مردهای در تابوت
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد.
آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید.
مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍امام سجّاد عليه السلام:
گناهانى كه از استجابت دعا جلوگيرى مى كنند عبارتند از: بد نيّتى، خبث باطن، دورويى با برادران، باور نداشتن به اجابت دعا، به تأخير انداختن نمازهاى واجب تا آن كه وقتشان بگذرد، تقرّب نجستن به خداوند عزّ و جلّ با نيكوكارى و صدقه، بد زبانى و زشت گويى
ميزان الحكمه جلد4 صفحه287
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
🌼از حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) نقل شده است که :
✍در روز قیامت جبرئیل در حالی که افسار مرکب مجلل فاطمه (سلام الله علیها ) را در دست دارد با صدای رسا به اهل محشر اعلام می کند که :«غضّوا أبصارکم حتّی تجوز فاطمة بنت محمّدٍ؛ ای اهل محشر چشمان خود را فرو بندید تا فاطمه دختر محمد (صلی الله علیه و آله) عبور کند.
تمام پیامبران، رسولان، صدیقان و شهیدان که در آنجا حضور دارند چشمان خود را فرو می بندند تا فاطمه سلام الله علیها از میان جمعیت عبور کرده و مقابل عرش خداوند توقف می کند. به درگاه خداوند عرضه می دارد: بارالها! ای مولای من، بین من و کسانی که به من ستم کردند و فرزندانم را کشتند خودت داوری کن! از سوی خداوند بزرگ ندا می رسد:
یا حبیبتي و ابنة حبیبي سليني تعطي و اشفعي تشفّعي ، فوعزتي و جلالي لاجازن ظلم ظالمٍ.
ای حبیبه من و دختر حبیب من! هر چه دوست داری از من بخواه تا به تو عطا کنم و برای هر کسی می خواهی شفاعت کن که پذیرفته خواهد شد به عزت و جلالم قسم که ستم ستمگر را نادیده نخواهم گرفت. در این لحظه حضرت زهرا(سلام الله علیها) به خداوند عرضه می دارد: الهي و سیّدي ذرّیتي و شیعتي و شیعة ذريتي و محبّي و محبي ذرّیتي .
ای آقا و مولای من! فرزندان و شیعیانم و پیروان فرزندانم و دوستدارانم و دوستداران ذریّه ام را نجات بده و به فریادشان برس. از سوی خدا ندا می رسد: أین ذرّیة فاطمة و شیعتها و محبّوها و محبّو ذرّیتها ؟!
ذریّه و شیعیان و دوستداران فاطمه و دوستداران فرزندان فاطمه(سلام الله علیها) کجایند؟
آنان همگی حاضر می شوند و در حالی که فاطمه زهرا(سلام الله علیها) در پیشاپیش آنان در حرکت است و فرشتگان رحمت گرداگرد آنان حلقه زده اند به سوی بهشت روانه می شوند.
📚 امالى الصدوق ص 25 ،
و بحارالانوار ج 43 ص 219,220 .
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#پندانه
✍ بابت آنچه به تو رسیده، شکرگزار باش
حکیمی از شخصی پرسید:
روزگار چگونه است؟
شخص با ناراحتی گفت:
چه بگویم. امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی را که یادگار ۳۰۰ساله اجدادیام بود، بفروشم و نانی تهیه کنم.
حکیم گفت:
خداوند روزیات را ۳۰۰ سال پیش کنار گذاشته و تو اینگونه ناسپاسی میکنی؟
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔸 بداخلاقی با خانواده و فشار قبر🔸
✍ امام صادق (علیه السلام) میفرماید: هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه وآله بر بدن سعد بن معاذ نماز میت میخواند، نود هزار فرشته به نمازش حاضر شدند که حضرت جبرئیل هم میان آنها بود.
🌱 بعد از نماز ، پیغمبر (صلی الله علیه و آله) از جبرئیل سوال کرد ، به چه علت شما بر نماز سعد حاضر شدید و بر بدن او نماز خواندید؟ جبرئیل عرض کرد: بخاطر آنکه سعد در همه حالات چه در راه رفتن و نشستن و خوابیدن و ایستادن، و چه در حالت سواره یا پیاده، دائما سوره #قل_هو_الله احد را تلاوت میکرد، بخاطر همین کار او، خدای متعال به ما فرمود در تشییع او شرکت کرده و بر بدنش نماز بخوانیم. سپس مادر سعد بن معاذ بلند صدا زد: ای سعد! بهشت گوارای تو باد.
🍂 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود : چطور این حرف را میزنی درحالیکه هم اکنون سعد بن معاذ فشار قبر دارد.مادر سعد گفت :چرا؟ پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند :چون سعد در خانه با خانواده اش بداخلاق بود.
📚 ارشادالقلوب ج١ص١٩٤
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💎#داستان_حضرت_لوط_علیه_السلام
#قسمت_اول
♦️ نسب لوط علیه السلام
🔹✨لوط پسر هاران پسر تارح یعنی آذر است. بدین وسیله نسبت او به ابراهیم میرسد. لوط برادرزادهی ابراهیم بود و خداوند او را در زمان ابراهیم مبعوث فرمود، در داستان ابراهیم بیان کردیم که ابراهیم و هاران و ناحور برادر و همگی از آذر بودند. لوط پسر هاران بود، لوط به ابراهیم ایمان آورد. روش هدایت او را در پیش گرفت. {فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَقَالَ إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی إِنَّهُ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکیمُ}[لوط به ابراهیم ایمان آورد (ابراهیم) گفت: من به سوی پروردگارم هجرت میکنم چرا که او مقتدر و حکیم است.] (عنکبوت: 26).
