💠 آثار عجیب زیارت امام رضا (ع) در قیامت
✍ حضرت آیت الله شیخ مرتضای حائری یزدی که عاشق امام رضا (ع) بود می فرمود: ما چهارده معصوم را در امام رضا خلاصه کرده ایم. ایشان زیاد به زیارت می رفت و باز می فرمود: هر کس در قیامت ذخیره ای دارد و ذخيره من زیارت هم امام رضا (ع) است. حدود هفتاد بار به زیارت حضرت رفته بود.
با مرحوم آیت الله مرعشی نجفی قراری گذاشته بودند که هر که از دنیا رفت، دیگری را از احوال آن طرف باخبر کند. آقای حائری زودتر مرحوم می شود. آیت الله مرعشی او را در خواب می بیند و می پرسد: چه خبر؟ آقای حائری می گوید: وقتی مُردم، دو ملک برای سؤال آمدند. ناگهان از پشت سر صدایی شنیدم که می گفت: نترس نترس. با این صدا خوف من كم شد. با نزدیک شدن صاحب صدا، آن دو ملک رفتند و ترس من هم به کلی زائل شد. صاحب صدا که بسیار زیبا و نورانی بود، نزدیک آمد و فرمود: ترسیدی؟ گفتم: آقا تا به حال این قدر نترسیده بودم. فرمود: دیگر با تو کاری ندارند. پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: این یک بار بازدید زیارت من بود، شصت و نه بار دیگر هم می آیم. فهمیدم امام رضا (ع) بودند که محبت شان از همین هنگام ورود به عالم برزخ شامل حالم شد.
📚 از احتضار تا عالم قبر
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💠کاش الان نمیرم💠
🙏 یکی از آرزوهایی که در نهاد اکثر ما هست اینه که ای کاش میشد که نمیریم!
ولی تا حالا به این فکر کردیم که چرا این آرزو در ما هست؟
👈 یک علت آن در این روایت روشن شده است:
🔳 امام حسن ع دوستی داشتند كه اهل شوخی و مزاح بود. روزی به محضر آن حضرت مشرّف شد.
حضرت فرمودند: حالت چطور است؟
💢 عرض كرد: يابن رسول الله! روزگار خود را میگذرانم به خلاف آنچه خودم میخواهم و آنچه خدا میخواهد و آنچه شيطان میخواهد!
حضرت امام حسن ع خنديدند و فرمودند: چگونه است؟
عرض كرد: به جهت آن كه خداوند دوست دارد كه اطاعتش بنمايم و ابداً معصيت نکنم و من اينطور نيستم.
و شيطان دوست دارد كه معصيت کنم و ابداً اطاعت خدا نكنم و من اينطور نيستم.
و من خودم دوست دارم كه هرگز نميرم و اينطور نيستم.
◀️ در اين حال مردی برخاست و عرض كرد:
يابن رسول الله! مَا بَالُنَا نَكْرَهُ الْمَوْتَ وَ لَا نُحِبُّهُ؟
⁉️چرا مرگ برای ما ناخوشايند است و ما آن را دوست نداريم؟
◀️حضرت امام حسن عليه السّلام فرمودند:
لاِنَّكُمْ أَخْرَبْتُمْ ءَاخِرَتَكُمْ وَ عَمَّرْتُمْ دُنْيَاكُمْ، وَ أَنْتُمْ تَكْرَهُونَ النَّقْلَةَ مِنَ الْعُمْرَانِ إلَی الْخَرَابِ.
💢به علّت آنكه شما آخرت خود را خراب و دنيای خود را آباد كرديد، بنابراين دوست ندارید كه از عمران و آبادی به خرابی منتقل شويد.
📕معانی الاخبار ص 389 روایت 29
📚 @HadithNegar
پیامبراکرم (ص) میفرماید: اَلمَهدِیُّ طاووسُ أهلِ الجَنَّةِ.
مهدى طاووس بهشتیان است.
(بهجه النظر فی اثبات الوصایه و الامامه ص ۱۸۳ -بحارالأنوار (ط-بیروت) ج ۵۱، ص ۹۱)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
آرزوى شهادت
در سفينة البحار داستانى از مردى به نام خيثمه و يا خثيمه نقل مى كند كه چگونه پدر و پسرى براى نوبت گرفتن در شهادت با يكديگر منازعه داشتند.
مى نويسند: هنگامى كه جنگ بدر پيش آمد، اين پدر و پسر با همديگر مباحثه و مشاجره داشتد. پس مى گفت: من مى روم به جهاد و تو در خانواده بمان.
و پدر مى گفت: خير تو بمان من مى روم به جهاد، پسر مى گفت من مى خواهم بروم كشته بشوم، پدر مى گفت: من مى خواهم بروم كشته بشوم. آخرش قرعه كشى كردند. قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهيد شد.
بعد از مدتى پدر، پسر را در عالم رويا ديد كه در سعادت خيره كننده ايست و به مقامات عالى نائل آمده است.
به پدر گفت: پدر جان: (انه قد و عدنى ربى حق) آنچه خداوند به من وعده داده بود، همه حق و راست بود، خداوند به وعده خود وفا كرد. پدر پير آمد خدمت رسول اكرم (ص) عرض كرد: يا رسول الله، اگر چه من پير شده ام، اگر چه استخوانهاى من ضعيف و سست شده است، اما خيلى آرزوى شهادت دارم.
