eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
68 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
21.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅داستان تشرف حاج علی بغدادی به خدمت امام زمان (عج) 🔰 ✾📚 @Dastan 📚✾
📌لاف عشق در حدود دویست، سیصد سال پیش جمعی از صلحا در نجف اشرف مجتمع بودند. از آدمهای بسیار خوب ومقدّس. روزی با خودشان نشستند وگفتند: چرا امام نمی آید؟ در صورتی که ما بیش از سیصد وسیزده نفر که او لازم دارد هستیم. به این فکر افتادند که سرّ تأخیر در ظهور را به دست آورند. تصمیمشان بر این شد که از بین خودشان یک نفر را که به تأیید همه، خوب ترینشان هست، انتخاب کنند واو را بفرستند در مسجد کوفه یا سهله تا اعتکاف کند واز خود امام بخواهد که سرّ تأخیر در ظهور را بیان بفرماید. جمعیت خودشان را به دو قسمت تقسیم کردند وقسمت بهتر را باز به دو قسمت وهمچنین تا آن فرد آخر را که از همه بهتر ومقدّس تر وزاهدتر بود انتخاب کردند که او به مسجد سهله یا مسجد کوفه برود. او هم رفت وبعد از دو سه روزی برگشت. پرسیدند چه طور شد؟ گفت: راست مطلب این که من وقتی از نجف بیرون رفتم ورو به مسجد سهله راه افتادم با کمال تعجّب دیدم شهری بسیار آباد وخرّم در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم. پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفتند: این شهر صاحب الزمان است وامام ظهور کرده است. بسیار خوشحال شدم وشتابان به در خانه امام رفتم. کسی آمد وگفتم: به امام بگو فلانی آمده واذن ملاقات می خواهد. او رفت وبرگشت وگفت: آقا می فرمایند: شما فعلا خسته ای، از راه رسیده ای. برو فلان خانه (نشانی دادند) آنجا مرد بزرگی هست. ما دختر او را برای شما تزویج کردیم. آنجا باش وهر وقت احضار کردیم، بیا. من خوشحال شدم. به آن آدرس رفتم وخانه را پیدا کردم. از من خیلی پذیرایی کردند وآن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که در اتاق را زدند. گفتم: کیست؟ گفت: مأمور از طرف امام. می فرمایند: بیا! می خواهیم قیام کنیم وشما را به جایی بفرستیم. گفتم: به امام بگو امشب را صبر کنید. گفت: فرموده اند: همین الآن بیا. گفتم: بگو من امشب نمی آیم. تا این را گفتم، دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانه ای هست ونه عروسی. من هستم وصحرای نجف. 📚معدن الاسرار، فاضل قزوینی، جلد ٣، صفحه ٩۵ 📚به نقل از صفیر هدایت، سلسله مباحث معارفی آیت الله سید محمد ضیاء آبادی، شماره ١۶. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 ✍ کار خوبه برای رضای خدا باشه 🔹راننده آمبولانسی که بازنشسته شده، تعریف می‌کند سالیان دور تماس گرفتند و آمبولانسی برای حمل جسد درخواست دادند. تماس از منطقه ارمنی‌نشین شهر بود. 🔸وقتی به آدرس رسیدم نزدیک درب منزل متوفی تراکم جمعیت با خودروی پلیس را شاهد بودم. پلیس مرا با دست به درون خانه راهنمایی کرد. بوی بدی در داخل حیاط خانه بود که با نزدیک‌ترشدن به ساختمان این بو شدیدتر و تهوع‌آورتر می‌شد. 🔹جسد را دیدم چند روز از مرگش گذشته و به دمر بر روی زمین خوابیده بود، در حالی که لباس‌هایش بر اثر تورم بدن پاره شده بود. 🔸به پلیس گفتم: من مأموریت حمل جنازه با ماشین را دارم. حمل جنازه تا ماشین، با صاحب میت است و این فرد گویی بی‌وارث است. 🔹پلیس نگاهی به نماینده دادستان کرد و نماینده دادستان هم کلام مرا تأیید کرد. با شهرداری تماس گرفتند، کارگری برای این امر بفرستد. 🔸در این زمان من برای رضای خدا مانع شدم و داوطلب شدم جنازه را در آمبولانس قرار دهم ولی نیاز به یک نفر برای کمک داشتم. از شدت بوی تعفن جسد کسی حاضر به کمک نشد. 🔹برای رضای خدا و حفظ آبروی میت دستمالی بر دماغ و دهان خود بستم و داخل خانه شدم. 