله
شب نزدیک است و نسیم کم جانی از سوی نخل ها رو به حکیمه می وزد و چهره اش را می نوازد.
حکیمه در مدخل ورودی سامراست که از دور هیاهویی به گوشش می رسد؛ به سوی هیاهو کشیده می شود؛ سربازان خلیفه بر در خانه ای گرد آمده اند. نزدیک و نزدیک تر می رود تا صدایشان را به خوبی می شنود:
به ما خبر رسیده که کودکی در این خانه است…. به تازگی تولد یافته…. پسر است؟
صدا نیست، بانگ است؛ بانگی غضب آلود و ترسناک، از آن مردی که دستاری سرخ بر سر دارد و بر آستانه در، صاحب خانه را خطاب کرده است و خشمگین نگاهش می کند.
صاحب خانه اما با دست و پایی لرزان و صدایی مرتعش پاسخ می دهد: «آ… آری….ی خدا به ما …. ا…. کودکی …. ی …»
سخن صاحب خانه تمام نشده است که شیون نوزادی از خانه به خارج از خانه سرازیر می شود. همان مرد که دستاری سرخ و حکومتی بر سر دارد، بی درنگ مشتی بر سینه صاحب خانه می زند و او را کناری می افکند؛ آنگاه خود و همراهانش به خانه مرد می ریزند.
شیون نوزاد اندکی بعد خاموش می شود و ناگهان شیون جان سوز زنی از خانه اوج می گیرد و به حکیمه می رسد. حکیمه به هیجان در می آید و کنجاو تر از قبل، باز هم نزدیک تر می رود.
حکیمه با خود زمزمه می کند: «جامه هاشان نشان می داد که سربازان حکومت عباسی اند…»
زمزمه اش پایان نیافته که سربازان از خانه بیرون می آیند.
قاب نگاه حکیمه را ناگهان سر نیزه های خونین سربازان پر می کند. دیگر تاب نمی آورد و گام هایش از پس یکدیگر او را از آن فاجعه دور می کنند.
خانه ابو محمد دور نیست؛ می رسد و چند کوبه بر در می کوبد، هنوز سرخی خون سر نیزه ها در عمق نگاه او جان دارند و آزارش می دهند که در گشوده می شود؛ نرگس خاتون برایش در گشوده است با لبخندی که همچون همیشه بر چهره دارد، به حکیمه سلام می دهد: «سلام عمه جان…»
چهره حکیمه راز داری نمی کند؛ و نرگس خاتون نیز سراسیمه می پرسد: «خیر باشد عمه جان، چه شده؟»
نگرانی بر چهره نرگس خاتون نیز نمایان می شود، نگاه در نگاه یکدیگر، خاموش و منتظر تا این که ابو محمد نیز می رسد و سکوت بین آنها را پایان می دهد: «بانو! کیست؟»
وقتی به هر دوی آنها می رسد؛ پاسخ پرسشش را می یابد.
سلام عمه جان! خوش آمدید، چرا اینجا مانده اید؟ بفرمایید … بفرمایید داخل…».
سیمای برادر زاده که مهربان و آشناست؛ از التهاب حکیمه می کاهد و او مجال یافته در فاصله بین در خانه تا اتاق آنچه دیده را بازگو می کند و از پس اندکی سکوت، می گوید: «بی قرار بودم، گفتم به شما سر بزنم … شب پیش، خوابی دیدم» و از خوابش می گوید؛ خوابی که شب قبل دیده بود و او را همین خواب، بی خواب و خوراک کرده بود و همان حس غریبی که از همان شب قبل در او جان گرفته و لحظه ای رهایش نکرده است و حال در کنار امام زمانش آرامش به سراغش می آید.
داخل می شوند؛ نخست حکیمه که با اصرار برادر زاده، مقدم بر آن دو وارد می شود. می نشینند و حکیمه به چهره برادر زاده می نگرد؛ به نظرش؛ با همیشه متفاوت است، خانه نیز در نظرش نورانی تر است. تاب ندارد برای پرسش، اما هیچ نمی گوید تا ابو محمد به سخن در می آید: «امشب میهمان خانه ای هستی که در آن، آن موعود خواهد آمد…. تولد فرزندم!»
بی قراری و بی تابی حکیمه از حد می گذرد؛ نگاهی به نرگس خاتون و نگاهی به برادر زاده، نگاه کاوشگرانه ای نیز به اطراف، اما کسی جز آن سه ، نیست.
ابو محمد! هر فرزندی مادر می خواهد… نرگس خاتون که باردار نیست؟!
و به عروس برادرش می نگرد و او نیز با سر اشاره می کند و سخن حکیمه را تایید.
- شتاب نکنید! امشب همان شب موعود است.
