نقل است که نیمه شبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد با هم درگفتگو برآمدند که چقدر راه رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم! باید مسیري خیلی طولانی را پیموده باشیم...
*اما نور خورشید که دور و برشان را روشن کرد، دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند!!!*
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
🌷🤝🏼💚
*در اقیانوﺱ بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!*
🌷🤝🏼💚
*قایق تو به کجا بسته شده است؟*
به بدنت؟
به افکارت؟
به ترسها و نگرانیهایت؟
به گذشته ات؟
به عواطفت...؟
*🔴 ترس، طناب است*
*🔴 نومیدی طناب است*
*🔴 باورهای اشتباه طناب است*
👌🏻👌🏻👌🏻
مهم نیست که چقدعبادت میکنی؛ به رحمتِ خدا که ایمان نداشته باشی، طناب بسته ای.
مهم نیست که چقدر کار و تلاش کنی، اگر به روزی بیکران خدا و ثروت بی نهایتش که به تو هم خواهد بخشید، ایمان نداشته باشی، همچنان فقیر خواهی بود.
🌷🤝🏼💚
تلاش زمانی جواب میدهدکه باورهای عالی داشته باشی
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
*باور داشته باش فردا روز خوبی هست.*
*باور داشته باش از هر جا شروع کنی متولد خواهی شد*
.با ارزوی روز و روزگاری ایده آل.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
💎استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت27 *راحیل* وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت. "حالا این چه قدر جدی گرفت
#پارت28
–اگه وقت کردم می خونمش.
نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم.
بی مقدمه گفتم:
ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم.
مادر با تعجب گفت:
– می خوای بگی بیاد خواستگاری؟
ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟
ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟
با خجالت گفتم:
–ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مادر به کمکم امد و گفت:
–عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم.
سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم:
–ممکنه یکی عوض بشه؟
ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه.
بعد آهی کشیدو ادامه داد:
–ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه، اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست.
یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟
یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم.
مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کرد و گفت:
–راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه.
مگه همیشه نمیگفتی دلت می خواد بچه زیاد داشته باشی همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟
می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم.
می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد:
–خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری.
یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم.
فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به قطرهی اشکی کرد.
اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم.
مادر چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت و گفت:
– بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد.
غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت:
–یعنی اینقدر در گیر شدی؟
از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت.
مادر برای مدتی سکوت کرد، ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت:
ــ راحیل.
نگاهش کردم.
ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته. تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم.
نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم:
–خیلی برام دعا کن مامان.
یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند وگفت:
–حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
💐#همنشین_بد💐
🌹#رفیق_بد🌹
در عصر پیامبر اسلام (ص) در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر، «عقبه» و «ابی» بود. «عقبه»، آدم سخی و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمی گشت، سفره مفصلی ترتیب می داد و دوستان و بستگان را به مهمانی دعوت می کرد، و در عین آنکه در صف مشرکان بود، دوست می داشت که پیامبر اسلام (ص) را نیز مهمان خود کند.
درمراجعت از یکی از مسافرتها، سفره گسترده ای ترتیب داد و جمعی، از جمله پیامبر (ص) را دعوت کرد. دعوت شدگان به خانه او آمدند، و کنار سفره غذا نشستند، پیامبر (ص) نیز وارد شد و کنار سفره نشست، ولی از غذا نخورد، و به «عقبه» فرمود: «من از غذای تو نمی خورم مگر اینکه به یکتائی خداوند، و رسالت من گواهی دهی». «عقبه»، به یکتائی خدا و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد.
این خبر به گوش دوست «عقبه» یعنی «ابی» رسید، او نزد «عقبه» آمد و به وی اعتراض شدید کرد و حتی گفت: تو از جاده حق منحرف شده ای. «عقبه» گفت: من منحرف نشده ام، ولی مردی بر من وارد شد و حاضر نبود از غذایم بخورد جز اینکه به یکتائی خدا و رسالت او گواهی بدهم، من از این، شرم داشتم که او سر سفره من بنشیند ولی غذا نخورده برخیزد. «ابی» گفت من از تو خشنود نمی شوم مگر اینکه در برابر محمد(ص) بایستی و او را توهین کنی و...
