eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 شرط ورود به بهشت! ✍ پیامبر (ص) فرمودند: در سفر معراج، به بیت المعمور (خانه‌ای در آسمان چهارم) رسیدم، دو رکعت نماز در آنجا به جای آوردم، در آنجا عده ای از اصحاب نیز با من بودند، اما عده ای لباس‌های فاخر و تمیز و عده ای دیگر لباس‌های چرک و کثیف داشتند. به مسجد که رسیدیم، آنهایی را که لباس کثیف داشتند، به مسجد راه ندادند. ✨ یعنی چه؟ هرکسی لباس تقوا دارد با رسول اکرم (ص) است. غیرممکن است که شخص کثیف در جای تمیز و پاک وارد شود. شما که می‌خواهید با رسول خدا (ص) به بهشت روید، آیا لباس خوب نمی خواهید؟ در حالات «ابراهیم ادهم» نوشته‌اند که: پس از مدتی فقر، دید که خیلی کثیف و چرک شده است. با لباس کهنه و کثیف به حمام آمد. استاد حمامی دستور داد که او را از حمام بیرون کنند. او آمد و در خارج حمام نشست و شروع به گریه کرد. دل حمامی به حال او سوخت. خواستند او را به حمام بازگردانند، نیامد. هر کار کردند، نیامد. گفتند: چرا نمی آیی؟ گریه‌ات برای چیست؟ گفت: گریه‌ام برای این نیست که از حمام بیرونم کرده‌اند، بلکه فکر آن عالم و بهشت را می‌کنم. می‌بینم در این دنیا، به واسطه کثافت، مرا به حمام راه نمی دهند، آن وقت چطور فردای قیامت، با روح کثیف و بدون تقوا، می‌گذارند که پشت سر حضرت محمد (ص) وارد بهشت شوم؟ 📚 داستان های شهید دستغیب ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✅ حضرت عیسی ع در سفري سه قرص نان به همراه خود سپرد. آن شخص يكي از آن سه قرص نان را مخفیانه خورد، در وقت بازخواست گفت: همین دوقرص بیشتر نبوده است. حضرت عیسی خاموش ماندند. ✅حضرت با دعا كوري را شفا داد و گاو مرده اي را زنده كرد و سپس رو به همراه خود کرد و پرسید: به حق آن خدايي كه چنين معجزاتی ارائه كرد، راست بگو آن قرص نان چه شد؟ گفت خبر ندارم. حضرت عیسی دوباره خاموش ماندند. ✅پس آن حضرت به خرابه اي رسيدند، سه خشت طلا آنجا ديدند، حضرت فرمود« از اين سه خشت يكي از آن تو و يكي از آن من و ديگري براي آن کسی كه قرص نان را خورده است. همراه گفت: من آن نان را خورده ام حضرت هر سه خشت طلا را به وي داد و از او جدا شد. از قضا چهار نفر به وي رسيدند، به طمع آن خشتهاي طلا او را كشتند و دو نفر از دزدان عازم خرید طعام شدند آنها طعامی را خریده و به زهر آغشته کردند و چون بازگشتند، آن دو دزد ديگر براي آن خشتهاي طلا برخاسته و آن دو را به قتل رسانيدند و خودشان نيز از طعام زهرآلوده خوردند و هلاك گرديدند. ✅بار ديگر حضرت روح الله(ع) به آن مكان رسيدند از كشته شدن آن پنج كس متعجب گرديد، وحي آمد كه بر سر اين سه خشت طلا هزار و ششصد (1600) كس كشته شده اند و اين خشتها از موضع خود نجنبيده اند، «فاعتبروا يا اولي الابصار» 📙مجموعه ورّام، ج 1، ص 179 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت28 --خیلی کار درستی کردی بهمون اطلاع دادی. راستش بچهای یه کلا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت29 همراه اون خانم از بیمارستان خارج شدم. باهم سوار یه تاکسی شدیم و اونم آدرس رو داد. نزدیک به نیم ساعت توی راه بودیم و بالاخره ماشین توقف کرد. راننده روبه خانمه --بفرمایید اینم ازآدرسی که میخواستی حاج خانم. --دستت درد نکنه. کرایتون چقدر شد؟ سرمو برگردوندم طرف صندلی عقب. --حاج خانم شما بفرمایید من حساب میکنم. --نه مادر آخه...... --آخه نداره شما بفرمایید. --باشه پس من میرم. از راننده تاکسی تشکر کرد و رفت. کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم. تقریبا یه محله ای توی پایین شهر بود. وهمینطور هم خلوت. چند تا خونه اونور تر، همون خانم ایستاده بود و داشت منو صدا میزد. --اومدم حاج خانم. در حیاط رو باز کرد و ازم خواست برم داخل. --نه حاج خانم بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. همینجا میمونم شما بیاید. --وا پسرم این حرفا چیه؟ نمیشه که همینجوری تو این سرما اینجا بمونی. --آخه دیر وقته‌. --طوری نیس مادر.توام مثل پسرمی. سرمو پایین انداختم و خواستم وارد بشم که کلمه ی یاالله اومد روی زبونم،و وارد حیاط شدم. درختایی که کنار مسیر ورود به خونه بود و حوضی که وسط حیاط بود، زیبایی خونه رو بیشتر میکرد. حس خوبی که وقتی روی برگای خشک پا گذاشتم روهیچ وقت فراموش نمیکنم...! از سه چهار پله ای که به بالکن ختم میشد بالا رفتم و وارد هال شدم. یه خونه نقلی و قدیمی، که وسایل ساده و زیبایی داشت. اون موقع یاد خونه مادربزرگم افتادم. --بشین کنار بخاری گرم شی پسرم. -- چشم. --الان میرم واست فسنجون درست میکنم. دوست داری؟ --بله. ولی نمیخواد به خودتون زحمت بدین. من باید برم. --ای وا! کجا پسرم؟ این همه راهو تا اینجا اومدی، تازه پول کرایمم حساب کردی،‌بزارم گرسنه بری؟ --آخه... --آخه نداره. نیم ساعت دیگه آماده میشه. همون موقع گوشیم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و رفتم توی بالکن. --سلام مامان. --سلام! معلوم هست تو کجایی پسر؟ آخه این تلفنو میخوای واسه سر قبر من؟ --عه مامان جان خدانکنه. --اتفاقا خدابکنه! چیکار کنم از دست تو! اصلا میگی این بچه اینجا غریبه؟ --ای وای مامان! اصلا حواسم به آرمان نبود! راستش من الان اومدم یه جا نمیتونم زیاد صحبت کنم، فقط مامان، حواست به آرمان باشه! --خیالت راحت با بابات دارن فوتبال میبینن! تو فقط بیا خونه ببین چیکارت میکنم. --چشم مامان جان. فعلا کاری نداری؟ --نه. خداحافظ. گوشیمو توی جیب کاپشنم و دوتا دستامو روی نرده های چوبی بالکن گذاشتم. دیدن آسمون بین شاخه های درختا واسم جذاب بود. فکرم درگیر اون دختر شده بود. یاد اسمش افتادم"شهرزاد" شاید ۱۰۰ بار این اسمو توی ذهنم مرور کردم، ولی ذهنم خستگی ناپذیر از مرورش شده بود. با پتویی که روی شونه هام انداخته شد سرمو برگردوندم. نگاهم به حاج خانم که با لبخند نگاهم میکرد افتاد‌. همونجور که سرمو پایین انداخته بودم --خیلی ممنون حاج خانم.این چه کاریه؟ --راستش از اون موقعی که دیدمت، انگار پسرم رو دیدم. --پسرتون هم سن منه؟ --اره هم سن توبود. قیافشم شبیه توبود. ولی ۳۵ ساله که ندیدمش! این جمله همراه شد با قطره های اشکی که روی صورتش فرود اومد. --۳۵ سال؟ ایشون فوت کردن؟ این جمله حالشو بد کرد، نشست روی زمین و همونطور که سرشو به ستون چوبی میکوبید ادامه داد --نمیدوووونم! نمیدووونم! خدایاااااا! چند بار گفتم تحملش رو دارم! چند بار گفتم حد اقل یه خبر ازش بیاد‌. پس چرا نیومد؟ خدایا یعنی پسرم کجااااست؟ رنگ صورتش پریده بود و چشماش هر لحظه بی جون تر میشد. دستپاچه رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب و چند تا قند توش حل کردم. وقتی اومدم بیرون، چشماش بسته بود و هیچی نمیگفت. آروم صداش زدم --حاج خانم!حاج خانم! فایده ای نداشت! دویدم طرف آشپزخونه و یه کاسه پرآب کردم. نشستم روبه روش و با دستم آب رو روی صورتش پاشیدم. چند ثانیه گذشت تا به هوش اومد. انگار توی شوک بود، لیوان آب قندو بالا بردم و ازش خواستم بخوره. چند تا قلوپ خورد و لیوان رو پس زد. --ببخشید پسرم! تو زحمت افتادی، به خدا دست خودم نیست! هرموقع درمورد حامدم حرف میزنم اینطوری میشم. پاشو مادر ، پاشو بریم غذات یخ کرد. --شما نمیخواد بلند بشین. من سفره رو میندازم. --زحمتت میشه پسرم. --نه این چه حرفیه.... همه چی آماده روی سرویس گذاشته بود. سفره رو پهن کردم و وسایل رو داخلش چیدم. توی همون حالت صدا زدم --حاج خانم! حاج خانم! --اومدم پسرم. شام اونشب خیلی بهم چسبید. نمیدونم چرا توی اون خونه بودن حس خوبی بهم میداد. بعد از تموم شدن شام ظرفارو جمع کردم و شستم‌.......... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت29 همراه اون خانم از بیمارستان خارج شدم. باهم سوار یه تاکسی ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 30 از آشپزخونه اومدم بیرون. --خب حاج خانم من دیگه باید برم دیر وقته. الانم اگه نمیتونید بیاید خونه رو بهم نشون بدین، اشکالی نداره من فردا صبح میام کلید رو میگیرم ازتون. --نه مادر بزار من چادرمو بردارم بریم. رفتم توی بالکن و منتظر نشستم، به ساعت نگاه کردم، ۱۲ شب بود.... از حیاط خارج شدیم و ازم خواست دنبالش برم. نزدیک به سه چهار تا خونه اونور تر جلوی یه خونه ایستاد و با کلید در رو باز کرد. --بفرما پسرم.اینم خونه شهرزاد. کلیدو گرفت طرف من و با اطمینان لبخند زد. کلیدو گرفتم و همونجور که سرمو پایین انداخته بودم --قول میدم مواظبش باشم. شرمنده اینهمه بهتون زحمت دادم، من دیگه باید برم دیروقته‌. --نه پسرم زحمتی نبود. منم امشب از تنهایی دراومدم. --مراقب خودتون باشید. --چشم پسرم برو خدا به همرات. از کوچه خارج شدم و به اطراف نگاه کردم تا آدرس رو یاد بگیرم. کنار خیابونی که سر کوچه بود ایستادم و منتظر تاکسی شدم. اونشب سردی هوا به قدری بود که به استخون میزد‌. زیپ کاپشنمو بالاتر کشیدم و دوتا دستامو جلوی دهنم گرفتم و ها کردم. چشمم به خیابونی که خالی از هر ماشینی بود افتاد. ناامید کنار خیابون نشستم. چند دقیقه ای گذشت و با حس اینکه یه نفر بالاسرم ایستاده سرمو بلند کردم و به احترامش ایستادم. --آخه پسر خوب! این وقت شب که اینجا ماشینی نمیاد و بره. --من منتظر میمونم بالاخره که باید یکی بیاد. خنده آرومی کرد و ادامه داد --راستش اون موقع که میخواستی خداحافطی کنی، میدونستم که اینجا ماشینی نیست ولی جلودارت نشدم. ولی الان دیگه نمیشه اینجا بمونی. البته اگه از یخ زدن خوشت میاد اینجا بمون! --نه الان اسنپ میگیرم. --والا مادر من که نمیدونم تو داری چی میگی. پاشو! پاشو بیا خونه ی من! بخواب فردا صبح میری. --نه حاج خانم. مزاحمتون نمیشم. توی همون حالت گوشیمو درآوردم و نتمو روشن کردم. نتمم اون شب رفته بود مرخصی!؟ درمونده سرمو پایین انداختم. --هااان چیشدددد؟ اسنپت نمیاد؟ از این جمله خندم گرفت و سرمو پایین انداختم......... --شرمنده بخدا! نمیدونستم اینجوری میشه. --ای وا پسر این چه حرفیه.دشمنت شرمنده باشه. به طرف یه اتاق رفت و درش رو باز کرد. --بیا پسرم! جاتو انداختم توی این اتاق راحت باش. وارد اتاق که شدم، یه حس عجیبی بهم دست داد! یه حس آشنا و غریب! کنار در ایستاده بود و اشک چشمشو پاک میکرد. --راحت باش مادر! اینجا اتاق حامدمه! راستش از روزی که رفت و دیگه برنگشت، هر روز اتاقشو تمیز میکنم و لباساشو مرتب میکنم. زمستونا بخاری اتاقشو روشن میکنم تا اگه اومد سردش نشه. امشب که تورو دیدم حس کردم حامدم برگشته! واین اجازه رو به خودم دادم که تو بیای توی اتاقش. با گفتن شب بخیر در اتاقو بست و رفت. تازه نگاهم به وسایل ساده اتاق افتاد. یه چوب لباسی چوبی که چند تا پیراهن قدیمی بهش آویزون بود. روی یه میز تحریر کوچیک کنار اتاق، یه کاغذ و قلم و دوات گذاشته بود " اگر شهید نشویم، میمیریم." جمله ای که روی کاغذ بود دلمو لرزوند! نگاهم خیره به عکس روی دیوار موند. به طرف قاب عکس رفتم و بهش خیره شدم. از شباهت عکس به قیافه خودم متعجب به آینه کوچیکی که روی دیوار بود نگاه کردم. همون چشما! همون مو! همون ریش و...... وااای خدای من! انگار خودم بود. کاپشنمو درآوردم و روی چوب لباسی آویزون کردم. دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.... --سلام رفیق! --سلام! شما؟ چقدر چهرتون واسم آشناس. خندید و دستشو زد روی شونم --خب واسه اینکه انقدر دیر به دیر بهم سر میزنی! --من کجا شمارو دیدم؟ لبخند زو --همونجایی که چند وقتیه میری! راستی!به مادرم سلام برسون! بهش بگو حامد خیلییی دوست داره ها! --یعنی شما!‌.... --آره رفیق من حامدم. یادت نره به مامانم بگیاااا! همونجور که داشت از من دور میشد دستشو به نشونه خداحافظ بالا برد.... --نه نرووو! صبر کن به مامانت بگم تو برگشتی! --اون خودش میدونه. یادت نرهههه ها...! چشمامو باز کردم و همونجور که نشسته بودم نفس نفس میزدم و پیشونیم عرق کرده بود. یهو دراتاق باز شد و حاج خانم با چادر نماز و تسبیح توی دستش توی چهارچوب در ظاهر شد. --چیشده‌ پسرم؟ حالت خوبه؟ نترس مادر خواب دیدی! اون لحظه میخواستم دوباره بخوابم و همون خواب رو ببینم. --ببخشید حاج خانم. شمارو هم بیدار کردم. --نه مادرجون من بیدار بودم. چند دقیقه دیگه اذانه مادر. اگه میخوای پاشو آماده شو واسه نماز. --چشم. الان پا میشم. با اینکه هنوزم توی شوک بودم ولی بلند شدم و به طرف حیاط رفتم. نسیم صبحگاهی میوزید و سیاهی شب بیشتر از هر موقعی بود. کنار حوض نشستم و با دستام به صورتم آب زدم........ 