eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
آنکه از خدا پروا کند، خداوند راه نجات را به نشان می‌دهد و از جایی که فکرش را نمی‌کند؛ روزی می‌دهد.🍃🌸 طلاق؛ آیه 2 •✾📚 @Dastan 📚✾•
دقت کردید انسان‌های صادق، به صداقت حرف هیچ‌کس شک نمی‌کنند و حرف همه را باور دارند. انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچ‌کس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ می‌گویند. انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند. انسانهای ناامید همیشه آیه یاس می‌خوانند. انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است. انسانهای تنگ نظر هر کاری برای هرکس انجام دهند چندین برابر می‌بینندش. انسانهای متواضع تقریبا در مقابل خواسته همه دوستان می‌گویند: چشم سعی می‌کنم. انسانهای پرتوقع انتظار دارند همه در مقابل حرف‌هایشان بگویند چشم. انسانهای دانا در جواب بیشتر سوالات می‌گویند: نمی‌دانم انسانهای نادان تقریبا در مورد هر چیزی می‌گویند: من می‌دانم شما دنیا را آنگونه می‌بینید که خود هستی •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 داستان کوتاه در منزل دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی ‌اش را انجام میداد بودم زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات. پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت: بابا بزرگ باز هم که از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی الان مداد رنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره. مادر بچه گفت: می‌بینید آقاجون؟ بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند. اصلا نمی‌شه گولشون‌زد و سرشون کلاه گذاشت. پدربزرگ چیزی نگفت. برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست، همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست. و این داستان را برایشان تعریف کردم آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم، خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد، بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود. بار اول که به من تکه قندی داد یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد هر چه برایتان بیاورد هدیه است، وقتی خانم بزرگ رفت، پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند. خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است. بعد گفت: ببین پسرم قنددان خانه پر از قند است، اما این تکه قند که مادرجان داده با آنها فرق دارد، چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست. این تکه قند معنا دارد ، آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند اما مهربان نیستند. وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد، منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم، مانند آن هدیه را بخریم، منظورش کمک کردن به ما هم نیست. او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد و این، خیلی با ارزش است. این چیزی است که در هیچ بازاری نیست و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند. چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش می‌افتم، دهانم شیرین می‌شود، کامم شیرین می‌شود، جانم شیرین می‌شود ... ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ... •✾📚 @Dastan 📚✾•
ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ،ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ... ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ،ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ... ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ،ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻫﻢ "ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ..." ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ،ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ،ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ... ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ... ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻏﻔﻠﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ!... ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ: "ﻭﺭﻭﺩ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ " ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ، ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ... ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ... "ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺍﺳﺖ" •✾📚 @Dastan 📚✾•