يا رسول الله، من آمدهام از شما خواهش كنم دعا كنيد كه خدا شهادت نصيب من كند. پيغمبر اكرم (ص) دعا كرد: خدايا براى اين مؤ منت شهادت روزى فرما. يك سال طول نكشيد كه جريان جنگ احد پيش آمد و اين مرد مؤ من در احد شهيد شد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
پيروى از منطق
حديثى از رسول اكرم (ص) ماءثور است كه ضمنا مشتمل بر داستانى است و عملا در آن داستان فرق بين پيروى از منطق و پيروى از احساسات
ديده مى شود.
مردى از اعراب به خدمت رسول اكرم (ص) آمد و از او نصيحتى خواست، رسول اكرم (ص) در جواب او يك جمله كوتاه فرمود و آن اين كه: (لا تغضب) يعنى: خشم نگير.
آن مرد هم به همين مقدار قناعت كرد و به قبله خود برگشت. تصادفا وقتى رسيد كه حادثه اى بين قبيله او و يك قبيله ديگر رخ داده بود. هر دو طرف صف آرايى كرده و آماده حمله به يكديگر بودند آن مرد از روى خوى و عادت قديم و تعصب قومى شد و براى حمايت از قوم خود سلاح بست و در صف قوم خود ايستاد. در همين حال گفتار پيامبر اكرم (ص) به يادش آمد كه نبايد خشم و غضب را در خود راه بدهد. خشم خود را فرو خورد، به انديشه فرو رفت، تكانى خورد، منطقش بيدار شد، با خود فكر كرد چرا بى جهت بايد دو دسته از افراد بشر به روى يكديگر شمشير بكشند.
خود را به صف دشمن نزديك كرد، حاضر شد آنچه آنها به عنوان ديه و غرامت مى خواهند از مال خود بدهد، آنها نيز كه چنين فتوت و مردانگى از او ديدند از ادعاى خود چشم پوشيدند. غائله ختم شد، و آتشى كه از غليان احساسات افروخته شده بود با آب عقل و منطق خاموش گشت.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
سفيان ثورى و امام صادق
در زمان امام صادق (ع) گروهى پيدا شدند كه
سيرت رسول اكرم (ص) را با اعراض از دنيا تفسير مى كردند و معتقد بودند كه مسلمان هميشه و در هر زمانى بايد كوشش كند از نعمتهاى دنيا احتراز كند، به اين مسلك و روش خود نام زهد مى دادند و خودشان در آن زمان به نام (متصوفه) خوانده مى شدند. (سفيان ثورى) هم يكى از آنها است، سفيان يكى از فقها اهل تسنن به شمار مى رود و در كتب فقهى، اقوال و آراء او زياد نقل مى شود اين شخص معاصر با امام صادق بوده و در خدمت آن حضرت رفت و آمد و سئوال و جواب مى كرده است.
در كافى مى نويسد: روزى سفيان بر آن حضرت وارد شد، ديد امام جامه سفيد، لطيف و زيبايى پوشيده است، اعتراض كرد و گفت: يابن رسول الله سزاوار نيست كه خود را به دنيا آلوده سازى. امام به او فرمود: ممكن است اين گمان براى تو از وضع زندگى پيامبر (ص) و صحابه پيدا شده باشد، آن اوضاع در نظر تو مجسم شده و گمان كرده اى اين يك وظيفه است از طرف خداوند مثل ساير وظايف و مسلمانان بايد تا قيامت آن را حفظ كنند و همانطور زندگى كنند. اما بدان كه اينطور نيست، رسول خدا در زمانى و جايى زندگى مى كرد كه فقر و تنگدستى مستولى بود، عامه مردم از داشتن وسايل و لوازم اوليه زندگى محروم بودند،
اگر در عصرى و زمانى وسايل و لوازم فراهم شد ديگر دليلى براى آن طرز زندگى نيست، بلكه سزاوارترين مردم براى استفاده از موهبتهاى الهى، مسلمانان و صالحانند نه ديگران.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
عاقبت انديشى قبل از انجام كار
شخصى به خدمت رسول اكرم (ص) آمد و عرض كرد يا رسول الله، مرا موعظه و نصيحت بفرماييد.
حضرت به او فرمود: اگر من بگويم تو به كار مى بندى؟ شخص گفت: بلى، يا رسول الله. حضرت باز تكرار كرد:
براستى اگر من بگويم تو آن را به كار مى بندى؟ شخص گفت: بلى يا رسول الله. باز تكرار كرد: براستى اگر من بگويم تو آن را به كار مى بندى؟ شخص گفت: بلى يا رسول الله. باز يك دفعه ديگر هم حضرت فرمود: اين سه بار تكرار براى اين بود كه مى خواست كاملا آماده شود براى حرفى كه مى خواهد به او بگويد.
همين كه حضرت رسول (ص) سه بار از او اقرار گرفت و آماده اش كرد. فرمودند (اذا هممت بامر فتدبر عاقبته)
يعنى هرگاه تصميم گرفتى كه كارى و عملى را انجام بدهى، قبل از انجام دادن آن به آخرش و نتايج آن انديشه كن. يعنى عاقبت انديشى و حساب و كتاب دست به هر كارى نزنيد كه بعدا پشيمانى و ضرر در آن وجود داشته باشد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
زينب پيامدار نهضت كربلا
بيست و دو روز از اسارت (زينب) (س) گذشته است و پس از اين رنج است كه او وارد مجلس (يزيد بن معاويه) مى كنند، يزيدى كه كاخ اخضر (سبز) او يعنى كاخ سبزى كه معاويه در شام ساخته بود، آنچنان بارگاه مجللى بود كه هركس با ديدن آن بارگاه
، آن خدم و حشم، خودش را مى باخت. بعضى نوشته اند كه افراد مى بايست از هفت تالار مى گذشتند تا به تالار آخرى مى رسيدند كه يزيد روى تخت مزين و مرصعى نشسته بود و تمام اعيان و اشراف و اعاظم سفراى كشورهاى خارجى نيز، روى كرسى هاى طلا يا نقره نشسته بودند.