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💔💐🌾🕊🦋🌼🌼🌼🦋🕊🌾💐💔 💞 💚 ✋ سلام حضرت پناه ، مهدی جان💚🕊 🌼 پناه می آورم به شما از آنچه بیقرارم می کند ،پناه می آورم به شما از دلتنگی ها ،تنهایی ها، اضطراب ها ،پناه می آورم به شما از حضورِ همواره و هراسناک شب ، از ماندگاری دلهره آور زمستان ،پناه می آورم به شما از عطش ، از رنج ، از درد ،پناه می آورم به شما که شما امن ترین جان پناهید 🌼🦋🌼 پناه می آورم و آرام می شوم 🌸🍃 امید غریبان تنها کجایی 😔💔 🕊🌤 اللهم عجل لولیک الفرج 🌤🕊 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۳ دی ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 03 January 2022 قمری: الإثنين، 29 جماد أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️14 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️21 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️30 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️31 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✍️ 🍃سردار ناشناخته 🔹 يكي از هنرمندان مشهور در خلال گفتگويی خصوصی، خاطره ای از مرحوم شهيد سردار قاسم سليمانی نقل كرد كه نشان دهنده ابعاد ناشناخته ای از شخصيت آن شهيد بزرگوار است. 🔹او گفت كه قرار بود ايشان در يكی از برنامه های من شركت كند. روزی كه برنامه در حال برگزاری بود وقتی تيم حفاطت برای آماده سازی زمينه حضور ايشان در محل حاضر می شوند به دلايلی پيشنهاد می كنند كه ايشان به اين برنامه نيايند، بعداز برنامه گوشی تلفن اين هنرمند با شماره مخفی زنگ می خورد و شخصی از آن سوی خط می گويد: سليمانی هستم. 🔹 اين شخص می گفت با تعجب پرسيدم: سليمانی، كدام سليمانی؟ گفت: قاسم سليمانی هستم كه قرار بود امروز عصر در برنامه شما باشم، متاسفانه به دلايلی شرايط حضور من نبود. خواستم از شما عذرخواهی كنم. انشالله در اولين فرصت جبران می كنم و همديگر را خواهيم ديد. او می گفت باورم نمی شد. 🔹خيلی خوشحال شدم و منتظر ديدار ايشان بودم، اما متاسفانه چندی بعد ايشان به شهادت رسيد. @hal_khosh ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
اگه روسری خود را برندارم… دکتر مرتضی آقا تهرانی تعریف می کند که: وقتی در «مؤسسه اسلامی نیویورک» مشغول فعالیت بودم روزی دختر جوانی آمد که می خواست مسلمان شود؛ گفتم برای پذیرفتن اسلام، ابتدا باید خوب تحقیق کنید بعد اگر به این نتیجه رسیدید که دین اسلام دین حق است می توانید مسلمان شوید. او رفت و شروع به مطالعه کرد. در این بین چندین بار دیگر به من مراجعه کرد و در نهایت با ناراحتی گفت: «اگر مرا مسلمان نکیند من می روم و در وسط سالن داد می زنم و می گویم: من مسلمانم!» گفتم حالا که در پذیرفتن اسلام مصمم شده اید فردا که روز میلاد است بیایید تا در طی مراسمی تشرف شما انجام شود. روز بعد، در بین مراسم گفتم این خانم می خواهد امروز به دین مبین اسلام مشرف شود. یکی از حضار گفت: «لابد این دختر عاشق یک پسر مسلمان شده و چون دین ما اجازه ازدواج او را نمی دهد می خواهد به صورت صوری مسلمان شود.» گفتم: «از صراحت لهجه شما متشکرم! ولی این طور که شما گفتید نیست زیرا او