🔻بعد همراه او از عراق هجرت کرد و در همه ی سفرها همراه او بود. خداوند او را به سوی اهل سدوم که در حوزهی اردن است، مبعوث کرد و بین او و قومی که در میان آنها مبعوث گردیده بود هیچ رابطهی نسبی وجود نداشت چون عضو قبیله نبود. بر خلاف صالح و هود و شعیب که از میان قبایل خود مبعوث گردیده بودند. شاید عبارت قرآنی {وَلُوطًا إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ}[لوط را فرستادیم و او به قو خود گفت:...] (اعراف: 80)
اشاره به این واقعیت باشد، زیرا نگفته از میان خود آنها مبعوث گشته است.
#ادامه_دارد
•✾📚 @Dastan 📚✾•
در زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، غلامی حبشی را به مکه آورده و به یکی از اهالی مکه فروختند.
غلام مدتی با مسلمانان هم صحبت گردید و با عقاید دینی ایشان آشنا شد و چون آن عقاید را برحق یافت، روزی نزد پیامبر خدا رفته، شهادتین را بر زبان آورد و مسلمان شد.
پس از آن، نزد مسلمانان رفت تا مسایل دینی اش را از آنان بیاموزد.
روزی وی، نزد رسول اکرم مشرف شد و عرض کرد: «پدر و مادرم به فدای شما ای رسول خدا، آیا خداوند یگانه، عالم و دانا هم هست؟
پیامبر فرمود: «آری، خداوند همه چیز را می داند. خواه آن چیز آشکار باشد یا پنهان. در گذشته واقع شده باشد یا در حال و در آینده واقع شود. در پنهان انجام شده باشد یا در آشکار. کردار باشد یا گفتار و یا پندار...»
غلام چند لحظه فکر نمود و سپس عرض کرد: «یعنی موقعی که من گناه می کردم، خداوند گناهان مرا می دید؟»
پیامبر فرمود: «بله، گناهان ترا می دید.»
ناگهان غلام صیحه ای زد و بر زمین افتاد، ناله ای از روی پشیمانی برکشید و سپس از دنیا رفت.
📕معارفی از قرآن ص 127
┅┅❅❈❅┅┅
➥🏵 @Teb_BooAli
@masafe_akhar
💎#داستان_لوط «علیه السلام »
🔷#قسمت_دوم
♦️مأموریت لوط علیه السلام
➖حضرت لوط به دستور عمویش ابراهیم خلیل علیه السلام در شهر سدوم واقع در اطراف شرق اردن مستقر گردید. قوم آن شهر کافرترین و فاجرترین اقوام بودند. در خبث طینت و قبح سیرت سرآمد روزگار به شمار میرفتند. راه بر مردم میگرفتند و در مجالس به انجام منکرات (همجنس بازی) برمیخاستند. همدیگر را از انجام منکرات منع نمیکردند. چه بد اعمالی که انجام میدادند.
🔥 آنها مرتکب گناهی شدند که در واقع شنیعترین جرمها بود و کسی قبل از ایشان مرتکب آن نگشته بود جریمه «همجنس بازی».
📖 قرآن کریم این عمل شنیع آنها را بازگو میکند و میفرماید: {أَتَأْتُونَ الذُّکرَانَ مِنَ الْعَالَمِینَ (١٦٥)وَتَذَرُونَ مَا خَلَقَ لَکمْ رَبُّکمْ مِنْ أَزْوَاجِکمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ عَادُونَ}*[آیا در میان شما جهانیان به سراغ جنس ذکور میروید و همسرانی که پروردگارتان برایتان آفریده است رها میسازید بلکه اصلاً شما قومی هستید که از حد میگذرید.] *(شعراء: 166-165)
🔻آنها هیچ عمل منکر و قبیحی را منکر نمیپنداشتند. در قساوت قلب و فساد اخلاق آن چنان غرق شده بودند که بیشرمانه در مجالس به انجام عمل لواط برمیخاستند. خداوند حضرت لوط را در میان آنها مبعوث فرمود، ایشان را به خداپرستی و ترک قبایح دعوت نمود بلکه هیچ اهتمامی به او نکردند و اعتنایی به نصایح او ندادند، بلکه گفتند: اگر از این تبلیغات دست نکشی تو را از دیار خود بیرون خواهیم کرد. {قَالُوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ یا لُوطُ لَتَکونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجِینَ}[گفتند: ای لوط اگر (از این سخنان) دست نکشی از زمره تبعید شدگان خواهی بود.] (شعراء: 167)
🌼 جز چند تن از خوبان آن دیار که از منکرات آنها بیزاری میکردند، کسی به او ایمان نیاورد و قوم فاجر تصمیم به اخراج او و مؤمنان گرفتند. *خداوند میفرماید:{وَمَا کانَ جَوَابَ قَوْمِهِ إِلا أَنْ قَالُوا أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْیتِکمْ إِنَّهُمْ أُنَاسٌ یتَطَهَّرُونَ}[پاسخ قوم او جز این نبود که گفتند: اینان را از شهر و دیار خود بیرون کنید آخر اینان مردمان پاک و پرهیزگارند.] (اعراف: 82)*. و این منتهای سفاهت و بیخردی آنها بود.