«عقبه» فریب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گردید و در جنگ بدر در صف کافران شرکت نمود و در همان جنگ به هلاکت رسید. دوست ناباب او «ابی» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و بدست رزم آوران اسلام کشته شد.
آیات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد این جریان نازل گردید، و وضع بد «عقبه» را در روز قیامت، که بر اثر همنشینی با دوست بد، آنچنان منحرف گردید، منعکس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد که مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستی نگیرند.
در آیه 28 سوره فرقان چنین آمده که در روز قیامت می گوید: یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلاً: «ای وای بر من کاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود، انتخاب نکرده بودم».
🍂تا توانی میگریز از یار بد
🍂یار بد، بدتر بود از مار بد
🍂مار بد، تنها تو را بر جان زند
🍂یار بد بر جان و بر ایمان زند
📗 #داستان_دوستان، ج 1
✍ محمد محمدی اشتهاردی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#کلید_تجربه •/🎈/•
#تحول_رنگین•/🍉/•
#تجربه_چادری_شدنم •/🍁/•
ازاول که یادم میاد یعنی از موقعی که واجبم شد ،بشدت رابطه ی خوبی با خدا داشتم ،اما با وجود حجاب خولی که داشتم هییییییچ وقت چادر سر نکردم و به چادر میگفتم گونی سیاه ، ولی خانوادم به شدت مذهبی و یه جورایی ارزوی مادرم این بود که من چادری بشم ، تا اول راهنمایی تیپ مانتویی و هد داشتم اما وقتی رفتم راهنمایی و ازاون به بعد دبیرستان ، با تمسخر بچه ها هد رو برداشتم و نسبت به خیلی چیزها مردد بودم و متاسفانه با وجود مذهبی بودن خانوادم فقط جواباای متعصبانه میشنیدم مثل ترس از جهنم و.... و همه ی اینا بیشتر باعث شد که مانتوم کوتاهتر و تنگ تر بشه ،و اگر بیرون هم موهام پیدامیشد برام اهمیتر نداش، ومتنفر بودم از امر به معروف (علتشو در متن بعد میگم)
و هیییچ کس نبود که ابهام زدایی درستی داشته باشه یا اونقدر حاج اقاها سرشون پایین بود که از این شدت افراط گری نسبت به همه چی منفور تر بودم
تا سال چهارم و کنکور 😊
با امسال میشه ۳ سال پشت کنکوری ، با سرنوشت عجیبی که داشتم و هرچی این ۲،۳ سال رو الک میکنم ، فقط و فقط سیلی های خدا بوده ، همه ی اون اتفاقا ثمرش چادری شدنم و تاحدی معرفت به تشیع و تا حدودی انتخاب مسیر زندگیم بوده
واما تحول من در مدت کنکورم چی بود:من اواخر سال چهارم که رشته ی ریاضی بودم تغییر رشته دادم و بشدت تحت فشارهای عصبی و روانی بودم ، این بود که پاتوق یک شب درمیون من شده بود شهید حججی
یه روز داشتم از جیغ لاک تا خدا رو میدیم که دختره میگف خبلی بدحجاب بوده و خلاصه یه شهیدی رو دیده و همین معجزه ی چادری شدنش بوده
بعد از دیدن این برنامه به شهید حججی که کمی هم باهاش قهر بودم😂گفتم ببینم میتونی یه کاری کنی با من که عششق گونی سیاهت به دلم بیفته ، بعد از چن هفته ای سخنرانی زنان ونوسی رائفی پور رو گوش کردم و دیدم از اینکه خب پسراااا جشم شون رو درویش کنن به کلی تغییر کردم و فهمیدم تا الان سرم عین کبک تو برف بوده ، از طرفی من همیشه دوس داشتم متفاوت باشم و وقتی که دخترای چادری خوش تیپ رو بااون روسریای خوشگیگلشون میدیم به این فکر افتادم متفاوت ترین استایل چادریای خوش تیپ اند ، به همین بهونه اول چادر گرفتم ولی اولا حالت خودنمایی داشتم تا کمکم این دخمل سیاه بد جور النگارم شد و یه کاری با دلم کردکه رابطم با خدا هم بهتربشه، بیشتر احیاسش کنم ، چون یه جورایی حس قدیس بودن بهم دس داده بود😂😂😂😂ولی الان هرچی میگذره ، فک میکنم همه ی این ماجراها از دعای شهید حججیه ، ادم خوبی نیستم ، اما همین که چادرم نمیذاره حق الناس کنم و در شرایطی کا ازدواج برا جوونا سخت شده ، من اونا رو به گناه نندازم همین با عث شده وجدانم اروم تر باشه
ولی ت
خداییش اون موقع که مانتویی بودم همش یه حس کمبود داشتم ،فک میکنم اون حس های منفی از اه چن تا مرد و پسری بود که شاید با عث تحریکشون میشدم😞