🔸تا خواستم جنازه را بلند کنم ناگاه کیسه پلاستیکی سفیدی که با چسب به‌هم پیچیده شده بود توجه مرا جلب کرد. از صدایش فهمیدم محتوای آن سکه است. 🔹برای اینکه کسی را متوجه امر نکنم، بیرون آمدم و از سر خیابان به منزل زنگ زدم و از همسرم خواستم خود را به آدرس برساند. 🔸به همسرم وقتی وارد منزل شد، گفتم: طوری خم شو چادرت دید پشت‌سرت را بپوشاند تا از بیرون چیزی دیده نشود. 🔹با مهارت تمام بدون اینکه از تماشاگران کسی به آن بسته در زیر شکم جنازه پی ببرد، بسته را همسرم در درون پیراهن خود جای داد و با کمک او جنازه را به آمبولانس انداختیم و من سمت گورستان شهر حرکت کردم. 🔸شب که به منزل رسیدم دیدم بسته بیش از ۱۰۰ سکه طلا دارد. در حلال‌وحرام‌بودن آن ماندیم و منتظر شدیم تنها ورثه پسر او از خارج از کشور به ایران برگردد. 🔹دو ماه بعد داستان را به ورثه گفتم و سکه‌ها را به او تقدیم کردم و امید داشتم چند سکه به من از آن‌ها برگرداند، اما داستان بهتر از انتظار من پیش رفت. 🔸پسر مرحوم گفت: می‌دانی چرا پدرم روی سکه‌ها خوابیده بود؟! این از طمع او نبود، بلکه می‌دانست ممکن است بعد از مرگش وقتی پیکر او متعفن شده است به جنازه او دسترسی پیدا کنند و کسی حاضر به نزدیک‌شدن و بلندکردن او نباشد. 🔹پس قبل از جان‌دادنش روی این سکه‌ها افتاده بود تا پاداشی دهد بر کسی که جنازه او را از زمین بلند می‌کند، و تمام این سکه‌ها پاداش اخلاص تو از نزد خدا برای کاری است که برای رضای او کردی. 🔸راننده می‌گوید: در آن روز در جلوی منزل دوستی داشتم که خیلی فقیر بود. هر کاری کردم حاضر نشد مرا کمک کند که اگر کمک می‌کرد بی‌تردید ۵۰ سکه خدا به او رسانده بود که به‌راحتی می‌توانست برای خود خانه جمع و جوری بخرد و از مستأجری برای ابد رها شود. 💢آری! گاهی آدمی یک بار برای رضای خدا کاری می‌کند و خداوند آن بنده را با بخشش خود از دنیا برای ابد راضی می‌گرداند. ✾📚 @Dastan 📚✾
آیت الله العظمی جوادی آملی: ما بايد دو كار بكنيم: يكی برای امت است، يكی برای خود ما، امت ما بايد از قرآن و عترت جدا نشود تا خير ببيند؛ چون خير را خدا در قرآن عترت ناميد، او را نور و بركت ناميد. دوم اينكه اگر اكثريت قاطع به طرف قرآن حركت كردند، ما مرزمان را جدا نكنيم. اين بيان نورانی وجود مبارك زينب كبری سلام الله علیها است كه فرمود: قسم به خدا اين نام محوشدنی نيست؛ چون جزء «وجه الله» است. چه چيزی بخواهد «وجه الله» را محو كند؛ چون همه زيرمجموعه «وجه الله» هستند، بيرونِ «وجه الله» كه چيزی نيست، درون «وجه الله» كه با او هماهنگ است؛ لذا اينكه مي‌فرمايند، اگر خدا چيزی را اراده كرد، يقيناً حاصل می‌شود، به همين دو نكته است؛ چون بيرون از قلمرو اراده خدا، چيزی وجود ندارد، در حوزه و درون قلمرو قدرت خدا همه تحت فرمان او هستند؛ ﴿لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾،اگر همه موجودات آسمان و زمين سپاه و ستاد الهی هستند، چيزی بيگانه نيست، نه در بيرون قلمرو خلقت عالم چيزی وجود دارد، چون عدم محض است، نه در درون خلقت يك چيز ناهماهنگ است، چون همه سپاه و ستاد الهی هستند. ما هم ـ إن‌شاءالله ـ اگر بخواهيم خير ببينيم، اين دو كار را بايد بكنيم؛ يعنی همه با هم در خدمت قرآن و عترت باشيم، يك و اگر اكثری قاطع در خدمت قرآن و عترت‌ هستند، ما هرگز از اين اكثری جدا نشويم، اين دو؛ تا با وجه خدا هماهنگ باشيم كه بارزترين مصداق وجه خدا، انبيا و اوليا اهل بيت عصمت و طهارت هستند؛ آن‌گاه ماندنی هستيم، هرگز از بين نمی‌رویم. فرمود: «أَلعُلَمَاءُ بَاقُونَ مَا بَقِيَ الدَّهرُ» تا روزگار هست، مردان الهی باقی هستند. 📚درس اخلاق ۹۵/٩/۴ آیت الله العظمی ✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•° قشنگیش بـہ همینـہ خـבا بهت نیمگه اما یهو غا؋ـلگیرت میکنه…🌿 :)⁩ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی امشبم برای شما❣ هر آنجا که در زندگی‌ات تیرگی است نور قرار گیرد هر آنجا که اضطراب است آرامش قرار گیرد هر آنجا که درد است شفا قرار گیرد و هر آنجا که غم است شادی قرار گیرد☘ چراغ امیدتون روشن شبتون آرام ✾📚 @Dastan 📚✾