♨️ پناه بر خدا کی و کجا اجتناب از رذیلت و قبایح به عنوان جریمهای تلقی میشود که باید انسان به خاطر آن تهدید به طرد و حرمان گردد. و کی انسان شریف و پاکیزه مجرم تلقی می شود که باید مردم از او دوری کنند و از مملکت اخراج گردد. {أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْیتِکمْ إِنَّهُمْ أُنَاسٌ یتَطَهَّرُونَ}[پاسخ قوم او جز این نبود که گفتند: اینان را از شهر و دیار خود بیرون کنید، آخر اینان مردمان پاک و پرهیزگاری هستند.] (اعراف: 82)
سبب این اخراج چه بوده؟ بیشرمانه و وحشیانه میگویند: {إِنَّهُمْ أُنَاسٌ یتَطَهَّرُونَ}[آخر اینان مردمان پاک و پرهیزگاری هستند.] (اعراف: 82). آنها انسانهایی هستند که میخواهند خود را پاک نگهدارند!
#ادامه_دارد
•✾📚 @Dastan 📚✾•
داستان سیبزمینیهای بدبو
معلم یک کودکستان به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ۲ بعضیها ۳، و بعضیها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیبزمینیهای گندیده. به علاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند. معلم از بچهها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟»
بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهای بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدمهایی که در دل دارید و همه جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود میبرید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»
•✾📚 @Dastan 📚✾•
<🌱🗞>
ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،
ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍امام سجّاد علیه السلام:
خدایا... فرمانبرداری از پدر و مادر و نیکی کردنِ من درحقّ ایشان را برای من... از آب خنک در کام تشنگان گواراتر ساز، تاخواهش ایشان را بر خواهش خود ترجیح دهم.
📚از دعای 24 صحیفه سجادّیه
•✾📚 @Dastan 📚✾•
پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود، روزی پدرش از او پرسید: «پس از این همه تعلیمات مذهبی، آیا میتوانی بگویی چگونه میتوان درک کرد که خدا در همه چیز وجود دارد؟»
پسر شروع کرد به نقل از متون کتاب مقدس، اما پدرش گفت: «اینهایی که میگویی خیلی پیچیده است، راه سادهتری نمیدانی؟»
پسر گفت: «پدر من فرد دانشمندی هستم و برای توضیح هر چیزی باید از آموختههایم استفاده کنم.»
پدر آهی کشید و گفت: «من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم.»
پدر دست پسر را گرفت و او را به آشپزخانه برد. ظرفی را پر از آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت. از پسر پرسید که آیا نمک را در آب می بیند؟ پسر هم گفت که بله، نمکها ته ظرف جمع شده است. سپس پدر قاشقی برداشت و آب را هم زد تا نمکها در آب حل شدند. از پسر پرسید: «نمکها را میبینی؟»
پسر گفت: «نه، دیگر دیده نمیشوند!»
پدر گفت: «کمی از آب بچش.»
پسر گفت: «شور است.»
پدر گفت: «سالها درس خواندی و نمیتوانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد. من ظرف آبی برداشتم و اسم خدا را گذاشتم نمک، و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه رد همه چیز وجود دارد طوری که یک بیسواد هم بفهمد. پسرم دانشی که تو را از مردم دور میکند کنار بگذار و به دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند.»
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📔 #حکایت_همسر_مهربان
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند.
زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از مرد و زن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.»
مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند..عطرالجنة
زن گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.»
این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
مرد، به فکر فرو رفت. سپس ازهمسرش پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟»
زن جواب داد: « مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!»
🌟 مرد از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
حسرت جایگاه و موقعیت دیگران را نخور
موضوع :پندانه🌱
در زمانهای قدیم سقای فقیری زندگی میکرد که خر لاغری داشت.سقای تنگدست هر روز کوزههای پر از آب را بار خرش میکرد و برای فروش به شهر میبرد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی میکشید و بارهای سنگینی حمل میکرد، جثه لاغر و ضعیفی داشت.
روزی از روزها میرآخور، مسئول اسبهای دربار پادشاه، سقا و خرش را دید و گفت:
چه بر سر این خر بیچاره میآوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بهخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبانبسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او میکشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم.
میرآخور گفت: اگر میخواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد.سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد.میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسبهای امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچگاه مزه جو و یونجه تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسبهای سالم و با نشاط را دید.
با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسبها، همیشه اینجا میماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه میخوردم.سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانهاش تأسف میخورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسبها دارم؟ چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شدهام؟ در حالی که این اسبها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟!خر همین طور با خود از این حرفها میزد و حسرت میخورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسبها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند.
فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسبها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسبها زخمی شده و تیر خوردهاند و عدهای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آنها بیرون میکِشند تا آنها را پس از بهبودی، دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده کنند.خر وقتی این صحنههای وحشتناک را دید و شیهههای دردناک اسبان را شنید، با خود گفت:
درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بیپولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانهای که داشتم، راضیام!
زندگی آرام و راحت این اسبها، فقط ظاهر گولزنندهای دارد، بیخود نیست که به آنها یونجه تازه میدهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسبهای بیچاره است. من دوست دارم هرچه زودتر به نزد صاحب خود بازگردم. این را گفت و گوشهای از طویله منتظر ماند تا هرچه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام رضا (ع) در مدینه یک باغ انگوری داشتند.