در اين شرايط اين عده از اسرا را وارد مى كنند و زينب (س) اسير رنج ديده و رنج كشيده، چنان موجى در روحش پيدا شد و چنان حركتى در جمعيت ايجاد كرد كه، يزيد معروف به فصاحت و بلاغت لال شد. يزيد شعرهايى را خودش مى خواند و به چنين موفقيتى كه نصيبش شده است افتخار مى كند. زينب فريادش بلند مى شود: اى يزيد! خيلى باد به دماغت انداخته اى. تو خيال مى كنى اين كه امروز ما را اسير كرده اى و تمام اقطار زمين را بر ما گرفته اى و ما در مشت نوكرهاى تو هستيم يك نعمت و موهبتى از طرف خداوند بر تو است به خدا قسم تو الان در نظر من بسيار كوچك، حقير و بسيار پست هستى و من براى تو يك ذره شخصيت قائل نيستم.
چنان خطبه اى در آن مجلس خواند كه يزيد لال و ساكت باقى ماند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان پيامبر اكرم و مرد يهودى
شخصى (يهودى) آمد خدمت رسول اكرم (ص) و مدعى شد كه من از شما طلبكار هستم و الان در همين كوچه هم بايستى طلب مرا بدهيد
.
پيامبر فرمودند: اولا كه شما از من طلبكار نيستيد، ثانيا اجازه بدهيد كه من بروم منزل و پول براى شما بياورم. پول همراه من در حال حاضر نيست.
مرد يهودى گفت: يك قدم نمى گذارم از اينجا برداريد. هر چه پيامبر (ص) با او نرمش نشان دادند، او بيشتر خشونت نشان مى داد تا آنجا كه عبا و رداى پيامبر را گرفت و دور گردن پيچيد و كشيد، كه اثر قرمزى آن، در گردن مبارك پيامبر بجاى ماند و حضرت مى خواستند به مسجد بروند. مسلمين ديدند يك يهودى جلو رسول الله (ص) را گرفته است. مسلمين خواستند او را كنار بزنند و احيانا او را كتك بزنند. حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم. شما كارى نداشته باشيد آنقدر نرمش نشان دادند كه مرد يهودى اسلام آورده و در همان جا شهادتين را به زبان جارى كرد. و گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله. شما با چنين قدرتى كه داريد، اين همه تحمل مى كنيد. و اين تحمل يك انسان عادى نيست. و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شده ايد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
معنويت در مبارزه
در صبح عاشورا شمر، آن بدبختى كه شايد در دنيا نظير نداشته باشد، شتاب داشت كه بيايد از جلو اوضاع را ببيند. اصرار داشت كه از پشت خيمهها بيايد بلكه دست به يك جنايتى بزند، ولى
نمى دانست كه امام حسين (ع) قبلا دستور داده كه خيمهها را نزديك به يكديگر، به شكل منحنى برپا دارند، پشت آنها را خندق بكنند و در آن آتش برپا بكنند، تا دشمن نتواند حمله كند. وقتى شمر ملعون آمد و با اين وضع مواجه شد ناراحت گرديد و شروع كرد به فحاشى كردن. يكى از اصحاب امام حسين (ع) عرض كرد يا اباعبدالله، اجازه دهيد الان او را با يك تير از پاى دربياورم. حضرت فرمودند: نه. او گمان كرد كه حضرت توجه ندارند كه شمر ملعون چه خبيثى است. حضرت امام حسين (ع) در جواب اصحاب، عرض كرد: من او را مى شناسم كه چه فرد شقى است. اصحاب گفتند: پس چرا اجازه نمى دهيد به حساب او برسيم؟ حضرت فرمودند: من نمى خواهم تا در ميان ما جنگ برقرار نشده است، من جنگ را شروع كرده باشم تا آنها دست به جنگ و خونريزى نزنند من دست به جنگ نمى زنم و شروع نمى كنم.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
بدانم بهتر است يا ندانم
ابوريحان لحظات پايانى عمر پر بركت خود را طى مى كرد و در حال احتضار بود يكى از فقها (دانشمندان) كه همسايه اش بود اطلاع پيدا كرد كه ابوريحان در چنين حالى است، به عيادتش رفت، ابوريحان هنوز به هوش بود. تا چشمش به فقيه افتاد يك مسئله فقهى از باب ارث يا مطلب ديگرى از او سؤ ال كرد،
فقيه تعجب نمود و اعتراض كرد كه تو در اين وقت دارى مى ميرى از من مسئله مى پرسى؟ ابوريحان جواب داد، من از تو سؤ ال مى كنم آيا من اگر بميرم و بدانم بهتر است و يا بميرم و ندانم؟ فقيه در جواب ابوريحان گفت: خوب، بميرى و بدانى بهتر است.