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیایش با پروردگار 🌺🍃 🌺خدایا ✨در این روز مبارکـــ ✨به قلبها آرامش ✨به لبها لبخند شیرین ✨به زندگی ها صفا و صمیمیت ✨به دور همی ها شادی ✨و به خانه ها برکت عطا فرما 🌺 آمیـــن ✾📚 @Dastan 📚✾
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🔆دو قصر سبز و قرمز در بهشت محدّثين و مورّخين آورده ند: چون امام حسن مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه روزهاى آخر عمر خويش را سپرى مى نمود و زهر، تمام وجودش را فرا گرفته بود و چهره مباركش به رنگ سبز متمايل گشته بود. و در اين هنگام برادرش حسين سلام اللّه عليه كنار او حضور داشت ؛ كه ناگاه امام حسن عليه السلام گريان شد، حسين اظهار داشت : چرا رنگ صورتت دگرگون و سبز شده است ؛ و چرا گريان هستى ؟ فرمود: اى برادر! هم اكنون به ياد سخنى از جدّم رسول خدا افتادم ؛ و ناگهان دست در گردن هم انداخته و مدّتى گريستند. پس از آن امام حسين سلام اللّه عليه پرسيد جدّم چه فرموده است ؟ پاسخ داد: در ضمن سخنانى فرمود: آن هنگامى كه به معراج رفتم و در بهشت وارد شدم و جايگاه مؤ منين را مشاهده كردم ، دو قصر بسيار زيبا و عظيم مرا جلب توجّه ساخت كه يكى از آن ها زبرجدِ سبز رنگ و ديگرى از ياقوتِ قرمز بود. از جبرئيل پرسيدم : اين دو قصر زيبا براى چه كسانى است ؟ جبرئيل اظهار داشت : يكى از آن ها براى حسن و آن ديگرى از براى حسين مى باشد. گفتم : اى برادر، جبرئيل ! پس چرا هر دو يك رنگ نيستند؟ ساكت ماند و جوابى نگفت ، پرسيدم : چرا حرف نمى زنى و جواب مرا نمى دهى ؟ گفت : شرم دارم از اين كه سخنى بر زبان آورم . پس او را به خداوند متعال سوگند دادم كه علّت آن را بيان نمايد. پاسخ داد: آن ساختمانى كه سبز رنگ است براى حسن ساخته شده ، چون او را به وسيله زهر مسموم مى كنند و هنگام رحلت رنگ بدن مباركش سبز خواهد شد. و آن ديگرى كه قرمز مى باشد براى حسين تهيّه شده ، چون او را به قتل مى رسانند و سر و صورت و بدن مقدّسش آغشته به خون خواهد شد. و در اين لحظه امام حسن مجتبى و برادرش حسين سلام اللّه عليهما و تمام كسانى كه در آن مجلس حضور داشتند سخت گريستند.(1) 1-مدينة المعاجز: ج 3، ص 331، ح 913، منتخب طُريحى : ص 180. 📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی ✾📚 @Dastan 📚✾
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🔆مسافر آشنا همراه پاسخ دو نفر از شيعيان امام موسى كاظم عليه السلام حكايت كنند: علىّ بن يقطين روزى مقدارى اموال و اجناس ، به همراه چند نامه كه مسائلى در آنها از حضرت سئوال شده بود، تحويل ما داد و گفت : دو مركب سوارى تهيّه نمائيد و اين نامه ها و اموال را به مدينه ببريد و تحويل حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام دهيد؛ و جواب نامه ها را دريافت كنيد و بياوريد. و سپس افزود: مواظب باشيد كسى از اين راز آگاه نشود و در طول مسير كاملا با احتياط حركت كنيد، كه مبادا خطرى متوجّه شما شود. آن دو نفر گويند: به كوفه آمديم و دو شتر خريدارى كرديم و زاد و توشه اى تهيّه كرده و با آن اموال سوار شترها شديم و از راه بصره به سوى مدينه منوّره حركت نموديم . در مسير راه بين كوفه و بصره به كاروان سرائى - كه منزلگاه مسافرين بود - رسيديم ، در