eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆بانوى شجاع در سال پنجم هجرت ، جنگ خندق ، واقع شد، مشركان قريب يك ماه ، مدينه را محاصره كردند، ولى بخاطر وجود خندق ، نتوانستند كارى از پيش ‍ ببرند، با اينكه طوائف مختلف يهود مدينه و اطرافش ، به آنها قول كمك داده بودند، با از دست دادن پنج نفر از قهرمانان خود (مانند عمرو بن عبدود و نوفل بن عبداللّه و...) عقب نشينى كرده و به سوى مكّه برگشتند. جالب اينكه صفيه دختر عبدالمطلب ، عمه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) با حسان بن ثابت (شاعر معروف ) و عده اى در قلعه فارع (كه يكى از جاى گاههاى امن مدينه بود)، به سر مى بردند تا از ناحيه دشمن ، گزندى به آنها نرسد، و پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) همراه ساير مسلمانان در كنار خندق ، مراقب دشمن بودند. صفيه مى گويد: ناگهان نگاه كردم ، ديدم يك نفر يهودى در اطراف قلعه ما است (و گويا براى شناسائى آمده ) ترسيديم كه او مشركان را به محل مخفى ما با خبر كند. به حسان بن ثابت گفتم ، بجا است كه به سوى اين يهودى بروى و او را به هلاكت برسانى . حسان (كه شخص ترسو بود) گفت : اى دختر عبدالمطلب ! مى دانى كه اهل اين كار نيستم (و مرا براى اين كار نساخته اند). صفيه گويد: خودم كمر همت بستم و از قلعه بيرون آمده و ستون چوبى (خيمه ) را بدست گرفتم و به سوى آن يهودى رفته و او را كشتم . پس از اين ماجرا، به قلعه باز گشتم و جريان را به حسان بازگو كردم ، و سپس ‍ به او گفتم از اينجا بيرون برو و لباس و اشياء همراه يهودى مقتول (كه گران قيمت است ) براى خود بردار. حسان در پاسخ گفت : من نيازى به آنها ندارم . اين بود، حماسه اى از يك بانوى قهرمان ، و ترسوئى يك مرد بزدل . 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
☀️ "زندگی" کوچه ی سبزیست ☀️ میان دل و دشت✨ ☀️ خانه هایش "مهر" و ☀️ کوچه هایش چو "گذشت" ☀️"زندگی" مزرعه ی خوبی هاست✨ ☀️"زندگی "غنچه ی لبخند شماست ☀️"زندگی" راه رسیدن به خداست.. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ! 🌷اتفاقی که برای من افتاد شاید در شهرستان منحصر بفرد باشد، وقتی بعد از عملیات فتح المبین به شهرستان برگشتم در حال پیاده شدن از ماشین بودم که یک مرتبه پوستر و عکس شهادتم را بر روی دیوار دیدم خیلی تعجب کردم درحالی‌‌که آن‌قدر شوک زده شدم که متوجه نبودم الان کجا هستم. آن موقع ساکن راویز بودم خودم را به ژاندارمری رفسنجان رساندم و از پرسنل خواستم که به پاسگاه راویز بی‌سیم بزنند و به خانواده اطلاع بدهند که من زنده هستم. لحظه‌ای که وارد زادگاهم شدم جمعیتی نزدیک به ۱۵۰۰ نفر که جهت مراسم تشییع آمده بودند، پس از سه روز منتظر جنازه بودند که منجر به استقبالم شد. 🌷در بین جمعیت بودم، ازدحام بسیار زیاد بود! دیدم نمی‌توانم حرکت کنم پشت سرم را که نگاه کردم دیدم پیرزن ۹۰ ساله‌ای با کمر خمیده با دهانش پیراهن بسیجی مرا گرفته تا قسمتی از آن را به عنوان تبرک ببرد، ایران به پشتوانه و عقیده چنین افرادی بر دشمن متجاوز پیروز شد. وقتی وارد روستا شدم در میان جمعیت دنبال پدر و مادرم می‌گشتم. جمعیت زیادی به سوی من هجوم آورده بود. در صد متری جمعیت، زنی را می‌دیدم که مدام بلند می‌شود که به طرفم بیاید و دوباره به صورت به زمین می‌افتاد، فهمیدم که مادرم است، جمعیت را شکافتم و به سمت او رفتم. مادر پس از یک هفته به جای جنازه، فرزندش را سالم می‌بیند، کاش مادرم مرا می‌بوسید بلکه او با چنگ و دندان مرا به آغوش گرفته بود. 🌷دوستانم قبر حفر شده‌ام را به من نشان دادند که برای خاکسپاریم کنده شده بود. یکی می‌گفت: برویم مسجد هنوز سماور مسجد روشن و مردم در حال برگزاری مراسِمت بودند!! موضوع از این قرار بود که نام مرا به عنوان شهید از یک هفته قبل رادیو اعلام کرده بودند. براى اولين بار ۱۸ شهید در شهرستان تشییع شدند كه در میان آن‌ها یک شهید با تمام مشخصات بنام من بود اما جنازه‌اش من نبودم، بلکه.... 🌷بلکه فردی ۲۵ ساله بود که به خانواده‌ام خبر شهادتم را داده بودند، به واسطه یکی از دوستانم که جنازه را دیده بود، متوجه شدند که این جنازه محمد طهماسبی نیست اما ٣ روز مسئولین بسیج و بنیاد شهید که تصور می‌کردند جنازه شهید با سایر شهدای شهرستان‌های استان کرمان اشتباه شده دنبال جنازه من می‌گشتند. زیرا از نظر بسیج قطعاً من شهید شده بودم. در همین زمان که خانواده‌ام منتظر جنازه من بودند و مسئولین نیز در شهرستان‌ها به دنبال جنازه واقعی من بودند پس از سه روز من از راه رسیدم. : جانباز شيميايى سرافراز محمد طهماسبى ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ✾📚 @Dastan 📚✾