یک روز من و جهاد مغنیه در فرودگاه تهران با هم قرار ملاقات گذاشته بودیم و من از قم برای دیدار وی رفتم،جهاد به محض اینکه مرا دید گفت: «چقدر لاغر شده ای،تو مگر ورزش نمی کنی؟مگر آقا نفرموده اند: «تحصیل، تهذیب،ورزش» ومن فهمیدم که سخنان به چه میزان تأثیرگذار بوده و برای امثال جهاد مغنیه به چه میزان بااهمیت است راوی:سید کمیل باقرزاده •✾📚 @Dastan 📚✾•
⚜پیامبر اعظم(ص) آنکه ریاستی را به عهده بگیرد در حالی که بهتر از او وجود دارد، به خدا و پیامبر و مسلمانان کرده است.❌ الغدیر؛ 8:291 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✍تمام دنیا را بگردی هیچکس جز مادر دوستت نخواهد داشت از آن دوست داشتن‌های تمام نشدنی تمام دنیا را بگردی هیچکس جز پدر غصه دار غمهایت نیست پس دنیایت را به پایشان بریز ... مادرے میگفت من چهار فرزندم را در تنها اتاق منزل کوچکم بزرگ ڪردم اما حالا آنها در چهار منزل بزرگ خود برای من یک اتاق کوچک ندارند قدرشونو بدونیم🌹 •✾📚 @Dastan 📚✾•
‌ دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘ یک دفعه کلاس از خنده ترکید … بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند : اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود . سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت : ‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘ در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند . روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید . •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌼داستان کوتاه ✍به بازار هفتگی شهر رفتم. دیدم شیطان به دست مردی بر روی زمین بساط قمار پهن کرده و سه ورق که پشت یکی خال سیاهی داشت در دستش بود. خال‌ها را عوض می‌کرد و می‌گفت: هر خال سیاه صد هزار تومان! عده‌ای دور او جمع شده بودند و وسوسه می‌شدند تا پول مفت در بیاورند. اما ترس از باختن داشتند. صاحب قمار را دوستی بود از نزد شیطان که ایستاده بود و کسی او را نمی‌شناخت و با هماهنگی صاحب بساط گفت: من بازی می‌کنم و در همان حرکت اول خال سیاه را پیدا کرد و صد هزار تومان برد. دیگران متعجب شدند و شک‌شان بر کار صاحب قمار به یقین تبدیل شد که کارش درست است و پول را می‌دهد. از تماشاگران کس دیگری وارد قمار شد و دو بار بازی کرد ولی هر دو بار را باخت.... یاد داستان طلسم و جادوگران و فال‌بینان شهر افتادم. شیطان را دیدم که مثل همین صاحب بساط قمار چگونه به جای کار کردن آنان را تشویق به درآوردن پول مفت می‌کند. آنان هم به جای این‌که در زمان رسیدن به بن‌بست و مشکلی در زندگی به سمت خداوند بروند و استغفار و توبه کنند تا خداوند از گناه‌شان که سبب این مشکل‌شان شده است بگذرد و رفع مشکل‌شان بنماید این گروه را هم از گناهان‌شان در زمان بلاء و استغفار و توبه غافل‌شان می‌کند و با طلسم و جادو مشکل‌شان‌ را حل می‌کند. کسی را که صاحب معصیت عاق والدین است و والدین‌اش را از خودش دور کرده است و صلۀ ارحام نمی‌کند که خدا روزی را در صلۀ ارحام قرار داده است ولی شیطان آن را در دست جادوگر به او نشان می‌دهد که به طلسم و جادو برای باز کردن روزی قفل شده‌اش متوسل شود و شیطان برای توجیه صداقت کار خود یک‌بار در جادوگر صداقتی بر او نشان می‌دهد. (این صداقت چنین است که خودش کسی را آزار می‌دهد و وقتی او را سمت جادوگر فرستاد از او دور می‌شود تا او به این باور برسد که جادوگر کارش درست بود....) و چنین به راحتی اعتقاد و دین انسان را از او می‌گیرد و در زمان مشکلات به جای این‌که انسان به سمت خداوند با توبه و استغفار روی کند دربدر به دنبال دعانویس و رمال و جادوگر می‌گردد.. ‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 ما غافلیم روبه‌روی خوابگاه دانشگاه صنعتی‌شریف (خیابان زنجان) تعدادی از خونه‌های قدیمی و مخروبه وجود داشت که به ذهنمون هم نمی‌رسید کسی توی این خونه‌ها زندگی کنه. یه روز مصطفی دستم رو گرفت و برد کنار یکی از خونه‌ها. اون‌جا یه اتاق خرابه‌ی نمناک رو دیدم که به جای در، پرده جلوش آویزون بود؛ یه لامپ معمولی هم جلوی در روشن بود. این درواقع محل زندگی یه مادر، با سه تا بچه‌ی قد و نیم قدش بود. مصطفی با ناراحتی گفت: "ببین اینا چه‌طوری دارن زندگی می‌کنن! ما ازشون غافلیم." بعد تعریف کرد که چند وقته بهشون سر می‌زنه و برنج و روغن براشون می‌بره. وقتی هم خودش نمی‌تونه کمکی بکنه، چند تا از بچه‌ها رو می‌بره تا اونا کمک کنند. یادگاران22، ص22 💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 •✾📚 @Dastan 📚✾•