والان هم هرچی میگذره با انتخابم مطمئن تر میشم ، بخدا جوونا خیلی گناه دارن ، در نگاه اول همشون عین برادرهامن،و فک میکنم همین وجدان راحت باعث برداشتن گام های بعدی بشه
ایشالا که خدا کمکم کنه که دوستی من و این دخمل سیاه عمیق تر بشه
هرچن نگاه خیلی هاسنگینی میکنه ، ولی همین که با به بیرون رفتنم دل امام زمونم با درد نیاد به دنیا میارزه
ممنونم شهید حججی
ممنونم خداجون
ممنونم امام زمونم 😘
ممنون استادرائفی پور
(یه پیشنهاد ، سخنرانیهای استاد رائفی موررو خیلی تبلیغ کنیو بیشتر درباره ی ایشون ابهام زدایی کنید،متاسفانه تبیلغ هدی بدی از ایشون میشه ، ولی ایشون هم معجزه ی خداس ، داییم ده سال کلا منکر خدا و همه چی بود وبه گفته ی خودش رائفی پور از وسط اتیش کشیدش بیرون )
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۱ مرداد ۱۳۹۸
میلادی: Friday - 02 August 2019
قمری: الجمعة، 30 ذو القعده1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
📚 رویدادهای این روز:
🔹شهادت حضرت امام محمد تقی علیه السلام «جوادالائمه» (220 ه ق)
🔹شهادت آیت الله شیخ فضل الله نوری (1288 ه ش)
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️7روز تا روز عرفه
▪️8 روز تا عید سعید قربان
▪️13 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️16روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
محبت امام جواد به حضرت فاطمه(سلام الله عليهما)
امام جواد عليه السلام از همان کودکي محبت و علاقه شديدي به اجداد مطهرش و به خصوص حضرت زهرا سلام الله عليها داشت. به چند مورد از اين دلبستگي و تاثيرش در زندگي پربار او اشاره ميشود.
عبدالله بن زرين مي گويد: امام جواد عليه السلام هر روز هنگام ظهر به مسجد پيامبر در مدينه ميرفت و قبر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله را زيارت ميکرد. سپس به سوي خانه فاطمه سلام الله عليها بر ميگشت، کفش را از پاي خويش در مي آورد و در آنجا به نماز ميايستاد.
موسي بن قاسم ميگويد: «به امام جواد عليه السلام گفتم: من تصميم داشتم از طرف شما و پدرتان طواف کنم اما شنيدهام که کسي نبايد از طرف اوصياء طواف کند.»
امام جواد عليه السلام فرمود: «نه، هر چه ميخواهي طواف کن، مانعي ندارد.»
بحارالانوار، ج 50، ص 101، ح 15.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت28 –اگه وقت کردم می خونمش. نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم. بی مقدمه گفتم: ــ می
#پارت29
روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشیام، نیم خیز شدم و نگاهش کردم.
دختر خاله ام بود.نوشته بود:
– فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده.
من هم نوشتم:
–زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم.
ــ مگه چه خبره؟
ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام.
_باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟
ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو.
ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده.
ــ باشه پس رسیدی دم خونهی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین...
–باشه، شب بخیر.
بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه مترو راه افتادیم.
سارا سرش را به اطراف چرخاندو گفت:
–کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا.
با تعجب نگاهش کردم.
– مگه همیشه میرسونتت؟
ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه.
حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند.
با صدای سارا از فکربیرون امدم.
–کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه.
برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم.
به سارا گفتم:
–تو برو سوار شو، من خودم میرم.
ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که...
باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
–یعنی چی؟
کمی مِن ومِن، کردو گفت:
–منظورم اینه باهاش راحتی دیگه.
عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت.
صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم. برای همین به بهانهی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخاندم.
آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نور به گلویم چسباند.
پاتند کردم طرف ایستگاه.
نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم.
–خانم رحمانی.
برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده. سارا هم دلخور نگاهم می کرد. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه به آرش برگشتم و از پله های مترو با سرعت پایین رفتم.
به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم.
ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود...
دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من را سر د�
� راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
–آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم.
تمام مسیر خانهی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم.
با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم.
دیگر رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم.
شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
👌بخونین قشنگه♥️
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
حکایت
مردی از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای ؟
همسرش گفت: نه
شوهر پرسید: چرا؟
همسر گفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم
شوهر گفت: درست است خسته ای اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی !
فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد ، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد ، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت ، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد ، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد ، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟
خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت و دو باره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود ، اما این بار شوهر پاسخ داد و شوهرش گوشی را برداشت
همسرش با صدای لرزان پرسید : رسیدی؟
شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.
همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟
شوهر گفت: چهار ساعت قبل ، همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم ، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم ؟
شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی.
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم.
زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟
شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی ، به یاد داری؟ که تماس پروردگار ( اذان ) را بی پاسخ گذاشتی؟
چشمان همسر از اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است ، ممنون که به این موضوع اشاره کردی ... معذرت میخواهم!
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن ، برو از پروردگار طلب مغفرت کن ...
《بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبْقَى 》
شما دنیا را ترجیح میدهید ، در حالیکه آخرت بهتر و پایدارتر است !
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
#تحول_رنگین {🌿💘}
#تجربه_چادری_شدنم 😍
من دختری از یک خانواده کاملا آزاد هستم و ۲۱سالمه،حدودا از ۱۴ سالگی گوشی موبایل خوب داشتم..خیلی شیطون بودم تومدرسه همه منومیشناختن یه جورایی شاخ مدرسه بودم
تواون حالوهوای شیطنت مدرسه بودم که یک شبی توی پارک..با خانمی آشناشدم..ظاهری قشنگ و زبونی نرم وگرم داشت که منوجذب خودش کرد.خلاصه اون خانم شد دوست صمیمی من که خیلی چیزایی روکه بلدنبودمم یادم داد....دوسال گذشت دیگه باهاش قطع رابطه کردم....
مدرسرو ول کردم قبل ازدیپلم...میرفتم تهران سرکار
صبح میرفتم ساعت۱۰شب برمیگشتم..ظاهرمم که یه دختر شیک و مانتویی وشل حجاب
چندماه گذشت،حالم خیلی بدبود انگار افسرده شده بودم....هیچی خوشحالم نمیکرد.نه دوستا،نه آهنگا نه بیرون رفتنا و دور دور کردنا
نه مهمونی وجشن هیچی
فقط توحالوهوای خودم بودم دیگه کم کم حوصله ارایش هم نداشتم دیگه برام مهم نبود اون همه بخودم رسیدنااا💅
دلم گرفته بود..خسته شده بودم ازتنهایی....از نگاه های آلوده...ازاینکه کسی منوبخاطر خودم نخواست...
توگذشته کارای خوبی نکرده بودم شاید چون سنم خیلی پایین بود واسه فهمیدن و تجربه کردن اون چیزا...
محرم شده بود منم شالو مانتوی مشکی پوشیدمو فکرکردم که همین کافیهولی ته ته دلم همیشه یه ندایی میگفت اینکارو نکن اونکارو نکن
همیشه بهم هشدارمیداد
یه روز توحیاط شرکت داشتم باهمکارا صحبت میکردم،یکی ازهمکارا گفت خانم...یک آقایی داره میاد بهتره شما همراه من باشید تاایشونو راهنمایی کنیم برای کار.منم گفتم چرا من؟؟؟گفت شما ازخانم های دیگه ظاهربهتری دارید،اخه این آقا مذهبی هستن
گفتم چشم.
داشتم نسکافه میخوردم یهو چشمم به یک اقای قدبلند باپوتین و شلوار کتان و یه کت ازایناکه بچه سپاهیا میپوشن ویک پیراهن یقه بسته افتاددد صورت معصوم وپاکی داشت بایک ته ریش جذاب سرش پایین بود رفتم وبرای بازدید راهنماییشون کردم
یه حس عجیبی داشتم ،انگار قلبم داشت میترکید دلمممم لرزیده بود اصلا همچین حسی نداشتم تاحالاـ
فقط دوسه باری دیدم یه نگاه کردبهم وسرشوانداخت پایین رئیسم گفت آقای...دوسه روز کارشون طول میکشه هرروقت اومدن راهنماییشون کن.