شخصی نزد حضرت آمد و گفت که من فقیر هستم و می خواهم ازدواج کنم.
امام (ع) یک حبه ی انگور به او دادند و او نگاه تحقیرآمیزی به آن انگور کرد، شکرگزاری نکرد و گفت که این به چه درد من می خورد؟ من می خواهم بدهی هایم را بدهم. او روحیه ی ناشکری داشت. حضرت او را رد کردند.
نفر بعدی آمد و حضرت یک حبه ی انگور به او دادند و او شکرگزاری کرد و بعد امام خوشه ی انگور را به او دادند و او به شکرگزاری اش ادامه داد، امام ظرف انگور را به او داد و او همچنان به شکرگزاری اش ادامه می داد و حتی می گفت که من این حبه های انگور را نمی خورم و آن را در ظرف آبی می اندازم و آب را تبرک می کنم و به دیگران می دهم.
این تفاوت روحیه شکرگزار کننده ی نعمت و کفران کننده ی نعمت است.
برای حضرت قلم و کاغذ آوردند و حضرت درختی که آن انگور از آن چیده شده بود را به اسم آن فرد کردند. او همچنان به شکرگزاری ادامه می داد و حضرت تمام باغ انگور را به نام او نوشتند و او همچنان شکر خدا را می کرد و حضرت نهر آب را هم به اسم او نوشتند و با سند به او دادند. در آخر به جای ادامه ی شکرگزاری، او از آقاتشکر کرد و اجازه گرفت که برود و خویشاوندانش را از رأفت آقا آگاه کند.
وقتی او رفت، امام فرمود: اگر به شکرگزاری پروردگارش ادامه می داد ما هم به جود خودمان ادامه می دادیم.
آن جوان گفت که او هیچی نخواست و شما همه چیز به او دادید ولی من همه چیز خواستم و شما به من یک حبه ی انگور دادید.
امام فرمود: اخلاق ما اهل بیت اخلاق رحمانی است و مگر نشنیده ای که خدا میفرماید :شکر نعمت، نعمت تو را زیاد می کند و کفران نعمت تو را دچار عذاب شدید می کند. برو ادب شکرگزاری پیدا کن.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
درسی از روبرت دو ونسنزو
روزی روبرت دو ونسنزو گلفباز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن میشود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش میرفت که زنی به وی نزدیک میشود.
زن پیروزیاش را تبریک میگوید و سپس عاجزانه میگوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تأثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن میفشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو میکنم.
یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلفبازان به میز او نزدیک میشود و میگوید: هفته گذشته چند نفر از بچههای مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کردهاید. میخواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است.
دو ونسزو میپرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچهای در میان نبوده است؟
مرد میگوید: بله کاملاً همینطور است.
دو ونسنزو میگوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
<🔖'📕>
#ﻧقل_ﺧﺎﻃﺮﻩ_ﺍﺯ_ﺟﺎﻧﺒﺎﺯ_ﻗﻄﻊ_نخاع_سردار_ناصری
☕ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ
ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻤﻮ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﺮﺍﺩ
ﻧﺪﺍﺭﻩ ,ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ , ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﻢ
ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ
ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﺪ ﻗﺪﯾﻤﯿﻤﻮﻥ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﺜﻼ ﺑﻪ ﻣﻦ میﻓﺮﻭﺧﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻒ ﻣﺜﻼ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﯿﺨﺮﯼ, ﻣﻨﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺑﺒﺮﻩ ﺩﺭ ﮐِﺸﻮ ﮐﻤﺪ ﺑﺰﺍﺭﻩ. ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺴﺘﻦ ﮐﺸﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ , ﺩﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﮐﺸﻮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﻣﻮﻧﺪ ﻻﯼ ﮐﺸﻮ.
ﻣﻦ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺎﺩ. ﺩﺍﺋﻢ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ! ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﻧﺨﺎﻋﯽ , ﻓﻘﻂ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﭽﺮﺧﻮﻧﻢ. ﺍﺯﺩﻭﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ. ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﻃﺎﻕ ﺟﯿﻎ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺘﻢ. ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻧﻤﯿﻮﻣﺪ .
ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺻﺪﺍﻡ ﺯﺩ , ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺗﮑﻮﺍﻧﺪﻭ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﺭﺩﺑﯿﻞ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﻧﻤﯿﺎﺩ , ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺗﻘﻼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﺷﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻢ. ﺩﯾﺪﻡ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺵ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺯﺑﻮﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ! ﭼﺮﺍ ﻫﺮﭼﯽ ﺻﺪﺍﺕ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ﻧﯿﻮﻣﺪﯼ؟ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻗﻬﺮﻡ ! ﺳﺮﺩﺍﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻐﻀﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭﭼﺸﻤﺎﺵ ………
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻨﻮﺷﺖ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ
ﺗﺎﺭﯾﺦ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ
ﺍﯾﺜﺎﺭ، ﻭﻓﺎ، ﻋﺸﻖ، ﻋﻤﻞ، ﺁﯾﻨﻪ، ﺻﺒﺮ
ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺘﻮﺍﯼ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔅#پندانه
✍️ با کمک به دیگران، روزیات کم نمیشود
🔹مسعود، کارمند دولت است. خواهرش بهتازگی همسرش را بر اثر بیماری از دست داده است. او گاهی برای سیرکردن شکم دو فرزند یتیمش به خانه برادرش میآید.