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: هر که مومنی را شاد سازد، مرا شاد ساخته و هر کس مرا شاد کند، خدا را شاد کرده است ❄️امام باقر(علیه السلام) خداوند هیچ عملی را مانند شاد کردن دیگران دوست ندارد.😍 کافی؛ 2:188 •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌷 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید دوستی از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟؟ پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند، 🌷دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم... مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست... 🌷 آن دو باز چشمان منند، که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم... 🌷آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند... 🌷 آن دوعقاب نیز، دستان منند، که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم... 🌷آن مار، زبان من است که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی ازاو، سر بزند... 🌷شیر، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند... 🌷 و آن بیمار، جسم وجان من است،که محتاج هوشیاری مراقبت و آگاهی من دارد... 🌷این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده... •✾📚 @Dastan 📚✾•
🔴فضيلت ميهمان بر ميزبان محمّد بن قيس حكايت كند: روزى در محضر مبارك امام جعفر صادق عليه السلام نام گروهى از مسلمانان به ميان آمد و من گفتم : سوگند به خدا، من شب ها شام نمى خورم ، مگر آن كه دو يا سه نفر از اين افراد با من باشند؛ و من آن ها را دعوت مى كنم و مى آيند در منزل ما غذا مى خورند. امام صادق عليه السلام به من خطاب كرد و فرمود: فضيلت آن ها بر تو بيشتر از فضيلتى است ، كه تو بر آن ها دارى . اظهار داشتم : فدايت شوم ، چنين چيزى چطور ممكن است ؟! در حالى كه من و خانواده ام خدمتگذار و ميزبان آن ها هستيم ؛ و من از مال خودم به آن ها غذا مى دهم ؛ و پذيرائى و انفاق مى نمايم !! حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون هنگامى كه آن ها بر تو وارد مى شوند، از جانب خداوند همراه با رزق و روزى فراوان ميهمان تو مى گردند و زمانى كه خواستند بيرون بروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت . 📚محجّة البيضاء: ج 3، ص 33. •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚حکایت مخترع دين و توبه امام صادق عليه السلام فرمود : مردي در زمانهاي گذشته زندگي مي كرد و مي خواست دنيا را از راه حلال بدست آورد ، و ثروتي فراهم نمايد كه نتوانست . از راه حرام كوشش كرد تا مالي بدست آورد نتوانست . شيطان برايش مجسم و آشكار شد و گفت : از حلال و حرام نتوانستي مالي پيدا كني ، مي خواهي من راهي به تو بياموزم كه اگر عمل كني به ثروت سرشاري برسي و عده اي هم پيرو پيدا كني ؟ گفت : آري مايلم . شيطان گفت : از نزد خودت ديني اختراع كن و مردم را به آن دعوت نما . او كيشي اختراع كرد و مردم گردش را گرفته و به مال زيادي دست يافت . روزي متوجه شد كار ناشايستي كرده و مردمي را گمراه نموده است ؛ تصميم گرفت به پيروانش بگويد كه گفته ها و دستوراتم باطل و اساسي نداشته است . هر چه گفت : آنها قبول نكردند و گفتند : حرفهاي گذشته ات حق بوده است و اكنون خودت در دينت شك كرده اي ؟ چون اين جواب را شنيد غل و زنجيري تهيه نمود و به گردن خود آويخت و مي گفت : اين زنجيرها را باز نمي كنم تا خداي توبه مرا قبول كند . خداوند به پيامبر صلي الله عليه و آله آن زمان وحي نمود كه به او بگويد : قسم به عزتم اگر آنقدر مرا بخواني و ناله كني كه بند بندت از هم جدا شود دعايت را مستجاب نمي كنم ، مگر كساني كه به مذهب تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودي به حقيقت كار خود اطلاع دهي و از كيش تو برگردند . نکته: توبه یعنی جبران. 📚پند تاریخ ج۴ ص۲۵۱، بحار ج۲ ص۲۷۷ •✾📚 @Dastan 📚✾•