فقيه مى گويد: بعد از اينكه من به خانه برگشتم طولى نكشيد كه فرياد از خانه ابوريحان بلند شد كه ابوريحان درگذشت و دار دنيا را وداع فرمود.
اين مرد بزرگ داراى همتى بزرگ در راه دانش بوده و خيلى براى علم و عالم ارزش قائل بوده است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
بدانم بهتر است يا ندانم
ابوريحان لحظات پايانى عمر پر بركت خود را طى مى كرد و در حال احتضار بود يكى از فقها (دانشمندان) كه همسايه اش بود اطلاع پيدا كرد كه ابوريحان در چنين حالى است، به عيادتش رفت، ابوريحان هنوز به هوش بود. تا چشمش به فقيه افتاد يك مسئله فقهى از باب ارث يا مطلب ديگرى از او سؤ ال كرد،
فقيه تعجب نمود و اعتراض كرد كه تو در اين وقت دارى مى ميرى از من مسئله مى پرسى؟ ابوريحان جواب داد، من از تو سؤ ال مى كنم آيا من اگر بميرم و بدانم بهتر است و يا بميرم و ندانم؟ فقيه در جواب ابوريحان گفت: خوب، بميرى و بدانى بهتر است.
فقيه مى گويد: بعد از اينكه من به خانه برگشتم طولى نكشيد كه فرياد از خانه ابوريحان بلند شد كه ابوريحان درگذشت و دار دنيا را وداع فرمود.
اين مرد بزرگ داراى همتى بزرگ در راه دانش بوده و خيلى براى علم و عالم ارزش قائل بوده است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💠امام صادق علیه السلام
🔹إذَا قَامَ اَلْقَائِمُ لاَ تَبْقَى أَرْضٌ إِلاَّ نُودِيَ فِيهَا شَهَادَةُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ
🔸زمانی که حضرت قیام می کند سرزمینی باقی نمی ماند مگر اینکه ندای شهادتین «لا اله الاالله محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله)» از آن برخواهد خواست.
📗بحار الأنوارج65 ص231
♥️اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج♥️
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✍ مرحوم فشندی می گوید:
در مسجد جمکران قم، اعمال را به جا آورده بودم و با همسرم می آمدم. دیدم آقایی نورانی داخل صحن شده اند و قصد دارند به طرف مسجد بروند. با خود گفتم: این سیّد نورانی در این هوای گرم تابستان، از راه رسیده و تشنه است.
ظرف آبی به دست ایشان دادم. پس از آشامیدن، ظرف آب را پس دادند.
گفتم آقا، شما دعا کنید و فرج #امام_زمان (عج) را از خدا بخواهید تا امر #ظهور نزدیک شود.
🔶 فرمودند: شیعیانِ ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند! اگر ما را بخواهند، دعا می کنند و #فرج ما می رسد.
📚شیفتگان حضرت مهدی (عج)، ج1، ص 155
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍️ روزی با خودرو با یکی از دوستان به اطراف شهر رفتیم. در راه برگشت دو نفر را هم که در راه مانده بودند سوار کردیم.
با دوستم در مورد توکل به خدا آرام حرف میزدیم و میگفتم که اگر به خدا توکل کنیم هیچ مشکلی در زندگی نداریم و تمام بدبیاریهای ما از گناهانمان است و...
مطمئن بودم آن دو نفر هم حرفهای ما را هرچند آرام حرف میزدیم ولی میشنیدند و شاید به خیال خودشان که از درون ما خبر نداشتند، گمان میکردند ما انسانهای پاکی هستیم.
بر خلاف انتظار دیدم در مسیر، افسر راهنمایی ایستاده است و ما را که دید کفگیرش بالا رفت. کنار زدم به ناگاه متوجه شدم هیچ یک از مدارکم همراه من نیست. وحشتناک ناراحت شدم و در دلم گفتم: خدایا! تو مرا خوب میشناسی که چه گنهکاری هستم ولی این دو نفر نمیشناسند، ما هم در راه از فضل تو گفتیم، این دو نفر ببینند من جریمه شدم، به صدق حرفهای من شک خواهند کرد، و مطمئنم به کلام حق تو بدبین خواهند شد، مرا اینجا مؤاخذه نکن تا در ایمان این دو نفر شک بخاطر ضعف من ایجاد شود.
در این زمان بود که افسر گفت: مدارک؟ تا خواستم بگویم... در آن کنار تصادف عجیبی شد و افسر گفت: برو مسیر را باز کن.... نفس سردی کشیدم و داستان را به مسافران گفتم تا ایمانشان به خدا قویتر شود.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅ماجرای کتک خوردن استاد قرائتی
✍ خدا اموات را رحمت كند. من با پدرم دعوا داشتم. من مى خواستم به دبيرستان بروم. اما پدرم مى گفت: بايد آخوند شوى. آن زمان آخوند خيلى كمياب بود. سى و دو سال پيش مردم به پدرم مى گفتند: تو كه آخوند نيستى. تو بازارى هستى. بچه ات را دنبال كاسبى بفرست. آخوندى چيست؟ آن زمان آخوند شدن خيلى مشكل بود. آن زمان خيلى فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا كرديم. گفتم: من نمى خواهم آخوند شوم. مى خواهم به دبيرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر كارى مى خواهى بكن. به دبيرستان رفتم. با بچه هاى دبيرستانى حرفمان شد. ما شكايت بچه ها را به رئيس دبيرستان كرديم. رئيس دبيرستان هم آمد و به بچه ها تشر زد. بچه ها گفتند: بايد حال قرائتى را بگيريم. گفتند: اگر او را بزنيم، دوباره از ما شكايت مى كند.