🔸روزی مسعود به خواهرش گفت:
خواهرم! شوهر کن و بچههایت را هم به خانواده پدرشوهرت بده. یا خودت به تنهایی نزد من زندگی کن. من نمیتوانم از شکم زن و بچهام ببرم و شکم بچههای مرد دیگری را سیر کنم که در زمان زندهبودنش خود را بیمه نکرد و پساندازی ننمود.
🔹خواهر با شنیدنِ این کلام برادر اشکهایش روانه میشود و برای همیشه از منزل برادر خارج میشود.
🔸بعد از ۱۰ سال مسعود دچار بیماری سنگکلیه شده و بهعلت پزشکی بازنشسته میشود، طوری که تمام مخارج حقوق بازنشستگیاش را این روزها خرج درمان خود میکند.
🔹او هر هفته یکبار به طرز بسیار عجیبی باید سنگشکن کند و برای التیام دردش هر روز مرفین تزریق کند.
🔸مسعود میگوید:
امروز با چشم خودم مجازات خدا و قطعِ روزیاش را در حق خود و همسرم که مرا تحریک میکرد با خواهرم بد باشم، میبینم.
🔹من که خواهرم و دو فرزند یتیمش را به بهانه روزی فرزندانم از خانه بیرون کردم، امروز همۀ روزی فرزندانم را هزینه درمان خودم میکنم و کسی نیست به من بگوید درد را بکش و بمیر! چرا روزیِ فرزندان و همسرت را همگی به سلامتی خود هزینه میکنی؟ سلامتیای که مطمئناً دیگر برنخواهد گشت.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
پیرزن
پیرزنی بود که تک و تنها زندگی میکرد و همیشه از این بابت غمگین بود.
هیچ بچهمچهای نداشت و همهی عزیزانی که او را دوست داشتند، سالها پیش مرده بودند. زن تمام روز پشت پنجرهی اتاقش مینشست و بیرون را نگاه میکرد. همهاش با خود فکر میکرد: «آه، چه میشد اگر پرنده میشدم و میتوانستم به همهجا پرواز کنم.»
یکروز که پنجرهی خانهاش را باز کرده بود، پرتو خورشید به درون اتاقش میتابید و پرندهها جلوی پنجره چهچه میزدند، دوباره با خودش فکر کرد: «آه، چه میشد اگر پرندهای میشدم و میتوانستم همهجا پرواز کنم.» یکهو دید دیگر پیرزن سابق نیست. یکهو شد یک مرغ دریایی سفید و زیبا. از پنجرهی اتاقش پرید و در آسمان اوج گرفت. بالای شهر به پرواز درآمد، تمام شهر را زیر بال خود گرفت، چرخی طولانی روی دریا زد، روی نوک برجِ خیلی از کلیساها و پایهی پلها نشست و خوشحال و قبراق به خردهنانهایی که مادربزرگها و نوههایشان کنار ساحل میریختند، نوک زد. غروب دوباره به طرف خانه پرواز کرد، دوباره از پنجره آمد تو، روی صندلی خود کز کرد و دوباره همان پیرزنی شد که صبح همان روز بود.
فکر کرد: «الحق که چقدر زیبا بود!» صبح روز بعد دوباره پنجره را باز کرد، دوباره در قالب یک مرغ دریایی از نردهی پنجره بیرون پرید و هر روز همین ماجرا تکرار شد تا این که یک بار آن قدر دور رفت و آن قدر اوج گرفت که دیگر هیچ وقت برنگشت.
نویسنده: فرانتس هولر
مترجم: علی عبداللهی
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💎#داستان_لوط «علیه السلام »
🔷#قسمت_سوم
👈لجاجت قوم لوط
✍️حضرت لوط (ع) یکی از کلدانیان بود که در بابل زندگى مى کردند. لوط اولین کسی بود که به حضرت ابراهیم (ع) ایمان آورد و گوى سبقت را ربوده بود. خداى تعالى او را به همراه ابراهیم به ارض مقدس یعنی سرزمین فلسطین فرستاد. قرآن میفرماید:
«وَنَجَّیْنَاهُ وَلُوطًا إِلَى الْأَرْضِ الَّتِی بَارَکْنَا فِیهَا لِلْعَالَمِینَ»
و او (ابراهیم) و لوط را [از آن سرزمین پر از شرک و فساد] نجات داده و به سوی سرزمینی که در آن برای جهانیان برکت نهاده ایم، بردیم. خدای متعال حضرت لوط را به سوی ایشان فرستاد. حضرت لوط آنها را به ترس از خدا و ترک فحشاء و برگشتن به فطرت پاک انسانیشان دعوت کرد.
زیرا آنها در ابتدا قوم خیلی خوبی بودند اما این دعوت و انذار و حتی تهدید در آنها اثری نداشت تا جاییکه به لوط گفتند: اینقدر ما را تهدید نکن اگر راست میگویى عذاب خدا را بیاور.
حتی حضرت لوط را تهدید کردند که : «لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ یَا لُوطُ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجِینَ» یعنی ای لوط اگر دست از دعوتت بر ندارى تو را از این شهر بیرون میکنیم.
آنها به یکدیگر گفتند: خاندان لوط را از اینجا بیرون کنید که آنها مردمى هستند که مى خواهند از عمل لواط پاک باشند.