امام جعفر صادق (علیه السلام)فرمودند دو مرد وارد مسجد شدند، یکی از آنها عابد بود و دیگری گنهکار وقتی که از مسجد بیرون آمدند، مرد گنهکار، مؤمن راستین بیرون آمد ولی مرد عابد، فاسق و گنهکار بیرون آمد! از این رو که عابد وقتی وارد مسجد شد، به عبادت خود می بالید و در اندیشه خود به عبادتش مغرور بود، ولی گنهکار در فکر پشیمانی از گناه و طلب آمرزش گناهانش از خدا بود. 🍃 خداوند به حضرت داود (ع) خطاب کرد: (بشر المذنبین و انذر الصدیقین) [گناهکاران را مژده بده و درستکاران راستگو را بترسان] حضرت داود (ع) عرض کرد: چگونه گناهکاران را مژده بدهم و درستکاران را بترسانم خداوند فرمود: به گناهکاران مژده بده که من پذیرای توبه و بخشنده گناه هستم و درستکاران را بترسان که به اعمال خود، مغرور و خودبین نشوند. زیرا بنده ای نیست که او را به پای حسابرسی بکشم، مگر اینکه بر اثر ناخالصی های عبادتش به هلاکت بیفتد 📚اصول کافی ‌‌‎‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
👆شهیدی ڪه ڪر ولال بود وهمه به او میخندیدند..! 👈اما امام زمان(عج)به او مژده شهادت داد ومحل دفنش را هم به وی نشان داد ...❣ 🌹شادی روح همه شهدا و شهیـد عبدالمطلب_اکبری صلوات •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹امام علی(ع) اى فرزند آدم! اندوه روز نیامده را بر اِمروزت میفزا ، زیرا اگر روزِ نرسیده، از عمر تو باشد خدا روزى تو را خواهد رساند.☘ نهج البلاغه، حکمت 267 •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 داستان کوتاه طنــــاب و خدا داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود.. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ... او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد... سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.. کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد... سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ... حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود .. در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن." ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟" - نجاتم بده! - واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟ - البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی. پس آن طناب دور کمرت را ببر! برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند... روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت.... •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 🔴اسیر پیش‌فرض‌های خود نباشیم ✍رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎشینی ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ‌ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ در حال ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ می‌شود و ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود، ﺑﻪ یک‌باره ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ! ﺳﻮﺍﻝ: ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟ چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید. ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ‌ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ می‌زند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ که به ما جرئت قضاوت کردن بدون چیدن پازل‌های اتفاق را می‌دهد، مثلا فلان قوم و نژاد رفتارشان این شکلی است یا همیشه حق باید با اطرافیان ما باشد نه با دیگران و ... مراقب تفکر قالبی خود باشيم. •✾📚 @Dastan 📚✾•
⚠️ هرکس زبانش ذکر را نشناسد قلبش شکر را نمیشناسد. چون زبان آنچه را که در قلب است بیرون می آورد 🕋 فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ (بقره/۱۵۲) ⚡️ترجمه: پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم و سپاس مرا گویید و ناسپاسی من نکنید •✾📚 @Dastan 📚✾•
✅داستان کوتاه ✍مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت می‌کرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود. روزی بزرگی را گفت: به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد. آن بزرگ گفت: تو بیست سال است مادر خود را مراقبی، اما مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود، انتظاری برای رشد و بزرگی تو و کمال تو! پس بدان تو هرگز نمی‌توانی زحمات مادر خود را جبران کنی!!! •✾📚 @Dastan 📚✾•
💌 🌹شهـــید احمد مشلب: حضرت صاحب الزمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) خدا به شما صبر دهد؛ او منتظر ماست، نه این که ما منتظر او باشیم. هنگامی میشود گفت منتظریم، که خود را اصلاح کنیم، ولی اگر خود را اصلاح نکنیم، هیچ گاه ظهور نخواهد کرد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
🔸مولی علی(ع) خوشا به حال آنکه عیب خودش، او را از پرداختن به عیب های مردم باز دارد.☘ نهج البلاغه، خطبه ۱۷۶ •✾📚 @Dastan 📚✾•