روز آخر مدرسه ها كه مدرسه تعطيل مى شود، حالش را مى گيريم. من مى خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فكر مى كنند كه من از آنها ترسيده ام. باور نمى كردم كه حالا بعد از چند ماه يادشان باشد. روز آخر دبيرستان شانزده نفر از اين بچه هاى دبيرستانى ريختند و من را كتك زدند. به قدرى سر و صورت من را سياه كردند كه ديگر طاقت نداشتم. يادم است كه وقتى مى خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمين افتادم. دستم را به ديوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من مى خواهم طلبه شوم. چه كتك خوبى بود.
💥به هرحال آدم گاهى اوقات نمى داند كه چه چيز به صلاحش است. گاهى در يك جايى شكست مى خورد. بعد هم مى بيند كه خوب شد كه شكست خورد. ما نمى دانيم كه خيرمان در چيست. از خدا خير بخواهيد. مأيوس نشويد. اگر يك دعا مستجاب نشد، به يه كارى نرسيديد، مايوس نشويد.
📚 بخشی از برنامه درسهایی از قرآن سال74
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍حکایت شیخ جعفر امین و گناه زبان❗️
در زمان آیت الله بهبهانی تاجری اصفهانی وتهرانی وشیرازی هر سه باهم به نیت مکه راهی عراق شدند و بعد از زیارت اماکن مقدس عراق قصد کعبه داشتند و مقداری پول داشتند و می خواستند به دست انسانی امین بسپارند نزد آیت الله بهبهانی رفتند.
آن بزرگوار آدرس شیخ جعفر امین را به آنها دادند. سه تاجر ایرانی نزد شیخ جعفر امین رفتند وپول ها را به امانت سپردند.
شیخ جعفر امین مردی بسیار مومن بود که معرف به شیخ جعفر امین شده بود. سه تاجر ایرانی بعد از تمام شدن زیارت مکه به عراق رفتند وسراغ شیخ جعفر امین را گرفتند.
فهمیدند که شیخ فوت کرده است پسر شیخ دفتر پدرش را آورد ونام دوتن از تاجرها ومقدار پولشان و آدرس پولشان را دید ولی از تاجر سوم خبری نبود! آن تاجر بی چاره پولش را می خواست ولی پسرش خبری از پول او نداشت مجبور شد تا پیش آیت الله بهبهانی برود .
آیت الله بهبهانی گفت باید امشب با چند تن از انسانهای درستکار سر قبرشیخ جعفر امین بروید و دعا کنید شاید فرجی شود شب اول خبری نشد تا شب سوم که سر قبر شیخ بودند و دعا می کردند صدایی از قبر شنیده شد و آدرس پول را شیخ گفت ولی شنیدند که شیخ آه و ناله می کند و می گوید هرچه می کشم از دست قصاب است. خبر به آقای بهبهانی رسید و فکر چاره ای بودند. بعد از خانواده شیخ سوال کرد؛ شیخ با کدام قصاب داد و ستد داشته است. قصاب را یافت و به قصاب گفت چرا از دست شیخ جعفر امین ناراحتی؟ قصاب گفت خدا عذاب قبرش را زیادتر کند.
از قصاب خواهش کرد تا علت ناراحتی اش را بگوید. قصاب گفت من دختری داشتم که دم بخت بود و مردی کوفی که چوپان بود وبرای من گوسفند می آورد و به من پیشنهاد کرد تا دخترم را برای پسرش بگیرد و قرار شد من به کوفه بروم و در مورد خانواده ی آنها تحقیق کنم و او نیز درباره ما تحقیق نماید بعد که من تحقیق کردم فهمیدم خانواده ی خوبی هستند به او گفتم از نظر من ازدواج اشکالی ندارد و مرد کوفی نزد شیخ جعفر امین رفته بود و سوال کرده بود قصاب وخانواده ی او چگونه هستند شیخ که قصد داشته دختر قصاب را برای پسرش بگیرد.
فکر می کند: میگوید چه بگویم که هم گناه نباشد وهم بتوانم دختر را برای پسر خودم بگیرم شیخ فقط در یک کلمه به مرد کوفی می گوید: (من نمیدانم)
مرد کوفی با خودش فکر می کند و می گوید حتما طوری هست که شیخ این حرف را زد و مرد کوفی به یک نفر سفارش داد برو به قصاب بگو منتظر من نباش و دخترت را شوهر بده و آن مرد فراموش می کند و قصاب هم منتظر می ماند ولی روزها می گذرد و سال ها ولی از مرد کوفی خبری نمی شود تا این که دختر قصاب سنش بالا می رود و دیگر خواستگاری نداشته و شیخ جعفر امین هم که به پسرش می گوید: دختر قصاب را می خواهم برایت خواستگاری کنم قبول نمی کند. تا این که بعد از سالها مرد کوفی را می بیند وسراغ پسرش را از او می گیرد مرد کوفی می گوید من که چند سال پیش برایت سفارش فرستادم و علت انصراف خودش را حرف شیخ جعفر امین مطرح می نماید. و از همان روز قصاب شروع به نفرین می کند.
آیت الله بهبهانی به قصاب می گوید اگر من یک داماد خوب برای دخترت پیدا کنم. آیا راضی می شوی؟ آیت الله بهبهانی رو به یکی از شاگردانش می کند که تا کنون ازدواج نکرده بوده و از او می خواهد با دختر قصاب ازدواج کند ازدواج صورت می گیرد و قصاب راضی می شود و شیخ از عذاب قبر نجات می یابد.