و سپس از عمه و همسرش اجازه می گیرد و به اتاقی دیگر می رود.
هر دو؛ حکیمه و نرگس خاتون با یکدیگر در حیرت و شگفت زده، سخن می گویند:
من به سخنان برادر زاده ام؛ امام زمانم، ذره ای تردید ندارم، اما نرگس خاتون! چگونه ممکن است؟!
- من نیز به سخنان مولایم ایمان دارم، اما نمی دانم … درکش برایم سخت است!
نان و خرما می خورند و حکیمه برای ابو محمد نیز می برد که در حال سجده و عبادت است، منتظر می ماند تا از سجده سر بر دارد و اجازه بگیرد برای رفتن.
ابو محمد سر از سجده بر می دارد و بدون آن که عمه سخنی گفته باشد رو به او: «شما امشب اینجا میهمانید عمه جان، بمانید و به یاری شما نیاز خواهیم داشت».
هیچ نمی گوید و می ماند و مشغول عبادت در کنار امام زمانش.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
1_1316998153.mp3
2.12M
#فایل_صوتي_امام_زمان 🛎
#قسمت_اول 1⃣
#امام_زمان ، از ما گله می کند...💔
با همه رحمتش ، با همه #عشقش ...
اول دعایمان می کند ؛ بعد گلایه...😔
#استاد_شجاعی 👤
به نیت ظهور گوش کنید و نشر دهید 🌹
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۲ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 13 December 2021
قمری: الإثنين، 8 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️25 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️35 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️42 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️51 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
نامه ای دردناک بعد از شلیک گلوله سمیونف عراقیها
در هشتمین روز کمین، گلوله تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی *رستمعلی* و پیشانیش را شکافت.
صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که *شهید* شد.
ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که *رستمعلی* نامه داری
فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود :
*رستمعلی جان*، امروز پدر شدی،
وای ببخشید من هول شدم، سلام
عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟از جهاد اومده بودن پی ات، میخوان اخراجت کنن،خنده ام گرفته بود.مگه نگفتی بهشان که جبهه ای ؟ تهدید کردند که به خاطر غیبت اخراج شدی، مهم نیست، آمدی دوباره سر زمین کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگی مان را نمی دهد،
همان بهتر که اخراجت کنند.عزیزم زود برگرد، دلم برایت تنگ شده ...
#شهیدرستمعلی_آقاباباپور
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
#تلنگر
چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم :
⚠️ جاده لغزنده است!
🏁 دشمنان مشغول کارند!
🚦با احتیاط برانید!
⛔️ سبقت ممنوع...!
📛 دیر رسیدن به پست و مقام،
بهتر از هرگز نرسیدن به "امام زمان" عج است..!
♨️ حداکثر سرعت،
اما بیشتر از سرعت "ولی فقیه" نباشد.
⛔️ دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع!
⭕️ با دنده لج حرکت نکنید .
✅ و با وضو وارد شوید..
🚩 چرا که این جاده، آغشته به خون مطهر شهداست
#حواس_ها_جمع
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تبرج با حجاب⁉️
🔺تبرج یعنی خودت رو به نمایش بزاری❗️
🔺بزاری خودت رو توی ویترین❗️
🔺جلب توجه کنی❗️
🔺نگاها رو به سمت خودت بکشونی❗️
🔺حقیقی یا مجازی هم فرق نداره❗️
🔺چه بسا تبرج در فضایمجازی رایجتر و قویتره❗️
🔺تبرج این نیست که شما بهداشت رو
رعایت نکنی و پشمو باشی و کثیف❗️
🔺بهداشت و آراستگی فرق میکنه با آرایش و خودنمایی❗️
🔺«تَبَرُّجَ» از «برج» به معنای خودنمایی است، همانگونه که برج در میان ساختمانهای دیگر جلوه خاصّی دارد.
🔺یعنی شما گونهای خود را نمایش دهی که عادی نباشد و توجه و نظر مردم را در فضای عمومی جلب کند❗️
💠 لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِیةِ الْأُولی وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ وَ آتِینَ الزَّکاةَ وَ أَطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ (احزاب/۳۳)
🔺همچون دوران جاهلیتِ نخستین، با تبرج (خودنمایی) ظاهر نشوید و زینت های خود را آشکار نکنید، و نماز را بر پا دارید و زکات بدهید، و از خدا و رسولش اطاعت کنید.