✍️ادامه دارد
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍ امام علی علیه السلام :
بسا سرمستی و نشاطی که به از دست رفتن مال بینجامد.
📚غررالحكم حدیث ۲۸۱
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#پندانه
🔻داستان ضربالمثل "خرش از پل گذشت" چه بود؟
✍در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را میگذراند. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و 40 درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید.
دزد به پیرمرد گفت: میخواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو میدهم. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر میخرد و ثروتمند زندگی میکند، برای همین قبول کرد. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستونهای پل از آنها استفاده کند. روزها تا دیر وقت سخت کار میکرد و پیش خود میگفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم.
پس، هر روز حیوانات خود را میکشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست میکرد. حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده میکرد، طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبهای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو میتوانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد میکنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسههای طلا بار دارد، آسیب نزند. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر. پیرمرد قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش میرفت فقط نمیدانم چرا وقتی خرش از پل گذشت، شدم تنهای تنهای تنها ...ضربالمثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد.
🔹نتیجه: توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد میکنی اگر کمی به این داستان فکر کنیم میبینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلیها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#پندانه
✍ مراقب باش حرفهایت فتنه و درگیری ایجاد نکند
🔹ملامهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که نادانی از او به عمد سؤال کرد:
چرا ریش خود بلند کردهای و مردم را با ریش خود گمراه میکنی؟!
🔸ملا سکوت کرد. سکوت ملا، یکی از شاگردان را سنگین آمد و خواست جواب او بدهد که ملا بر او خشم گرفت و او را امر به سکوت کرد.
🔹ملا گفت:
بیایید شما را موعظهای کنم. هر حرفی یک نر است و پاسخ آن یک ماده. چون بههم آیند، از آنان فرزندی زاده شود که یا شیطانی است یا رحمانی!
🔸اگر سؤالی رحمانی بود نری آمده که پاسخ آن مادهای بر آن میفرستد که مولودش علم و حکمت میشود؛ ولی اگر سؤالی شیطانی بود هرگز مادهای بر او نفرست و سکوت کن که شیطان قصدش آبستنکردن آن مجلس از کلام و پاسخ تو برای ایجاد فتنه و کینه و درگیری است.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
استاد محمدحسین #رجبی_دوانی
#پاسخ_به_سوالات
🚦غربت #امام_حسن علیه السلام میان یارانشان
📍امام مجتبی علیه السلام میدانستند که لشگرشان ناهمگون است. همین لشگر در صفین که تقریبا یک دست بودند با یک حیله و فریبی که معاویه به کار برد بهم ریختند.
📍لذا امام مجتبی علیه السلام خواستند اینها در کوفه را تصفیه کنند. لذا حضرت سخنانی را ایراد کردند و فرمودند آنهایی که انگیزه های مادی و غیر الهی دارند کنار بروند و فقط عدهای که واقعا پای کار هستند بمانند.
📍در این سخنان حضرت فرمودند من تا حالا کینه کسی را به دل نگرفتم و میدانم که آرامش بهتر از ناآرامی است. اینجا بعضی ها سخنان حضرت را بر این حمل کردند که حضرت قصد بر این دارد که با معاویه کنار بیاید، در حالی که قضیه این نبود.
📍لذا نگذاشتند اصلا صحبت امام تمام بشود و یک نفر که از ظاهر سخنش برمیاید که از خوارج باشد، داد زد -نعوذبالله- حسن کافر شده همانگونه که پیش از این پدرش کافر شده بود. با حرف این فرد لشگر بهم ریخت و امام نتوانست ادامه بدهد. حضرت از منبر پایین آمدند و داخل خیمه رفتند.
📍اما بعضی از لشگریان داخل خیمه حضرت ریختند و هرآنچه داخل خیمه بود غارت کردند، عبا را از دوش و سجاده را از زیر پای امام کشیدند. حضرت سوار اسب شدند که حرکت کنند و وارد مدائن شوند که یک ملعونی حمله کرد و روی اسب با خنجر چنان به ران امام زد که به استخوان رسید.
📍چند نفر به یاری امام آمدند و آن ملعون را کشتند. حضرت به شدت مجروح شدند. امام را به خانه سعد بن مسعود ثقفی عموی مختار که حاکم مدائن بود بردند و آنجا بستری کردند.
📍جاسوسان معاویه خبر دادند که لشگر امام از هم پاشیده است، معاویه نامه ای برای امام فرستاد. حتی منابع تاریخی نوشتهاند که معاویه نامههای برخی از فرماندهان لشگر امام را که خطاب به او نوشته بودند که اگر تو بخواهی حسن را زنده یا مرده تحویل تو میدهیم را به نامه حضرت ضمیمه کرد و عنوان کرده بود با این وضع فرماندهان لشگرت میخواهی با من بجنگی؟ صلاح تو اینست که کناره گیری کنی و با من صلح کنی و من هرشرطی که تو بگذاری میپذیرم.
📍 معاویه این نامه را برای امام فرستاد. در اینجا امام حسن علیه السلام بسیار هوشمندانه عمل کردند. چون معاویه هرگز فکر نمیکرد که امام حسن علیه السلام پیشنهاد او را بپذیرد و تصور معاویه این بود که امام رد میکند و حضرت حاضر نیست حکومت را به او واگذار کند و در نتیجه قبل از اینکه معاویه بخواهد او را بکشد همین خائنینی که در لشگر حضرت هستند امام را از بین خواهند برند و به قول معروف توپ هم در زمین امام حسن علیه السلام است. حتی اگر جنگی هم در میگرفت چون امام حسین علیه السلام پا به پای برادر است هر دو برای این میروند و امامت همانجا نابود میشود.