📚منبع: کتاب کرامات و حکایات عاشقان خدا جلد دوم
•✾📚 @Dastan 📚✾•
پیرمردی بود که وردی میخواند و باران باریدن میگرفت. در قبال این کار دو سکه میگرفت. پیرمرد شاگردی داشت که به او کمک میکرد.
پسرک در طول سالهایی که شاگردی پیرمرد را کرده بود، ورد باران را یاد گرفته بود. یک روز با خود فکر کرد که دیگر میتواند کسب و کار خود را داشته باشد. پس کنار کلبه پیرمرد بارانساز، دکهای ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با یک سکه.
از قضا خشکسالی آن سال بیشتر از سال قبل بود. چند روزی مشتریان زیادی آمدند و جوان هم از رونق دکه بسیار شادمان بود. آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان به سمت مزارع تکیده رفتند و چشم به راه باران شدند.دو روزی گذشت. دکه جوان پرمشتری بود.
بارانساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه خود نهاده بود و جلوی در کلبه خود، روی چارپایهای نشسته بود و در انتظار مشتری بود. ناگهان روستاییان با نگرانی و فریاد آمدند به سمت دکه بارانساز جوان که به فریادمان برس، زندگیمان رفت.
معلوم شد به ورد جوان باران باریده بود ولی سر ایستادن نداشت و سیلی خانمان سوز به راه افتاده بود. بارانساز جوان نمیدانست چه کار باید بکند. او نمیدانست که بارانساز پیر دو ورد داشت؛ با یکی باران میساخت و با دومی باران را میگفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود.
پی نوشت : آیا شما ورد دوم را میدانید؟ آیا همه وردهای کسب و کارتان را بلدید؟
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹#داستان_آموزنده
زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت: "اى پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟"
داوود فرمود: "خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟"
.
زن گفت: "من پیرزنی هستم که سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مىبردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرندهاى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم."
.
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه حضرت داوود را زدند. حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور حضرت داوود آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: "این پول ها را به مستحقش بدهید." حضرت داوود از آن ها پرسید: "علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به این جا آورده اید چیست؟"
گفتند: "ما سوار کشتى بودیم که طوفانى برخاست؛ کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم.
ناگهان پرنده اى را دیدیم که پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت. آن را گشودیم و در آن شال بافته ای دیدیم. به وسیله آن، محل آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم.
ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آوردهایم تا هر که را بخواهى صدقه بدهى.
.
حضرت داوود رو به سمت زن کرد و فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
شهیدی که بعد از شهادتش امام رضا(ع) او را طلبید
شهید حسین غنیمتپور در۱۰ فروردین سال ۴۱ در تهران دیده به جهان گشود.
وقتی از طرف سپاه پاسداران عازم جبهه شد. مدت ۳۰ ماه در گردان کربلا بهعنوان فرمانده دسته تا فرمانده گردان جانفشانی کرد.
در عملیاتهای کربلای۴، کربلای۵ و والفجر ۸ هم حضور داشت.۲۴دیماه سال ۶۵ در منطقه «شلمچه» ترکش خمپارهای در قلب حسین فرو رفت و او که فرمانده گردان کربلا بود را به شهادت رساندپیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای شاهرود آرام گرفت
پدر شهید گفت :
هر بار که از جبهه برمیگشت اول به مشهد میرفت،بعد به خانه میآمد. یک بار از او پرسیدم:حکایت چیه که این قدر زیارت امام رضا میری؟
گفت: حاجت مهمی دارم، ولی عجیبه که پام به حرم میرسه آروم میشم
بعد از شهادتش، ۱۵ روز همه جای تهران دنبال جنازه گشتیم، اما پیدا نشد.
از طرف بنیاد شهید تماس گرفتند و گفتند: جنازه شهیدتون توی مشهده
با تعجب پرسیدم: شهید ما چطوری به اونجا رسید؟
گفتند:امروز شهدا رو دور حرم امام رضا طواف دادیم. کسی به استقبال شهید شما نیامده بود. ناچار کفن رو باز کردیم و اسم و آدرس شما رو توی جیبش پیدا کردیم.
🌷یاد شهدا با صلوات
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅حڪایتۍ ڪوتاه
✍فردے نشسته بود و "ياربّ" ميگفت. شيطان بر او ظاهر ميشود و ميگويد: تا به حال اين همه ياربّ گفتهاے فايده داشته است؟
⇦•مرد دلش شڪست و از دعا ڪردن منصرف شد و خوابيد. شب ڪسے به خواب او آمد و گفت چرا ديگر "ياربّ" نمی گويے !؟جواب داد :
⇦•چون جوابی نمے شنوم و ميترسم از درگاه خدا مردود باشم ، پس چرا دعا بڪنم!؟ گفت خدا مرا فرستاده است تا به تو بگويم اين ياربّ گفتن هایت همان لبّيك و جواب ماست!
⇦•يعنے اگر خداوند نخواهد صداۍ ما به درگاهش بلندشود اصلا نميگذارد "ياربّ" بگوييم!
•✾📚 @Dastan 📚✾•
<📗'🌱>
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین ...