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ خاطره ای شنیدنی و پند آموز از مرحوم آیت الله رضوان الله علیه از لسان استاد ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆خداى مهربانتر از خودت اصبغ بن نباته (يكى از ياران مخلص على عليه السّلام ) گويد: در خانه على عليه السّلام مشغول دعا بودم ، پس از مدتى ، على عليه السّلام از منزل بيرون آمد، مرا كه ديد فرمود: چه مى كنى ؟ عرض كردم : دعا مى كنم فرمود: هرگاه مى خواهى دعا كنى بگو: الحمدللّه على ما كان و الحمدللّه على كل حال (سپاس خداوند را بر آنچه كه گذشت و سپاس او را بر هر حال ) سپس ‍ دست راستش را بر شانه چپ من گذاشت و فرمود: اى اصبغ ! لئن ثبتت قدمك ، و تمت ولايتك ، و انبسطت يدك فاللّه ارحم من نفسك . ترجمه : اگر در راه دين ، ثابت قدم بودى ، و ولايت تو كامل شد (يعنى امامت رهبران حق را قبول كردى و آنها را دوست داشتى و دستت را گشودى و كمك به تهيدستان نمودى ) آنگاه خداوند از خودت ، به تو مهربانتر است . 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆پاسخ دندانشكن ابوطالب ابوطالب پدر بزرگوار على (ص ) چون قهرمانى بى بديل تا آخرين توان خود از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) حمايت مى كرد، و آن حضرت را از گزند دشمن حفظ مى نمود. مشركان براى كناره گيرى او از حمايت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله )، هر نقشه اى طرح كردند،نتيجه نگرفتند، جالب اينكه يكى از نقشه هايشان اين بود: وليد بن مغيره (دانشمند و فرد با شخصيت و زبردست مشركان ) پسرى به نام عماره داشت ، اين پسر بسيار زيبا و خوش قد و قامت بود، و در ميان قريشيان مشرك ، زيباتر از او كسى نبود، به ابوطالب پيشنهاد كردند: اين پسر را به تو مى بخشيم تا او را به پسرى خود برگزينى و در مقابل ، محمد (صلى اللّه عليه و آله ) را به ما تحويل دهى تا او را به قتل رسانيم . ابوطالب در پاسخ گفت : براستى زهى بى انصافى ! كه از من مى خواهيد پسرم را به شما دهم تا بكشيد، و شما پسرتان را به من بدهيد تا او را براى شما تربيت كنم ، نه ، هرگز. 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
♨️کنترل زبان و خشم، اولین شرط رسیدن به درجات معنوی 💠آیت الله فاطمی نیا رحمة الله علیه: تا خودت پاکیزه نباشی، پاکیزه بهت نمی‌دهند. ظرفی که برای آب خوردن انتخاب می‌کنی باید پاک باشد. اگر من ظرف باطنم آلوده باشد، این توقع درستی نیست که از خدا پاکیزه بخواهم. حالا چه کار کنیم در قدم اول باطنمان پاک شود؟ با خودت قرار بگذار به کسی پرخاش نکنی. ما زیارت می‌رویم، نماز جماعت می‌خوانیم، ماه رمضان روزه می‌گیریم، پس چه می‌شود که توفیق نداریم و پیشرفت نمی‌کنیم؟ وقتی بررسی کنیم می‌بینیم ریشه تمام مشکلات است. با حرف کسی را می‌زنیم یا غضب و پرخاش می‌کنیم. آیت الله بهاءالدینی می‎فرمودند: پرخاش برکات زندگی را می‌برد. کسی به خواجه نصیر نامه نوشته بود. اول نامه خطاب به خواجه نصیر گفته بود: ایها الکلب، یا ایها الکلب ابن کلب (ای سگ، یا ای سگ فرزند سگ) فلان مسأله علمی چه طور است؟ 🔹 خواجه نصیر هم در جواب نوشته بود كه جواب مسأله این است و در آخر نامه نوشت: اما صحبت تو درباره سگ؛ سگ حیوانی است که چهاردست و پا راه می‌رود و بدنش از پشم پوشیده است. من دو پا هستم و آن طور نیستم و... والسلام. تمام! نه پرخاشی نه غضبی! ما بودیم حداقل می‌نوشتیم خودتی! پس باید اول باطنمان پاکیزه شود تا رشد کنیم... ✾📚 @Dastan 📚✾