آن جا فرود آمديم و بارها را پائين آورديم ، علوفه جلوى شترها ريختيم و در گوشه اى كنار بارها نشستيم تا پس از استراحت ، غذا بخوريم . در همين بين سوارى از دور نمايان شد؛ و بسمت ما آمد، چون نزديك ما رسيد، متوّجه شديم كه او حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه السلام مى باشد. لذا جهت احترام به آن حضرت ، از جاى خود برخاستيم و سلام نموديم . امام عليه السلام پس از آن كه جواب سلام ما را داد، با دست مبارك خود نوشته اى را تحويل ما داد و فرمود: اين جواب مسئله هاى شما است ؛ و از همين جا بازگرديد. سپس آنچه مربوط به حضرت بود تقديم حضرتش كرديم و عرضه داشتيم : يا ابن رسول اللّه ! زاد و توشه ما پايان يافته است ، اجازه فرمائيد وارد مدينه شويم و ضمن اين كه زيارت قبر حضرت رسول صلى الله عليه و آله را انجام دهيم ، زاد و توشه اى نيز براى بازگشت تهيّه نمائيم ؟ حضرت فرمود: آنچه آذوقه برايتان باقى مانده است ، بياوريد؟ پس باقى مانده آذوقه ها را جلوى حضرت نهاديم ، حضرت با دست پربركت خود آنها را زير و رو كرد و فرمود: اينها شما را تا كوفه مى رساند و در آينده به زيارت قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله نائل خواهيد شد. 📚 رجال كشّى : ص 273، بحارالا نوار: ج 48، ص 34، ح 5. ✾📚 @Dastan 📚✾
✅ داستان کوتاه 🌺 آشتی با همسر رسول خدا (ص) به منزل همسرش ام سلمه وارد شد. بوي خوشی به مشامش رسید. فرمود: آیا حولاء به خانه ما آمده است؟ حولاء نام یک زن عطرفروش بود. ام سلمه عرض کرد: آري، او آمده است. او از شوهر خود شکایت دارد و می گوید شوهرش او را رها کرده و به نزد او نمی آید. در این وقت حولاء، از در وارد شد و گفت: یا رول الله پدر و مادرم فداي تو باد! شوهرم از من رو برگردانده و به من توجهی نمی کند. حضرت فرمود: اي حولاء! عطر بزن و خودت را در خانه بیشتر خوشبو کن. شاید او را به خویشتن جلب کنی. حولاء گفت: هیچ بوي خوشی نمانده، مگر آنکه خود را با آن خوشبو کرده ام و او باز هم از من کناره گیري می کند. حضرت فرمود: او نمی داند که اگر به تو روي آورد و آشتی کند، چه ثوابهایی برایش حاصل می گردد. حولاء گفت: یا رسول الله! اگر همسرم به من روي آورد و آشتی کند، چه ثوابهایی برایش نوشته می شود؟ پیامبر فرمود: هنگامی که او جهت آشتی به سوي تو گام بر دارد، دو فرشته اطراف او را می گیرند، و ثوابش مانند ثواب کسی است که با شمشیر در راه خدا جهاد می کند. و در موقع هم بستري، مانند برگ خزان فرو می ریزد و آنگاه که غسل می کند، همه بخشیده شده، و در پرونده اعمال او باقی نمی ماند. 📚 داستانهای بحارالانوار، ج 6 ص 39 ✾📚 @Dastan 📚✾
بعضی ها از مرگ می ترسند، بعضی ها از نابینایی می ترسند، بعضی ها از سرطان و ایدز می ترسند و بعضی ها از فقر و نداری می ترسند. و بعضی ها از ..... اما ای کاش از؛ غرور و تکبر و پنهان‌کاری بترسیم! ای کاش از؛ نامهربانی و دل شکستن بترسیم! ای کاش از؛ از دروغ‌ و تخریب‌ بترسیم! ای کاش از؛ جهل و نادانی بترسیم ای کاش از؛ بخل و حسد و کینه بترسیم! ای کاش ای کاش غیبت و تهمت و افترا بترسیم! ┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ ✾📚 @Dastan 📚✾
💠اخلاق خوب اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود، منیتی نداشت بدون اینکه در ظاهر بخواهد به مردم نشان دهد. همش در نهانش بود نه آشکار بلکه فقط بین خودش و خدایش بود. ● بدییی اگر در خانواده و دیگران می دید زود فراموش می کرد ولی خوبیشون را حسابی به خاطر می سپرد و قدر دانشان بود... طاقت نداشت غم خانواده و یا کسی را ببیند همیشه سعی می کرد خانواده و اطرافیانش را از خود راضی نگه دارد. بله! همین خوبی هایش بود که از آن یک شهید ساخت. 🌷 ✾📚 @Dastan 📚✾