📍 اما امام مجتبی علیه السلام وقتی این نامه را دریافت کردند این نبود که فوری صلح را بپذیرند. حضرت آمدند در بین لشگری که از هم متلاشی شده و با همان حالت جراحت فرمودند مردم من بلدم خودم به تنهایی خدا را چگونه عبادت کنم که از من راضی باشد. اگر ایستادهام به خاطر شماست. معاویه دارد به چیزی دعوت میکند که نه خیر دنیا در آن هست و نه آخرت. اگر پیشنهاد او را بپذیریم میبینم آب و نانی که خدا برای شما مقدر کرده، بچههایتان میروند درب خانه اینها درخواست میکنند و آنها دریغ میکنند.
📍 اگر رضای خدا و مرگ با عزت را ترجیح میدهید پیشنهاد او را نادیده بگیرید و به جنگ او بروید که جز شمشیر بین ما و او نباید باشد. اما اگر دنیا و باقی ماندن در دنیا را ترجیح میدید پیشنهاد او را بپذیریم.
🔸اینجا بود که از جای جای لشگر به صراحت فریاد بلند شد: دنیا و باقی ماندن در دنیا... یعنی ما تو را نیمخواهیم معاویه را میخواهیم. اینجاست که امام صلح را میپذیرند .
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#داستانک_معنوی
✍روزی ابراهیم ادهم از بازار بصره عبور می كرد. مردم اطراف او را گرفتند و گفتند: یا ابراهیم! خداوند در قرآن می فرماید: «مرا بخوانید تا شما را اجابت كنم» ما دعا می كنیم اما دعای ما اجابت نمی شود، چرا؟ابراهیم گفت: ای مردم بصره علت آن ده چیز است؛
١_ خدا را شناخته اید، ولی حق او را ادا نكرده اید.
٢_ قرآن را می خوانید، ولی عمل نمی كنید.
٣_ ادعاي محبت رسول خدا را دارید، در حالی كه با اولاد او دشمنی می كنید.
٤_ ادعاي دشمنی با شیطان دارید و حال آنكه در عمل با او موافقید.
٥_ مي گوييد بهشت را دوست داریم، اما برای رسیدن به آن عملی انجام نمی دهید.
٦_ اظهار ترس از جهنم می كنید، ولی خود را در آن انداخته اید .
٧_ مشغول عیب گويي مردم شده اید و از عیب خود غافل مانده اید.
٨_ ادعاي بیزاری از دنیا دارید، ولی در جمع آن حرص می ورزید .
٩_ اعتقاد به مرگ و قیامت دارید، ولی خود را آماده نكرده اید.
١٠_ مردگان را دفن می كنید، ولی از مرگ آنها عبرت نمی گیرید.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
▪️کوچ▪️
رفتي و گفتي: بر من بگرييد كه ديگر به ميان شما بر نخواهم گشت.
براي وداع به حرم پيامبر خدا (ص) رفتي. بيرون ميآمدي و برمیگشتي و به صداي بلند میگريستی.
مدينهی جدّت را وداع كردي و با كاروان اندوه به سوي مرو رهسپار شدي. در حالي كه جواد كوچكت، معصومهی مهربانت و تمام خاندانت را از ديدار دوباره نااميد كرده بودي.
مركبت آرام آرام قدم برمیداشت و مدينه به پاي هر قدمش قطره اشكي میچكاند. كوچ ناخواستهی تو از شهري كه بیحضور خورشيد رويت، رنگ و بوي زمستان میگرفت، در ميان ضجّههاي دردمندانهی شيعياني كه به بدرقهی مولاي خويش آمده بودند، عجيب بوي غربت گرفته بود!
علي بن موسي (ع) پس از پانزده سال حكومت بر دل و جان اهل مدينه، بار سفر بسته بود. میرفت و از بازنگشتن ميگفت و مدينه در التهاب اين سفر بیبازگشت، بر پاهاي كوچك جواد الائمه بوسه میزد و اشكهاي بدرقهی او را بر جگر مینشاند.
مأمون در دارالحكومهی خود نشسته بود و به خيال خود، چون عنكبوت دام میتنيد براي شكار رئوف اهل بيت (ع). غافل از اینكه دارد دور خودش پيله میتند. اين خاندان به هيچ دام و دانهاي گرفتارشدني نيستند و آن كه در اين ميان در تنگناي پيلهی خود از نفس میافتد، مأمون است و خلافت عبّاسيان است و بس.
عاقبت آن صيّاد دلها آمد. آمد و هرگز صيد هيچ كس نشد. از مدينه تا مرو دلها دسته دسته به ملكوت ارادتش بار يافتند. نيشابوريان چندين هزار قلم، بر چندين هزار كاغذ نشاندند تا پيام توحيد و ولايت را به نام حديث سلسلهالذهب بر برگي از تاريخ به يادگار بگذارند كه: «كلمه لا إله إلّا الله حصني، فمن دخل حصني، أمن من عذابي» و اين توحيد شرط دارد: «بشرطها و شروطها و أنا من شروطها».