📚داستان زیبا رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربده‌کش‌های تهران بود،اما عاشق امام حسین علیه‌السلام بود.در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرق‌خوری و آبروی ما را می‌بری!حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترک‌ها جوابم کرد، شما چه می‌گویی، شما هم می‌گویی نیا؟! اول صبح در خانه‌اش را زدند، رفت در را باز کرد، دید، ناظم ترک‌هاست، روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت! حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم، حاج رسول گفت: اگر نگویی نمی‌آیم! ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم، در کربلا هستم، خیمه‌ها برپاست، آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیه‌السلام بروم، دیدم یک سگ از خیمه‌ها پاسداری می‌کند، هر چه تلاش کردم، نگذاشت نزدیک شوم، دیدم بدن سگ است، اما سر و کله حاج رسول است، معلوم می‌شود امام حسین علیه‌السلام تو را به قبول کرده است. ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن، آنقدر خودش را زد گفت: حالا که آقام من را قبول کرده است، دیگر گناه نمی‌کنم، توبه نصوح کرد، از اولیای خدا شد. شبی عده‌ای از اهل دل جلسه‌ای داشتند، آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در می‌زنند، رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است! گفتند: از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت: بی‌بی آدرس را به من داده است، شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند: چگونه‌ای!گفت: عزرائیل آمده، او را می‌بینم، ولی منتظرم اربابم بیاید. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـــلام صبـحتـون پُـر از عطر خــدا روز پنحشنبـه تـون معطر بـه بـوی مهربانی الـهی دلتـون شـاد لبتـون خندان قلب تـون مـملو از آرامـش صبح زیبـا تـون بـخیر ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨✨✨✨✨✨✨ 🔆اهل فضل ، كيانند؟ ابوحمزه ثمالى گويد: از امام سجاد (ع ) شنيدم فرمود: وقتى كه روز قيامت بر پا مى شود، خداوند متعال ، انسانهاى قبل و بعد را در يك سرزمين ، جمع مى نمايد، سپس منادى (حق ) فرياد مى زند: اهل فضل كجايند؟!. جماعتى از مردم برخيزند، و فرشتگان از آنها استقبال نمايند و مى پرسند فضل شما چه بود؟ در پاسخ گويند: 1- ما به كسى كه قطع رابطه با ما مى كرد، رابطه دوستى برقرار مى كرديم ، 2- و به كسى كه ما را محروم مى كرد، عطا مى كرديم 3- و به كسى كه به ما ستم مى كرد، عفو و بخشش ‍ داشتيم ، به آنها گويند: راست گفتيد، داخل بهشت شويد. 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆پابرهنه در ميان آتش !  ماءمون رقى نقل مى كند: روزى خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، سهل بن حسن خراسانى وارد شد، سلام كرده ، نشست . آن گاه عرض كرد: - يابن رسول الله ، امامت حق شماست زيرا شما خانواده راءفت و رحمتيد، از چه رو براى گرفتن حق قيام نمى كنيد، در حالى كه يكصدهزار تن از پيروانتان با شمشيرهاى بران حاضرند در كنار شما با دشمنان بجنگند! امام فرمود: - اى خراسانى ! بنشين تا حقيقت بر تو آشكار شود. به كنيزى دستور دادند، تنور را آتش كند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طورى كه شعله هاى آن ، قسمت بالاى تنور را سفيد كرد. به سهل فرمود: - اى خراسانى ! برخيز و در ميان اين تنور بنشين ! خراسانى شروع به عذر خواهى كرد و گفت : - يابن رسول الله ! مرا به آتش نسوزان و از اين حقير بگذر! امام فرمود: - ناراحت نباش ! تو را بخشيدم . در همين هنگام ، هارون مكى ، در حالى كه نعلين خود را به دست گرفته بود، با پاى برهنه وارد شد و سلام كرد. امام پاسخ سلام او را داد و فرمود: - نعلين را بيانداز و در تنور بنشين ! هارون نعلينش را انداخت و بى درنگ داخل تنور شد! امام با خراسانى شروع به صحبت كرد و از اوضاع بازار و خصوصيات خراسان چنان سخن مى گفت كه گويا سال هاى دراز در آنجا بوده اند. سپس از سهل خواستند تا ببيند وضع تنور چگونه است . سهل مى گويد، بر سر تنور كه رسيدم ، ديدم هارون در ميان خرمن آتش دو زانو نشسته است . همين كه مرا ديد، از تنور بيرون آمد و به ما سلام كرد. امام به سهل فرمود: در خراسان چند نفر از اينان پيدا مى شود؟ عرض كرد: - به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود. آن جناب نيز فرمودند: آرى ! به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود. اگر پنج نفر همدست و همداستان اين مرد يافت مى شد، ما قيام مى كرديم . 📚بحارالانوار، ج 47، ص 123 ✾📚 @Dastan 📚✾