در مورد حقانیت اسلام، مطالعه گسترده ای داشته است. به عنوان مثال در عقاید اسلامی چیزی به نام «بداء» هست که می دانم هیچ کدام از شما چیزی از آن نمی دانید ولی این دختر خانم می داند، به هر حال او در آن مراسم مشرف به اسلام شد. خانواده وی که مسیحی بودند با دیدن حجاب او، شروع به آزار و اذیت او کردند. این آزار و اذیت ها روز به روز بیشتر می شد به حدی که مجبور شدم با حضرت «آیه الله مظاهری» تماس گرفته و جریان را با ایشان در میان گذارم. ایشان فرمودند: «آیا احتمال خطر جانی وجود دارد؟» گفتم: «بی خطر هم نیست.» فرمودند: «پس شما به ایشان بگویید می تواند روسری خود را بردارد.» ماجرا را به آن خانم ابلاغ کردم و گفتم: «می توانید روسری خود را بردارید.» او پرسید: «آیا این حکم اولیه است یا حکم ثانویه است و به خاطر تقیه صادر شده است؟» گفتم: «نه! حکم ثانویه است و به خاطر تقیه صادر شده است.» گفت: «اگر روسری خود را بر ندارم و به خاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب می شوم؟» گفتم: «بله!» گفت: «والله روسری خود را بر نمی دارم هر چند در راه حفسظ حجابم جانم را از دست بدهم.» البته بعد از این ماجرا خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مؤدبانه دخترشان از این خواسته صرف نظر کردند. منبع:نگار ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت 30 از آشپزخونه اومدم بیرون. --خب حاج خانم من دیگه باید برم د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت31 تو همون حالت به چهره کسی که توی خوابم بود فکر میکردم، ولی هرچی به ذهنم فشار آوردم چهرش توی ذهنم نبود. انگار یه پرده ای روی صورتش کشیده شده بود که مانع تشخیص چهرش میشد....! چند تا مشت آب یه صورتم زدم! از سردیش دندونام شروع به لرزیدن کرده بود اما درونم داشت میسوخت. وضو گرفتم و چند بار دیگه به صورتم آب زدم. سربه زیر وارد هال شدم. --سلام حاج خانم! قبول باشه‌. --سلام پسرم.انشالله که خدا قبول کنه.راستی توی اتاق واست سجاده پهن کردم. تشکر کردم و رفتم توی اتاق. اما همین که وارد شدم، چشمم به قاب عکس افتاد و خوابی که دیده بودم، مثل جت از جلوی چشمام عبور کرد. نماز صبحمو خوندم و از خدا خواستم حکمت اون خواب رو بهم نشون بده.... با بوی عطری که تموم وجودم رو پر کرده بود چشمامو باز کردم. به اطراف نگاه کردم و دیدم حاج خانم بالاسرم ایستاده......! نفهمیدم چجوری چهار دست و پا بلند شدم که سرم محکم به میز تحریر خورد. با آخ گفتنم متوجه من شد. --عه بیدار شدی مادر! ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم، راستش عادت همیشگیمو....... با دیدن دستم که روی پیشونیم بود،دستشو زد به صورتش --ای وا خدا مرگم بده! چی شدی مادر؟ یه لبخند مصنوعی زدم و دستمو یکم روی پیشونیم کشیدم. --چیزی نیست. راستی سلام حاج خانم. --سلام پسرم. برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه. --نه دیگه! بیشتر از این مزاحمتنو نمیشم. --نه این چه حرفیه. صبححونتو بخور بعد هرجایی خواستی برو. نگاهم به شیشه ای که توی دستش بود افتاد. --جسارت نشه حاج خانم، میتونم بپرسم این چیه؟ نگاه عمیقی به دستش انداخت و با حسرت نگاهم کرد. --عطره پسرم‌. راستش روز آخری که حامدم میخواست بره،به این پیراهن عطر زد و بهم گفت هرموقع دلتنگش شدم اینو بو کنم. سرمو پایین انداختم. --اهان. ببخشید ناراحتتون کردم. بوی این عطر خیلی خوبه. حتی منو از خواب بیدار کرد. --واقعا نمیخواستم بیدارت کنم. --نه حاج خانم اتفاقا خیلی خوب کاری کردین. از اتاق خارج شد و منم تشک و پتو رو جمع کردم و سرجاش گذاشتم. و دوباره نگاهم روی قاب عکس میخکوب شد. چهرش حکم آشنای تازه رو واسم داشت، اما چیزی یادم نمیومد.......! سر سفره نشستم و چشمم به صبححونه مفصلی که داخلش چیده شده بود افتاد. --چیزی شده پسرم؟چرا نمیخوری؟ --چشم الان میخورم. اولش خجالت میکشیدم ولی بعدش خجالت رو کنار گذاشتم و تا جایی که گرسنم بود خوردم. --خیلی ممنون حاج خانم! صبححونه خیلی خوشمزه ای بود. یادم به حرفای کسی توی خوابم بود افتاد. یادته نرههه هااا. از فکر و خیال دراومدم. --راستی حاج خانم، بلیطتون ساعت چنده؟ --ساعت ۴ بعد از ظهر‌. امروز من با اتوبوس میرم.بعدش یه چنتا وانت میان وسایلم رو میارن واسم. --پس من میرم خونه و ساعت ۳ میام خودم میبرمتون ترمینال‌. --نه مادر زحمتت میشه. --نه این چه حرفیه،راستش من باید برم یکم کار دارم. --باشه مادر برو خدا به همراهت.....! به خیابون پر از ماشین‌نگاه کردم و با خودم گفتم انگار فقط دیشب راه بندون بوده! تاکسی گرفتم و آدرس کلانتری رو دادم‌. ماشینمو تحویل گرفتم و رفتم طرف خونه. توی راه شماره خونه رو گرفتم. --الو بفرمایید؟ آرمان بود. شیطنتم گل کرد و تغییر صدا دادم. --سلام بچه جون. مامانت هست؟ --مامانم نه. ولی مهتاب خانم هست. --خب به همون مهتاب خانمتون بگو بیاد ببینم. --چند لحظه گوشی دستتون......! صدای مامانم توی گوشم پیچید و فکر شیطنت رو از یادم برد. اما شیطون دست بردار نبود. --الو؟ الو؟ بفرمایید! --سلام خانم. شما مادر حامد رادمنش هستین؟ --سلام. بله اتفاقی افتاده؟ --نه فقط دیروز تصادف کرده‌. فقط خانم چند دقیقه دیگه زنگ خونتون زده میشه! خیلی خیلی مراقب باشید. --چ...چ..چشم.توروخدا بگید حالش چطوره؟ --حالشون زیاد خوب نیست. ولی خب شما مراقب باشید. گوشیو قطع کردم و سر راه چندتا شاخه گل گرفتم. ماشینو جلوی در پارک کردم و دکمه آیفون رو فشار دادم. دوباره صدای آرمان بود --کیه؟ --بچه جون برو به مهتاب خانم بگو بیاد دم در. --چشم...... مامانم پشت در ایستاده بود. --سلام آقای محترم بفرمایید. --سلام خانم چرا در و باز نمیکنی؟ --ببینید من سرایدار این خونم. گفتن در رو باز نکنم روی غریبه. --حالا دیگه من شدم غریبه مامان خانم. صدای من همراه شد با باز کردن در گلارو گرفتم جلوی مامانم. --تقدیم به بهترین مامان دنیا. با حالت ناباوری! --حامد تووووویی؟ مگه تو تو بیمارستان نبودی؟ الان که سالم تر از منی؟ --آخه مادر من چغندر بم که آفت نداره، حالا چرا نمیزاری بیا تو؟ --هان....هان....اهااان بیا برو تو! کتفمو گرفت و هولم داد تو حیاط........ 🍁نویسنده حلما 🍁 ⭕️ @dastan9 💐 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