امّا نيرنگستان مأمون را ياراي به بند كشيدن ثامنالحجج نبود. نه ولايتعهدي امام براي مأمون ثمري آفريد، نه نماز عيدي كه به عهدهی حضرت نهاد، نه مناظرههاي علمي و نه هيچ خدعهی ديگر.
و مأمون به آخر خط رسيد. بايد نور خدا را خاموش میكرد تا حكومت شب پا برجا بماند و خفّاشان آسوده زندگي كنند. ایّام حزن اهل بيت بود و پايان صفر. مأمون امام را فراخوانده بود و اباصلت نگران منتظر بازگشت مولايش ايستاده، غم عالم را به دوش میكشيد. امام پيش از رفتن جزء به جزء وقايعي را كه پيش رو بود، برايش برشمرده و آتشي در دل اباصلت افروخته بود.
فرزند خاندان مظلوميّت، به خانه آمد، با دردي كه زهر در بدن مباركش نشانده بود. جوادش از مدينه تا مرو به يك آن رسيده و از درهاي بسته گذشته بود. امام در آغوش هجرانكشيدهی محمّد بن علي (ع)، پنج سال دوري را به يك لحظه ديدار سپرد و به ملكوت پيوست.
ياغريب الغربا! فرسنگها از سرزمين و خاندان خود دور شدي و به سرزمين ما قدم نهادي. آمدي تا در اين غربت تلخ، آشناي دل ما شوي و مرهم تنهايي شيعه. حرمت پناه آوارگيهاي ماست. صحن و سرايت، نمايندهی ملكوت است در سرزمين ما. ما گمشدههاي ناسوت، هرگاه دلمان هواي وطن ميكند، سرميگذاريم به جاده و بيابان و از دارالشّفاي تو سر درميآوريم. پناهمان بده آقا! ما در اين برهوت وحشتزاي دنيا جز سايهسار لطف شما پناهي نداريم.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💎#داستان_لوط «علیه السلام »
🔷#قسمت_پنجم
✍️آگاهی قوم لوط از وجود مهمانان
✨پس جبرئيل با ملائكه ديگر به نزد لوط آمدند، و چون قومش دانستند كه او مهمان دارد دويدند بسوى خانه او و لوط عليه السلام آمد و دست بر در گذاشت و ايشان را سوگند داد و فرمود:اى قوم من !از خدا بترسيد و مرا در امر مهمانان من رسوا مكنيد.
گفتند: ما به تو نگفتيم كه مهمان به خانه مياور؟
پس بر ايشان عرض نمود دختران خود را به نكاح كه : من دختران خود را به نكاح حلال به شما مى دهم اگر دست از مهمانان من برداريد و با ايشان كارى نداشته باشيد.
گفتند: ما را در دختران تو حقى نيست و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم .
لوط عليه السلام فرمود: چه بود،اگر قوتى يا پناه محكمى مى داشتم ؟
پس جبرئيل گفت : كاش مى دانست كه چه قوتى او را هست ؛ پس آن حضرت را طلبيد به نزد خود، ايشان در را گشودند و داخل شدند، پس جبرئيل به دست خود اشاره بسوى ايشان كرد و همه كور شدند و دست خود را به ديوار مى گرفتند و قسم مى خوردند كه چون صبح شود ما احدى از آل لوط را باقى نگذاريم .
پس چون جبرئيل به لوط گفت : ما رسولان پروردگار توئيم ، لوط فرمود: در عذاب تعجیل کنید .
جبرئيل گفت : بلى .
باز فرمود: زود باش .
جبرئيل گفت : موعد ايشان صبح است ، آيا صبح نزديك نيست ؟
پس جبرئيل گفت به لوط كه : تو با فرزندان خود از اين شهر بيرون رويد تا به فلان موضع برسيد.
فرمود:اى جبرئيل !الاغهاى من ضعيفند.
گفت : بار كن و بيرون رو از اين شهر.
پس بار كرد و چون سحر شد جبرئيل فرود آمد و بال خود را در زير آن شهر كرد و چون بسيار بلند كرد برگردانيد بر ايشان و ديوارهاى شهر را سنگسار كرد و لوط صداى عظيمى شنيد و از آن صدا هلاك شد.
✍️مترجم گويد: ميان علما خلاف است در تكليف كردن لوط دخترانش را به آن قوم كه بر چه وجه بود:
بعضى گفته اند كه : مراد از دختران ، زنهاى ايشان بود، زيرا كه هر پيغمبرى به منزله پدر امت خود است ، پس غرض لوط آن بود كه زنهاى شما پاكيزه تر و بهترند از پسران ، چرا رغبت به آنها نمى كنيد كه حلالند بر شما.
🔹و بعضى گفته اند كه : آنها پيشتر خواستگارى دختران او مى كردند و او به اعتبار كفر ايشان قبول نمى كرد، در اين وقت از روى اضطرار راضى شد و ايشان قبول نكردند و اين نيز بر دو وجه مى تواند بود: اول آنكه در آن شريعت ، دختر به كافر دادن حلال بوده باشد، دوم آنكه به شرط ايمان آوردن ايشان را تكليف كرده باشد.
🔹و نقل كرده اند كه : دو تن در ميان ايشان بودند كه سركرده ايشان بودند و همه اطاعت ايشان مى كردند، لوط خواست كه دو دختر خود را به آن دو نفر بدهد كه شايد قوم دست از اذيت او بردارند. . و هر دو وجه در احاديث سابقه گذشت ....
✍️ادامه دارد تا پایان داستان با ما باشیند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•