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله
خوشا به حال كسى كه قائم خاندان ما را درك كند، در حالى كه قبل از قيامش و در روزگار غيبتش او را امام خود گرفته است و با دوستان او دوستى و با دشمنان او دشمنـى ورزيـده، كه چنيــن كســى، از همراهان و دوستان من و گرامى ترينِ امّتم نزد من در روز قيامت خواهد بود
📗بحار الأنوار ج51 ص72
•✾📚 @Dastan 📚✾•
**على محبوبترين فرد در پيشگاه خدا**
انس بن مالك مى گويد:
هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيامبر (ص) را انجام مى داد، روزى نوبت من بود،ام ايمن مرغ بريانى را به محضر پيغمبر (ص) آورد و گفت: يا رسول الله، اين مرغ را خودم گرفتهام و به خاطر شما پخته ام.
حضرت فرمود: خدايا محبوبترين بندگانت را برسان كه با من در خوردن اين مرغ شركت كند. در همان هنگام در كوبيده شد. پيغمبر فرمودند:
انس، در را باز كن. گفتم خدا كند مردى از انصار باشد. امام على (ع) را پشت در ديدم. گفتم: پيغمبر مشغول كارى است، برگشتم و بر سر جايم ايستادم. بار ديگر در كوبيده شد. پيغمبر گفت: در را باز كن،
باز دعا مى كردم مردى از انصار باشد. در را باز على (ع) بود. گفتم: پيغمبر مشغول كارى است و برگشتم بر سر جايم ايستادم. باز در كوبيده شد، پيغمبر فرمودند، انس، برو در را باز كن و او را به خانه بياور، تو اولين كسى نيستى كه قومت را دوست دارى، او از انصار نيست. من رفتم و على (ع) را به خانه آوردم و با پيغمبر (ص) مرغ بريان را خوردند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
**داستان نضر بن حارث و شكست او در برابر منطق قرآن**
نصر بن حارث كه از افراد هوشمند، زيرك و كاردان قريش بود و پاسى از عمر خود را در حيره و عراق گذرانده بود، از وضع شاهان ايران و دلاوران آن سامان مانند رستم، اسفنديار و عقايد ايرانيان درباره خير و شر، اطلاعاتى داشت. او را براى مبارزه با پيغمبر (ص) انتخاب كردند و (دار الندوه) تصويب كردند نضر بن حارث با معركه گيرى در كوچه و بازار و نقل داستانهاى ايرانيان و سرگذشت شاهان آنان، قلوب مردم را از استماع سخنان پيامبر به خود جلب كند، براى آن كه از مقام آن حضرت بكاهد و سخنان و قرآن او را بى ارزش جلوه دهد، مرتب مى گفت: مردم، سخنان من با گفته هاى محمد (ص) چه فرقى دارد؟ او داستان گروهى را براى شما مى خواند، كه گرفتار خشم و قهر
الهى شدند، من هم سرگذشت عده اى را تشريح مى كنم كه غرق نعمت بودند و ساليان درازى است كه در روى زمين حكومت مى كنند.
اين نقشه به قدرى احمقانه بود كه چند روز، بيشتر ادامه پيدا نكرد و خود قريش از شنيدن سخنان بيهوده نضربن حارث خسته شده و از دور او پراكنده شدند و نهايتا نقشه شوم قريش در رابطه با مقابله نمودن با سخنان پيامبر و قرآن به شكست انجاميد و باعث شد تا عده ديگرى نيز به اسلام ايمان آورند و مجذوب قرآن گردند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان حليمه سعديه
حليمه دختر ابى ذويب از قبيله سعد بن بكر هوزان بوده است.
رسم اشراف عرب اين بود كه فرزندان خود را به دايهها مى سپردند و دايگان معمولا بيرون شهرها زندگى مى كردند تا كودكان را در هواى صحرا پرورش دهند، رشد و نمو كامل و استخوان بندى آنها محكمتر شود.
ضمنا از بيمارى وباى شهر مكه كه خطر آن براى نوزادان بيشتر بود مصون بمانند و زبان عربى را در يك منطقه دست نخورده ياد بگيرند. در اين قسمت، دايگان قبيله بنى سعد مشهور بودند، آنها در موقع معينى به مكه مى آمدند، هر كدام نوزادى را گرفته همراه خود مى بردند.
چهار ماه از تولد پيامبر اكرم (ص) گذشته بود كه دايگان قبيله بنى سعد به مكه آمدند و آن سال، قحطى سالى عجيبى بود، از اين نظر به كمك اشراف، بيش از حد
نيازمند بودند. گروهى از تاريخ نويسان مى گويند:
هيچ يك از دايگان حاضر نشدند به محمد (ص) شير بدهند، زيرا بيشتر طالب بودند كه اطفال غير يتيم را انتخاب كنند تا از كمكهاى پدران آنها بهره مند شوند و نوعا از گرفتن طفل يتيم سرباز مى زدند، حتى حليمه از قبول او سرباز زد ولى چون بر اثر ضعف اندام، هيچ كس طفل خود را به او نداد ناچار شد كه رسول خدا را بپذيرد و با شوهر خود چنين گفت: كه برويم همين طفل يتيم (محمد) را بگيريم و دست خالى برنگرديم شايد لطف الهى شامل حال ما گردد، اتفاقا حدس او درست درآمد، از آن لحظه كه آماده شد به محمد آن كودك يتيم، خدمت كند، الطاف الهى سراسر زندگى او را فرا گرفت و ضمنا يادآورى مى شود كه نوزاد قريش (محمد) سينه هيچ يك از زنان شير ده را نگرفت، سرانجام حليمه سعديه آمد سينه او را مكيد.