منم سریع گفتم چشم چشم
رفتم خونه شب نتونستم بخوابم همش بهش فکرمیکردم خدایا این چه حسیه اخه
اون آدم که حتی به منم فکرنمیکنه
ازمن و تیپوقیافم خوشش نمیاد مشخصه اخه😔
صبح پاشدم ناخوداگاه رفتم مانتو بلندمو پوشیدم یه ارایش ملایم کردموووو موهامم دادم داخل رفتم سرکار
همه بچه هاگفتن توچت شده یهوو.
راستش خودمم نمیدونم چم شد
یعنی بخاطر اون آقا اینکارو کردم؟؟؟
هرچی بود حس خوبی داشتم
بلاخره اومد .صلا بهم نگاه نکرد رفت به کاراش برسه خب راستش بهش نمیخورد بخواد به خانمی نگاه کنه وعکس العملی نشون بده ولی ناامیدنشدم.قلبم تند تندمیزد دوس نداشتم بره دوس داشتم فقط نگاش کنم....خیلی پاک بود اونهمه دختربیحجاب اونجابود ولی اصلا نگاه نمیکرد اینسری یه تیپ دیگه زده بود
یقه اخوندی و شلوارپارچه ای بازم جذاب بود
خلاصه یک دل نه صد دل عاشق شده بودم
هرروز سرسنگین ترمیرفتم سرکار تااینکه روز سوم بلاخره نگام کرد ویه لبخند زد😱دل تو دلم نبود وای خدایااااا عاشقتم
یکی ازدوستای بابام اونجابود.مثل اینکه رفته بوده ازاون آمار منوگرفته بوده دوسه روز گذشت.دیدم گوشیم زنگ میخوره
جواب دادم بله؟؟گفت خانم غ،اف؟؟گفتم بله گفت م،ه هستم ویهووو دلم ریخت نمیدونستم چیکارکنم گفتم بفرمایید:گفت درست نبود به خودتون زنگ بزنم ولی دوست داشتم بدونم نظرتون چیه.
گفتم راجب چی؟؟گفت امرخیره برای آشنایی خواستیم خدمت برسیم ،اگرشماراضی باشید مادرم با مادرتون تماس بگیره
گفتم مشکلی نداره قطع کردمبجای خوشحالی شوکه شدم
اخه چجوری منوانتخاب کرده؟خانوادش منو ببینن چی میگن؟بامامانم صحبت کردن و یک ماه بعدش اومدن خواستگاری ازدر اومدن توو من اینشکی شدم.فهمیدم ایشون طلبه هستن.منم نمیدونم چرا ولی روسری پوشیدم و چادرسرکردم ویکم ارایش داشتم مامانم شوکه نشد بعدا فهمیدم همه میدونستن جزمن☹️
خلاصه همه چی درست شد برام اولین هدیه چادرمشکی خریدن یه کش بهش دوختمو سرکردم اولش ازروی جو بود ولی الان که۴سال ازش میگذره انقدر عاشق چادرم عاشق خداواهل بیت هستم که همیشه شکرگذارم.
همسرمن تابحال ازگذشتم چیزی نپرسیده.نمیدونم چرا
تابحال گذشتمو به روم نیاورده میدونم بخاطرمن حرف زیادشنیده مطمئنم خیلیااااکه منودیده بودن بهش گفته بودن بااین ازدواج نکن تو طلبه ای بفکرآبروت باش
ولی اون آبروی منوخرید،
یه شب تونامزدی متوسل شدم به حضرت زهراس،بهش گفتم خانم جان آبروی من بخر من دیگه اون دخترقبل نیستم
...هرروزکه میگذره بیشتروبیشتر بخدا نزدیک میشم
بااینکه تمام دوستام مسخرم کردن و ولم کردن ولی اصلا احساس تنهایی ندارم
الان هم یک دختر خوشگل دارم ویک زندگی آروم،الان هم تقریبا حافظ قران هستم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https