#⃣ #صیانت_از_حیا
━━═━━⊰❀🌷❀⊱━━═━
⭕️ @dastan9 💐
━━═━━⊰❀🌷❀⊱━━═━
گفت :
#حـــجاب به چه درد میخوره؟⁉
❓چرا بعضیا #چـــادر سر میکنن؟
گفتم:
تا حالا به بانکا دقت کردی؟⁉
میله های #محـــافظ قطوری که پشت پنجره ها و درای شیشه ایش کشیدن رو دیدی؟❗👀
گفت:آره
گفتم:تا حالا به کرکره ها و محافظای محـــکم #طـــلا فروشیا دقت کردی؟❓
گفت:اوهوم
گفتم:
تا حالا به پنجره طبقه اول خونه ها دقت کردی؟ محافظاشونو دیدی؟❓
گفت:خب آره ولی اینها چه ربطی به سوال من داره؟❓❗
گفتم:
✖آدمای #عــــاقل از چیزای با ارزششون به دقت محفاظت میکنن و “زن”ها با #ارزش ترین مخلوقات خدا هستن. 😇
پس باید با دقت و به بهترین وجه از خودشون محفاظت کنن.
عقل میگه بهترین حجاب، #پوشیدگی تمام زیباییها و جذابیتا از چشم بقیه است، چادر هم بهتر از همه این کار رو انجام میده.
گفت:
من تا حالا فکر میکردم حجابو #آخوندها از خودشون درآوردن😳 ولی حالا متوجه شدم این دستورالعمل حجاب فقط از آدمای دلسوز برمیاد.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
انواع ویترینها
از راهروهای داخل پاساژ میگذشتم. ویترینهای زیبا و پر از وسایل مختلف، من را جلوی خودشان میخکوب کردند. برایم جالب بود که این فروشندهها برای جلب مشتری چه تلاشی میکنند تاشاید از هر چندنفری که از آنجا رد میشوند، یک یا دونفر با دیدن ویترین رنگارنگشان وارد مغازه شوند.
از پلههای پاساژ پایین رفتم. چشمم به چندتا خانم بدحجاب افتاد که بدجوری بعضی از مردها را میخکوب خودشان کرده بودند.
آنها هم صبح که از خواب بلند شده بودند، با زحمت فراوان ویترین صورت و لباسشان را برای بازر گناه و آخرت فروشی آماده کرده بودند.
در ذهنم مرور می کردم:
ویترین دو نوع داریم: ویترین حلال، ویترین حرام.
کارگاه زیبایی برای زیبا شدن از دو نوع زینت لباس و غیر لباس استفاده میشود. در اسلام بخشی از قضاوت در مورد زینت بودن یک لباس بر عهده عرف است. در واقع هر پوششی که از نظر افکار عمومی برای زیبایی و آراستگی استفاده شود، زینت به حساب میآید.
از نظر عرف، زینت بودن لباس به عوامل مختلفی بستگی دارد مثل: رنگهای زننده لباس، تنگ یا کوتاه بودن و یا نازک بودن و بدننما بودن آن. با این توصیف حتی بعضی از چادرها که باید کاملترین و بهترین نوع پوشش باشند، خود به عنوان لباس زینتی به حساب میآیند.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#کودتای_دل (قسمت 9 ) اما خشم و تنفری که در فرعون جان گرفته؛ همچنان باقی است و
✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#کودتای_دل (قسمت آخر )
شب از نیمه گذشته است که نرگس خاتون بی تاب و درد آلود ناله سر می دهد و حکیمه که لذت عبادت شبانه، بیدارش نگاهداشته؛ رو به نرگس خاتون می دود.
نرگس خاتون رو به حکیمه، درد آلود می گوید: «عمه جان! درد دارم، نمی دانم گویا کمرم را…»
نمی تواند ادامه بدهد؛ درد افزون می شود؛ افزون بر قبل؛ لحظه به لحظه و حکیمه آب گرم و دستاری می آورد.
الله اکبر! تو بارداری؟!
با هر ناله نرگس خاتون، حکیمه به علایم بارداری بیشتر و بیشتر پی می برد و یقین می یابد که کودکی در راه است. در ذهن حکیمه به ناگاه آنچه دیده بود از ماموران خلیفه و آنچه از دیگران شنیده بود؛ محو و گم، اما هولناک جان می گیرد: «خلیفه عباسی؛ مهتدی دستور داده است مامورانش هر پسری که متولد می شوند را بکشند…».
و با خود سرد و ترس خورده زمزمه می کند: «به خدا سوگند خود ناظر یکی از آن…»
ادامه نمی دهد؛ هیجان و ترس مانعش می شود، اما ابو محمد که پیش می آید و نگاهش در نگاه او گره می خورد؛ اطمینان و آرامش را به او باز می گرداند.
ناگهان نور، نوری خیره کننده در خانه جان می گیرد و حکیمه دیگر هیچ نمی بیند و در عمق آن نور، نخست شیون نوزادی شکل می گیرد و سپس سیمای نوزاد که بر دستان حکیمه رو به برادر زاده، تقدیم می شود.