در اين لحظه وجد و سرور خاندان عبدالمطلب را فرا گرفت.
عبدالمطلب رو به حليمه كرد و گفت: از كدام قبيله اى؟ جواب داد: حليمه گفت: از بنى سعد، گفت: اسمت چيست؟ جواب داد: حليمه، عبدالمطلب از اسم و نام قبيله او بسيار مسرور شد و گفت: آفرين، آفرين، دو خوى پسنديده و دو خصلت شايسته، يكى سعادت و خوشبختى
و ديگرى حلم و بردبارى.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
خلاصه اى از معراج رسول اكرم
تاريكى شب همه افق را فرا گرفته بود و خاموشى در تمام نقاط حكم مى كرد، هنگام آن رسيده بود كه جانداران در خوابگاههاى خود به استراحت بپردازند و براى مدت محدود چشم از مظاهر طبيعت بپوشند و براى فعاليت روزانه خود تجديد قوا كنند.
پيامبر بزرگ اسلام نيز از اين قانون مستثنى نبود و مى خواست پس از اداء فريضه به استراحت بپردازند ولى يك مرتبه صداى آشنايى به گوش او رسيد، آن صدا از جبرئيل امين بود كه به او مى گفت امشب سفر عجيبى در پيش داريد و من ماءمورم با تو باشم و نقاط مختلف گيتى را با مركب فضا پيمايى به نام براق بپيماييد.
پيامبر اكرم (ص) سفر با شكوه خود را از خانهام هانى (خواهر اميرمؤ منان) آغاز كرد، با همان مركب به سوى (بيت المقدس) كه آن را مسجد الاقصى نيز مى نامند روانه شد، در مدت بسيار كوتاهى در آن نقطه پايين آمد. از نقاط مختلف مسجد، (بيت اللحم) كه زادگاه حضرت مسيح است و از منازل انبياء و آثار و جايگاه آنها ديدن به عمل آورد و در برخى از منازل دو ركعت نماز گذارد سپس قسمت دوم از برنامه خود را آغاز فرمود، از همان نقطه به سوى آسمانها پرواز نمود، ستارگان و نظام جهان بالا را مشاهده كرد، با ارواح پيامبران و فرشتگان آسمانى سخن گفت، از مراكز رحمت و
عذاب (بهشت و دوزخ) بازديدى به عمل آورد، درجات بهشتيان و اشباح دوزخيان را از نزديك مشاهده فرمود و در نتيجه از رموز هستى، اسرار جهان آفرينش، وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بى پايان خداوند متعال كاملا آگاه گشت. سپس به سير خود ادامه داد و به (سدرة المنتهى) رسيد و آن را سراپا پوشيده از شكوه و جلال و عظمت ديد. در اين هنگام برنامه وى پايان يافت. سپس ماءمور شد از همان راهى كه پرواز نموده بود بازگشت نمايد و در مراجعت نيز در بيت المقدس فرود آمد و در راه مكه و وطن خود را پيش گرفت، در بين راه به كاروان تجارتى قريش برخورد در حالى كه آنان شترى را گم كرده بودند و به دنبال آن مى گشتند و از آبى كه در ميان ظرفها بود قدرى خورده و باقيمانده آن را به روى زمين ريخت و بنا به روايتى روپوشى روى آن گذارد، و از مركب فضاپيماى خود در خانه (ام هانى) پيش از طلوع فجر پايين آمد و براى اولين بار راز خود را به او گفت و در روز همان شب، در مجامع و محافل قريش پرده از راز خود برداشت و داستان معراج و سير شگفت انگيز او كه در فكر قريش امرى ممتنع و محال بود، در تمام مراكز دهن به دهن گشت و سران قريش را بيش از همه عصبانى نمود. قريش به عادت ديرينه به تكذيب او
برخاستند و گفتند اكنون در مكه كسانى هستند كه بيت المقدس را ديده اند اگر راست مى گويى: كيفيت ساختمان آنجا را تشريح كن، پيامبر (ص) نه تنها خصوصيات ساختمان بيت المقدس را تشريح كرد بلكه حوادثى را كه در ميان مكه و بيت المقدس رخ داده بود بازگو نمود و گفت: در ميان راه به كاروان فلان قبيله برخوردم كه شترى از آنها رميده و دست آن شكسته بود قريش گفتند: از كاروان قريش خبر ده، گفت: آنها را در تنعيم (ابتداى حرم) ديدم كه شتر خاكسترى رنگى در پيشاپيش آنها حركت مى كرد و كجاوه اى روى آن گذارده بودند و اكنون وارد شهر مكه مى شوند، قريش از اين خبرهاى قطعى سخت عصبانى شدند، گفتند: اكنون صدق و كذب گفتار محمد (ص) براى ما معلوم مى شود ولى چيزى نگذشت طلايه كاروان ابوسفيان پديدار شد. مسافرين جزئيات گزارشهاى آن حضرت را نقل نمودند و با اين وصف باز هم عده اى از مشركين و كفار قريش جريان معراج پيامبر (ص) در قرآن كريم سوره اسراء آيه ۱ و در بعضى احاديث معتبر بيان شده است. اكثر علماى شيعه و برخى از علماى اهل تسنن نيز معتقد هستند كه معراج رسول اكرم (ص) هم روحانى و هم جسمانى بوده است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•