اشک شوق بر چشمان اهالی خانه حلقه می زند و جملگی از پشت پرده اشک، نوزاد را در هاله ای از نور سبز می بینند که لبخند بر چهره دارد.
ابو محمد سجده شکر به جای می آورد و حکیمه پارچه سفیدی دور کودک می پیچد و او را به بی تاب و کم طاقت ترین فرد خانه برای دیدن نوزاد، می دهد؛ به نرگس خاتون.
الله اکبر! کودک من است؟
گرم و شیرین کودکش را در آغوش می گیرد، می بوید و می بوسد.
ناگهان صدای در، طنین می شود و به خانه سرازیر.
بهت و حیرت، آمیخته به ترس بر حکیمه هجوم می آورد، به برادر زاده اش نظر می افکند، اما در خلوت نگاه او، آرامش و اطمینان موج می زند.
من می روم در بگشایم.
ابو محمد مانع می شود: «نه عمه جان! خود می روم».
بر می خیزد و می رود و حکیمه به دنبالش تا پشت در. به در می کوبند محکم تر از قبل و نعره می زنند. شیهه چند اسب خواب آلود و خسته و باز نعره: «این در لعنتی را باز کنید».
ابو محمد در می گشاید و به محض گشوده شدن در، ماموران خلیفه با دستاری سرخ که بر سر دارند، مسلح به خانه، گله وار هجوم می آورند.
در نظر حکیمه؛ گرگ ها به سوی اتاق یورش می برند، خون به چهره حکیمه می دود، هیجان و اضطراب، می خواهد به سوی اتاق بدود و کودک را پنهان کند، اما ابو محمد دستش را آرام می گیرد و مانع می شود، تقلا می کند، اما بی حاصل؛ رو می کند به برادر زاده در حالی که چشمانش بارانی و دلنگران است، اما برادر زاده زیر لب زمزمه می کند: «وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ».
فریاد و اعتراض ماموران از خانه بلند است:
اینجا که کسی نیست!
جستجو … جستجو کنید!
هیچ نیست….
باز هم جستجو کنید، بی شعورهای ابله!
آخرین جمله را فرمانده آنان می گوید که خشمگین تر از سایرین در نظر حکیمه، جلوه می کند.
چند تن از ماموران به سوی فرمانده باز می گردند:
گزارش دروغ دادند…
هیچ نیست….
خانه خالیست!
فرمانده ماموران، رو به ابو محمد می آید، رگ های پیشانی و گردنش از شدت غضب، بر آمده و نمایان است:
کودک کجاست؟ …. آن کودک که…
ابو محمد هیچ نمی گوید و گرم و آشنا به چهره منقبض شده از خشم فرمانده، نگاه می کند. رگ های فرمانده به حالت عادی خود باز می گردند و در او خشم فروکش می کند؛ نگاه مهربان میزبان تا عمق جان فرمانده رسوخ کرده؛ رسوب می کند.
فرمانده نگاه می گیرد از میزبان و به افرادش نظر می کند که همچنان سرگردان در انتظار فرمان اویند.
برویم…. سریعتر….
و می روند و جملگی از خانه خارج می شوند.
حکیمه در می بندد و شتابان خود را به برادر زاده می رساند که به سوی اتاق می رود.
در اتاق، نرگس خاتون با فرزندش در آرامش و سلامت آرمیده اند.
چه شد؟!!!
حکیمه است که بی تاب از نرگس خاتون پرسش و او در پاسخش می گوید: «داخل شدند واز کنار من و فرزندم گذشتند و بعد خارج شدند؛ نه مرا دیدند و نه فرزندم را!»
و صدای سواران دورتر و دورتر و در تاریکی شب، گم می شود.
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 صبح را با سلام به امام زمان شروع کن
🎙 #استاد_عالی
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۳ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 14 December 2021
قمری: الثلاثاء، 9 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️24 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️34 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️41 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️50 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
#عطر_نماز❣
*🔮 مجوز بهشت چیست❓*
💫 نـــ📿ــماز 💫
چگونه قبولى تمام كارها، مشروط به
قبولى يك عمل همچون #نماز مىشود⁉️
🔹پليس راهی را در نظر بگیرید که از رانندهاى گواهينامه رانندگى میخواهد.
♦️اگر راننده گواهينامه پزشكى، گذرنامه و اجازه اجتهاد و يا هر مدرك ديگرى نشان دهد، پليس نمىپذيرد.
🔆تنها اگر گواهينامه رانندگى داشت اجازه عبور و تردد مىدهد.
*🔆در قيامت نيز شرط رسيدن به مقصد و بهشت، #گواهينامه_نماز است كه اگر نباشد، هيچ عملى مورد قبول نيست.*
👤 حجت الاسلام قرائتي
#نماز_اول_وقت📿
#التماس_دعای_فرج🤲🏻
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9